نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
«گوش»ی مناسب برای پلیس
اینکه آقای «منجيت سينگ» توانست يك هواپيماي جت 5/7 تني را در فرودگاه ايست ميدلند شهر دربي انگليس با گوشهايش تا چهار متر بكشد من را به فکر فرو برد که فایده یک همچین آدمی چیست؟ حالا توانست که توانست، خوب، که چی؟ چکارش کنم؟ آدمی که بجای استفاده از «گوش» برای «شنیدن» با آن «بار» جابجا می‌کند به چه کار می‌آید؟ گوشی که هفت و نیم تن را تکان می‌دهد خودش باید کلی وزن داشته باشد. این گوش سنگین در کجاها کارآمد است؟

همینطور داشتم فکر می‌کردم که برخوردم به سخنان جانشين فرمانده انتظامي تهران بزرگ که در خصوص برخورد نامناسب برخي ماموران با شهروندان در جريان اجراي طرح افزايش امنيت اجتماعي گفته‌اند: هرجا مردم برخورد نامناسبي از سوي ماموران مشاهده كردند، موضوع را با (197) در جريان بگذارند.

با خودم گفتم دیگر بهتر از این نمی‌شود! این آقای «منجیت سینگ»‌ را استخدام می‌کنیم و می‌نشانیمش پشت تلفن ۱۹۷ تا خلق‌الله زنگ بزنند و شکایت خودشان از نیروی انتظامی را از طریق گوش باربر و سنگین ایشان مطرح کنند. شاید هم از همین الان این آقای سینگ پشت تلفن نشسته که سردار ساجدي‌نيا تاكيد می‌کنند «تا كنون تخلف خاصي از سوي ماموران ارشادي نداشته‌ايم». بقول شاعر:

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ماست
آنچه البته به جائی نرسد فریاد است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ستون ۱۵۳ متری نامه‌های شکایت در استان ستون‌های تخت‌جمشید
من درجه صحت این خبر را که بازتاب نقلش کرده نمی‌دانم.
----------------------------
استاندار فارس گفت: 307 هزار نامه مردمي در سفر رئيس جمهوري به فارس به ستاد ارتباطات مردمي رسيده است.

به گزارش روابط عمومي استانداري فارس، سيدمحمدرضا رضازاده كه به اتفاق جمعي از مسئولان استاني و شهرستان شيراز از سامانه ارتباطات مردمي سفر رياست جمهوري بازديد مي‌كرد افزود: تا پايان زمان بررسي احتمالاً اين رقم به 315 هزار خواهد رسيد. وي در ادامه با تشريح شيوه رسيدگي به نامه‌هاي مردمي در سفر رياست جمهوري خاطرنشان كرد: نامه‌ها ابتدا خلاصه نويسي و سپس بر اساس دستگاه‌هاي مختلف تفكيك و ثبت رايانه مي‌شو‌د و رسيد با شماره ثبت نامه وارده از طريق اداره پست براي متقاضي ارسال مي‌شود. رضازاده اظهار داشت: در مرحله بعد نامه‌ها به هر يك از دستگاه تحويل مي‌شود كه هر كدام موظف به پاسخگويي و رسيدگي هستند و نهايتاً اين پاسخ‌ها بازگشت داده مي‌شود و در رايانه ثبت مي‌شود و پاسخ نيز به متقاضي و رياست جمهوري ارسال خواهد شد.
در اين بازديد استاندار فارس ضمن ديدار و گفت‌وگو با اعضاي ستاد ارتباطات مردمي سفر رياست جمهوري به استان فارس در جريان مراحل رسيدگي به نامه‌هاي مردمي شامل بازگشايي تخليص، ثبت رايانه و تفكيك قرار گرفت.
--------------------

فرض کنیم یک تیم صد ‌نفره که آموزش دیده‌اند صرفا برای خلاصه نویسی و تفکیک و وارد کامپیوتر کردن نامه‌ها و ارسال به دستگاه ذیربط و دریافت پاسخ دستگاه‌ها و ثبت مجدد کامپیوتری و ارسال پاسخ به متقاضی مسئول رسیدگی به این ۳۰۷۰۰۰ نامه باشند ( ۳۰۷۰۰۰ نامه اعتراضی را اگر روی هم بچینیم ستونی به ارتفاع ۱۵۳ متر می‌شود!) . باز فرض می‌کنیم که این تیم هر روز ده ساعت کار مفید می‌کند (آن هم در کشورمان که همه می‌دانیم متوسط کار مفید کارمندان چقدر است. معهذا فرض محال که محال نیست؟ هست؟)
با توجه به پروسه‌ای که در بالا ذکر شده فرض می‌کنیم که هر نامه از زمانی که باز می‌شود تا زمانی که به سرانجام نهائی می‌رسد نیم ساعت زمان احتیاج داشته باشد (خواندن، خلاصه نویسی، تفکیک، وارد کامپیوتر شدن، ارسال به سازمان‌های مختلف، دریافت پاسخ آنها، وارد مجدد شدن در کامپیوتر و ارسال پاسخ مجموعا ۸ تا ۱۰ مرحله کاری است که به هر کدام‌ آن مراحل بین سه تا چهار دقیقه وقت می‌رسد).
این تیم هر روز خواهد توانست به دوهزار نامه سرانجام بدهد. نهایتا برای پاسخ‌گوئی به همه این نامه‌ها باید حدود ۱۵۴ روز کاری وقت صرف کرد که با فرض اینکه این تیم بطور خستگی‌ناپذیر هفت روز هفته و هر روز ده ساعت کار کنند (و البته دستگاه‌های ذیربط هم خارج از سرعت لاک‌پشتی معمول خود به این نامه‌ها رسیدگی کنند) چیزی حدود ۲۲ هفته ( کمی بیش‌ از پنج ماه) طول خواهد کشید تا به نامه‌های عریضه‌نویسان رسیدگی شود.

گاهی وقتها اعداد «اندازه» و «حرمت‌» شان را از دست می‌دهند.

در هر حال این پروژه‌ای عظیم است که امیدوارم با همکاری دستگاه‌های مسئول و دادن پاسخ درست و حسابی به نویسندگان نامه دیگر نیازی به این نباشد که مردم دوباره پاسخی به آن دستگاه بدهند و تمام این پروسه وقت‌گیر مجددا تکرار شود.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
چکه سقف را چه به انرژی هسته ای؟
امیدوارم حالا که قرار است در خودکفائی انرژی و این چیزها به یک جاهائی برسیم روزی هم بیاید که بتوانیم جلوی چکه سقف خود را بگیریم تا کتابهای​ بخش خارجی نمایشگاه بین​المللی کتاب مان خیس نشود و بتوانیم اگر وقت کردیم بخوانیم​شان و دانش پیدا کنیم و کارخانه و مجتمع صنعتی بسازیم و بهتر از انرژی هسته​ای کشف کنیم.

دارم فکر می​کنم اگر انرژی هسته​ای داشتیم با برق فراوانش می​توانستیم یا کتابهای خیس شده را جلوی بخاری برقی خشک کنیم و از ضرر و زیان به دانش​مان جلوگیری کنیم و موکت​های خیس شده​ را هم با گرفتن سشوار بر روی آن خشک خشک نمائیم. امان از کارشکنی آنها که نمی​خواهند.

راستی این میزان باران هم نماز شکر دارد؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
دو واکنش
مقايسه کشورها با هم اصلا کار صحيحی نيست ولی خوب آدم گاهی نمی​تواند به آنچه دور و برش می​گذرد يک نگاه محدود داشته باشد. بدون اينکه بخواهم قضاوت یا مقایسه کنم، امروز داشتم به اين فکر می​کردم که در يک زمان واحد در ايران دارند به حجاب خانم​ها گير می​دهند و از طرف ديگر در ترکيه مردم به احزاب اسلام​گرا هشدار می​دهند که ما يک حکومت غير دينی می​خواهيم. البته ريشه​های مذهبی و اجتماعی ايران و ترکيه در عين مشترکات بسيار زياد تفاوت​های بنيادی عميقی هم بايکديگر دارند ولی خوب جالب است که در دو کشور همسايه در يک زمان خاص دو واکنش متفاوت به يک موضوع واحد (مذهب) نشان داده می​شود.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ما و قطعنامه‌ها (۷)
این هم قسمت هفتم از پست‌های «ما و قطعنامه‌ها».
-----------------------
...
چه از راه قانونی مواد اولیه‌ مان را وارد کرده باشیم چه از راه غیر قانونی، اکنون باید قیمت نهائی محصول مان را اندکی! تعدیل! کنیم. درضمن نباید فراموش کنیم که هر بازاری کششی دارد. یعنی اگر مثلا یک شیشه مایع ظرفشوئی در بازار بین پانصد تا هفتصد تومان فروش می‌رود نمی‌توان همان کالا را پنج‌هزار تومان فروخت (البته از بازار و اقتصاد کشور گل و بلبل هرچه بگوئید برمی‌آید!!!). چون قیمت محصول ما بالا رفته و شانصد قلم جنس دیگر که خلائق مصرف می‌کنند هم به همان سرنوشت مایع‌ظرفشوئی ما دچارگشته اند پس قدرت خرید مردم خود بخود پائین آمده. چکار باید کرد؟ احسنت! سر لوله آب را توی پاتیل مایع ظرفشوئی می‌گذاریم تا رقیق شود! به دیگر سخن آب توی شیر می‌بندیم! یا به همان زبان تخصصی از کیفیت محصول کم می‌کنیم.

جواب مشتری‌های خارجی‌مان را چه بدهیم؟ ناسلامتی سالها زحمت کشیده‌ایم تا توانسته‌ایم این مایع‌ظرفشوئی‌مان را به جمهوری‌های شمالی کشور و یا چند تا کشور بدبخت بیچاره شبیه آنها در این‌طرف و آن‌طرف دنیا صادر کنیم. نمی‌شود مایع‌ظرفشوئی نامرغوب به ایشان بدهیم که. هموطن بودند یکی هم می‌زدیم توی سرشان که همین است که هست. نمی‌خواهی نخواه. تازه خدا را شکر کن که هر شیشه مایع‌ظرفشوئی را مثل اوائل انقلاب و زمان جنگ با یک قوطی کنسرو نخود نمی‌فروشیم! اینها مشتری خارجی هستند، درب بطری خوب جفت و جور نشود می‌رود از یکی دیگر می‌خرد، چه برسد به کیفیت پائین محصول. خوب برای اینها مایع ظرفشوئی با همان کیفیت قبلی می‌زنیم. ولی قیمت آن که به هرحال بالا رفته! چه بکنیم؟ گرانش کنیم؟ هزار و یک شرکت دیگر هستند در دنیا که به بازار‌ی که ما جنس می‌فروشیم چشم دارند. ما که نمی‌توانیم وقتی که همه دنیا قیمت را پائین می‌آورند تا مشتری و بازار را بگیرند قیمت‌مان را بالا ببریم!

خلاصه کارخانه مایع ظرفشوئی ما در سراشیبی «به خاک سیاه نشستن» شروع به حرکت می‌کند. صاحب (صاحبان) کارخانه تصمیم می‌گیرد که ما (من و شما) و دویست نفر دیگر از پرسنل را اخراج کند (خط تولید های دیگر همین کارخانه ما هم دچار مشکل مواد اولیه هستند). کارخانه که بنگاه خیریه نیست، باید کار کند تا پول داشته باشد حقوق بدهد. یک مدت کارخانه همه چیز را روی شمعک می‌گذارد ولی با سخت‌تر شدن شرایط، صاحب کارخانه عطای آن را به لقایش می‌بخشد و کار را تعطیل می‌کند (=کمبود بیشتر کالا=بالاتر رفتن قیمت‌ها). ماشین‌آلات به قیمت آهن قراضه فروش می‌روند و زمین کارخانه معامله‌ می‌شود (توجه کنید که ساختمان آن ارزشی ندارد برای کسی). بعد هم صاحب کارخانه تتمه سرمایه‌اش را یا به خانه‌سازی و بساز بفروشی‌ می‌زند یا منتقل می‌کند به آنور آب و دست اهل و عیال را می‌گیرد و می‌زند به چاک جعده.

این میان هزار و یک عامل ریز و درشت به نفع تولید و یا به ضرر آن دخیل هستند که بیش از این وارد آنها نمی‌شویم.
ادامه ندارد (از جانب من). ادامه‌اش با شما...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
نتایج سحر
این مطلب را همین الان در وبلاگ «رود راوی» دیدم. بروید بخوانیدش که «این هنوز از نتایج سحر است».
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بدا به حال ...
اول بروید اینجا و خبر دستگیری چهار نوجوان متهم به قتل عمد را بخوانید.

خود خبر آنقدر نفس‌گیر است که ترجیح می‌دهم درباره اینکه چرا و چگونه چنین می‌شود در جامعه ما و از این دست حرفی نزنم. هولناک بودن خبر چه برای چهار نوجوان متهم و چه برای دو کودک مقتول امکان فکر کردن را از من گرفته. اما در حواشی خبر سه مسئله هست که می‌خواهم با شما درمیان گذارم:

یکم) آنقدر در اینجا و آنجا هرکس را که بزرگان قوم نپسندیدند «عامل بیگانه» خواندندشان که «بستگان متهمان با تهديد خبرنگاران، آن‌ها را از عوامل بيگانه خواندند كه بي‌اعتنا به آبروي مردم از برادرانشان كه بي‌گناه دربند هستند عكس و خبر تهيه مي‌كنند». جنایتی در گوشه‌ای از کشور اتفاق می‌افتد. گروهی متهم دستگیر می‌شوند. دادگاهی برگزار می‌گردد. خبرنگاران از اول تا آخر ماجرا را برای مردم گزارش می‌کنند. «عامل بیگانه» کجاست دیگر؟ اصلا به «بیگانه» چه مربوط؟ چقدر خوب بود که مسئولین محترم کمتر از عبارت «عامل بیگانه» و مشابه آن استفاده کنند تا سنگینی و وهن کارکردن برای بیگانگان برای آنانی که واقعا چنین هستند بماند.
اینگونه که هرکه هرکس را نپسندید طرف را در بوق و کرنا «عامل بیگانه» خطاب کند، شاید فردا روزی بنده هم یقه آن راننده تاکسی‌ای که فنر صندلی‌اش شلوارم را پاره کرده در خیابان بگیرم که آی ایهاالناس بیائید که یک جاسوس دانه درشت گرفتم و یک طرح «شلوار جر دهی» بیگانگان را کشف کردم. ارزش «فحش» به کم استفاده شدنش است. زیاد که استفاده شد کم‌کم می‌شود «ادات خطاب».

دوم) چقدر خوب بود که می‌شد کاری کرد که هویت مجرمان و قربانیان زیر سن قانونی در کشور محفوظ بماند. البته اگر آنوقت یکهو مجرم و یا قربانی ناپدید شدند هیچکس نمی‌داند به دنبال که باید بگردد.

سوم) فردا روزی هر آنچه مورد عداوت گروهی در کشور است از بدحجابی و ماهواره و اینترنت بگیر تا سینما و ... در پروراندن این چهار متهم به قتل و راندن‌شان به سمت جنایت دخیل خواهند بود. دور نیست که اعلام شود این چهار تن هر آنچه کرده‌اند از برنامه‌های ماهواره‌ یاد گرفته‌اند. یادتان می‌آید سال ۱۳۷۵ هم دختری بنام سمیه را گرفتند که گفتند خواهر کوچکش را با همدستی دوست‌پسر خویش (شاهرخ نامی) کشته؟ یادتان هست چقدر از تاثیر ماهواره بر روی سمیه و بدی رابطه دختر و پسر بعنوان دوست‌دختر و دوست‌پسر گفتند؟ با توجه به همزمانی دادگاه این چهار نوجوان متهم با بگیر بگیر حجاب، این دادگاه و روند رسیدگی به آن یک جوری به بد‌حجابی و ماهواره گره خواهد خورد. نمی‌گویم دادرسی عادلانه نداریم. می‌گویم گروهی منتظر نشسته‌اند تا هر چیزی که توجه جامعه را به سمت خود جلب کند به نحوی به بدحجابی و مسائل تبلیغاتی روز بچسبانندش.

بیچاره قربانیان، بیچاره متهمان، بدبخت خانواده‌های هر دو گروه، بدا به حال جامعه.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ارزنده‌ترین زینت زن
یک شیرپاک خورده‌ای آمده شعر زیر را به دیوار خانه مجازی ما نگاشته و در رفته. علی‌الحساب بداند که شعرش را اینجا ثبت کردیم تا اگر یک روز در خیابان گرفتندش بجرم بدحجابی ما هم بدو بدو برویم و اشعارش را ضمیمه پرونده‌اش کنیم تا بشود یک جرمی چیزی برایش جور کرد و فرستادش قاطی همان ۱۳ نفر از یکصد و پنجاه‌هزار دستگیر شده حجاب مجاب. در ضمن اگر تا فردا شب مقر نیامد که اسمش چه بوده، کپی‌رایت قضیه را بنام نامی خودمان ثبت می‌کنیم تا دیگر کامنت بدون اسم برای‌مان نگذارد. این هم شعر مذکور:

ای زن بتو از عم‌قلی اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن پخت ناهار است
آن عم‌قلی شیره‌ای احمق مجنون
گوید شرف تو به همین حفظ حجاب است
لاکن تو زن زنده دل عاقل و بالغ
دانی که شرافت لچک نقش بر آب است
گر خواهی یکی زندگی بهتر و آزاد
زیبنده‌ترین زیور تو رفع حجاب است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
«ما دختران‌مان را دفن می‌کنیم» به نقل از سیبستان، نوشته آقای مهدی جامی
مقاله‌ای بسیار زیبا و خواندنی از «سیبستان» نوشته آقای مهدی جامی:
---------------------------------------
ما دختران‌مان را دفن می‌کنیم

ريشه مبارزه با پوشش دختران با آن آيين دفن کردن فرزند دختر در عصر جاهليت يکی است. تعارف نکنيم. همه حرفها بهانه است. نه خدا خواسته نه قرآن نه اسلام نه پيامبر. اصلا گوش ما به کدام حرف قرآن و خدا و پيامبر باز است که به فرض به اين يکی باشد. سر تا پامان ضديت با دين سلام و صلح و آرامش است. کدام شادی را به ارمغان آورده ايم ما عبوسان؟ کدام آرامش را ايجاد کرده ايم ما استيزه جويان؟ نگاه کن و تماشا کن چگونه جامعه بزرگ ايران را در تنش و عصبيت و تندی غرق کرده ايم. نگاه کن به عمرهای کوتاهی که برای مردم ارمغان آورده ايم. اين زندگی که ما ساخته ايم نه بهشت اسلامی که جهنم جاهلی است. کفر مردم را درآورده ايم. اين دين است؟ دين کجاست؟ دين کيست؟ اين محتسب صفتی ريشه اش در جهالتی است که از جهل خود نيز بی خبر است. دين بزرگ است اما از بس کوچک ايم به قامت ما گريه می کند. دينی که مردم را فراری دهد دين نيست راه اهريمن است. اسير نام نبايد بود. ای بسا زنگی که نامش کافور است.

عرب جاهلی دختر را زير خاک می کرد. نمی کرد در پستو می کرد. نمی کرد در ذهن اش روی او خاک پاشيده بود. اين تفکر صورتهای مختلف دارد. بيزاری از فرزند دختر نمونه ديگر آن است. دختر به دنيا نيامده دفن شده است.

حالا دختران تسليم نيستند. نمی توان دفن شان کرد. نمی توان رويشان خاک پاشيد. بر می خيزند و می گريزند. يا می ايستند و خاک به چشم ات می پاشند. يا نگاه ات می کنند عميق و زهردار که شرمنده شوی. و تو نمی آموزی. نمی بينی. اسير آن آيين کهن هستی. تسخير شده شيطان. دختران ما را هرزه می خوانی. هرزه حکم اش در چشم تو معلوم است. تو دختران ما را کشته ای. دفن کرده ای. تو آنها را تحقير می کنی. تو به آنها اهانت می کنی. تو آنها را آدم نمی بينی. شيطان تصور می کنی. و نمی دانی که پيش چشم ات بود آيينه کبود لاجرم دنيا کبودت می نمود.

ما از زيبايی می ترسيم. زيبايی خطرناک است. زيبايی وسوسه گر است. ما از وسوسه می ترسيم. خودمان دلمان برای زيبارويان غنج می رود. دلمان می خواهد با هر پری رويی بخوابيم. اما برای همان پری رو هم آبرويی قائل نيستيم. زن برای ما مردان ايرانی مظهر عشق است و ترس و نفرت. زن زنی که مهار ناشدنی می نمايد. ما زن مهارشده را دوست داريم. وقتی مهارناشدنی شد اژدها جلوه می کند. می گوييم با خود زن و اژدها هر دو در خاک به.

زيبايی قدرت زن است. ما از قدرت زن می ترسيم چون قدرت ما را به خطر می اندازد. پس از زيبايی می ترسيم. می خواهيم به زور هم که شده زيبايی او را پنهان کنيم. ما زيبايی را دفن می کنيم. خودمان مليشيا راه می اندازيم تا قدرت نمايی کنيم. اما از بروز قدرت زن در کوچه و خيابان وحشت می کنيم. ما زن را با ميلی شهوانی سرکوب می کنيم.

مساله جمهوری دينی است؟ نه مساله جمهور است. مادرانی است که دست در دست مردان خانواده دختران را به قربانگاه می برند. مردانی است که به زور ابزار قهريه زيبايی را مقهور می خواهند. برای همين است که پليس دختران ما را به خانواده تحويل می دهد. خانواده همان پليس است. تعارف نکنيم. هر کسی که با پليس موافق است خود پليس ديگری است. از همان تفکر سيراب می شود. رفتار پليس بازتاب گرايش خانواده های ما ست. حتی جايی که پليس نيست برادران و پدران و مردان خانواده هستند تا دختران ما را سرکوب کنند.

ما هنوز و همچنان تا سالها با لباس مساله داريم. با لباس شهری. با شيوه تردد. با اين ظهور خيابانی. اين مساله مدرن ما ست. ما مدرن ايم؟ پوشش و لباس دختران و زنانی که می خواهند به انتخاب خود زندگی کنند برای ما مهمترين مساله اجتماعی است. در جامعه ای که انتخاب معنا ندارد.

در دوبی که بودم می گفتند و می ديدم که هيچ عربی در اتوموبيل خود زن در کنارش نداشت. آنها از زنان عار دارند. آنها زنان را دفن کرده اند. گيرم در خانه هايی که کف شان مرمر است و تمام وسايلش آمريکايی است. آنجا پليس منع نمی کند. خانواده خود پليس است. مشکل ما از آنجا ست که دوشقه شده ايم. جامعه نامتوازن است. پليس را برخی قبول ندارند. ولی بسياری از ما پليس هم که نباشد خود برای دختران و زنان شان پليس اند. مشکل ما با زن، قديمی است. جمهوری دينی تنها اين مشکل را روی دست و دامن ما استفراغ کرده است.
--------------------------------------------------
مقاله فوق از «سیبستان» نقل شده است.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
آداب‌دانی‌مان بخار شد رفت!
خدا به داد من برسد! از اهالی مملکت کفر و زندقه که چیز‌های خوب‌شان را یاد نمی‌گیرم که. نفهمیدم چطورشد که اخلاقم به سالی شبیه همین‌ها شد. امروز داشتم با یک ایرانی مقیم همین یخچال فریزری که من در آن زندگی می‌کنم تلفنی صحبت می‌کردم. اولا که آن بنده خدا مدام می‌خواست حرف بزند و من هم چون چیزی برای گفتن نداشتم همه‌اش سکوت کرده‌بودم. خودتان می‌دانید که سکوت در پای تلفن خیلی معنای خوبی ندارد و به اعصاب طرف مقابل فشار می‌آورد. بعدش هم بیچاره آمد خداحافظی بکند به شیوه خود ما که چهار پنج بار خداحافظی را بین دو طرف مکالمه پاس‌کاری می‌کنیم و قربان صدقه هم می‌رویم در دقیقه ۹۰ یک مکالمه، که من با گفتن «خدا حافظ» گوشی را گذاشتم! شانس آوردم رفیق نسبتا نزدیک هم هستیم و الا دیگر رفته بود و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد.

چند روز قبل هم یک دختر خانم ترگل و رگل بیست و هشت نه ساله آمده بود در خانه ما برای فلان سازمان خیریه پول جمع کند، یک اخم گنده کردم و در را به روی آن بنده خدا بستم! بقول دوستم «خاک بر سرت کنند محمد، خوب یک دو کلوم با دختر بیچاره صحبت می‌کردی، مخی کار می‌گرفتی، مخی می‌زدی، حالا نه حداقل یک لبخندی می‌زدی، گناه دارد اینگونه با بندگان محبوب خداوند تا کردن ها!».

برای عید هم که زنگ زده بودم ایران تبریک عید، بعدا خبرش به من رسید که یکی از بروبچه‌ها شاکی شده که کاش فلانی (این حقیر) زنگ نمی‌زد چون خیلی کوتاه صحبت می‌کرد و لحن بی‌حالی داشت.

خلاصه یک پا گنده دماغ شدیم رفت. کم مونده موقع جواب دادن تلفن‌ها بجای «الو» بگویم «چیه؟ چته؟ چی می‌خواهی که زنگ زده‌ای اینجا؟». کلی آداب دان بودم دو سومش هم بخار شد رفت به هوا.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
نمای ساختمان مهم است
از آنجائی که پس از خواندن خبر خبرگزاری مهر به نقل از فرمانده پلیس کشور که گفته است: «تنها 13 بدحجاب در سطح کشور به مراجع قضایی اعزام شدند» ممکن است گروهی بگویند «خسته نباشید! با این همه پس برو و پیش بیا که در خیابان‌ها کردید در همین سه روزه می‌توانستید صدها موادفروش را دستگیر کنید بجای دستگیر کردن ۱۳ نفر به جرم نشان دادن زلف و کاکل»، بر آن شدم که پس از چندماه که بیانات مقامات را اینجا بررسی نمی‌کردیم، نگاهی به فرمایشات ارشد ترین مقام انتظامی کشور بیاندازیم. قسمتهای آبی متن زیر از صاحب این قلم است.
------------------------------------
با گذشت سه روز از اجرای طرح مبارزه با بدحجابی تنها 13 بدحجاب در سطح کشور به مراجع قضایی اعزام شدند
کرج - خبرگزاری مهر: فرمانده انتظامی کشور گفت: با گذشت سه روز از اجرای طرح مبارزه با بدحجابی تنها 13 نفر در سطح کشور به مراجع قضایی اعزام شدند (ایشالله که مشکل بیست و نه ساله بدحجابی با دستگیری این سیزده نفر کاملا حل بشود برود پی کارش).

سردار اسماعیل احمدی مقدم صبح امروز در حاشیه همایش تجلیل از عملکرد نیروی انتظامی استان تهران (واقعال هم «تجلیل» دارد گرفتن ۱۳ نفر در سه روز، دست‌شان درد نکند!) در گفتگو با مهر اظهار داشت: این تعداد با عکس و مستندات ماموران مخفی پلیس به مراجع قضایی اعزام شده اند (وای بابام هی! وقتی بدحجاب‌ها را با «عکس» و «مستندات» پلیس مخفی دستگیر می‌کنند لابد برای دستگیری جاسوسان سه هنگ از ارتش و سپاه به خانه طرف اعزام می‌نمایند و یک ماهواره بالای سر خانه‌اش می‌گذارند. آدم یاد فیلم‌های «جیمز باند» و جاسوس بازی‌های جنگ سرد می‌افتد با کلماتی که آقای احمدی مقدم بکار برده‌اند) و برابر قانون با این افراد برخورد خواهد شد.

وی افزود: کل تعداد افراد بدحجاب ، متجاوز به حریم خصوصی و مزاحمان نوامیس مردم که توسط نیروی انتظامی دستگیر شده اند 150 هزار نفر هستند (توجه فرمودید؟ سه جرم مختلف و متفاوت «بدحجابی»، «تجاوز به حریم خصوصی افراد» و «مزاحمت برای نوامیس» که هیچ ربطی به یکدیگر ندارند همگی با هم یک کاسه و تحویل ما شده تا متوجه باشیم «بدحجاب» در کدام طبقه از جرم‌های اجتماعی طبقه‌بندی می‌شود. خداخیرش بدهد «بدحجابی» را با «قتل نفس» و «زورگیری» یک‌ جا نیاورد). اما بسیاری از آنها پس از اخذ تعهد و مشاوره با روانشناسان متخصص رها شده اند (آقای احمدی مقدم نفرموده‌اند که برای پنجاه‌هزار نفر در روز (=کمتر از هر دو ثانیه یک نفر در کشور دستگیرشده) این همه روان‌شناس و متخصص از کجا آورده‌اند. پنجاه هزار نفر در روز می‌شود نصف ظرفیت ورزشگاه آزادی در تهران. مگر ما چقدر روان‌شناس و متخصص داریم که بتوانند به امورات حتی یک دهم این افراد یعنی پنج ‌هزار نفر در روز رسیدگی کنند؟)

این مسئول یادآور شد: ماموران مخفی پلیس ابتدا از سرنشینان خودروهای مزاحم نوامیس مردم، عکسبرداری می کنند و سپس با مستندات با آنها برخورد می شود (لابد از فردا هرکس از هرکس در هرجا و در هر حالت که خواست عکسبرداری می‌کند و بعد می‌گوید که پلیس مخفی بوده. بعدش هم معلوم است که آن عکس‌ها و فیلم‌ها سر از کجا درمی‌آورند).

وی تصریح کرد: در طول اجرای این طرح هیچ فردی به هیچ پاسگاه و کلانتری اعزام نمی شود بلکه با هدایت به مراکز ویژه ای با حضور خانواده های خود مشاوره می شوند و هیچ گونه برخوردی با آنها صورت نمی گیرد (هر روز به اندازه نصف ورزشگاه آزادی آدم در کل کشور دستگیر شده‌اند، البته که نه پاسگاه و نه کلانتری و نه زندان جای این همه آدم را ندارند. اگر هر کدام فقط یک شب بازداشت باشند حساب کنید حاصلضرب عدد پنجاه هزار در قیمت یک نان معمولی که حداقل هزینه خوراک برای یک شب نگهداری این‌ها می‌شود. آزادشان نکنید چکار کنید؟)

فرمانده انتظامی کشور نسبت به جوابیه قوه قضائیه در اجرای طرح مبارزه با بدحجابی اظهار بی اطلاعی کرد و افزود: نیروی انتظامی با قوه قضائیه به طور کامل هماهنگ است و موافقت های لازم در این زمینه قبل از آغاز اجرای طرح جلب شده است (یعنی فرمانده نیروی پلیس کشور «بی‌اطلاع» است که رئیس قوه قضائیه همان کشور در مورد یک طرح بزرگ و کشوری پلیس چه گفته! بدتر از آن ایشان تلویحا می‌گویند که رئیس قوه قضائیه هیچ‌کاره است و ما با آنجا و آنها که باید «هماهنگ» می‌کردیم کردیم.)

سردار احمدی مقدم خاطر نشان کرد: هدف اول اجرای این طرح شناسایی و برخورد با باندهای فساد، متجاوزین به حریم خصوص و مزاحمان نوامیس مردم هستند و امید می رود با این روش نمای اجتماع اسلامی کشورمان قابل قبول و درخور شان مسلمانان شود (قربان دهانت! همان «نما» مهم است، مصالح بکار رفته در ساخت این ساختمان و پی و پاچین آن که مهم نیست، «رو کار» یک ساختمان را عشق است که آن هم یک سنگ شیک ناز می‌گذاریم روی دیوار بعنوان «نما» تا دیگر کسی آجر و گچ و سیمان زیر آن را نبیند).
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
نگاه «توکای مقدس» به «ترس»
این نوشته از توکای مقدس بسیار عالی است. ببینید که چقدر ساده و روان نقش ترس در زندگی یک نسل را توضیح داده.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ما و قطعنامه‌ها (۶)
...
حال تحریمها چه اثری می‌توانند داشته‌ باشند؟ با قطع ارتباط بانکها با هم به دلیل تحریم،‌ بانک شما باید دور بیافتد و یک بانک جدید پیدا کند تا بتواند از آن طریق سفارشات مشتریانش (امثال من و شما) را انجام دهد. بانک جدید به بهانه اینکه اولا تازه دارد با بانک ما کار می‌کند و شناخت درستی از بانک ما ندارد و ثانیا یک یا چند بانک بزرگ دیگر با بانک ما قطع رابطه کرده‌اند (بدسابقه شده ایم) یا اصلا با بانک ما کار نمی‌کند و یا اینکه از بانک ما درخواست می‌نماید که با هزینه خود بانک ما تمام بده بستان‌های آینده‌ با این بانک را زیر نظر فلان شرکت بیمه،‌ بیمه نماید!

شرکتهای بازرسی و حمل و نقل کالا هم که می‌دانند بخاطر تحریم‌ها حجم معاملات کشورمان با دنیای خارج کم شده (یا می‌شود) می‌بینند که کار با ایران برایشان به اصطلاح صرف نمی‌کند. این است که فروشنده کالا باید هزینه بیشتری برای انجام این امور بپردازد که طبیعتا از جیب مبارک‌شان نیست و این هزینه‌های بالاتر تا ریال آخر از ما (خریدار) گرفته خواهند شد.

شرکت‌های بیمه‌هم که مثل همه نوع بیمه و شرکت بیمه بلا نسبت‌شان منتظر چش هستند! به محض اینکه صحبت تحریم به میان می‌آید می‌گویند «نشد دیگر! معامله و حمل و نقل کالا با اینجا ریسک بالاتری دارد. حق بیمه فلان قدر بالاتر می‌رود». اینجا هم هیچکس دست در جیب نمی‌کند تا حق البوق آقایان را بدهد الا خریدار فلک زده (=من و شما).

ممکن است کار از یک طرف دیگر هم خراب شود. شرکت خارجی می‌بیند بابت این مثلا پنج تن فلانات چی‌چی‌زیم که ما برای مایع‌ظرف‌شوئی‌مان نیاز داریم باید به ده تا بازرس و مامور مخفی و اداره امنیتی و اطلاعاتی خبر بدهد و برود و بیاید تا ثابت شود که فلانات‌چی‌چی‌زیم شامل آن اقلام تحریم نمی‌شود. این است که قید معامله با ما را می‌زند و می‌گوید «مهرم حلال و جانم آزاد». اینجاست که ما باید پاشنه‌ها را ور بکشیم و باز در دنیا بگردیم تا یک شرکت دیگر پیدا کنیم که حاضر باشد با مالیدن پی همه مشکلات به تنش ماده مورد نظر را به ما بفروشد. بماند که جنس مثلا تایلندی که خواهیم خرید یک سی سالی کیفیتش از کیفیت جنس آلمانی عقب‌تر است و ممکن است مثلا باعث شود که مایع‌ظرفشوئی ما یا شامپوی کارخانه مان تبدیل به داروی نظافت شود!!!!

حالا اگر این فلانات‌چی‌چی‌زیم را نتوانستیم از هیچ‌ کجا بخریم چه؟ اگر هنوز شروع به تولید نکرده‌ایم که دست نگه می داریم و به تولید همان آشغالی که تا کنون تولید می‌کرده‌ایم ادامه دهیم (=عدم تنوع کالا در بازار=افتادن در سراشیبی رکود). اگر هم خط تولیدمان نیاز حتمی‌ به این ماده اولیه دارد یا خط تولید مان را می بندیم(=کمبود کالا در جامعه =تورم=افتادن در سراشیبی رکود) یا دست به دامان قاچاقچیان عزیز بین‌المللی می شویم که جنس مورد نیاز‌مان را مثل زمان جنگ ایران و عراق به دو سه چهار برابر قیمت از بازارسیاه خارج کشور تهیه کنند و بار الاغ نمایند تا از طریق مرز ترکیه بنحوی که هیچ‌کس نفهمد وارد کشور شود (=جهش چندبرابری قیمت کالا=تورم=افتادن در سراشیبی رکود).
ادامه‌ دارد ...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ما و قطعنامه‌ها (۵)
...
حالا آمدیم و طرف (همان شرکت خارجی) کلاهبردار از آب درآمد و بجای آنچه ما در خواست خرید داده بودیم برداشته بود سیب‌زمینی برای مان فرستاده بود! یا اصلا طفلکی اشتباه می‌کند و برای مان ماده دیگری می‌فرستد. یا بجای صد تا کیسه نود و هشت تا می‌فرستد. آنوقت تکلیف چیست؟ برای رفع این مشکل شرکتهائی تاسیس شده‌اند با شعباتی فراوان در سرتاسر دنیا. کار این شرکتهای بازرسی کنترل این است که آیا کالائی که دارد حمل می‌شود با آنچه ادعا شده یکی است یا نه. پس خیال مان راحت باشد.

اما خوب کار است دیگر، یک وقت دریا طوفان می‌شود، کشتی آتش‌ می‌گیرد، دزد به محموله می‌زند، زنجیر جرثقیل کشتی پاره‌ می‌شود و هزار و یک احتمال دیگر. هرکدام که باشد که ما به خاک سیاه خواهیم نشست. اینجاست که مقررات بین‌المللی حمل و نقل یا فروشنده یا خریدار (هرکدام بسته به هزار و یک اما و اگر) را وادار به بیمه کردن کالای ارسالی می‌کند (مشابه همان چیزی که شما موظف هستید اتومبیل خود را بیمه شخص ثالث کنید و بدون بیمه حق تکان دادن خودرو‌تان را ندارید).

کالا را تا روی کشتی همراهی کردیم. بعد چه؟ کالا به بندرعباس می‌رسد و وارد گمرک می‌شود. مجددا همان زره و اسلحه‌ای که در اول مقال برای انجام امور اداری و گذشتن از هفت خوان پوشیده‌بودیم را بر تن می کنیم و راهی بندرعباس می شویم تا با گذر از یک مجموعه مشابه انواع خوان‌ها کالا را ترخیص نمائیم. بعد که کالا را تحویل گرفتیم به بانک مان اطلاع می‌دهیم که کالا مطابق آنچه در فاکتور بوده و مورد معامله قرار گرفته، صحیح و سالم به دست ما رسیده. بانک هم پول فروشنده را به بانک وی حواله می‌کند (معمولا تا رسید کالا و دادن چراغ سبز پرداخت از جانب خریدار به بانکش، بانک پولی را به طرف معامله نمی‌دهد. آن بالا برای خلاصه کردن کار گفتم که بانک پول فروشنده را می‌دهد. البته بانکها بین خود قرار و مداراتی دارند. یک وقت کالائی تا به دست خریدار برسد دو سه ماهی روی کشتی است. تکلیف پول آن بابا چه می‌شود؟ اینها همه ریزه‌کاریهای بانکی و تجاری است که واردش نمی‌شویم).

این کل پروسه خرید خارجی بود. البته آنچه من برایتان شرح دادم مثل این است که بگوئیم «خوب بنزین وارد سیلندر می‌شود و با هوا ترکیب می‌گردد بعد پیستون این مخلوط را فشرده می‌کند و در نهایت جرقه شمع باعث انفجار کوچکی در سیلندر می‌گردد و پیستون را با فشار به پائین می‌راند و این حرکت در چهار سیلندر انجام می‌گیرد و در نهایت حرکت به گیربکس و در انتها به چرخ‌ها منتقل میشود». آنچه در عمل اتفاق می‌افتد بسیار پیچیده و تخصصی و پر از ظرائف است. ولی خوب یک نگاه کلی بود به مقوله خرید از خارج.

ادامه‌ دارد...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
سیاست رو ولللللش!
«مردم ما از سیاست خسته هستند». این جمله قبول. کاملا درست است. در این صد ساله اخیر تاریخ معاصر ما شاید نتوان بیست سال پشت سر هم را نشان داد که جامعه آرامشی نسبی داشته. یا شاه عوض می‌شده یا کابینه‌های شاه عمرشان به شش ماه نمی‌رسیده، یا کشمکش بوده با انگلستان و شوروی یا تظاهرات و قیام یا جنگ مسلحانه چریکی یا انقلاب یا جنگ یا درگیری‌های بی‌حاصل سیاسی که تا اعماق پستو‌های خلق‌الله می‌رسیده‌اند.

معهذا باید به دو نکته اشاره کنم:

اول) خاورمیانه محلی است که همواره در طول تاریخ از وضعیتی ناپایدار برخوردار بوده. شاید بتوان گفت که یکی از بی‌ثبات‌ترین مناطق جهان است. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم اهل قسمتی از یک منطقه بی‌ثبات سیاسی-اجتماعی هستیم. خستگی ما از این وضع مشابه خستگی ژاپنی‌ها از قرار گرفتن روی خط زلزله است. خسته‌شدن از ناآرامی کاملا قابل درک است ولی کنار کشیدن و واگذاشتن شرایط بحال خود دوای این درد نیست.

دوم) برداشت مردم ما از چیزی بنام «سیاست» همواره با کشتن و بردن و خون و خونریزی و خیانت و به خیابان ریختن و نا امنی توام بوده. با توجه به آنچه در بالای مقاله گفتم حق دارند. ولی با عوض شدن جهان نسبت به صدسال اخیر، بسیاری از مفاهیم نیز چه بخواهیم چه نخواهیم باید در ذهن ما عوض شوند. ما در ته کوچه‌ای بن‌بست قرار نگرفته‌ایم.
برای زندگی بهتر لزومی ندارد به خیابان بریزیم، بکشیم یا کشته شویم. «قیمت» یک زندگی بهتر در اواسط قرن گذشته میلادی یا قبل آن «خون» بود، آری، اما اکنون دیگر حتی اگر هم بخواهیم بهای زندگی بهترمان را با «خون» خویش بپردازیم دیگر کسی این سکه عهد دقیانوس را از ما بر نمی‌دارد. این است که سرخورده شده‌ایم. می‌خواهیم زندگی بهتری داشته باشیم ولی نه می‌دانیم قیمت آن چقدر است و نه بجز سکه‌های عهد پدربزرگان‌مان چیزی در جیب داریم.
شاید بهتر باشد با معیارهای جدید دنیا کنار بیائیم. پشتوانه پول رایج دنیا «دانش و آگاهی» است نه «خون». خون خود را در رگ‌های‌مان نگاه داریم و با «دانش و آگاهی» به سیاست بنگریم. سیاست و سیاست‌مداران آنقدرها که فکر می‌کنیم زشت نیستند. ذهنیت پدربزرگان ما از سیاست که نسل به نسل به درون مغز ما تزریق شده است که سیاست را اینقدر هراس‌انگیز می‌بینیم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ما و قطعنامه‌ها (۴)
...
حال چگونه خرید را انجام می‌دهیم؟ می‌توانیم همانطور که به بقالی می‌رویم و یک سطل ماست می‌خریم عمل کنیم. یعنی می‌توانیم پول را حواله کنیم برود به حساب آن شرکت و بعد آن شرکت جنس خریداری شده را بار کشتی کند و برایمان بفرستد. ولی اگر پول‌مان را خورد چه؟ نه، عاقلانه نیست. آخر چه کسی در دنیا اول پول نازنین بی زبان را می دهد و بعد جنس را تحویل می گیرد؟ پس بیائید از او بخواهیم که اول جنس را بفرستد تا بعد ما پول آن را حواله کنیم. این هم نمی‌شود. طرف که مغز درازگوش نخورده جنس نازنین را بدهد دست ما تا کی پولش نصفه نیمه به دست او برسد. خوب پس چه باید کرد؟

راه حلی که سالیان سال است اکثر کشورها برای این مشکل بزرگ واردات و صادرات پیدا کرده‌اند از این قرار است: شما دو تا (وارد کننده و صادر کننده) نیاز به یک طرف سومی دارید که برای هردوتان معتبر باشد. شما پول‌تان را به وی می‌دهید و فروشنده هم کالا را به او تحویل می‌دهد. این طرف سوم کالا را می دهد دست شما و پول را می دهد دست فروشنده و از این طریق معامله انجام می‌گیرد. نه پول کسی خورده می‌شود و نه کالای کسی نابود می‌گردد. ولی چنین نهادی کجاست که مورد قبول همگان در سطحی جهانی باشد؟ پاسخ این است: بانک.

بانکهای مختلف جهان تحت مقررات شداد و غلاظی با هم مرتبط هستند و داد و ستد می‌کنند. امکان ندارد که بانکی بتواند سر بانک دیگر کلاه بگذارد و یا یک شبه غیب شود! حتی اگر هم بخواهند نمی‌توانند چنین کنند. این است که تجارت دنیا نهاد «بانک» را به‌‌‌عنوان ترمینال نقل و انتقال پول و کالا (توجه کنید «...وکالا») شناخته.

ما به فروشنده کالا می‌گوئیم که برایمان یک «پروفورما/اینویس» (=پیش فاکتور) صادر کند که در آن ریز مشخصات جنس و ریز شرایط فروش را به همراه مشخصات کامل بانکی فروشنده ذکر کرده باشد. این پیش فاکتور را می‌بریم به بانک مان و از بانک تقاضای باز کردن ال.سی (اعتبار اسنادی) می‌کنیم. بانک ما نگاه‌ می‌کند ببیند آیا بانک فروشنده را می‌شناسد یا نه. اگر مستقیما با آن بانک بده بستان داشته باشد که فبها، در غیر این صورت می‌گردد و یک بانک آشنا پیدا می‌کند که با آن بانک فروشنده داد و ستد داشته باشد. بعد با بانک فروشنده تماس می‌گیرد و می‌گوید «آقاجان! مشتری شما با این مشخصات دارد کالائی را تحت این شماره و ثبت به مشتری ما می‌فروشد. ما می‌خواهیم گشایش اعتبار اسنادی کنیم.» بانک فروشنده هم پرونده مشتری‌اش را چک می‌کند و چراغ سبز را به بانک شما (بانک خریدار) می‌دهد.

بنا به سابقه ما با بانک مان و اینکه مشتری خوب و با سابقه‌ای بوده‌ایم یا نه و هزار و یک فاکتور دیگر (منجمله دادن عیدی برو بچه‌های بانک سر وقت!!!) بانک ما تمام یا قسمتی از پول خرید کالا را از ما جرینگی دریافت می‌کند. بعد مطابق با شرایط پیش فاکتور فروشنده، متنی رسمی را آماده و به بانک آن طرف آب ارسال می‌کنند (این همان اعتبار اسنادی یا ال.سی است). آن بانک هم متن را می‌خواند و بعد به فروشنده اطلاع می‌دهد که فلانی همه چیز رو به راه است کالا را بفرست. فروشنده هم کالا را بار کشتی می‌کند و یا علی‌مدد به سمت بندرعباس می‌فرستدش. سپس بانک ما (خریدار) پول را به بانک فروشنده می‌دهد و در نهایت پول ما به حساب فروشنده واریز می گردد. بانک ما هم یک چیزی این وسط حق‌العمل از ما می‌گیرد (بانک آن طرف هم شاید یک چیزی از آن بنده‌خدا بگیرد، بستگی دارد). مبارک است. ما به کالای مان رسیدیم، طرف معامله به پولش و بانک هم به حق‌الزحمه‌اش.
...ادامه‌ دارد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ما و قطعنامه‌ها (۳)
خدا کند که در آینده نه تحریمی در کار باشد و نه جنگی. فعلا اگر هم کسی بخواهد با کسی بجنگد یک مدتی طول می‌کشد که نیروها جمع شوند و نقشه‌های حمله و دفاع آماده گردند. خطر آنی خطر تحریمهای سازمان ملل علیه ایران است. توجه کنید که کشورما اگرچه تا کنون تحت تحریم بوده ولی این تحریم هیچگاه جهانی نبوده. آمریکا فلان چیز را به ما نداده رفته‌ایم و از اروپا خریده‌ایمش (حتی گرانتر). اروپا نداده رفته‌ایم از کره جنوبی و ژاپن خریده‌ایم. قطعات هواپیما‌های آمریکائی و اروپائی نداریم، خوب رفته‌ایم هواپیمای روسی خریده‌ایم (بماند که گاهی سفر با پیکان پنجاه و هفت در جاده چالوس امن‌تر است از سوار شدن به این هواپیما‌‌های تاواریش‌های روسی‌). امورات خود را گذرانده‌ایم. این فرق می‌کند با اینکه هیچ کشوری نتواند (=حق نداشته باشد) فلان قلم کالا را به ما بفروشد.
من فکر می‌کنم در هیاهوی غول جنگ، ما توجه به این نداریم که ماری بنام تحریم دارد پاهای اقتصاد ما را نیش‌ می‌زند. به ما چه؟ ما که نه سر پیازیم و نه ته پیاز؟ خوب البته شاید پنجاه سال پیش چنین حرفی درست بود ولی اکنون...

اجازه بدهید با یک مثال ساده شما را با پروسه خرید خارجی آشنا کنم. آنهائی هم که آشنا هستند با این پروسه لطف کنند و نظراتشان را اظهار نمایند. سعی کرده‌ام مطلب را بسیار ساده کنم که اگر کسی اصلا با داد و ستد داخلی و یا خارجی آشنائی ندارد باز هم متوجه بشود که مسئله از چه قرار است.
فرض کنید که من وشما برای کارخانه‌ای کار می‌کنیم که مثلا مایع ظرفشوئی می‌سازد. حال بعد از مدتها تحقیق و مطالعه، کارخانه به یک فرمول جدید برای یک نوع مایع‌ظرفشوئی بهتر می‌رسد. برای ساخت محصول جدید ما نیاز به این داریم که پنج تن فلان ماده شیمیائی را از خارج ایران وارد کنیم. خوب چگونه باید این کار را انجام داد؟

ابتدا به تمام شونصدهزار سازمان و نهاد و اداره و دفتری که درکار دادن مجوز واردات هستند تک تک سرمی‌زنیم و در هرکدام نصف روزی بالا و پائین می‌شویم. بعد که هزینه‌های قانونی، نیمه‌قانونی و غیرقانونی همه چیز را به همه ‌کس دادیم و هر آنچه مهر در آن ساختمان بود پای تک‌تک برگه‌های ما خورد به اداره دیگر می‌رویم و همان داستان تکرار می‌شود. حال بنا را بر این می‌گذاریم که از هفت خوان رستم عبور کرده‌ایم و با ارائه کله‌ اژدهای مادرمرده به تمامی آنانی که باید،‌ مجوز واردات کالای خود را گرفته‌ایم. مبارک است. به سلامتی. گیلی‌لی‌لی‌لی‌لی‌لی.

اکنون به کارخانه برمی‌گردیم و شروع به گشتن به دنبال اسامی‌ شرکت‌هائی می‌کنیم (در جهان) که ماده مورد نظرمان را در مقیاس صنعتی تهیه و صادر می‌کنند. فرض کنید که ده تا شرکت از سرتاسر جهان پیدا می‌کنیم. سه‌تای آن‌ها از کشورهائی هستند که یا از جانب ایران به رسمیت شناخته نشده‌اند و یا ایران با ایشان مراودات تجاری ندارد. خلاصه این سه‌تا را خط می گیریم. با بقیه مکاتبه می‌کنیم. دوتای‌ دیگر می‌گویند که مایل نیستند با ایران داد و ستد تجاری داشته باشند و پشت دست‌شان را داغ نموده‌اند (به هر دلیلی که باشد). می‌ماند پنج‌تا. شرایط فروش دو تای دیگر هم اصلا با سیاست‌های بازرگانی و بانکی ایران سازگاری ندارد. پس ما در کل امکان وارد کردن جنس از سه شرکت مختلف را داریم. قیمت‌ها و شرایط تحویل کالا را مقایسه ‌می‌کنیم و بالاخره یکی که بهترین شرایط را به ما پیشنهاد داده انتخاب می‌شود.
ادامه‌ دارد ...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
حجاب هسته‌ای
اصلا قرار است با دستگیر کردن «مجرمان بدحجابی» به کجا برسیم؟

آیا بهتر نیست همانگونه که توانسته‌ایم «حقانیت» مان در زمینه «انرژی هسته‌ای» را برای مردم کشورمان ظرف یکی دو سال جا بیاندازیم بنحوی که پیر و جوان، زن و مرد، خوشگل و بدگل، طرفدار حکومت و مخالف آن، با حجاب و بد حجاب، همگی وقتی که پای «اتم» به میان می‌آید یک صدا و یک نوا دهان باز می‌کنند و جمله «حق مسلم ماست» را از اعماق گلو سر می‌دهند، یک بار و برای همیشه «حجاب» را نیز برای مردم جا بیاندازیم و کاری کنیم که حجاب نیز در «مسلم بودن» همپایه همان «انرژی هسته‌ای» گردد؟
مثلا بگوئیم «حالا که خانمها در پاکستان حجاب دارند چرا ما نداشته باشیم؟ ببینید آنها بمب اتمی دارند، ما هم اگر می‌خواهیم از روی دست آنها کپی کنیم، باید بدانیم که آنها حجاب دارند این است که توانسته‌اند بمب اتمی هم داشته باشند» یا مثلا اینکه «نگاه کنید به بانوان معتقد یهودی در اسرائیل که طبق قوانین دینی‌شان موظف هستند موهای خود و پاهای‌شان را بپوشانند، حالا که اسرائیل سلاح هسته‌ای دارد و ما هم می‌خواهمیش چرا زنهای ما حجاب نداشته باشند؟» و یا اینکه مثلا «قدرتهای بزرگ و استعمارگر به ما زور می‌گویند و می‌خواهند بر سر زنان ما حجاب نباشد و ما بمب اتم نداشته باشیم». یک چیزهائی توی همین مایه ها بلکه این حکم دینی ۱۴۰۰ساله ما در نزدمان به قداستی برسد که تکنولوژی هفتاد ساله هسته‌ای به آن رسیده.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بحث تحریم ها
می دانم که دغدغه اصلی و مشکل آنی مردم در حال حاضر بگیر بگیر و ببند ببند "حجاب" خانم ها است. معهذا از آنجا که زیتون خانم عزیز نگرانی من در زمینه تحریم ها را منعکس کرد، گفتم شاید بد نباشد دوستانی که برای دنبال کردن پیشنهاد من (بررسی آثار تحریم ها) به اینجا آمده اند بخواهند دو پست اولیه من در این زمینه را بخوانند:
بزودی دو قسمت جدید دیگر این بحث را برایتان همینجا خواهم گذاشت.
موفق و خوش باشید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
نظر «فرزام نامه» درباره سال جاری
این متن زیبا را از وبلاگ «فرزام نامه» برایتان اینجا گذاشته‌ام. این هم لینک آن.
----------------------
سال جورج اورول - خوکها و آدمها

امسال سال خوك است به روايت طالع بيني چيني. ولي به روايتي ديگر (روايت خودم) هم سال گوسفند
است و هم سال گاو. از منظر اجتماعي به نظر بنده هر دو با هم است. گوسفند مشخصاتي خاص خود دارد و گاو هم به ايضاً. هر دو در زمره ابله ترين چهارپايان هستند و هر دو حيواناتي اجتماعي محسوب مي شوند. اصولاً حيوان سمبُُل امسال هم بايد به «آی-کیو» مربوط باشد و هم به اجتماع. (با عرض پوزش از فرزام عزیز و خوانندگان، بعلت ناهمخوانی فونت فارسی و لاتین در اینجا ناچار به تغییر فونت لاتین متن اصلی شدم. امیدوارم فرزام گرامی بر من ببخشاید)

جورج اورول در قلعه حيوانات از گوسفندها به جاي مردم شعاردهنده استفاده مي كند. آنها به راحتي هر شعاري را كه به آنها آموزش داده شود تكرار مي كنند. يك بار مي گويند چهارپا خوب دو پا بد و بار ديگر مي گويند چهارپا خوب دوپا بهتر. گاو در مراسم گاوبازي اسپانيوليها نماد حماقت است. اين حيوان پارچه اي را كه دو پاي انساني به آن چسبيده با يك موجود چهارپاي ديگر (احتمالاً گاوي ديگر مثل خودش) كه دشمن اوست اشتباه مي گيرد بي آنكه بداند اصولاً چه دشمني با آن موجود دارد. او به راحتي مي پذيرد كه آن پارچه دشمن اوست و بايد با او بجنگد. و در اين نبرد به جاي دشمن خيالي با انسانهايي واقعي درگير مي شود و نهايتاً هم معمولاً از پا درمي آيد. البته غالبا" اینگونه است که بع بع شعارگونه گوسفندان براي دوپاهاي داستان جرج اورول مفيد تر است تا شاخ گاوها كه به سوي دشمن فرضي نشانه رفته باشد. آنگونه كه در داستان 1984 همين نويسنده رخ مي دهد.

اما به هر حال طالع بينيها حكايت از آن دارند كه خير! سال همان سال خوك است. پس بهتر آن است كه به اين نظر احترام گذاريم و البته با نظر فوق تلفيق كنيم و سالي ايجاد كنيم با نام جورج اورول! خوكها به روايت اورول همان چهارپاياني هستند كه اول مثل همه چهارپايان خوبند و بعد بر خلاف دوپاها، مي شوند : بهتر!... بله امسال واقعاً هم سال خوك است البته نه آن خوك كه در طالع بيني ترسيم شده آن خوك كه اورول توصيفش نموده...

آنقدر اندیشه های اورول برایم جذاب است و روایتهایش بی نظیر، که فقط بهانه ای بود یادی بکنم از او...
---------------------------
همانگونه که گفتم متن زیبای بالا از وبلاگ «فرزام‌ نامه» بود.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
چرا دعا می‌کنیم؟
امروز داشتم فکر می‌کردم که فلسفه «دعا» چیست. اصلا چرا ما باید از خدا چیزی را بخواهیم؟ مگر خدا عادل نیست؟ مگر کامل نیست؟ مگر نمی‌داند دارد چکار می‌کند؟ خوب پس چرا ما که کامل و عادل نیستیم و نمی‌دانیم چه چیز برای‌مان خوب است یا بد از خدا می‌خواهیم که برای ما کاری بکند؟ اگر او خالق است و ما را دوست دارد پس درخواست ما که مخلوق هستیم و ناقص چه صیغه‌ای است؟ بهترین‌ را برای ما می‌داند و می‌خواهد، پس همان را در کاسه ما خواهد گذاشت.

مسئله وقتی پیچیده‌تر می‌شود که دعای ما «مستجاب» گردد . این به چه معناست؟ مثلا فرض کنید که من درس نخوانده‌ام و خدا خدا می‌کنم معلمم مریض شود و امروز به مدرسه نیاید. بعد که به مدرسه می‌رسم می‌بینم که طرف بعلت بیماری امروز به مدرسه نیامده. مسئله دو حالت دارد، یا دعای من با خواست خدا همسو بوده، یعنی اصلا بدون اینکه نیازی به دعای من باشد قرار بوده (=سرنوشتش چنین بوده=اراده خداوند بر این قرار گرفته‌بوده) که معلمم امروز مریض شود و به مدرسه نیاید. در این صورت اصلا من چرا دعا کردم؟ یا اینکه قرار نبوده که مریض شود (=سرنوشتش اینگونه نبوده) ولی بعد از دعای من خداوند در تصمیم قبلی و اولیه خود تجدید نظر کرده و برای اینکه من را شاد کند سرنوشت او را عوض کرده و وی مریض شده. در این صورت خداوند کامل و عادل نظرش را بخاطر من مخلوق که طبعا بقدر او نمی‌فهمم عوض کرده. یعنی «کمال» را که در برنامه‌ریزی سرنوشت همه ما مد نظرش بوده تبدیل به «نقصان» کرده. آیا نقصان به ضرر من بنده خدا نیست؟ خداوند که به ضرر بنده‌اش کارنمی‌کند؟
خلاصه هرچه فکر می‌کنم می‌بینم یک پای فلسفه دعا می‌لنگد. اصلا من یک لاقبا را چه به دخالت در اموری که خداوند خالق کائنات دارد می‌گرداند‌شان؟ چرا باید دعا کنم؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
کامنت وارده
کامنت وارده از دوست محترمی بنام فرهاد:
----------------
این نوشته‌ات عین یک پیرمردی میمونه که داره بچه شش هفت ساله را نصیحت می‌کند، آنهم با یک سری داستانهای بی‌سر و ته کوچه بازاری. فکر نمی‌کنم سطح شعور خوانندگانت اینقدر پائین باشه. منظور اگر پرونده اتمیه خوب راحت بگو یا مثال درخور بزن اینکه حسین خرابه‌ای این‌‌جوری کرد یا شمسی خانم اون‌جوری گفت واقعا مسخره است. بچه که گول نمی‌زنی.
-----------------------------

دوست عزیز، فرهاد گرامی

یک دنیا تشکر از شما بابت انتقادهای‌تان. کاملا حق با شماست. مطمئن هستم سطح شعور خوانندگان من (و اکثر افرادی که به وبلاگ‌ها سر می‌زنند) بسیار از خود من بالاتر است. به شعورشان و به تخصص‌شان و به علاقه‌ای که به امثال من نشان می‌دهند احترام می‌گذارم. نوشته‌های من هم همگی یک دست نیستند و انکار نمی‌کنم که گاهی مایه شرمندگی خودم نیز می‌گردند. در هر صورت اشتباه در هر کاری رخ می‌دهد. سعی من این است که کمتر و کمتر اشتباه کنم و نوشته‌ای بنگارم که بتواند چند ساعتی ذهن مخاطبم را به خود مشغول کند. در این میان با سه مشکل بزرگ روبرو هستم:

اول اینکه مراجعین به وبلاگ من طیفی غیر یک دست هستند. قدم تک تک‌شان به روی چشم من. ولی خوب مسلما گروهی این و گروهی آن پسندند.

دوم اینکه من گاهی در فهم و درک منطقی که هموطنانم دارند در می‌مانم. می‌بینم آدمیانی بغایت فهمیده و فرهیخته و متخصص آنچنان رفتاری از خود بروز می‌دهند که درک تفکر و منطق‌شان برای من (و شاید دیگران) تقریبا غیر ممکن است. این گلایه دوم را به همه جامعه تسری نمی‌دهم. خود را نیز جدا از کسانی که از ایشان گلایه می‌کنم نمی‌دانم که از این دسته‌گل‌ها خود من بسیار به آب داده‌ام و ضرر کرده‌ام.
در مورد این پست خاص که می‌فرمائید (به چه قیمتی؟ آیا ارزشش را دارد) مدتی است این سوال برای من مطرح شده که چرا این اصل ساده «محاسبه اینکه آیا ارزشش را دارد یا نه» در امور فراوانی در جامعه ما به فراموشی سپرده می‌شود، چه مسئله اتمی‌ چه مصرف بنزین چه ساختن خانه چه داشتن بچه.
مثال دیگر آنکه اغلب ما حرفهای یک سویه‌ای را که رسانه‌های دور و برمان مدام در بوق می‌کنند (چه در داخل کشور و چه در خارج کشور) آنچنان باور می‌کنیم انگار که نعوذ‌بالله به کلام جبرائیل گوش می‌دهیم که وحی الهی‌ بر ما می‌خواند.
شک ندارم که مشابه این بی‌خردی‌ها در همه جوامع دنیا کم و بیش وجود دارند ولی باید سعی کنیم از «بیش» آن در جامعه خود بکاهیم و به سوی «کم» آن حرکت کنیم.

آنچه که می‌نگارم مطلقا به قصد تخطئه فرد یا گروهی خاص نیست. صرفا سوالی است در ذهن من با این عنوان که «چرا جماعتی از ما ایرانی‌ها...؟» و بجای نقطه‌چین می‌توانید جان کلام هرکدام از پست‌های انتقادی من را بگذارید.
وقتی با اموری برخورد می‌کنم که گروهی از هموطنان‌ من علیرغم توان و دانش خویش، در مواجهه با آن مشکلات از همان منطقی پیروی می‌کنند که اگر پدربزرگ من هم با دانش و توان صد سال پیش خویش بود همان کار را می‌کرد آنوقت می‌مانم که چه بگویم. بعد سعی می‌کنم که مطلب را از ابتدا بشکافم و بسیار ساده توضیح دهم. این است که گاهی نوشته‌های من از حوصله آن دسته از دوستان که می‌خوانندشان به‌ در است و انگار که برای کودکی نگاشته‌ام‌شان نه برای آدم عاقل و بالغ پای اینترنت درقرن بیست ویکم.

سوم اینکه اولین برخوردهای من با ادبیات بر می‌گردد به داستانهائی که مادربزرگ مرحومم برایم می‌بافت و می‌گفت. نثر کمی سنگین و رسمی‌ من هم مربوط می‌شود به تربیت شدن در محیطی که «بکن نکن» در همه ارکان و امور خانه -حتی در نوشتن مشق‌هایم- ساری و جاری بود. امیدوارم با راهنمائی‌های شما دوستان خوب و مهربان بتوانم زیبا‌تر بنویسم.

(فرهاد جان این را در گوش تو می‌گویم که اگر خوانندگان مطالبم همانند تو ذره‌بین نقد بدست گیرند و نظرشان را در پای هر مطلب به من بگویند آنگاه من شانس بیشتری خواهم داشت که بفهمم طیف مخاطبان من از چه رنگهائی تشکیل شده. وقتی مدام با هرچه نوشتم موافقت می‌کنند مسلم است که من هم دچار توهم «خود خیر مطلق بینی» می‌شوم. خیلی خوب است که امثال تو تذکر می‌دهند.)

مجددا از راهنمائی‌تان متشکرم.

بقول شاعر«دمت گرم و سرت خوش باد»
موفق و تن‌درست و پیروز باشید
ارادتمند
ققنوس
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
اندر احوالات آن درازگوش کی برای دفع شر صاحب شرورش قصد جان خویش کرد...
داستان کوتاه:
-------------------
می‌گویند که روزی روزگاری چهارپائی بوده که صاحبش نه تنها از او بیش از حد کار می‌کشیده بلکه توجهی به وی نداشته و از کاه و یونجه درست و حسابی خبری نبوده. این موجود شریف نیز به مرور زمان کینه صاحب بی‌رحم خویش را به دل می‌گیرد. یک روز آن آقای صاحب کلی از دارائی‌هایش را بار آن بنده‌خدا می‌‌کند و طرف را راه می‌اندازد بطرف خانه فلان تاجر معروف تا از فروش بار وی بر ثروتش بیافزاید.
وسط راه می‌رسند به یک رودخانه. جناب صاحب اصلا توجهی به این نمی‌کند که آن چهارپای نجیب گوش‌دراز همینجوری‌اش هم دوبرابر دیگر همجنسانش بار روی پشتش دارد. برای اینکه خود خیس نشود می‌رود بالا روی بار و بنه می‌نشیند و این بدبخت را چش می‌کند که بزند به آب و از رودخانه بگذرد. وسط رودخانه که می‌رسند جناب چهارپا که از وضع موجود و ادامه اشغال توسط صاحب بیگانه خویش به تنگ آمده بوده به سرعت شروع می‌کند از تمام سلولهای مغز معروفش -که تا کنون الهام‌بخش گروه کثیری از مردم جهان در طول تاریخ بوده- کار کشیدن و به این نتیجه تاریخی می‌رسد که می‌تواند با یک حرکت «آزادی طلبانه» و «انتحاری» خود را به دست امواج رودخانه بسپرد تا با غرق کردن خویش چند ضرر مهم به شرح زیر به آن اجنبی پول پرست بخورد:

الف) مایملک این بابا را آب خواهد برد و طرف به خاک سیاه خواهد نشست
ب) از آنجائی که سرنوشت این مایملک توسط یکی دو تسمه چرمی به دورتادور بدن ما سفت‌شده، عیب ندارد، ما هم می‌میریم تا به صاحب‌مان ضرر بخورد
ج) طرف در آب می‌افتد و لباس‌های نو‌ی او خیس می‌شود که کلی مایه انبساط خاطر ما در هنگام جان دادن و خفگی‌مان در آب خواهد شد و با خیال راحت دست از دنیای دون می‌شوئیم.
د) طرف یاد خواهد گرفت که دیگر با طایفه چهارپایان بدرفتاری نکند و نه تنها به میزان لازم کاه و جو به ایشان بدهد بلکه برای نشان دادن حسن نیتش هرگاه که لازم داشتند یک چند ساعتی ماچه الاغ همسایه بغلی را تنگ دل‌ ایشان بیاندازد. اینگونه شاید بتوان ما را پیشگام جنبش بهبود شرایط زندگی همنوعان‌مان در دهکده‌مان دانست.
ه) کلی افکار قرو قاطی دیگر.

خلاصه پس از اینکه مغز فعال وی توانست در کسری از ثانیه تمام جوانب این امر را بسنجد، درازگوش مذکور شروع به ورجه ورجه در آب کرد و بعد خود را یک طرفی به آب انداخت و به همراه بار سنگین خویش شروع به پائین رفتن در آب رودخانه که وی را به سمت سرنوشت خود خواسته‌اش می‌برد کرد. صاحب بی‌رحم نیز در حالی که آب تا حدود کمرش می‌رسید شروع به داد زدن کلی الفاظ رکیک کرد و بعد به ساحل رودخانه رفت و خود را از آب بیرون کشید. با دهان نیمه‌باز و صورت ابله خویش شاهد غوطه‌خوردن و دورشدن درازگوش نابغه‌اش در آب رودخانه شد.

روز بعد صاحب سنگ‌دل مذکور توانست جسد درحال باد کردن چهارپایش را به همراه مایملک خویش در یک فرسخی پائین رودخانه بیابد که به شاخه درختی در حاشیه رودخانه گیر کرده بود. خدا را شکر بسیار کرد و دار و ندار خویش را به هر مکافاتی بود از بدن درازگوش مرده باز کرد و کشان کشان به ساحل آورد. بعد تفی به سمت جنازه آن بی‌نوا در آب انداخت و با خود شرط کرد که آنچنان از گرده الاغ بعدی‌ای که خواهد خرید تسمه بکشد که طرف دیگر هوس بازیگوشی در آب را نکند.

قصه ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید، الاغه هم به آرزویش نمی‌دانم رسید یا نرسید.

امضاء: خود من

توجه: هرگونه مشابهت بین ذهنیت قهرمان این داستان کوتاه و ذهنیت آنانی که خود را در وسط مکانهای پر جمعیت کشور خودشان می‌ترکانند تا با کشته‌شدن خود و مشتی بیگناه به صاحب سنگ‌دل شان لطمات جدی وارد آورند اتفاقی است. مشابهت بین دهان باز و صورت ابله مردک بی‌رحم مذکور در بالا با هرگونه جرج بوش شدیدا و قویا تکذیب می‌گردد و در صورت وجود چنین شباهتی این امر بدون نیت قبلی نگارنده بوده.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
به چه قیمتی؟ آیا ارزشش را دارد؟
سالها قبل مادر من دوستی داشت که مدام از پا درد و کمر درد و قلب درد می‌نالید. علیرغم سن و سال نسبتا بالا، این خانم عادت داشت که سوار اتوبوس شود و از قلهک برود میدان توپخانه (قضیه مال زمانی است که بلیط اتوبوس شرکت واحد در تهران یک تومان بود، حدود بیست و یکی دو سال پیش) و بعد چون خیابان امیرکبیر یک‌طرفه بود به سمت توپخانه پای پیاده راه می‌افتاد توی آن دود و دم و شلوغی به سمت سرچشمه.
حالا سرچشمه چکار داشت پیرزن؟ هیچ، معتقد بود که میوه سرچشمه نه تنها مرغوب‌تر بلکه ارزانتر است از میوه ای که «حسین‌ خرابه‌ای» در زمین بایری که حدود پنجاه متر با خانه‌شان فاصله داشت عرضه می‌کرد (عنوانی بود که اهل محل‌شان به او داده بودند چون مغازه نداشت و میوه‌ها را در زمین بایری که آلاچیقی در آن علم کرده بود دست مردم می‌داد). دیگر میوه فروشان آن ناحیه می‌خواستند زنده زنده این حسین‌خرابه‌ای را تکه‌تکه کنند که از همه آنها جنس خود را ارزانتر و مرغوبتر دست مشتری می‌داد.
خلاصه این مرحوم «طاهره» خانم می‌رفت سرچشمه برای خرید میوه و تره‌بار ولی بنده خدا نه آنقدر توان داشت که یک‌باره چند کیلو میوه بخرد و نه (علیرغم وضع مالی نسبتا مناسب) دلش می‌آمد که مثلا ده دوازده قلم پر و پیمان خرید کند و بعد با تاکسی بردارد و به خانه بیاورد. هر روز صبح تا ظهر این پیرزن به این می‌گذشت که برود سرچشمه و یک دو کیلو انگور یا کدو یا بادمجان یا هرچه که نیاز خودش و شوهرش «محمد‌آقا» و دخترشان «مریم» بود را بخرد و بیاورد خانه.

وقتی از او می‌پرسیدیم که چرا اینگونه خرید می‌رود و از همان حسین خرابه‌ای خرید نمی‌کند می‌گفت «شماها هنوز جوانید و نمی‌فهمید. آدم تا می‌تواند باید جلوی ضرر را بگیرد و از جای ارزان خرید کند». راست می‌گفت ما جوان بودیم و خیلی چیزها را که او می‌دانست نمی‌دانستیم ولی اینکه برای جلوگیری از ضرر چقدر باید مایه گذاشت چیزی بود که او نمی‌دانست.
یکی از همان روزها وسط خیابان امیرکبیر سکته خفیفی کرد و نقش زمین شد. رهگذران به‌دادش رسیدند و رساندنش به بیمارستان. دکتر علت آن را «فعالیت بدنی شدید در هوای آلوده» دانست. بیچاره «مریم» دخترش که داشت خودش را برای کنکور آماده می‌کرد ناچار شد چند ماهی را به تر و خشک کردن مادرش بپردازد و کنکور آن سال را از دست بدهد. یک سال از زندگی دختر جوان طاهره خانم به پای آن میوه‌ها هزینه شد.

از همان زمان یادگرفتم که سوال «آری می‌شود ولی به چه قیمت؟» را همواره و در همه‌جا بپرسم.

محاسبه «ارزش داشتن» هر چیزی جزء اصول اولیه انجام هر کاری است. متاسفانه بعضی‌ها فقط به نتیجه کار می‌نگرند و به هزینه‌ای که از جیب (و عمر) خود می‌کنند توجهی نمی‌نمایند. کار وقتی از مسئله‌ای شخصی بالاتر می‌رود و به پروژه‌ای در مقیاس یک شرکت یا سازمان می‌رسد که دیگر ابعادی فاجعه‌بار به خود می‌گیرد. معمولا کار با چند برابر هزینه‌ای که باید و با کیفیتی به مراتب کمتر از آنچه که از روز اول قرار بود انجام می‌گیرد و آنوقت هم آنان در پای این مجسمه شتر-گاو-پلنگ و در زیر باران محو تماشای چیزی بی سر و ته می‌شوند که فکر می‌کنند بنائی است نشانگر قدرت و خلاقیت‌ آنان ولی حتی به درد سرپناهی درباران نیز نمی‌خورد. بعد هم خوشحال و خندان و راضی از اینکه «بله،‌ بالاخره ما هم توانستیم فلان کار را بکنیم و بهمان چیز را بدست آوریم» راهی خانه می‌شوند. مدتی بعد انگشت به دهان می‌مانند که «ای وای! چرا حال و روز‌مان چنین است؟».

سوال «به چه قیمت این کار انجام گرفته (یا می‌گیرد)؟» را همواره از خود بپرسیم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
کیو کیو بنگ بنگ
پس از اینکه از قضیه تیراندازی در کالج «ویرجینیا تک» در آمریکا و کشته شدن ۳۳ نفر مطلع شدم، عصر که از سر کار رفتم خانه نشستم پای تلویزیون و مدام بین سی‌.ان.ان و بی.بی.سی کانال عوض کردم تا ساعت ده شب. از میان آن همه گفته و شنیده (که ۸۰ درصدش تکراری بود و هیچ بار خبری جدیدی نداشت) یک مصاحبه بی.بی.سی برایم جالب بود. با آقائی که متاسفانه اسمش را فراموش کردم مصاحبه می‌کرد. این آقا یکی از نمایندگان گروه‌های مخالف حمل آزاد اسلحه در آمریکا بود. ایشان می‌گفت که حدود ۲۲۰ میلیون اسلحه در آمریکا دست مردم است و هر سال ۱۱۰۰۰ نفر بر اثر حوادث مربوط به اسلحه در این کشور کشته می‌شوند (دوستانی که معتقدند آمار اشتباه است لطفا تذکر دهند تا اصلاح کنم).

اگر حرفهای این آقا را قبول کنیم تعداد قربانیان اسلحه در آمریکا که هر روز جان خود را از دست می‌دهند حدود سی نفر است. جالب است که تا بحال اعتراضات مردم آمریکا به دولت‌شان برای گذراندن قوانین شدیدتر برعلیه آزادی داشتن اسلحه، کمتر به جائی رسیده چرا که «گروه ملی تفنگ» (ترجمه نام از من است) به رهبری «چارلتن هوستن» -هنرپیشه دهه پنجاه و شصت میلادی سینمای آمریکا- که معتقد به آزادی داشتن و حمل اسلحه هستند شدیدا با هرگونه محدودیتی در این زمینه مخالفت کرده. این گروه ظاهرا نفوذ بسیار زیادی بر روی سیاستمداران آمریکائی دارد و بعلت اینکه کمک‌های مختلفی به فعالیت‌های انتخاباتی آنان می‌کند (=به آنها پول می‌دهد)، تمایل چندانی از سوی قانونگذاران آمریکائی برای گذراندن قوانین شدیدتر ضد اسلحه وجود ندارد.
بله، در آمریکا هم مثل هرجای دیگر جهان «پول بده و روی سبیل شاه (و ایضا ملت بدبخت) نقاره بزن». تفاوت در این است که در آمریکا مخالفان سیاست‌های پول‌دارها حق و امکان این را دارند تا صدای خود را به گوش جامعه برسانند که در بعضی موارد باعث تغییر افکار عمومی بر علیه سیاست مورد نظر سرمایه‌دارها می‌گردد و طبعا صاحبان پول و قدرت یک قدم عقب نشینی می‌کنند. حالا این حرفها را بگذاریم کنار و وارد معقولات نشویم.

بله، داشتم خدمت‌تان عرض می‌کردم که آن آقای مهمان بی.بی.سی می‌گفتند ۲۲۰ میلیون اسلحه در آمریکا در دست مردم وجود دارد. بر اساس آنچه ایشان در آن برنامه بیان کرد من یک سری محاسبه کردم بدین شرح:

اگر بطور متوسط قیمت هر قبضه اسلحه را ۴۰۰ دلار فرض کنیم (طبعا بعضی بسیار گرانتر و برخی دیگر بسیار ارزانتر هستند) می‌بینیم که با کالائی سر و کار داریم که کل ارزش آن در سراسر کشور (آمریکا) ۸۸ میلیارد دلار* است. فرض می‌کنیم که هر سال فقط و فقط ۵ درصد کل ارزش این کالا، کالای جدید (=اسلحه جدید) وارد بازار می‌شود. این خود رقم چهار میلیارد و چهارصد میلیون دلار را به ما نشان می‌دهد. یعنی فقط گردش مالی مربوط به تولید و فروش اسلحه جدید در هر سال در آمریکا (با فرض درست بودن حدس‌های ما) حدود چهار و نیم‌ میلیارد دلار است. مسلما این ۲۲۰ میلیون اسلحه حاضر (و آنهائی که هرساله تولید خواهند شد)‌نیاز به گلوله دارند. گلوله‌ها خود نیاز به جلد‌های پلاستیکی قطار فشنگ دارند. ده‌ها محصول مختلف دیگر که مربوط به اسلحه می‌شوند (مثلا روغن پاک کننده اسلحه، کهنه تمیز کننده مخصوص، انواع آچار پیچگوشتی‌های مختلف برای باز و بسته‌کردن اسلحه‌ها و تعمیر آنها، سیبل‌های نشانه‌گیری، جلیقه‌های شکار با کلی جیب برای حمل مهمات، جلیقه‌های ضد گلوله و ...) نیز باید با همین ابعاد تولید گردند.
نتیجه آنکه فقط و فقط تولید و فروش اسلحه به مردم غیر نظامی در آمریکا تجارتی چند میلیارد دلاری است. چه باکش اگر هر روز بطور متوسط سی نفر (معادل آنچه دیروز در «ویرجینیا تک کالج» کشته شدند) در آمریکا با محصولات آن کشته‌ می‌شوند؟ تجارت اسلحه در آمریکا ده‌ها هزار شغل در کشور ایجاد کرده و میلون‌ها دلار مالیات قانونی (زد و بند‌های غیرقانونی و پشت پرده بماند) روانه خزانه دولت می‌کند. محدود کردن اسلحه در آمریکا یعنی وارد آوردن یک ضربه بزرگ به بخشی از اقتصاد کشور. مسلم است که حتی اگر سیاستمداری از تولید کنندگان اسلحه رشوه هم نگیرد باز برای گذراندن قانونی در این زمینه دست و دلش می‌لرزد چه رسد به اینکه چنین تجارت سود‌آوری توان خرید تقریبا هرکس را که بخواهد دارد، چند دلاری بالاتر یا پائین‌تر.

از طرف دیگر مردم آمریکا برای کشته‌شدن روزانه پنج تا شش سربازشان در عراق هنگامه‌ای راه انداخته‌اند که بیا و ببین. دموکرات‌ها از یک طرف و جمهوری‌خواهان از طرف دیگر دارند توی سر و کله هم‌دیگر می‌زنند و گیس و گیس کشی می‌کنند. رسانه‌های آمریکا هم هرکدام تکه‌ای از لباس هر سرباز کشته‌شده را بر سر نیزه می‌کنند و در کوی و برزن می‌گردانند و به احساسات مردم عوام دامن می‌زنند. اینجاست که شما می‌توانید یک مثال عینی و کاملا قابل لمس از شباهت مردم ایران و آمریکا را ببینید. هر دو ملت آنچنان در برابر رسانه‌های خود مسخ می‌شوند که انگار شخص خداوند از درون آنها دارد با ایشان سخن می‌گوید. معتقدند همین است که «این می‌گوید» و لاغیر. البته دو ملت ایران و آمریکا در چند مورد دیگر نیز شدیدا به هم شبیه هستند که فعلا مورد بحث ما نیست. خلاصه کلام اینکه آن سیصد میلیون جمعیت از خود نمی‌پرسند که کشته‌شدن پنج شش نفر ارتشی در روز که یونیفورم ارتش را پوشیده‌اند تا برای کشور بجنگند و بکشند و کشته‌شوند و اکنون -درست یا غلط- در عراق مشغول نبرد هستند مهمتر است یا کشته شدن پنج تا شش برابر آن تعداد، افراد غیر نظامی در خاک آمریکا به دست غیر نظامیان آمریکا. اگر آن زوری که مردم آمریکا زدند برای فرستادن دموکراتها به پارلمان آمریکا و کنترل مهار جنگ عراق، برای کنترل میزان اسلحه‌ زده بودند اکنون بالاخره تحت فشار ایشان قوانین شدیدتر از تعداد کشته‌های روزانه اسلحه در آمریکا کاسته بود.

از دست رفتن جان هر انسان بی‌گناهی در هر لباسی که باشد در هرجای دنیا تاسف‌بار است. تا مردم آمریکا به سالی ۱۱۰۰۰ کشته اسلحه در جامعه خود و مردم ایران به بالای سالی ۲۲۰۰۰ کشته در جاده‌های کشور خویش خو کرده‌اند و آن را بخشی از زندگی خود و «همین است که هست دیگر» می‌پندارند، تیراندازی‌هائی از آن نوع که دیروز در «ویرجینیا تک کالج» روی داد یا تصادفاتی که در آن اکثر سرنشینان یک اتوبوس در فلان محور ایران کشته می‌شوند وقایعی هستند که متاسفانه هر روز تکرار می‌گردند.

حالا در نیائیم بگوئیم ای بابا، کشته‌های سالیانه ۲۲۰ میلیون اسلحه در آمریکا که ۱۱۰۰۰ قربانی از کل سیصد میلیون نفر است، کمتر از نصف کشته‌های وسائل نقلیه در ایران (۲۲۰۰۰ نفر) با هفتاد و خورده‌ای میلیون نفر جمعیت می‌باشد. یعنی نپرسیم چطور است که اتومبیل در ایران که وسیله آدم کشی نیست و تعداد آن سی و چند برابر کمتر است از تعداد اسلحه در آمریکا، دو برابر بیشتر قربانی می‌گیرد از کشته‌های گلوله در غرب وحشی. آنوقت شاید نتایجی غم انگیز بگیریم که برای غرور ملی‌مان و دست به فرمان‌مان که اینقدر به هردو می‌نازیم چندان خوب نباشند. خلاصه کلام اینکه یک وقت فکر نکنیم ایرانی‌ها با «فرمان ماشین» در دست بیشتر آدم می‌کشند تا آمریکائی‌های وحشی با «اسلحله» در دست. ضمنا نپرسیم که اگر بطور متوسط دست هر سه ایرانی دو اسلحه وجود داشت چه اتفاقی در کشور می‌افتاد. هیچی نمی‌شد. فقط خلق‌الله شوخی شوخی و محض تفریح سر چهارراه‌ها و بانک‌ها و از این قبیل همگی با هم «کیو‌ کیو بنگ بنگ» بازی می‌کردند.
-----------------------------------------
*برای اینکه متوجه بزرگی رقم میلیارد دلار شوید باید عرض کنم که یک شهروند آمریکائی که از همان جوانی درآمدی بسیار خوب داشته باشد می‌تواند در عرض سی سال حداکثر حدود ۲۰۰۰۰۰۰ (دو میلیون) دلار در آمد داشته باشد. یک میلیارد دلار یعنی درآمد ۳۰ سال ۵۰۰ نفر از طبقه متوسط مرفه آمریکا.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
«بوی خون...» از وبلاگ شراگیم
آب دست‌تان است بگذارید زمین و بروید به وبلاگ شراگیم و این پستش با عنوان «بوی خون» را حتما حتما بخوانید. دلم پر است از نفرت و فحش و بد و بیراه به زمین و زمان. چندبار آمدم برای شراگیم عزیز کامنت بگذارم و یک جوری بهش آرامش بدهم دیدم حرفی برای گفتن ندارم. خواستم اینجا درباره این پستش چیزی بنویسم دیدم که نمی‌توانم. خاک بر سر بی‌غیرت من کنند، دیگر حتی بغضی یا اشکی هم ندارم. حالا شاید یک روز آمدم و دراین زمینه مطلبی نوشتم. در هر حال اصلا نمی‌دانم دارم چه می‌نویسم. آهان، اگر پشت فیلتر هستید، این هم متن «بوی خون» از وبلاگ شراگیم. یادتان نرود کامنت‌های آمده برای او را هم بخوانید. کامنت‌هائی را که فکر کردم جالب هستند برای خودم و شما بعد از متن شراگیم اینجا آورده ام. خاک بر سر... (نقطه چین را هر گونه که صلاح دیدید کامل کنید):
------------------------
بوی خون...
نمیدانم امروز اخبار حوادث روزنامه ها را خواندید یا نه...یک خبر تکان دهنده و بسیار تامل برانگیز خبر تبرئه متهمین قتلهای زنجیره ای کرمان بود که با اعتقاد به مهدور الدم بودن قربانیانشان آنها را به وحشیانه ترین صورت ممکن به قتل می رساندند...ماجرا اینگونه است که پنج جوان بسیجی در کرمان از حدود 5 سال پیش با تشکیل یک گروه خودسرانه اقدام به شناسایی و قتل افرادی می کردند که از نظر آنها به خاطر فساد اخلاقی و یا سایر جرایم از مصادیق مفسد فی الارض محسوب و مهدورالدم شمرده میشدند...!امروز روزنامه اعتماد نوشت :
" دیوان عالی کشور حکم تبرئه عاملان قتل های محفلی کرمان را که با اعتقاد به مهدور الدم بودن دو زن و سه مرد را به قتل رسانده بودند تایید کرد...
...نخستین قربانی این باند، جوان 19 ساله ای به نام مصیب افشاری بود که 13 شهریور ماه 81 به قتل رسید. متهمان در اعترافات خود درباره این جنایت گفتند: مصیب در میدان امام خمینی کرمان مواد مخدر میفروخت. ما بعد از شناسایی او چندین بار به او تذکر دادیم تا دست از کارهایش بردارد اما او بی اعتنا بود تا اینکه به دستور حمزه (متهم ردیف اول) او را به زور سوار ماشینی کردیم و و به محله هفت باغ بردیم و در آنجا حمزه ابتدا سنگی به سر مصیب کوبید و او را درون چاله ای استخر مانند انداخت ، سپس هرکدام از ما سنگی به او کوبیدیم اما مصیب نمیمرد تا اینکه حمزه گفت بهتر است او را زنده به گور کنیم. بعد چاله ای کندیم و پیکر نیمه جان مصیب را به داخل آن انداختیم و با شن و ماسه روی چاله را پوشاندیم و به این ترتیب مصیب را زنده به گور کردیم. متهمان افزودند : قتل دوم را یکهفته بعد از مصیب انجام دادیم. ابتدا محسن کمالی را شناسایی کردیم. او فساد اخلاقی داشت، بنابراین یک روز که در حال خروج از خانه بود او را گرفتیم و به هفت باغ بردیم و در آنجا محسن را هم خفه کردیم و جسدش را همانجا دفن کردیم...قتل سوم را چند ماه بعد انجام دادیم مقتول زنی به نام جمیله بود که خرید و فروش مواد مخدر می کرد و فساد اخلاقی داشت. از آنجا که این زن ازدواج هم کرده بود، پس از ربودن وی او را خفه نکردیم بلکه چاله ای کندیم و با روش سنگسار او را به قتل رساندیم بعد جسد این زن را به بیابانهای اطراف کرمان برده و و در آنجا انداختیم تا طعمه حیوانات شود. متهمان در ادامه گفتند : به ما گفته بودند که محمد رضا نژاد ملایری و شهره نیک پور دختر و پسر فاسدی هستند که با هم ارتباط نامشروع دارند به همین خاطر آنها را در حالی که سوار بر خودروی محمدرضا بودند شناسایی کردیم و بعد از آنکه جلویشان را در جاده گرفتیم آنها را به چاله پر از آب هفت باغ بردیم و هر دو را در انجا خفه کردیم...ما نمیدانستیم شهره و محمد رضا زن و شوهر هستند و فکر میکردیم با هم رابطه نامشروع دارند. ماموران در ادامه تحقیقات خود از متهمان دریافتند انها به طرز فجیعی قربانیان خود را به قتل میرساندند.... "
حتما میدانید که من با اعدام مخالفم و هیچوقت خواهان مجازات اعدام برای این پنج جوان بسیجی نبوده و نیستم...اما تبرئه این 5 جوان و اعلام بی گناهی آنها یعنی زدن مهر تائید بر جنایات اینچنینی...در خبرها آمده بود : " از آنجا که متهمین ادعا کرده اند قربانیان را با اعتقاد به مهدور الدم بودن به قتل رسانده اند دیوان عالی کشور حکم به تبرئه متهمین داد..."
نمیدانم چه چیزی باید به این نوشته اضافه کنم تا شما را متوجه عمق فاجعه ای بکنم که هر لحظه بیشتر سایه اش را بر سر ما میاندازد...حکومت با این حکم عملا چراغ سبزی نشان داد به گروه های فشار و تند رو و افراطی در جامعه...فکرش را بکنید...یک زن و شوهر جوان به خاطر ظن یک عده جوان بسیجی با طرح نقشه قبلی به مسلخ برده میشوند و کشته می شوند و بعد متهمین از آنجا که با اعتقاد به مهدور الدم بودن قربانیان جنایت کرده اند بی گناه شناخته می شوند...!اصلا باور کردنی نیست...به کجا میرویم و چه روزهایی در انتظار ماست را من نمیدانم...اصلا دلم نمیخواهد از خانه بیرون بیایم...حالم از روزنامه ها به هم میخورد...این روزها صفحات روزنامه ها پر است از لکه های خون...چند وقت پیش حکم اعدام نوجوانی 18 ساله که در 15 سالگی و در یک نزاع کسی را به قتل رسانده بود اجرا شد...و امروز مسببین چنین جنایاتی بیگناه معرفی می شوند...روزهای سیاه تری در انتظار ماست...میخواهم در چهار دیواری خودم بمانم و فارغ از اینهمه سیاهی که بیرون در جریان است موتزارت گوش کنم...آنها نمیتوانند زندگی من را خراب کنند...من به آنها چه کار دارم...؟من متعلق به دنیای آنها نیستم... بیرون این دیوارها گاوهای نر را رها کرده اند...مردم با هیجان و لذت اخبار روزنامه ها را دنبال میکنند...هر خنجری که فرود می آید و هر طنابی که به دور گلویی محکم میشود تضمین می کند فروش یک روزنامه را...میخواهم از اینجا دور شوم...آنقدر دور که دیگر بوی خون را نشنوم...
-------------------------
کامنت‌ها:
+++
چی فکر کردی شراگیم جان.اینجا ایران است، جمهوری اسلامی!زندان جای باطبی‌ها و روزنامه‌نگارها و دانشجوها و فعالین زن و راننده‌های اتوبوس و معلم‌هاست...بسیجی‌های امر به معروف و نهی از منکر کننده جاشون اعلی علییینه:) بلد نبودم دیکته‌شو. یعنی جاشون رو سر ماست
+++
متاسفم ! واسه اینکه در بدترین زمان ، در بدترین مکان و بدترین شرایط هستیم .
+++
میگویند هر ملتی لیاقت همون دولتی را داره که سرشه... چند نفر مثل تو وجود دارند که از جو حاکم ناراضی باشند.. بعد این میزان در مقابل با جمعیت مخلص و خداترس!!!!!! ایران چند در صد است؟ کسانی هستند که دست همین قاتلین را هم به خاطر خدمت میبوسند.. نمیدونم...اما فکر میکنم ما اقلیتهاییم که باید ترک کنیم یا اونقدر قدرتمند بشیم که تغییری انجام دهیم... که مسلما الان نمیشه و وقتش نیست.. پس باید رفت.
+++
مي‌گن روزنامه نخون. اخبار گوش نده. با مردم حرف نزن. از اينجا برو. مهاجرت. تو هم به نظرت راهش اينه؟ بابا اينا كه خوش به حالشون مي شه ما چار تا آدم درست وحسابي (خودم رو هم قاتي شما ها كردم !) بذاريم بريم. فكر مي‌كني غصه مي‌خورن؟ يه زماني اعتقاد داشتم تو خونه وقتي موش پيدا شد نبايد خونه رو ترك كرد بايد موش رو انداخت بيرون. امان از موش ها كه اين قدر سريع زاد و ولد مي‌كنن وهمه جا رو تسخير مي‌كنن. تو انبارها اون قدر آذوقه هست كه موشا بخورن و سال ها با نسل اندر نسلشون خوش باشن و نگراني نداشته باشن. تكليف ما چي مي‌شه كه اين آذوقه ها رو جمع كردند برامون؟ مفصر اونان كه رفتن. گند زدند و ديدن نمي‌تونن اشتباهاتشونر و درست كنن ديدن سكان از دستشون در رفته خودشون رو نجات دادند. حالا اگه بريم باز ناخواسته بايد يا نزديك كشتي اونا قايق سواري كنيم يا سوار كشتي اونا شيم. من كه حاضر نيستم با طناب يكي دو بار تو چاه برم. مخصوصا اگه بار قبل تو چاه ولم كرده باشه. تو حاضري؟ وقتي تو جاده مي‌بيني يه پيكان چپ شده ومچاله و له شده و صحنه اون قدر دلخراشه كه ماشين آتش نشاني و پليس جلوش ايستاده و خودروهاي عبوري رو رد مي‌كنه كه نبينند. ماموره مي‌گه برو آقا. برو نگاه نكن. برو آقا. بعد مي‌ري جلوتر مي‌بيني ملت كنار پارك كرده اند و زن و بچه و پير و جوون دارن مي‌دوند و مي‌رن كه صحنه رو از نزديك تماشا كنن. لابد جنازه ي له شده و تكه تكه رو از نزديك ببينن؛ اين كه ديگه روزنامه نيست. ببينم تو كه عقل كلي به نظرت دراكولا هم ايراني بوده؟ مي‌گم شايد يه ژني ازش تو بعضي ها نفوذ كرده باشه!!!!
+++
شراگيم عزيزاگر غير از اين بود بايد شك مي كرديمگر عدالتي مي بيني كه دنبالش مي گرديزندان جاي اينها نيست جاي كساني است كه حرف مي زنند تا از حقوق طبيعي شان دفاع كننداينجا ايران است اينجا دادگاه جمهوري اسلامي است
+++
سلام تو رو خدا شری اينها رو ننويس من که حالم از اين دين کثافت و اين مملکت لکه ننگ به هم می خوره ديگه بدترش نکن ضمن اين که من هم با اعدام کاملا مخالفم مگه در يه صورت و اون هم اعدام شخصیه که فکر می کنه به خاطر عقیده اش بايد بقيه کسايی رو که هم عقيده اش نيستن بکشه يه همچين کثافتی رو بايد به شنيع ترين وضعی کشت اصلا اگه دستم برسه چند تا از اين آدما رو خودم ميکشم
+++
این است اسلام ناب محمدی. هیچ انتظار دیگه‌ای نداشته باشید عزیزم.
+++
دیروز که مطلب رو تو روزنامه خوندم به آخرش که رسیدم مبهوت شدم! اینکه به همین راحتی آدمکش هایی که بویی از انسانیت نبردن و دولت ما هم اونا رو تایید می کنهبعد میگن چرا وقتی بهمون میگن وحشی بهمون بر می خوره! همیشه دلم می خواد این واقعیت رو واسه خودم کتمان کنم اما وقتی تیتر روزنامه میشن دیگه نمیشه از کنارشون گذشت.کم کم باید نگران خودمون باشیماگه الان تو کرمان این اتفاقا می افته ... چند وقت دیگه باید منتظر باشیم که تو سوراخ موشایی که اسمش رو گذاشتیم شمال شهر تهران، منتظر جلادا باشیم که حقمون رو کف دستمون می ذارن. متاسفانه فعلاً حق دست ایناس.
+++

هميشه دلم ميخواست مثل قديما وقتی نمی تونستم شرايط محل زندگيم را تحمل کنم به راحتی کوچ ميکردم. به یه جای آروم و دور. جائی که بهتر از محل زندگی قبلیم باشه ولی خیلی خیلی دیر به دنیا اومدم...
شراگيم نوشته بودی که تو به اونها کاری نداری ولی موضوع اين نيست. مشکل اينه که اونا به کوچکترين و خصوصی ترين زوايای زندگی تو کار دارن و دخالت ميکنن. و تو ناخواسته وارد بازی میشی.
چيزی که اينجا مهم نيست جون آدم ها و زندگی اونهاست. به راحتی ادم ها کشته میشن. به طرز فجیع کشته میشن ولی کک هیچ کس نمیگز. نمیدونم میشه گفت اینجا تنها هدف مهمه نه چیز دیگری!! آخه این هدف چیه؟ که به این راحتی آدم ها باید کشته بشناینقدر به راحتی خون ریخته شده که دیگه تشخیص بوی خون جدید کار سختیه.گرگ شدیم. گرگ هاری شدیم افتادیم به جون همدیگه. این بوی خون داره وحشی ترمون میکنه. تا کجا میخوایم پیش بریم نمیدونم. چرا اینقدر کشتن و ریختن خون آدما برامون راحت شده
+++

شراگيم.. هميشه -تقريبا هميشه- منو می خندونن نوشته هات.. اينبار اولش گريه ام گرفت.. زار زدم برای مصيب.. اما بعد.. فقط بهت بود........
+++
ويرانه‌ای شده ايران!
+++

حاج واشنگتن یه پست جالب داشت که به درد این موضوع هم میخوره...واقعا اینجا ایران است و صدای توحش ملت...قربون یو
+++

کشور جهان سوم جايی است که اگر خواستی کشورت را بسازی خودت خانه خراب می شوی و اگر خواستی خانه خودت را بسازی چاره ای نداری جز این که گه بزنی به مملکت خودت.
+++
دور از اجتماع خشمگین... تنها کاری که میشه کرد قهر با این جامعه است لا اقل کمتر آدم آزار میبینه...ولی تا کی میشه این قهر رو ادامه داد...
-------------------------
فعلا تا الان همین کامنت‌های مرتبط با موضوع را توانستم جدا کنم. توی کله‌ام دو تا شعر دارند مدام تکرار می‌شوند:
اولی‌ شعر معروف «میرزاده عشقی» شاعر وطن‌پرست زمان مشروطیت است که می‌گوید «بعد از این بر وطن و بوم و برش باید ...»
دومی هم شعر «فروغ فرخزاد» است با عنوان «ای مرز پر گهر»
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
موسیقی خوب، بد، زشت!
آهای خانمها و آقایان محترم که فرزند نوجوان دارید
چه اشکالی دارد که فرزند شما به آهنگ‌های «ایتس، ایتیس» و «بوم، بوم،‌ بوم» گوش کند؟ یکی از دوستان شاکی بود از دست فرزند نوجوانش که بجای گوش دادن به آهنگ «درست و حسابی» به -بقول خودش- دامبول و دیمبول بی‌سروته غربی گوش می‌کند و اهل خانه (منظور پدر و مادرش است البته) را کلافه کرده. گفتم چه اشکال دارد؟ گفت آخر اینهائی که این گوش می‌کند موسیقی نیست. گفتم مگر عیار و میزان موسیقی گوش من و تو است؟ دوست دارد این نوع خاص موسیقی را گوش کند خوب بکند.
خود خ...ت (بنا به رعایت ادب لغتی که تداعی یک موجود نجیب باربر است و مابین من و این دوستم خطاب به یکدیگر گاهی بکار می‌رود حذف شد!) یادت هست وقتی که شانزده هفده سالت بود و تنها موسیقی مجاز صدای نوحه آهنگران بود که خلق‌الله را برای رفتن به جنگ تشویق می‌کرد پدر شدیدا مذهبی‌ات از خانه انداختت بیرون چون شروع به یادگیری «تار» کرده بودی؟ یادت هست که دو سه شب خانه ما بودی و آنقدر صدای نامیزان آن تارت را در آوردی که به‌تو گفتم «سیروس جان، تو که می‌خواهی کله من را بپکانی، بیا و یک دفعه با همین تار محکم بکوب توی سر من، اینقدر هم شکنجه‌ام نده!»؟ بعدش هم پدر من پادرمیانی کرد و بابات بخشیدت؟ عزیز برادر، «هر دوری و طوری». آن موقع دست گرفتن «تار» نهایت هنر بود و حال کردن هنری و امروز همین «ایتیس، ایتیس»ها. نه آن خوب یا بد بود و نه این خوب یا بد است. عیسی به دین خود و موسی به دین خود. «در پوستین خلق» نیافت.

درآمد که آخر این کله من و مادرش را صبح تا شب برده. گفتم نه دیگر این را به او حق نمی‌دهم. هر کس در محدوده خویش تا حدی آزادی دارد که مزاحم دیگران نشود. صدای بلند موزیک که مزاحم دیگران شود در هیچ کجای دنیا پذیرفته نیست. در همین سرزمین یخ‌زده‌ای که من ساکن آن هستم، اگر صدای موزیک درون ماشین‌ آنقدر بلند باشد که به بیرون ماشین برسد پلیس حق دارد که وارد عمل شود و با راننده برخورد کند. از طرفی پلیس مطلقا و تحت هیچ عنوان حق این را ندارد که بخاطر سی‌دی و نوار و موزیکی که شما در چهاردیواری خانه یا ماشین‌تان دارید گوش می‌کنید مزاحم شما شود.
این خلائق کافر اجنبی خوب عمل می‌کنند به این قاعده فقهی «لا ضرر و لا ضرار فی‌الاسلام». اصل «نه ضرر بزن و نه کسی حق دارد به تو ضرر بزند» را معلوم نیست از اسلام ما گرفته‌اند، از کجا گرفته‌اند که اینقدر مو به مو به آن عمل می‌کنند.

خلاصه که ای پدر و مادرها، سلیقه خود را به فرزندان‌تان تحمیل نکنید و ای فرزندان، به حقوق دیگران احترام بگذارید. همین.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
خود بزرگ‌بینی و خود کوچک‌بینی دو روی یک سکه هستند
سرکار خانم فرشته توانگر

با عرض سلام خدمت سرکار

با آنچه درباره وجود امری بنام «خود کوچک‌بینی» ایرانیان فرموده‌اید کاملا موافق هستم. در عین حال معتقد هستم که این سکه «خود‌باختگی» روی دیگری نیز دارد و آن «خود بزرگ‌بینی» ایرانیان است. می‌خواهم بگویم که گروه بزرگی از ما فرزندان این آب و خاک خود را کوچکتر از اندازه‌های واقعی‌مان و وزن علمی، فرهنگی، صنعتی، اجتماعی و ... خود می‌دانیم و گروهی دیگر -شاید به همان تعداد گروه اول- خود را بزرگتر از همان اندازه‌ها می‌داند. این هردو عیب است البته.

وجود چنین افراط و تفریطی در جامعه‌مان شاید دلائل زیادی داشته باشد. من شخصا دلیل اصلی آن را نبود بحث و گفتگوی آزاد در جامعه‌مان درباره «خود» بین هر دو گروه مذکور در بالا می‌دانم. ما تقریبا هیچگاه در جامعه‌مان «خود» را زیر ذره‌بین نمی‌گذاریم و مورد نقد قرار نمی‌دهیم. آنانی که معتقدند ایرانیان یک صفت مثبت ندارند در دنیای افکار خویش غوطه‌ور هستند و آنانی که معتقدند ایرانیان آقا و سرور ملل جهان می‌توانند باشند نیز در دنیای مجاز خویش به‌ سر می‌برند. هردو تفکرات‌شان را در حباب صابونی نهاده‌اند و بجای ساخت بنائی که «از باد و باران نیابد گزند» به فوت کردن و ساختن حباب صابون مشغولند. متاسفانه مباحثات «خود‌شناسی» ما که به‌ندرت درمیان ما اتفاق می‌افتند اکثرا به «مقایسه» بین ما و دیگر کشورها مثل ژاپن، کره، ترکیه و ... ختم می‌گردند. انگار که ما باید خود را در آئینه «دیگران» ببینیم.

من البته معتقدم که وجود «چاشنی» نیم نگاهی به دیگران شاید بتواند قدری به بحث «شناخت خود» مزه بدهد ولی هیچگاه نباید اصل گفتگو را بر آن بنا نهاد. ما دیگ را پر از ادویه می‌کنیم و قاشقی خورشت به آن می‌افزائیم در حالی که باید دیگ را پر از خورشت کرد و قاشقی ادویه به آن افزود. این است که همواره سعی کرده‌ام از مقایسه ایران با دیگر کشورها بپرهیزم. اگر خوانندگان مطالبم انحرافی از این موضوع دیده‌اند لطف کنند به اینجانب تذکر دهند.

سرکار خانم توانگر
من نیز چون شما به کشوری که در آن زاده شده‌ام و از مواهب (کم یا زیاد) آن برخوردار گردیده‌ام توجه و لطف و علاقه و عشق دارم. چه بخواهم چه نخواهم مردمانش از لحاظ شباهت و اخلاق و رفتار و آرمانها و دیگر امور زندگی انسانی، نزدیکترین و شبیه‌ترین به من هستند. هرگونه تلاش در جهت نفی یا سخره آنان در اولین گام به خود من باز می‌گردد. محکوم‌شان نکرده‌ام چون برای محکوم کردن اول باید قضاوت کرد و برای قضاوت کردن باید به تمام جوانب یک امر اشراف کامل داشت و این از عهده من بیرون است. حق با شماست، انسان عاقل محل زندگی و آدمیان اطرافش را دوست دارد ولی به اعتقاد من «دوست‌داشتن» به معنای «تلاش بیشتر برای ارتقاء» است و نه درجا‌زدن. من بر این باور هستم که اگر کسی را دوست دارم باید سعی کنم هرطور که می‌توانم باعث بهبود زندگی وی گردم.

بر خلاف نظر شما که چند ملیت را نام برده‌اید که هموطنان‌تان را به آنها ترجیح می‌دهید باید عرض کنم که من کسی را به کسی ترجیح نمی‌دهم. نفس اینکه من در ایران بدنیا آمدم برایم نه عامل مثبتی است و نه عامل منفی‌ای. ممکن بود هرجای دیگر این جهان پهناور به دنیا می‌آمدم. معتقدم کسی حق این را ندارد که چون در جائی خاص به‌دنیا آمده دیگرانی را که در آنجا متولد نشده‌اند از خود پائین‌تر بداند. در ضمن دنیا به اندازه «کف دست» کوچک نیست. دنیا آنقد بزرگ است و آنقدر نوع بشر با عادات و آداب و فرهنگش متفاوت است که گاهی به سختی می‌توان باور کرد که این موجودات متنوع که همگی خود را «بشر» می‌نامند از چند کره مختلف بر روی زمین گردهم نیامده‌اند. کره زمین از نظر جغرافیائی آنقدر بزرگ است که مطلقا در ذهن من و شما جای نمی‌گیرد. طرفه اینکه مردمانش آنقدر گوناگون و هر دسته و گروه‌ آن آنقدر عمیق هستند که مسافرت به دور همین کره غول‌آسا با پای پیاده گاهی آسانتر‌ از تلاش برای شناخت کامل یک فرهنگ خاص بنظر می‌آید.

در خاتمه عرض می‌کنم که من وطنم را و مردمم را بسیار دوست می‌دارم. حیفم می‌آید وقتی که مردمم می‌توانند با ایجاد چند تغییر جزئی در خود در همان شاهراه خوشبختی‌ای قرار گیرند که مدتهاست در انتظار آن هستند، این کار را نکنند. بسیار نگران سرنوشت‌شان هستم.

با تشکر و تقدیم احترام
ققنوس
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
خود کوچک بینی در ما ایرانیان
خانمی بنام "فرشته توانگر" عنایت فرموده اند و در پای پست قبلی نظرشان را اینگونه بیان کرده اند:
--------------------------------------
سلام این اولین بار است که به این وبلاگ سر می زنم . حرفهای شما را خواندم . اگر بتوانید به انتقاداتان نسبت به دیدگاه ایرانی ها خود کوچک بینی شان را هم اضافه کنید بد نیست. مگر دیگران چه دارند که این همه آنها را بالا برده اید و خودتان را پایین آورده اید؟ چرا ما همه ش باید از خودمان انتقاد کنیم؟ نتیجه ی این همه غرغر به کجا ختم می شود؟ فکر نمی کنید هر آدم عاقلی مکان زندگی اش را دوست داشته باشد بهتر از این است که از آن متنفر باشد؟ زنش را دوست داشته باشد ، بچه هایش را ، پدر و مادرش را ، خانه اش را محله اش را شهرش را کشورش را؟فقط وقتی می توانیم زندگی کنیم که دوست داشته باشیم . من این مردم کور و کچل و دروغگوی حقه باز را به عربها و پاکستانی ها و اروپایی ها و آمریکایی ها ترجیح می دهم . کشورم را با تمام عیوب و کج و کوله گی هایش دوست دارم . دنیا آنقدر ها هم بزرگ نیست که می پنداریم. دنیا قد همان کف دست است . چین کجاست؟ ترکیه کجا؟ من که نمی بینمشان. شما می بینید؟ دور و بر ما همه ایرانی اند. مگرنه؟ شما کجا زندگی می کنید؟
-----------------------------
ضمن خوش آمد گوئی به ایشان و تشکر از اینکه زمان گذاشتند و نظرشان را بیان فرمودند، می خواهم از دیگر دوستان بپرسم که نظرشان درمورد حرفهای سرکارخانم توانگر چیست.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
منطق بیمار (۲)
...
تقریبا در هیچ‌کجای نظام اجتماعی ما منطق جائی ندارد. نه در رفتار خرد و صغیر ما (همان مسائل پیش پا افتاده و روتین زندگی هر روزه) و چه در مسائل کلان ما. این بی‌منطقی خود تبدیل به رویه و منطق شده! باعث شده که ما نتوانیم درک درستی از واقعیات آنچه که در اطرافمان می‌گذرد داشته باشیم.
خود را با اسرائیل و پاکستان مقایسه می‌کنیم ولی اگر کسی با عراق یا کویت مقایسه‌مان کرد به طرف می‌توپیم که «مگر ما عربیم؟ نخیر ما ایرانی هستیم». می‌گوئیم پاکستان اتمی است پس ما هم باید باشیم ولی اگر کسی گفت که «زبان ما و افغانستان (همسایه شمالی همان پاکستان و همسایه شرقی ما) مشترک است» توی دهنش می‌زنیم که «هوی عمو، حرف دهنت را بفهم، ما کجا با افغان‌ها چیزی مشترک داریم؟» (با عرض معذرت از عزیزان افغان یا عرب‌تبار که ممکن است این مطلب را بخوانند، حتی نوشتن چنین ذهنیتی که گروه زیادی از ما ایرانیان داریم برای من خجالت آور است، پوزشم را پذیرا باشید).

وقتی مثلا سخنگوی کاخ سفید سخنی می‌گوید نمی‌توانیم درجه و جایگاه کلام وی در سیاست آمریکا را دریابیم چرا که برای ما «سخنگو»، سخنگوی وزارت بازرگانی است که درباره میزان کشت چای در مزارع شمال کشور حرف می‌زند (مجددا عرض می‌کنم که این مثالی بیش نیست). اقتصاد برای ما یعنی خرید ساختمان کلنگی و کوبیدن آن و ساختن یک مجتمع بیست واحدی. این است که وقتی صحبت از پیوستن یا نپیوستن ایران به اقتصاد جهانی می‌شود هیچ ایده‌ای نداریم. فکر می‌کنیم اقتصاد جهانی یعنی اینکه آمریکائیان بیایند و ساختمان‌های کلنگی ما را بخرند و بکوبند و مجتمع‌های لوکس بسازند و به خود ما بفروشند! معلوم است که با این ایده مخالفت می‌کنیم.

وقتی کاری مطابق منطق ما پیش نمی‌رود به زمین و زمان فحش می‌دهیم و دست هر یکصد و هشتاد-نود تا کشور جهان را تا زیر فرش اتاق‌مان در کار می‌بینیم. طرفه اینکه در مهمانی‌ها و بحث‌ها سینه جلو می‌دهیم و بقصد تمام کردن مباحثه، با گفتن جملاتی مثل «ایرانی قابل پیش‌بینی نیست» به خودمان توهین می‌کنیم. آدم عاقل کارهایش قابل پیش‌بینی است، آنکس که اعمالش قابل پیش‌بینی نیست اسم دیگری دارد و نیازمند درمان در مراکز خاص می‌باشد.
نازیدن و بالیدن به خودمان هم منطق بیمارگونه خودش را دارد. افتخار به ضد ارزش‌ها! افتخار به نکات منفی‌مان، به رانندگی هردمبیلی‌مان که «خارجی‌ها دست به فرمون ندارند که!»، به ساختن سکه‌های یخی در اروپا و استفاده از آنها در تلفن‌های عمومی آنجا. افتخار به اموات‌مان، به رگ و ریشه فامیلی‌مان، به دکتر و مهندس بودن فلان فامیل دورمان که سه سال یک‌بار هم نمی‌بینیمش مگر به لطف مجلس ختمی. افتخار به راه اندازی عزاداری‌های خیابانی و افتخار به «دختربازی و پسربازی» در اوج همان عزاداری! زمانی مادرزنم با افتخار از پسرش (برادر خانم سابق اینجانب) سخن می‌گفت که با کم‌فروشی و تقلب ( کالباس درجه سه بجای کالباس درجه یک دست مشتریان بچه‌سال و غیر عقل‌رس مغازه دادن) گوش بچه‌ها را می‌برد و از این راه کلی درآمد دارد. باید برق افتخار را در چشمان پیرزن می‌دیدید.

قدری به خود بیائیم. با نگاهی نقادانه به محیط اطراف‌مان بنگریم. نمی‌گویم از دولت انتقاد کنیم و به خیابان بریزیم و انقلاب کنیم. نخیر. ابدا و ابدا. سیاست هم یک بخش از همه آن نظام اجتماعی و فکری ما است. قبل از آنکه به آن بپردازیم کارهای واجب‌تری داریم. به امور کوچک و جاری روزانه‌مان نگاه کنیم. توجه کنیم که در جوب آب لزوما نباید لجن جاری باشد. اگر حسرت ژاپن و کره و چین و ترکیه را می‌خوریم قدری -فقط قدری- بنگریم که در زمینه تخصص ما آنها چه مراحلی را طی کرده‌اند. فرضا اگر شما متخصص سیستم‌های گرمایشی و سرمایشی هستید یک نگاه بکنید که چرا جنس مثلا چینی یک ترموستات بهتر از نوع ایرانی آن کار می‌کند. آیا از اول اینگونه بوده؟ آن جنس خاص چینی چه مراحلی را طی کرده که جنس ایرانی طی نکرده؟ منطق طراح کره‌ای این ماشین خاص چه بوده وقتی این قطعه را اینگونه ساخته و منطق طراح نمونه ایرانی همان ماشین چه بوده؟ سعی کنیم که با منطق دیگران در جهان آشنا شویم. نمی‌گویم منطق‌شان را قبول کنیم، نه. تلاش کنیم بفهمیم در ذهن دیگر ملل و اقوام عالم چه می‌گذرد. همین.

زندگی فقط این ی نیست که ما داریم. به هزار و یک راه دیگر می‌توان زندگی کرد. قرار نیست که انسان همواره بگوید «همین است که هست. من این رقم زندگی را دوست دارم. زندگی برای من یعنی همین». اینگونه می‌بود که ما آدمها باید هنوز در غار زندگی می‌کردیم و برای رزق و روزی صبح به صبح به شکار ماموت و گوزن می‌رفتیم! متوجه باشیم که کشورهای دیگر جهان بجز یخچال و مبل لوکس و موبایل اندازه کف دست خیلی چیزهای دیگر هم دارند که به ما بدهند و ما بجز پول نفت خیلی چیز‌های دیگر داریم که به آنها عرضه کنیم.

عادی شدن هر بی‌منطقی‌ و هر بی‌قانونی‌ و هر هرج و مرجی که در جامعه‌مان است کمکی به ذهن خسته و درد کشیده‌ ما نمی‌کند. ممکن است که در کوتاه مدت ذهن ما خود را کنار بکشد و گوشه امنی برای خویش در بی‌تفاوتی و کرختی بیابد ولی در دراز مدت لجن بی‌منطقی و بی‌قانونی راه خود را به درون گوشه‌ امن ما می‌یابد و خفه‌مان می‌کند. بخود بیائیم، خطر اصلی آمریکا و انگلیس نیست، خطر اصلی ذهنیت خود ماست. بقول آن مربی تیم فوتبال محلی «مارادونا را ولش کن، غضنفر را بگیر»!!!!!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
منطق بیمار (۱)
در این جهان سوم خودمان گاهی بعضی چیز‌ها آنقدر برای آدم عادی می‌شود که اصلا آدم از خودش نمی‌پرسد که ربط منطقی این به آن کدام است. یک مدت که گذشت قبح قضیه هم از بین می‌رود و می‌شود یک چیزی مثل همه چیز جامعه، مثل نرده‌های وسط میدان، مثل جوب آب کثیف مثل جیک جیک پرندگان بر شاخه‌ها، مثل بدنیا آمدن، مثل مردن، مثل آن فاحشه کنار خیابان.

پرویز مشرف -رئیس جمهور پاکستان- گفته که جنگجویان قبائل شمال این کشور ۳۰۰ نفر را در نزدیکی مرز افغانستان کشته‌اند. خوب تا اینجای قضیه ظاهرا هیچ چیز جدیدی وجود ندارد ولی وقتی یک کم فکر می‌کنی از خودت می‌پرسی که چرا رئیس جمهور یک کشور باید خبر کشته‌شدن ۳۰۰ نفر را بدهد؟ مگر مملکت خبرگزاری و خبرنگار و سخنگو و پلیس و دفتر و دستک ندارد که رئیس جمهور آن باید خبر کشته شدن دیگران را بدهد؟ انگار زیاد نمی‌توان از احمدی‌نژاد انتقاد کرد که چرا آنگونه با متجاوزین به آبهای کشورمان (اگر اصلا متجاوز بودند) دست داد و خوش و بش کرد و عفوشان نمود با اینکه اصولا عفو در حوزه اختیارات رئیس جمهور نیست.

همین جناب مشرف در ادامه برای اولین بار می‌فرمایند که ارتش (ارتش پاکستان) از جنگجویان قبیله‌ها حمایت بعمل آورده. در بالا عرض کردم قبح عمل که از بین رفت دیگر همه چیز عادی می‌شود. آخر ارتش یک کشور را چه به حمایت از جنگجویان قبیله‌ها؟ اصلا اگر کشور ارتش دارد دیگر قبیله‌ها غلط می‌کنند جنگجو داشته‌باشند. انگار که بوی گند برای همه آنچنان عادی می‌شود که در بازار عطاران از هوش می‌روند و باید کثافت زیر دماغ‌شان گرفت تا حال‌شان جا بیاید. همه چیز آنقدر طبیعی جلوه می کند که دیگر هیچ چیز برای هیچ‌کس سوال برانگیز نیست.

شیرازه ساختارهای اجتماعی ما در جهان سوم آنقدر تو در تو و پیچ در پیچ است که از هیچ منطقی پیروی نمی‌کند. دوستی می‌گفت که در اخبار ایران می‌گویند «نیروی انتظامی از بارش برف و باران در محور فلان به بهمان خبر می‌دهد». می‌خندید و می‌گفت «آخر نیروی انتظامی را به برف و باران چکار؟ مگر وظیفه پلیس هواشناسی است؟ گیرم که در فلان جاده دارد برف و باران می‌آید، این را باید از طریق اداره راه وزارت راه و ترابری اعلام کرد نه نیروی انتظامی». راست می‌گفت. چرا من خودم تا بحال به این نکته توجه نکرده‌ بودم؟ چون آنقدر مشابه چنین جملاتی را شنیده‌ بودم که فکرم کار نمی‌کرد اعلام بارش برف و باران به پلیس کشور مربوط نیست.

آقای شرفی دبیر دوم سفارت ایران در عراق که آزاد شده چند روز بعد از ورودش به ایران اظهار داشته که مورد شکنجه قرار گرفته. این خبر بعنوان یک خبر ساده روی تمام خبرگزاری‌های داخلی آمد و رفت. همین. انگار نه انگار که این آدم یک ایرانی بوده و باید سر و صدا کرد که چرا این بابا شکنجه شده. ذهنیت این است: «خوب شده که شده، که چی؟». انگار از دید ما کسی که دستگیر می‌شود (در هرکجای دنیا) باید شکنجه شود. یک امری است مثل سوال و جواب. هر کس که بازداشت می‌شود باید سوال و جواب شود، خوب شکنجه هم یک قسمت آن پروسه دستگیری است دیگر. به همین راحتی. هیچکس نمی‌پرسد که این بنده خدا دست که بوده که شکنجه شده و ایران بعنوان دولتی که مدعی است یکی از دیپلمات‌های او را در خارج کشور ربوده و شکنجه کرده‌اند برای پیگیری این قضیه به کجاها نامه نوشته و از کدام سازمانهای جهانی یاری طلبیده و چگونه به دولتهای دخیل در این ماجرا (عراق و آمریکا) اعتراض کرده.

سالها قبل یکی از دوستان من را در شب چهارشنبه‌سوری دستگیر کرده بودند. وقتی بعد از چند روز از زندان آزاد شد خیلی خوشحال بود. پرسیدم چرا؟ گفت «زندانبان خوبی داشتم. خیلی مهربان بود. فقط سیلی می‌زد و لگد. بقیه بر و بچه‌ها را با باتوم زده بودند. من شانس آوردم. خدا خیرش بدهد. خدا بچه‌هایش را برایش نگاه دارد». ذهنیت بیمار را می‌بینید؟ آنوقت به ابوغریب گیر می‌دهیم.

برای ما همینکه این مقام و آن مقام دولتی قطعنامه‌های شورای امنیت سازمان ملل متحد را غیر قانونی بخوانند کافی و دلگرم کننده است. عقل‌ما اینجا به این سمت متمایل نمی‌شود که خوب اگر غیر قانونی است باید از آن شکایت کرد. آیا تا بحال ایران از این قطعنامه‌ها شکایت کرده؟ اگر کرده به کجا و اگر نکرده چرا نکرده؟ اصلا توجه نمی‌کنیم که این کاملا طبیعی است که هرگاه سازمانی علیه کسی حکمی‌ داد طرف آمپرش بالا برود و بگوید این حکم غیرقانونی است. همسایه‌ای داشتیم که از تیر چراغ‌برق دم خانه‌شان مستقیما سیم کشی کرده بود برای زیر زمین خانه‌شان (برق دزدی) و آنجا را چندتا بخاری برقی گذاشته بود و تبدیلش کرده بود به گلخانه . وقتی اداره برق به او گفت که این کار را نکن و مامور فرستاد تا سیم غیرقانونی وی را قطع کند طرف داشت بلند بلند توی محله داد و بیداد می‌کرد که این کار اداره برق غیرقانونی است!
...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
تغییر و عادت (۲)
...
ما می‌فهمیم که راز بقای ما چیزی فرای «حیوانیت» مان است. جوهره‌ای فراتر از دیگر موجودات داشته‌ایم که توانسته‌ایم میلیونها سال دوام بیاوریم. نفس از دست دادن این «جوهره» برای‌ما به معنای سقوط به عالم حیوانات است، عالمی که به دلیل ضعف فیزیکی‌مان شانسی برای بقا در آن نداریم. ما حاضر نیستیم تحت هیچ شرایطی مزیتی که نسبت به دیگر «حیوانات» داریم را از دست بدهیم. این مزیت نسبی یا جوهره همان توانائی‌ما برای «تغییر محیط خارجی» است. یا باید بپذیریم که مانند دیگر حیوانات از درون تغییر کنیم تا شاید و فقط «شاید» زنده بمانیم (که امکان زنده‌ماندمان در آن صورت بسیار بسیار کم است) و یا باید محیط را عوض کنیم تا دیگر هم رده حیوانات نباشیم. استفاده از ابزار اولین قدم ما بود برای اینکه خود را یک سر و گردن از حیوانات بالاتر بکشیم و در فرایند زمان مجبور به گردن نهادن به اصل «ضعیف توسط قوی از بین می‌رود» نباشیم که از بسیاری از جانداران ضعیف‌تر بوده و هستیم و لاجرم در مقابل آنان محکوم به شکست و انقراض. ما آموخته‌ایم که قادر به عرض اندام در دنیای حیوانات نیستیم به همین خاطر در اعماق افکار خود از اینکه به دنیای حیوانی فرستاده شویم می‌ترسیم.

گام دوم ما بعنوان «بشر» در جاده بقا «تلاش برای تغییر شرایط محیط» است. تا زمانی که فقط «منطبق» می‌گردیم عملی «حیوان گونه» از ما سر می‌زند ولی از هنگامی که سعی در «تغییر محیط» می‌کنیم عمل‌مان رنگی «بشر گونه» به خود می‌گیرد. شاید یکی از دلائل تنوع‌طلبی نوع بشر این است که در ناخود‌آگاهش می‌داند که نباید فقط منطبق گردد، باید آنچه که هست را نیز به نفع خویش متحول نماید. مثلا تلفن خوب است و ما ظرف چند دهه با چنین چیزی منطبق می‌شویم و همینکه تلفن جزئی از زندگی‌ ثابت‌مان شد احساس می‌کنیم که چیزی دیگر کم داریم و با اختراع اینترنت سعی در تغییر محیط اطرافمان می‌نمائیم.

این است که معتقدم در هر قسمت از زندگی‌مان باید سعی در «تغییر» داشته باشیم. پوشیدن همان لباس هر روزه دلمرده‌مان می‌کند چرا که زنگ خطری است برای ناخودآگاه‌مان که فلانی داری منطبق می‌شوی و نهایت جاده انطباق مطلق برای بشر «انقراض» است. این روتین هر روزه باعث از دست دادن امید‌مان می‌گردد چرا که انقراض و نیستی را جلوی روی‌ما می‌گذارد. هر چیزی که بوی «انطباق» مطلق و بدون قیدوشرط بدهد مفهوم مرگ و نابودی تدریجی را برای ناخودآگاه ما دارد. انطباق بدون تغییر محیط به ضرر انسان (=موجود ضعیف) است.

«عادت» اما نشان از این دارد که ما می‌فهمیم که نباید تمام خطوط قرمز دور و برمان را یک‌دفعه و ناگهانی از بین ببریم و در زمین و زمان تغییر ایجاد کنیم. «عادت» به ما می‌گوید که باید حساب شده حرکت کرد. ما توان اینکه هر لحظه با همه چیز اطرافمان درافتیم را نداریم. در یک فرم بدوی به خانه‌مان عادت می‌کنیم تا نیازی به درافتادن با آن نباشد و بتوانیم تمرکزمان را بر زمین متمرکز کنیم و با تغییر آن برای خود غذا تهیه نمائیم. نمی‌شود که هم خانه را تغییر داد و هم زمین را و هم هزار و یک عامل دیگر دخیل در زندگی‌مان را. با قبول یک سری فشارهای غیرمهم (=عادت) توجه‌مان را معطوف به تغییر فشارهای مهم محیط می‌کنیم.

این است که «عادت» به همه‌چیز کردن باعث پوسیدگی‌ روحی‌مان می‌گردد. حس می‌کنیم که دیگر زندگی‌مان به آخر رسیده. احساس افسرده بودن می‌کنیم و دوست داریم «تغییر»ی در زندگی‌مان بوجود آوریم. اگر به همه چیز اطراف‌مان «عادت» کنیم از «بشر» بودن خود تهی می‌گردیم و به سمت همان خلق و خوی «حیوان» بودن خویش می‌رویم اما حیوانی بغایت ضعیف. حالت پلنگی را داریم که دندانها و چنگال‌هایش را کشیده‌اند و به درون جنگل انداخته‌اندش. در بهترین حالت از گرسنگی تلف می‌شود و در بدترین حالت شکارچی دیروز تبدیل به صید دیگران می‌گردد. ما نمی‌خواهیم تا به این حد به «انقراض» نزدیک شویم، این است که از «عادت» دوری می‌کنیم و فقط تا حدی به آن تکیه می‌نمائیم که بتوانیم با خیالی آسوده به تغییر مرزها و حدود قرمز تحمیلی محیط به خود بپردازیم. «عادت» برای ما دسته چاقوئی است که اگر اندازه باشد بسیار در زندگی کمک‌مان می‌کند ولی اگر کمتر از حد نیاز باشد باعث بریده شدن دست‌مان می‌گردد و درصورتی که سرتاسر تیغه را بپوشاند دیگر چاقوی ما قدرت برش هیچ چیز را ندارد. «عادت» دسته چاقوی «تغییر» است.

به هر آنچه عادت کرده‌ایم نگاه دیگری بکنیم. به جامعه، رفتارهای‌مان، نوع نگاه‌مان به خانواده‌ای که داریم، به غذائی که می‌خوریم و حتی به شیوه زندگی‌ای که داریم. ببینیم که آیا نیازی به تغییر دارند؟ اگر آری چگونه و تا چه حد؟ ما ناچاریم از «عادت» ولی بیش از آن نیازمندیم به «تغییر».
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
تغییر و عادت (۱)

آنچه در زیر می‌آید فقط و فقط یک نگاه شخصی است به «تغییر» و «عادت» با توجه به آنچه که می‌دانم. نگاه علمی مسلما نیازمند رجوع به منابع و متخصصان است.

------------------------------------------

موجودی که بنام «انسان» می‌شناسیمش تقریبا همواره از بسیاری دیگر از حیواناتی که همزمان با وی وجود داشته‌اند ضعیف‌تر بوده (ضعف فیزیکی). و قانون اول جنگل -که باعث بقای آنچه که می‌بینیم و می‌شناسیم ازموجودات است- همواره گفته که «قوی ضعیف را نابود می‌کند». حال چگونه است که نوع بشر با ضعف فراوان ذاتی خویش توانسته این چند میلیون سال (یا چند صدهزار سال) را دوام بیاورد و نه تنها منقرض نشود بلکه باعث تهدید دیگر گونه‌های حیاتی نیز گردد؟


باید یکی از دلائل بقای نوع بشر را توانائی آن برای سازش و انطباق با محیط اطراف خود دانست. هر موجودی که بتواند خود را با شرایطی که محیط اطراف او به وی تحمیل می‌کند هماهنگ نماید (=علیرغم فشارهای وارده احساس کند در محیط راحتی زندگی می‌کند) امکان بقا دارد. شاید معروفترین مثال در این زمینه از بین‌رفتن دایناسورها به دلیل عدم توان انطباق با شرایط جوی زمان خودشان باشد.


در عین حال بشر نشان داده که نه‌تنها قادر به انطباق با محیط اطرافش می‌باشد بلکه برخلاف تمامی جانداران دیگر سعی خود را برای «تغییر شرایط محیط» نیز بکار برده است. مثلا اگر در شرایط هوای سرد قرار گرفته ابتدا بدنش شروع به سازش با برودت کرده (با ترشح هورمونها و بالابردن سوخت و ساز داخلی و ذخیره چربی در بدن و خلاصه همان سازوکارهائی که تمام جانوران دیگر در مواجهه طولانی مدت با سرما از خود نشان می‌دهند) و در همان حال از پوست دیگر حیوانات که شکار کرده نیز برای گرم نگاه داشتن خود استفاده نموده. یا اگر نتوانسته تمام نیاز غذائی خود را از شکار بدست آورد (بخاطر کم شدن میزان شکار در آن منطقه خاص به هر دلیلی)، سعی کرده با تغییر شرایط زمین زیر پای خود (=کشاورزی) به غذا دسترسی پیدا کند.


انسان شاید واقع‌بین‌ترین موجودات باشد که هم با رعایت خط قرمزهای طبیعت خود را از خطر انقراض محافظت می‌کند و هم با ایجاد تغییر در آن خط قرمزها دایره فعالیت (=امکان بقا) خویش را گسترش می‌دهد. در عصر مدرن استفاده از هواپیما مثالی گویاست. بشر شرایط تحمیلی طبیعت (=عدم امکان پرواز بخاطر نداشتن بال در بدن) را پذیرفته و با آن خو کرده ولی در عین حال سعی کرده با ساختن «وسیله‌»ای (=هواپیما) امکان پرواز را بیابد.


واقعیت این است که اگر بشر بخواهد فقط و فقط «منطبق» شود، به مرور زمان دیگر وجودی بنام «بشر» آنگونه که ما می‌شناسیمش مصداق خارجی نخواهد داشت. مثلا با تغییر شرایط محیطی و به‌قصد انطباق ممکن بود طی صدها هزارسال صاحب دمب یا عاج یا بال گردد و یا حتی به دلیل ضعف بنیه نسلش از روی زمین برداشته شود. وقتی بشر شروع به «تغییرشرایط محیط» زندگی‌اش کرد دیگر نیاز چندانی به «تغییر خود» نداشت. مثلا وقتی یادگرفت که می‌توان از پوست حیوانات و نیز آتش برای بقا در مقابل سرما استفاده کرد دیگر لزومی به تغییر شدید در بدن خویش ندید.

...

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
کار، کار نادانی ماست
«کار، کار خودشان است. همه چیز از اول برنامه خودشان بوده. خودشان آمدند به ایرانی‌ها گفتند بیائید این پانزده ملوان ما را اسیر کنید. ببینید الان چقدر جای پای تونی بلر محکم شد. اینها همه برنامه و طرح خود انگلستان بوده»

آن دسته از عزیزانی که به جملات بالا یا جملاتی از این قبیل اعتقاد دارند لطفا بفرمایند که این شیر پیر استعمار در کدامیک از مسائلی که در صد ساله اخیر با آن مواجه شده ضرر کرده؟ اصولا چگونه است که از دید این هموطنان، دلو استعمار همیشه سالم از چاه به‌در می‌آید؟ بالاخره انگلستان را هم آدمها می‌چرخاندند و می‌چرخانند و بشر جایزالخطا است. کسانی که به «توطئه و زد و بند پشت پرده» اعتقاد دارند آیا می‌توانند یک مثال ارائه بدهند که روزی روزگاری قضیه‌ای مخالف نقشه پیچ در پیچ امپراتوری از آب در آمده باشد؟

چرا ما فکر می‌کنیم که هرکاری «آنها» می‌کنند همیشه به نتیجه دلخواه‌شان می‌رسند؟ آیا این از مصادیق «خودباختگی» در مقابل بیگانگان نیست؟ اصلا چرا ما فکر می‌کنیم که ایران محور دنیاست و «آدم بدها» کاری ندارند الا اینکه از صبح تا غروب در کار ما موش بدوانند؟ آیا در مقیاس فردی به این نوع تفکر «پارانویا» نمی‌گویند و طرف را تحت درمان روانی قرار نمی‌دهند؟

اطلاعات این «کاشفان فروتن توطئه‌ها» نیز بسیار جالب است. قسمت اعظم آن پیرمردهائی که دوران مصدق را دیده‌اند و با آه و افسوس از آن دوران یاد می‌کنند و انگلستان را عامل سقوط دولت ملی ایران می‌دانند هنوز بعد از پنجاه و چهار سالی که از آن واقعه می‌گذرد نمی‌دانند فرق بین «بریتانیا» و «انگلستان» چیست. هنوز نمی‌دانند که آیا اسکاتلند جزئی از بریتانیاست و یا کشوری مستقل. سهل است که فرزندان متجدد آنان که در زمان انقلاب ۵۷ حدود ۲۵ تا ۳۰ سال سن داشتند و امروز همان انقلابی را که خود به راه انداختند «دسیسه خارجی» می‌شمرند هنوز نمی‌دانند که همان انگلستانی که برداشت تظاهرات راه انداخت علیه شاه (که به حمدالله و المنه حتی یکی از همین آقایان کشاف‌التوطئه جزء صفوف راهپیمائی‌ها نبوده، اصلا و ابدا!!!!) و رادیو بی.بی.سی‌‌اش آدرس محل گردهم‌آئی روز بعد را به مخالفان حکومت می‌داد، آری همان شیر پیر استعمار در حال حاضر چند میلیون نفر جمعیت دارد.

مسخره است ولی اطلاعات بخش بزرگی از آنانی که انگلستان را دشمن ملت ایران می‌دانند درباره این «دشمن»‌ وطن در حد یک کتاب جغرافی آموزش و پرورش خودمان هم نیست! معلوم است با این سطح دانش و آگاهی که این جماعت از دشمن‌شان (=انگلیس) دارند هرکس در انگلستان که یک کتاب تاریخ و یک کتاب جغرافی درباره ایران خوانده باشد برای حضرات تبدیل به چرچیل می‌شود و آنقدر دانش خواهد داشت (از دید ایشان) که در ایران توطئه کند. خجالت آور است. درباره «دشمن» هیچ نمی‌دانند و اینگونه فتوا می‌دهند که «بله، کار، کار خودشان است». نخیر، کار، کار انگلستان نیست. کار، کار نادانی ماست.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter