در این جهان سوم خودمان گاهی بعضی چیزها آنقدر برای آدم عادی میشود که اصلا آدم از خودش نمیپرسد که ربط منطقی این به آن کدام است. یک مدت که گذشت قبح قضیه هم از بین میرود و میشود یک چیزی مثل همه چیز جامعه، مثل نردههای وسط میدان، مثل جوب آب کثیف مثل جیک جیک پرندگان بر شاخهها، مثل بدنیا آمدن، مثل مردن، مثل آن فاحشه کنار خیابان.
پرویز مشرف -رئیس جمهور پاکستان- گفته که
جنگجویان قبائل شمال این کشور ۳۰۰ نفر را در نزدیکی مرز افغانستان کشتهاند. خوب تا اینجای قضیه ظاهرا هیچ چیز جدیدی وجود ندارد ولی وقتی یک کم فکر میکنی از خودت میپرسی که چرا رئیس جمهور یک کشور باید خبر کشتهشدن ۳۰۰ نفر را بدهد؟ مگر مملکت خبرگزاری و خبرنگار و سخنگو و پلیس و دفتر و دستک ندارد که رئیس جمهور آن باید خبر کشته شدن دیگران را بدهد؟ انگار زیاد نمیتوان از احمدینژاد انتقاد کرد که چرا آنگونه با متجاوزین به آبهای کشورمان (اگر اصلا متجاوز بودند) دست داد و خوش و بش کرد و عفوشان نمود با اینکه اصولا عفو در حوزه اختیارات رئیس جمهور نیست.
همین جناب مشرف در ادامه برای اولین بار میفرمایند که
ارتش (ارتش پاکستان) از جنگجویان قبیلهها حمایت بعمل آورده. در بالا عرض کردم قبح عمل که از بین رفت دیگر همه چیز عادی میشود. آخر ارتش یک کشور را چه به حمایت از جنگجویان قبیلهها؟ اصلا اگر کشور ارتش دارد دیگر قبیلهها غلط میکنند جنگجو داشتهباشند. انگار که بوی گند برای همه آنچنان عادی میشود که در بازار عطاران از هوش میروند و باید کثافت زیر دماغشان گرفت تا حالشان جا بیاید. همه چیز آنقدر طبیعی جلوه می کند که دیگر هیچ چیز برای هیچکس سوال برانگیز نیست.
شیرازه ساختارهای اجتماعی ما در جهان سوم آنقدر تو در تو و پیچ در پیچ است که از هیچ منطقی پیروی نمیکند. دوستی میگفت که در اخبار ایران میگویند «نیروی انتظامی از بارش برف و باران در محور فلان به بهمان خبر میدهد». میخندید و میگفت «آخر نیروی انتظامی را به برف و باران چکار؟ مگر وظیفه پلیس هواشناسی است؟ گیرم که در فلان جاده دارد برف و باران میآید، این را باید از طریق اداره راه وزارت راه و ترابری اعلام کرد نه نیروی انتظامی». راست میگفت. چرا من خودم تا بحال به این نکته توجه نکرده بودم؟ چون آنقدر مشابه چنین جملاتی را شنیده بودم که فکرم کار نمیکرد اعلام بارش برف و باران به پلیس کشور مربوط نیست.
آقای شرفی دبیر دوم سفارت ایران در عراق که آزاد شده چند روز بعد از ورودش به ایران اظهار داشته که مورد شکنجه قرار گرفته. این خبر بعنوان یک خبر ساده روی تمام خبرگزاریهای داخلی آمد و رفت. همین. انگار نه انگار که این آدم یک ایرانی بوده و باید سر و صدا کرد که چرا این بابا شکنجه شده. ذهنیت این است: «خوب شده که شده، که چی؟». انگار از دید ما کسی که دستگیر میشود (در هرکجای دنیا) باید شکنجه شود. یک امری است مثل سوال و جواب. هر کس که بازداشت میشود باید سوال و جواب شود، خوب شکنجه هم یک قسمت آن پروسه دستگیری است دیگر. به همین راحتی. هیچکس نمیپرسد که این بنده خدا دست که بوده که شکنجه شده و ایران بعنوان دولتی که مدعی است یکی از دیپلماتهای او را در خارج کشور ربوده و شکنجه کردهاند برای پیگیری این قضیه به کجاها نامه نوشته و از کدام سازمانهای جهانی یاری طلبیده و چگونه به دولتهای دخیل در این ماجرا (عراق و آمریکا) اعتراض کرده.
سالها قبل یکی از دوستان من را در شب چهارشنبهسوری دستگیر کرده بودند. وقتی بعد از چند روز از زندان آزاد شد خیلی خوشحال بود. پرسیدم چرا؟ گفت «زندانبان خوبی داشتم. خیلی مهربان بود. فقط سیلی میزد و لگد. بقیه بر و بچهها را با باتوم زده بودند. من شانس آوردم. خدا خیرش بدهد. خدا بچههایش را برایش نگاه دارد». ذهنیت بیمار را میبینید؟ آنوقت به ابوغریب گیر میدهیم.
برای ما همینکه این مقام و آن مقام دولتی قطعنامههای شورای امنیت سازمان ملل متحد را غیر قانونی بخوانند کافی و دلگرم کننده است. عقلما اینجا به این سمت متمایل نمیشود که خوب اگر غیر قانونی است باید از آن شکایت کرد. آیا تا بحال ایران از این قطعنامهها شکایت کرده؟ اگر کرده به کجا و اگر نکرده چرا نکرده؟ اصلا توجه نمیکنیم که این کاملا طبیعی است که هرگاه سازمانی علیه کسی حکمی داد طرف آمپرش بالا برود و بگوید این حکم غیرقانونی است. همسایهای داشتیم که از تیر چراغبرق دم خانهشان مستقیما سیم کشی کرده بود برای زیر زمین خانهشان (برق دزدی) و آنجا را چندتا بخاری برقی گذاشته بود و تبدیلش کرده بود به گلخانه . وقتی اداره برق به او گفت که این کار را نکن و مامور فرستاد تا سیم غیرقانونی وی را قطع کند طرف داشت بلند بلند توی محله داد و بیداد میکرد که این کار اداره برق غیرقانونی است!
...