نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
"ورد پرس"ی شدیم
ما هم "ورد پرس"ی شدیم. این هم دلیلش. در وبلاگ جدید قدم همگی دوستان در وبلاگ جدید بر چشم من است. این هم آدرس آن:
در ضمن نمی توانم سیستم کامنت نویسی فارسی را به جای جدید منتقل کنم. در عوض در ستون سمت راست وبلاگ جدید، کمی مانده به آخر ستون به سه واژه پرداز آنلاین فارسی لینک داده ام. می توانید کامنت تان در پای مطالب وبلاگ جدید آنجا به فارسی تایپ کنید و بعد در قسمت نظرات کپی/پیست نمائید.
ارادتمند همگی هم هستم
ققنوس
(پ.ن: از دوستانی که عنایت کرده اند به این وبلاگ لینک داده اند، برای تغییر لینک به آدرس جدید من متشکرم. ببخشید توی زحمت افتادید)
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
دستگیری کودک دو ساله؟
از خبرگزاری فارس. این هم لینک اصل خبر. قسمت‌های قهوه‌ای رنگ در پرانتز از نویسنده این وبلاگ است:
-------------------

به گزارش فارس به نقل از روزنامه اماراتي "البيان"، ارتش اسرائيل چهارشنبه‌شب گذشته عمليات نظامي گسترده‌اي را براي ربودن دو كودك فلسطيني از دست پدرش در روستايي نزديك شهر "الخليل"در كرانه‌باختري به‌راه‌انداختند. (عملیات نظامی گسترده؟ برای دو کودک؟ آن هم در روستا؟ بابا این نویسنده‌های خبرهای فارس باید پا شوند بروند آمریکا توی انتشاراتی‌های «کمیک بوک» و این چیزها کار کنند. پولش خیلی بهتر است از یک خبرگزاری ایرانی. قوه تخیل قوی‌‌شان همینجوری الکی الکی دارد هرز می‌رود.)

شاهدان عيني شهر "بيت‌لاهيا" شمال غرب الخليل گفتند ارتش رژيم صهيونيستي با ايجاد موانع و با تانك‌ها و خودروهاي زرهي و نفربر و پرتاب بمب‌هاي آتش‌زا روستا را به كنترل خود درآورده (نتیجه می‌گیریم که لابد روستا یک روستای عادی نبوده و بیشتر به «دژ»ی شبیه است که زندگی عادی یک روستا فقط بعنوان استتار و گول‌زنک بکار می‌رود و الا دلیل نداشت که با تانک و خورو و بمب وارد آن بشوند) و دو كودك را كه يكي چهار و ديگري دو ساله بود دستگير كردند (بنازم به این انتخاب لغات. نمی‌گوید «دو کودک را از پدرشان گرفتند». می‌گوید «دستگیر کردند». یعنی مثلا با خشونت به این دو کودک دستبند زدند. خوب است نویسنده خبر بقدر کافی مست نبوده که مثلا بنویسد «نیروهای اسرائیلی هر دو این کودکان معصوم چهار و دو ساله را جلوی خانه‌شان از ریش آویزان کردند». بکار بردن لغت «دستگیری» برای بچه دو ساله یا چهار ساله یا نشانه سهل‌انگاری خبرساز است که مخاطب را «ببو» فرض می‌کند یا نشانه مست بودن وی.)

"جبر عيسي مرشد"44ساله پدر اين دو كودك دختر فلسطيني سال 2000 با "رفقه"يك زن يهودي ازدواج كرد (پس کودکان فلسطینی خالص نیستند بلکه فلسطینی-اسرائیلی می‌باشند) و در روستاي شهر الخليل سكني گزيدند و چهار ماه پيش از يكديگر جدا‌شده و مادر كودكان به فلسطين اشغالي بازگشت و دادخواست خود را مبني بر شكايت از همسرش و درخواست پذيرش حضانت دو كودك به دادگاه ارائه داد.
(آهان، پس کل داستان این بوده. طرف با یک زن اسرائیلی ازدواج می‌کند. خداوند به ایشان دو بچه عطا می‌کند. بعد (به هر دلیلی) از هم جدا می‌شوند. مادر برای سرپرستی کودکان به دادگاه درخواستی می‌دهد که ظاهرا دادگاه با آن موافقت می‌کند و حق را به وی می‌دهد. پدر خانواده از گردن نهادن به رای دادگاه سر باز می‌زند. بعد هم پای پلیس و آجان به این روستا باز می‌شود تا بچه‌ها را از پدر بگیرند و بدهند مادر. داستانی که مشابه آن را خیلی در جامعه خودمان دیده‌ایم.
چنین خبری در ذهن خبرسازان ما تبدیل می‌شود به یک «لشگر کشی» تمام عیار آن هم به روستائی مظلوم و نه بقصد گرفتن کودکان از پدر که «دستگیری» کودکان. توی ایران که زن و بچه مردم را می‌گیرند می‌ریزند بار مینی‌بوس می‌کنند می‌برند کلانتری تا تعهد بدهند اسمش است «ارشاد» و «تذکر». اما کاری که اسرائیلی‌ها می‌کنند برای اجرای حکم حضانت دادگاه و گرفتن دو بچه از پدرشان می‌شود «دستگیری» بچه‌ها. به این می‌گویند خبرگزاری معتبر و مستقل!!!).
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
عجله کار شیطان است حتی در تعیین مرز میهن اسلامی
------------------
حالا چرا با این عجله؟ خوب یک سال دیگر هم صبر می‌کردید بعد بعنوان هدیه جشن بیست‌سالگی خاتمه جنگ ایران و عراق این کار را می‌کردید. نوزده سال است که مرز به این طویلی و مهمی علائم مرزی درست و حسابی نداشته. چیزی شده؟ نه ولله. خوب یک سال دیگر هم صبر می‌کردید، کار مرز و مرز داری و پاسداری از مرز و بوم میهنی که برای وجب به وجب آن خون‌ها ریخته شده که به عجله درست نمی‌شود، می‌شود؟ عجله کار شیطان است حتی در تعیین مرز میهن اسلامی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
اسرائیل تمام دنیا نیست.
-------------------

تا مدتی قبل می‌گفتند این جنگ در مقابل ارتش اسرائیل بود. بعد چند وقت گفتند این جنگ در مقابل اسرائیل (کل کشور) بود. بعد دم سالگرد جنگ گفتند این جنگ در مقابل اسرائیل و آمریکا بود. حالا که داریم وارد سال دوم آن می‌شویم می‌گویند این جنگ در مقابل تمامی دنیا بود. یکی دو سال دیگر حزب‌الله می‌آید یک فیلم «جنگ ستارگان» می‌سازد که در آن همه ستارگان کهکشان با بشقاب پرنده‌های‌شان به لبنان حمله‌ می‌کنند و سربازان حزب‌الله با شمشیرهای لیزری بابای تک‌تک مهاجمان را در می‌آورند.
---------------------------

آیا «اسرائیل» همان «تمامی‌ دنیا» است؟ یعنی حزب‌الله لبنان در برابر تمامی دنیا ایستاده؟ آیا نسبت دادن اسرائیل به تمامی دنیا نشان از قدرت عظیم اسرائیل ندارد؟ چرا دشمن خود را تا این حد بیهوده بزرگ می‌کنید؟ ادبیات مقایسه‌تان ته کشیده؟ جایگاه ایران در این تقسیم‌بندی «حزب‌الله لبنان» و «تمام دنیا» کجاست؟ آیا حزب‌الله لبنان جزئی از ایران است یا ایران جزئی از آن؟ آیا ایران در این تقسیم‌بندی جزء اسرائیل (=تمام دنیا) به حساب می‌آید؟ تکلیف مسلمانان جهان در اندونزی و مالزی و عربستان و عراق و سوریه چیست؟ جزئی از حزب‌الله لبنان هستند یا جزئی از تمام دنیا (=جبهه اسرائیل)؟ چرا با غلو کردن و باد کردن خود و دشمن‌تان دارید خودتان را به روزی می‌اندازید که دیگران در سلامت عقل شما شک کنند و به همان پیروزی‌تان هم به دیده شک و تردید بنگرند؟ یک ارتش چریکی چندصد هزار نفری توانسته در برابر تمام شش هزار میلیون نفر دنیا ۳۳ روز ایستادگی کند؟ آنهائی که برای «آرنولد» فیلم‌نامه می‌نوشتند هم چنین خالی‌بندی عظیمی نمی‌کردند.

اصلا فرض کنیم تمام دنیا در برابر حزب‌الله صف آرائی کرده‌اند. آیا شما نباید از خودتان بپرسید که چرا همه دنیا مخالف شما هستند؟ جوک آن بابا را احتمالا نشنیده‌اید که داشت توی اتوبان دنده عقب می‌رفت و وقتی رادیو ماشینش اعلام کرد که رانندگان عزیز در اتوبان فلان مواظب باشید که یک بابائی دارد در اتوبان دنده عقب می‌رود طرف با خودش گفت «چی می‌گه؟ یکی نیستند که، هزارتا هستند!!!».

همین خود شما آقای عزیز اگر یک روز صبح از خانه بیرون بیائید و ببینید که هرکس به شما می‌رسد چپ چپ نگاه‌تان می‌کند آیا به مثلا موهای خود یا لباس خود شک نمی‌کنید؟ آیا امتحان نمی‌کنید ببینید زیپ شلوارتان باز است که مردم اینگونه به شما می‌نگرند؟ آیا سریعا خودتان را به یک آینه نمی‌رسانید تا عیب احتمالی خود را در آن بیابید؟ وقتی همه دنیا روبروی‌تان قرار می‌گیرد، آیا نباید از خود بپرسید که «مگر همه دنیا انگل در روده دارند که می‌خواهند با ما بجنگند؟ مگر مردم و کشورهای دنیا کار و زندگی ندارند که به ما گیر داده‌اند؟ چرا تا کنون همه دنیا به ما گیر نداده بود و اکنون این اتحاد پیدا شده؟ ای داد بیداد ما چکار کرده‌ایم که همه دشمنان ما علیه ما متحد شده‌اند؟ عیب کار ما در کجاست؟»

من فکر می‌کنم که شما برادر محترم، نمی‌دانید دیگر به چه زبانی از دست و پای بلورین خود تعریف کنید. خوب هیچ نگوئید. مگر حقوق‌تان را به میزان حرفی که می‌زنید می‌دهند؟ خدای نا کرده یک روز مردم در نیایند بگویند «ای بابا این حزب‌الله لبنان هم یکی است توی مایه‌های ملاحسنی ایران». حالا اگر این نسبت‌ را به زنده‌های این جنبش بدهند خیالی نیست ولی آیا آبروی همرزمان شهید‌تان بخطر نمی‌افتد اگر این نسنجیده سخن گفتن و الکی آسمان و ریسمان به هم بافتن را مردم به آنانی که با خون خود برای‌تان این پیروزی را به ارمغان آوردند نسبت دهند و زنده و مرده شما را با یک چوب برانند؟ خجالت بکشید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مجموعه‌ای که دو سه ماه بدون رئیس به کارش ادامه می‌دهد، کارش چیست؟
-------------------

ببینید، یک مجلسی در کشور است (به هر نامی که باشد) که یک سری وظایفی را بعهده دارد (هر چه که باشند). رئیس این مجلس در اوائل تابستان فوت می‌کند. آنوقت رای‌گیری برای انتخاب رئیس جدید را در اواخر تابستان انجام می‌دهند! به نظر من این تاخیر در انتخاب اولا توهین است به رئیس در‌گذشته قبلی این مجلس -آیت‌الله مشکینی- چرا که این شبهه پیش می‌آید که ایشان بعنوان رئیس کار درست و حسابی‌ای در این مجلس نمی‌کردند که قضایا دو-سه ماه می‌تواند بدون وجود و حضور ایشان ادامه داشته باشد، بود و نبودشان یکی است. ثانیا می‌تواند از جهت دیگر توهین باشد به نمایندگان آن چرا که گروهی ممکن است از این تاخیر اینگونه برداشت کنند که «بابا مجموعه‌ای که بدون رئیس بتواند دو سه ماه بگردد، مجموعه‌ای است که کسی در آن کاری انجام نمی‌دهد».

با توجه به اینکه رئیس قبلی این مجلس مدتها در بیمارستان و در بستر مرگ بود می‌شد ریاست موقتی برای این مجلس انتخاب کرد تا در صورت فوت آقای مشکینی روال کار مجلس مذکور مختل نشود و بعدا سر فرصت و پس از در نظر گرفتن تمامی جنبه‌ها رئیس دائمی آن انتخاب گردد. در هر حال این تاخیر بنظر من برای خود نمایندگان این مجلس توهین‌آمیز است.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
دايره قضايي در سفارتخانه‌هاي ايران
.
---------------------------
من متخصص مسائل قضائی نیستم. فقط چندتا سوال برایم مطرح شده که امیدوارم دوستانی که تحصیلات و تخصص‌شان امور حقوقی است بتوانند پاسخی برای‌شان بیابند. منتها قبل از هر چیز باید عرض کنم که قسمت بزرگی از «ایرانیان مقیم خارج از کشور» با سیستم کاغذبازی و نظام اداری ایران مشکل داشته‌اند که گذاشته‌اند و رفته‌اند جای دیگری در دنیا زندگی می‌کنند. حالا برویم برای‌شان در آن سر دنیا «واحد قضائی ایرانی» ایجاد کنیم؟ بگذریم.

از نظر منطقی این چند حالت به ذهن من می‌رسند:

اول) مورد اختلاف (مثلا ملک یا کارخانه) در ایران نیست (فرض کنید من می‌گویم که شریک ایرانیم در آلمان از من هفتاد هزار یورو کلاه‌برداری کرده). در این صورت:

الف)‌ هر دو طرف دعوی ساکن دائمی ایران هستند که باید بروند دادگاه ایرانی. یا از طریق دادگاه و وکیل آلمانی در خود آلمان کار را دنبال کنند.
ب) هر دو طرف دعوی ساکن موقت ایران هستند (بین ایران و خارج در رفت و آمدند). در این صورت در همان کشور محل وقوع اختلاف به دادگاه می‌روند چرا که ادله و شواهد و مدارک دعوی‌شان به احتمال قریب به یقین در همان کشور معتبر است (مثلا طرف به من در آلمان چکی داده که بی محل است، کارشناس دادگستری ایران که صلاحیت ندارد برای بررسی چک و حساب بانکی و امضای طرف در آلمان) و در صورت غیبت یکی یا هردو، وکیل‌ خارجی شان کار را دنبال می‌کند.
ج) هر دو ساکن کشوری دیگر هستند که قوانین آن کشور خاص بر آنها ساری و جاری است. قضیه ربطی به قوه قضائیه ایران پیدا نمی‌کند.

دوم) مورد اختلاف (مثلا ملک یا کارخانه) در ایران است. در این صورت:
الف)‌ هر دو طرف دعوی ساکن دائمی ایران هستند که باید بروند دادگاه ایرانی. کاری که همه هفتاد میلیون نفر تبعه ساکن ایران می‌کنند.
ب) هر دو طرف دعوی ساکن موقت ایران هستند (بین ایران و خارج در رفت و آمدند). در این صورت در همان ایران به دادگاه می‌روند چرا که ادله و شواهد و مدارک دعوی‌شان به احتمال قریب به یقین در ایران است و در ایران معتبر می‌باشد (مثلا اینکه «طرف آمده و دور زمین من در بابل را برداشته آجر چیده» را خیلی راحت‌تر می‌توان در دادگاهی در ایران دنبال و ثابت کرد تا در دادگاهی در آلمان) و در صورت غیبت یکی یا هردو، وکیل‌ ایرانی‌شان کار را دنبال می‌کند.
ج) هر دو ساکن کشوری دیگر هستند. تنها در این صورت است که می‌توان وجود یک قاضی ایرانی در سفارت ایران را قبول کرد و رفت پیش او. فقط یک مشکل پیدا می‌شود. قاضی بنده خدا باید برای بررسی هر کدام از مدارک و ادله و از این دست، مدام با تهران در تماس باشد. ساده‌تر نیست که هر دو طرف دعوا یکی یک وکیل در ایران داشته باشند که در همان دادگاه ایران دنبال کارشان را بگیرند؟ یک تلفن می‌زنی به وکیلت در ایران و در جریان آخرین قضایای پرونده قرار می‌گیری. اما هربار که با واحد قضائی مستقر در سفارت تماس می‌گیری می‌گویند: «فرستاده‌ایم تهران. معلوم نیست که کی برگردد. باید صبر کنید. زمانش با خداست». و خدا نکند که در این میان بسته‌ای، مدرکی (مثلا سند زمین شما در ایران) یا چیزی هم در میانه راه ایران و کشور محل اقامت «گم» شود! دیگر دست‌تان به جائی بند نیست. باید پاشنه‌های‌تان را ور بکشید و بدوید از آن سر دیگر دنیا دنبال گرفتن المثنی آن در ایران.

اصولا رای «قاضی ایرانی با ابلاغ قضائی» در حیطه جغرافیائی کشوری دیگر (مثلا انگلستان) چقدر نافذ است و سندیت دارد؟ فرض کنیم که من و شریکم (هر دو ساکن انگلستان) مشکل مالی داریم. اصلا چرا برویم پیش قاضی ایرانی؟ مگر قوانین ایران در انگلستان اجرا می‌شوند؟ ضمانت اجرائی احکام این دادگاه در خارج فضای فیزیکی سفارت ایران کدام است؟ قاضی ایرانی در واحد قضائی مستقر در سفارت طرف من را موظف می‌کند که به جبران خسارت شریکش مثلا هشتاد‌هزار پوند به من بپردازد. از دادگاه که بیرون آمدم طرف چشم می‌اندازد توی چشم من و می‌گوید «نمی‌دهم». آنوقت چه؟ این واحد قضائی ایرانی به دولت انگلستان می‌گوید طرف را بگیرند بیاندازند زندان؟ لابد آنها هم می‌گویند «چشم»! یا اینکه باید منتظر شویم طرف کی برود ایران (اگر برود) آنوقت توی فرودگاه خفتش را بگیرند که تو به حکم دادگاه عمل‌ نکرده‌ای و باید مجازات شوی.

حالا فرض کنیم طرف از من کلاه‌برداری کرده و فرار کرده رفته ایران. من می‌روم و در دادگاه سفارت علیه وی اعلام جرم می‌کنم. باقی قضایا؟ واحد قضائی سفارت باید اعلام جرم من را به تهران بفرستد و بدهد به شعبه فلان و بهمان دادگستری که قضایا را دنبال کنند. بعد هم هر بار که من با واحد قضائی سفارت تماس می‌گیرم جویای پیشرفت پرونده شوم خواهند گفت: «فرستاده‌ایم تهران، از دست ما خارج است». مسلما چون ایران نیستم ناچارم وکیلی در ایران را انتخاب کنم که بجای من در دادگاه تشکیل شده در ایران حاضر شود. حکم هم نهایتا به واحد قضائی سفارت ارسال خواهد شد و آنها برای من حکم را پست خواهند کرد. خوب این کارها را که یک کارمند عادی سفارت هم می‌تواند بکند. نیازی به «واحد قضائی» نیست.

سخن کوتاه اینکه اگر مورد اختلاف به حیطه جغرافیائی کشور ایران مربوط و محدود است، خوب راحت‌تر و سریعتر این است که دو طرف دعوی در ایران وکیل بگیرند و در ایران علیه هم اقامه دعوی کنند. اگر هم قضیه به حیطه جغرافیائی کشوری دیگر مربوط است که قوانین همان کشور در مورد آن باید اعمال شوند. ربطی به ایران پیدا نمی‌کند.

البته ناگفته نگذارم که ایده یک «دفتر مشاوره و راهنمائی‌های حقوقی» در سفارت‌های ایران در خارج کشور ایده خوبی است. چند نفر متخصص دستگاه قضائی ایران در سفارت باشند که بروی پهلوی‌شان و درباره مشکل حقوقی خود در ایران از ایشان راهنمائی بگیری. در همین حد، نه در حد اجرائی. البته وکلای ایرانی در کشورهائی که ایرانیان زیادی در آنها اقامت دارند توانسته‌اند تا حدود زیادی این بار را بر دوش بکشند.

شاید چون من به چم و خم کارهای حقوقی و قضائی وارد نیستم مطلب رئیس قوه قضائیه را نمی‌فهمم. نیز نمی‌دانم که آیا بجز مواردی که در بالا گفتم موارد خاص دیگری هست و تعدادشان در هر کشور محل اقامت ایرانیان چقدر است که نیاز به استقرار یک واحد قضائی (با یک سری کارمند و منشی و دفتر و دستک مرتبط با آن) در سفارت ایران در مثلا انگلستان و آلمان و کانادا و فرانسه (وشاید در دفتر نمایندگی ایران در)‌ آمریکا باشد. دوستانی که تخصص دارند لطفا بنده را روشن کنند تا در پائین همین پست، توضیحات‌شان را درج کنم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
در حالت عادی «موج‌انگیز» است!
--------------------
نمایشنامه کوتاه:
(درجه‌دار نیروی انتظامی حضرتی وارد اتاق تیمسار می‌شود و پا جفت می‌کند)
درجه‌دار: قربان سلام عرض می‌کنم.
تیمسار: (روزنامه و جدول آن را کنار می‌گذارد) حضرتی دیگه چی شده؟
درجه‌دار: سردار، آمده‌ام از تان سرباز و ماشین تقاضا کنم.
تیمسار: برای چه منظوری؟
درجه‌دار: در راستای طرح ارتقاء امنیت اخلاقی جامعه.
تیمسار: اگر منظورت خونه اون زنیکه است که قرار شد من خودم با حاجی صحبت...
درجه‌دار: خیر قربان، این‌بار زده‌ام به ریشه‌اش، ام‌الفساد را پیدا کردم.
تیمسار: (نیم خیز می‌شود) شوخی می‌کنی؟
درجه‌دار: خیر قربان، من را تحریک کرد، اساسی.
تیمسار: تحریکت کرد؟
درجه‌دار: (آب دهانش را قورت می‌دهد) بله قربان، «موج» می‌انداخت به خودش در حالت عادی. خیلی موجش شهوت انگیز است.
تیمسار: عجب!
درجه‌دار: بعله قربون، تازه مردهای غریبه می‌آیند از سرتاسر کشور تا یکی دو روز باهاش باشند.
تیمسار: اسمش چیه؟
درجه‌دار: اسمش «دریا» است، فامیلش را هم گذاشته «مازندران».
تیمسار: (فریاد می‌زند) مرادی! مرادی! (ستوان دوم مرادی وارد می‌شود، پا می‌چسباند)
مرادی: بله قربان.
تیمسار: مینی‌بوس را بردار با وانت‌ها، همه می‌رویم عملیات.
مرادی: اطاعت می‌شه قربان.
تیمسار: حسینی و منظوری می‌مانند اینجا، بقیه همه می‌آیند.
مرادی: حتما قربان.
تیمسار: (خطاب به مرادی و درجه‌دار حضرتی) مرخصید (تلفن را بر می‌دارد، شماره می‌گیرد) سلام نعلیکم جوادآقای گل گلاب، کجائی برادر؟ قربان تو. بد نیست. گوش کن، داریم می‌رویم عملیات. خیلی مورد مهمیه. آره، در حالت عادی که هست بخودش «موج» می‌اندازد، اسمش را هم لابد به همین دلیل گذاشته «دریا». بفرست بر و بچه‌ها را با ما بیایند یک گزارش مشتی تهیه کنند. راستی اون فیلم «تام کروز» نرسیده به دستت؟ عیب ندارد. بیاد ما باش مومن. قربان تو. به سلامت. (گوشی را می‌گذارد، داد می‌کشد) مرادی؟ پس چی شد این مینی‌بوس؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بستر آموزش از راه دور
----------------------------
در «بستر» دو تا کار می‌کنند، یا استراحت می‌کنند (بصورت تکی) یا دو نفره یک کار دیگر می‌کنند... (استغفر‌الله)! حالا با این اینترنت دایل آپ تمام فیلتر قرار است چه چیزی را از چه فاصله‌ای «آموزش» دهیم؟ لابد کلاس درس هم می‌شود همان «چت روم یاهو» که حداقل باز می‌شود و دانش‌جویان هم مشغول نوشتن:
F baraye s... nist? pool ham midam
خواهند شد. نتیجه‌اش البته همان «بستر فراهم» است که در هنگام تشکیل «کارگاه‌های آموزشی از راه بسیار نزدیک» از آن استفاده خواهد شد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ترویج الگوی رفتاری=پرواز؟
------------------
اگر «ترویج الگوی رفتاری» اسمش می‌شود طرح «پرواز»، پس لابد دوره‌های آموزش پرواز با هلیکوپتر را هم باید «طرح اخلاق‌الائمه» نامید!!! یک نامگذاری ساده که اینقدر پرت و پلا باشد، برنامه خود دوره دیگر چیست؟ لابد بجای گفتن مسائل مروبط به «اهل بیت (ع)» در مورد «صحرای کالاهاری» صحبت می‌شود.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
دوست عزیز من «حسین تُرکه»
در دوران دانشجوئی دوستی داشتیم هم سن و سال خودمان بنام «حسین». این «حسین» عزیز (که هرکجا هست خدایا به سلامت دارش)، تُرک بود و به همین دلیل بروبچه‌ها او را بنام «حسین تُرکه» می‌شناختند. همان موقعش هم تقریبا کسی فامیل او را درست و حسابی نمی‌دانست چرا که حتی برای مسئول ثبت‌نام دانشگاه، حسین، «حسین تُرکه» بود و بس. حسین بچه‌ای بود «اِند رفاقت»، فوق‌العاده بجوش و اجتماعی (خوش تیپی‌اش به کنار که موضوع صحبت امروز ما نیست ولی مایه حسادت یک سری -از جمله خود من- به او بود!!!) و به دل رس. ما فارس‌ها هم که چشم نداشتیم از خودمان بهتر را ببینیم، هی مدام سر به سر او می‌گذاشتیم و جلویش جوک ترکی می‌گفتیم و دستش می‌انداختیم. ولی این کوه صفا و مهربانی مگر خمی به ابرو می‌آورد؟ مگر از دوستی‌اش چیزی کم می‌شد؟ لارج بود به تمام معنا. یک لوطی مدرن. بگذریم.

حسین در درس خواندن عادت عجیبی داشت. هر وقت که شبهای امتحان جمع می‌شدیم دور هم و با رنگ پریده و اضطراب امتحان فردا شروع به خواندن کتاب و جزوه می‌کردیم و مسائل حل شده توسط استاد را فهمیده و نفهمیده «حفظ» می‌کردیم، حسین مرجع و منبع «توضیح» و «فهم» ما بود. با آرامش یک پدر که دارد برای کودک سه چهار ساله‌اش مسئله را توضیح می‌دهد، قضایا را برای ما باز می‌کرد و با مثال‌های همه فهم و عامیانه چنان قوانین فیزیک یا معادلات مولکولی را برای ما جا می‌انداخت که دهان همه‌مان باز می‌ماند. شیوه کار او چه بود؟

حسین در کلاس درس یک «گیر» به تمام معنا بود. محال بود از سر چیزی نفهمیده بگذرد. خدا خیرش بدهد ولی حتی «زیست‌شناسی» را هم «می‌فهمید»، «حفظ» نمی‌کرد. گاهی قسمت عمده‌ای از وقت کلاس بین او و استاد می‌گذشت. سریع مطلب را می‌گرفت ولی تا مطلب برایش جا نمی‌افتاد از آن نمی‌گذشت. امثال من مثل بزغاله کله تکان می‌دادند به استاد که یعنی «آره بابا بسه، فهمیدیم، تو راست می‌گوئی، خیر امواتت ساعت پنج دقیقه به دو بعد از ظهر پنجشنبه اردیبهشت ‌ماه است، کوتاهش کن برویم سراغ شب‌جمعه‌مان استاد جان». و او حتی در راهرو هم استاد را رها نمی‌کرد. نه اینکه بچه درسخوانی باشد، ابدا، فقط می‌خواست نفهمیده از سر چیزی نگذرد.
شب‌های امتحان هم به همه ما می‌خندید! ما پنجاه صفحه کتاب را تا صبح پنج بار می‌خواندیم و هیچ نمی‌فهمیدیم و به ضرب قهوه تا سه و چهار صبح بیدار بودیم، او یک بار می‌خواند و بعدش می‌گرفت می‌خوابید! (اگر ما اذیتش نمی‌کردیم و می‌گذاشتیم بخوابد، البته!)

الان که فکر می‌کنم می‌بینم علیرغم آن همه مزخرفی که من و دیگران بارش می‌کردیم که «نفهم» است و چه است و چه است، یکی از معدود آدم‌هائی بود که می‌توانستند از «عقل» خود بخوبی استفاده کنند. از دید او «علم» یک مبنای «منطقی» داشت، کافی بود کسی به آن مبنای منطقی دست پیدا کند، دیگر باقی حل بود. ما اما در ذهن‌مان «حمال‌ الکُتُب» بودیم. حجم عظیمی از فرمول و اسم و فرایند و دستگاه و محاسبه را در ذهن داشتیم ولی چون هیچ منطقی آنها را در ذهن‌مان مرتب نمی‌کرد، دست آخر به ضرب خواهش و تمنا و لیس زدن کفش استاد می‌گرفتیم ۱۲ و او بدون اذیت کردن خودش می‌گرفت ۱۷. در دورانی که نامزد کرده بود و هوش و حواسش سرجایش نبود از ۱۴ پائین نمی‌آمد.

امروز یک‌ دفعه دلم هوایش را کرد. اگر هنوز با او ارتباط داشتم می‌توانست در این دهه چهارم زندگی -که مثلا قرار است خیر سرم عقلم به کمال برسد- خیلی کمکم کند و نحوه فکر کردن را به من بیاموزد. الان می‌فهمم که ناخود‌ آگاه خیلی چیزها را از او آموخته‌ام. بخش بزرگی از همین یک ارزن حوصله داشتن در توضیح، پیدا کردن مثال مناسب، استفاده از زبان همه فهم و ... که دارم حاصل همان پنج سال رفاقت زمان دانشگاه است. ای‌کاش گمش نکرده بودم تا بجای استفاده از یک «ارزن» مغزم می‌توانستم از همه آن استفاده کنم. کجائی «حسین‌ تُرکه»، معلم استدلال و منطق من؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
«بالاترین»، «سوپرمنِ» من، یک ساله شد!!! یک‌هزار تبریک!!!
بچه که بودم کارتون «سوپرمن» یکی از محبوب‌ترین برنامه‌هائی بود که می‌دیدم. هروقت سوپرمن می‌خواست به هوا بپرد و پرواز کند شعارش این بود: «بالا، بالا، بالاتر». سوپرمنی که ما در تلویزیون سیاه‌ و سفید لامپی دو کاناله می‌دیدیم موجود نازنینی بود که یک تنه به جنگ بدی‌ها می‌رفت و با بخطر انداختن خودش آدم بدها را شکست می‌داد (و معمولا خانم زیبائی را هم از چنگال آنها در می‌آورد!).

بقول «سهراب سپهری»، «طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها». من هم «بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر بود». خلاصه همانطور که سرکار خانم «زویا زاکاریان» در شعر «کیو کیو بنگ بنگ» توضیح می‌دهد، من در ایام «تفنگهاي حقيقي / برادرهاي دلتنگ» بزرگ شدم و آنقدر دور و برم شهید و قهرمان و خون و خیانت دیدم که «سوپرمن» را به دست «سوپور من» سپردم تا با خود ببردش که حقیقی نبود و مایه‌ای از حقیقتی که در جهان اطراف من می‌گذشت نداشت.

سرگرم زندگی خود شدم. بقول «سیاوش کسرائی» «آفتاب و ماه درگشت، سالها بگذشت». سوپر من و «بالا، بالا، بالاتر»ش دیگر از خیال من پاک شده بود. کم‌کم داشتم باور می‌کردم که بقول فروغ «زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد». تا روزی که «بالاترین» را دیدم.
دیدم که چقدر راحت می‌شود «بالا» را هدف گرفت و روی به سمت «بالا» داشت. دیدم که می‌توان «سوپرمن گونه» ولی نه با سلاح «بازو» که با سلاح قلم به جنگ سیاهی تعصب و جهل رفت. اگر «سوپرمن» بچگی من نمادی بود از «پاکی» و نشان می‌داد ارزش مبارزه در راه پاکی را، «سوپرمن» میان‌سالی من نمادی است از آنچه جامعه من به آن نیاز دارد. «بالاترین» ارزش «رای» و «بحث» را به من شناساند. اما هر اندازه که «سوپرمن» کودکی من خیالی بیش نبود در ذهن سازندگان آن و من، «بالاترین» واقعی است، چرا که «بالاترین» را «من» می‌سازم، تو می‌سازی، ما می‌سازیم. «عطار نیشابوری» می‌گوید (قریب به مضمون): «در خود بنگرید که سیمرغ شمائید». و ما کاربران «بالاترین» هرکدام‌مان گوشه کوچکی از مقالات و نوشته‌ها را می‌گیریم و بعد فریاد می‌کشیم «بالا، بالا، بالاتر». هرکدام ما کاربران یک «سوپرمن» واقعی هستیم که به سمت «بالا» می‌رود. وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت.

و این «سوپرمن» واقعی میان‌سالی من چه زود جای خود را باز کرد در زندگیم. آن یکی کودکی بازی‌گوش را از توی خیابان و روی دوچرخه پای تلویزیون می‌کشید و میخکوبش می‌کرد، این یکی مرد گنده کچلی را هن‌هن زنان پای کامپیوتر می‌کشد و ساعتها از ماجراهای ایران و جهان برایش می‌گوید. باور ندارم که «بالاترین» یک ساله شده. انگار که من سالیان سال است می‌شناسمش. با هم به خیلی‌ جا ها سرزده‌ایم و خیلی کارها کرده‌ایم. خوشی‌ها و ناخوشی‌های زیادی را با هم دیده‌ایم و تقسیم کرده‌ایم. نه، «بالاترین» دوست قدیمی من است. هر روز صبح می‌روم در خانه‌شان با هم سلام و علیکی می‌کنیم. دستم را می‌گیرد و می‌برد و به دوستان دیگرش، به کاربران دیگر، معرفی‌ام می‌کند. کلی دوست خوب پیدا کرده‌ام در این چند وقتی که با «بالاترین» دوست هستم. «بالاترین» اخم‌های مردمان «وبلاگ شهر» را از تلخی می‌اندازد و بر شیرینی خنده‌های آنان می‌افزاید. چه یک ساله چه صد ساله، «بالاترین» دیگر جزئی از من است. «بالاترین» اسباب‌بازی میان‌سالی من نیست. بخشی از هویت آنلاین ما ایرانیان است.

یک سالگیش مبارک باشد. دست سازندگانش هم درد نکند. خالق «سوپرمن» بر روی کلی از بر و بچه‌های هم نسل من تا آخر عمر تاثیر گذاشت. خالقین «بالاترین» بر روی کلی از آدم‌های نسل‌های مختلفی که کاربرش هستند تاثیر گذاشته‌اند. زنگ در خانه «بالاترین» را می‌زنم. در باز می‌شود. همه کاربران آن بهمراه سازندگانش دور کیک تولد یک سالگی‌ «بالاترین» جمع شده‌اند. به احترام همگی‌شان، کلاهم را از سر بر می‌دارم و در همان چهارچوب در به همه آنان تعظیم می‌کنم. این مقاله را هم کنار کادوهای دیگر می‌گذارم. تولد «بالاترین» مبارک.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بشنو همسفر من---از این بنزین کم راه دشوار
مدتی بعد از سهمیه بندی بنزین:

آمبولانس: ما دیگر نمی‌توانیم کار کنیم. سهمیه‌مان کفاف نمی‌دهد.
مسئولان سهمیه بندی: بیا این مال تو.
تاکسی: آخر اینقدر بنزین به کجای ما می‌رسد؟
مسئولان سهمیه بندی: بیشترش کردیم، برو رد کارت.
آژانس: آقا زن و بچه مردم شب و نصف شب اعتماد نمی‌کنند به تاکسی و مسافرکش. ناموس مردم دست ماست.
مسئولان سهمیه بندی: بیا این یک کم هم مال تو.
کشاورز: آقا محصول ما مونده سر زمین یک فکری بحال بنزین بخش کشاورزی بکنید.
مسئولان سهمیه بندی: این هم مال شما.
صنعتگر: عزیزجان من کارخانه‌ام تا محل زندگی‌ام هشتاد کیلومتر فاصله است. چه‌جوری خودم را برسانم به محل کارم و برای کشور تولید درآمد کنم؟
مسئولان سهمیه بندی: این یک باک هم مال شما آقا جان.
بیمار: من باید ماهی دو سه بار بروم بیمارستان. بعدش هم باید کلی سگ‌دو بزنم دنبال دارو و دوا هایم توی ۱۳ آبان و هلال احمر و ناصر خسرو. چکار کنم؟
مسئولان سهمیه بندی: خدمت آقا.
موتوری: دااااش، ما یک موتور قراضه داریم که نون زن و بچه‌مون را از توش در می‌آریم. حالا که بنزین نداریم، برویم مواد فروش بشویم خوب است؟
مسئولان سهمیه بندی: نه جانم، این یک ذره هم خدمت شما.
روستائی: انگار که برف اومده سنگین و ارتباط ما با مرکز قطع شده. نه کسی می‌آید و نه کسی می‌رود. مردم بنزین ندارند.
مسئولان سهمیه بندی: بفرمائید روستائی عزیز.
پزشک: آقاجان ما را وقت و بی‌وقت، شب و نصف شب سر بالین مریض صدا می‌کنند. پای پیاده که نمی‌شود تا آن سر شهر رفت. مریض را کفنش کرده‌اند که ما می‌رسیم.
مسئولان سهمیه بندی: چه بد، عجب... خوب بفرمائید آقای دکتر.
خبرنگار: یا باید توی رسانه‌ها چهچه بلبل پخش کنید یا بنزین بدهید ما برویم این طرف و آن طرف گزارش و خبر برایتان فراهم کنیم.
مسئولان سهمیه بندی: خدمت خبرنگار عزیز.
صیاد: آقاجان قایق ما بنزین نیاز دارد. خوب است بیکار بشویم برویم دنبال قاچاق؟
مسئولان سهمیه بندی: نه عزیز من، این حرفها کدام است، بیا جانم. این هم مال تو.
نماینده مجلس: بابا من که از خودتون هستم. می‌خواهم بروم حوزه انتخابیه‌ام با مردم ملاقات کنم و به مشکلات‌شان گوش بدهم بلکه بشود کاری برای مردم کرد. بنزین ندارم.
مسئولان سهمیه بندی: آخ ببخشید. اصلا حواسمون به شما نبود. بفرمائید. تو را به خدا ببخشیدها.
شهردار: آقایان، آتش‌سوزی و حوادثی از این دست خبر نمی‌کند. ما ناچاریم باک خودروهای امدادی را پر نگاه داریم.
مسئولان سهمیه بندی: راست می‌گوئی. اینقدر خوبه؟
بازاری: حالا ما خودمون ماشاءالله وضع‌مان خوبه، خیالی نیست، ولی از وقتی مردم بنزین کم دارند، کمتر می‌آیند خرید. بالاخره ما هم مالیات می‌دهیم، هم سهم ... هم سهم ... هم...
مسئولان سهمیه بندی: ادامه نده، فهمیدیم، دو سه ماه اضافه جلوجلو به مردم بدهیم خوبه؟
پیش‌نماز: برادران توجه دارند که ساعت پنج صبح نه اتوبوسی بکار است و نه تاکسی‌ای. همین نحو پیش برود فریضه نماز جماعت صبح را باید تعطیل کرد.
مسئولان سهمیه بندی: اصلا و ابدا حاج آقا، حرفش را هم نزن. خدمت حاج آقای گل خودمون.
خودرو ساز: آقاجان ماشین خورده توی سرش. مردم دیگر گُروگُر ماشین نمی‌خرند. بنزین ندارند که ماشینش را بخرند. وضع به این منوال ادامه داشته باشد باید کارخانه را بگذاریم روی شمعک و چند هزار نفر را اخراج کنیم.
مسئولان سهمیه بندی: جون مادرت این کار را نکن. فکر می‌کنی با چقدر اضافه کردن سهمیه مردم مشکل تو حل می‌شود؟
سازمان ایرانگردی: خیر سرتون آمدید کار کردید! آقاجان مردم دیگر مسافرت نمی‌روند. هتل‌ها در فصل مسافرت خالی هستند. اقتصاد‌های محلی با مشکل مواجه شده‌اند.
مسئولان سهمیه بندی: به هرکی دو تا بیست لیتری سهمیه مسافرت بدهیم خوب می‌شود؟
پلیس: بابا ما بنزین نداریم بگذاریم دنبال دزد‌ها. برای آبروی نظام هم خوب نیست خانم‌های بدحجاب و شیطان پرست‌ها را سوار ماشین پلیس کنیم بعد بنزین نداشته باشیم استارت بزنیم ناچار شویم از آن همه خانم مکش مرگ‌ما بخواهیم ماشین پلیس را تا کلانتری هُل بدهند.
مسئولان سهمیه بندی: حقیقتا صحیح می‌فرمائید. این هم اضافه سهمیه شما.
*********

خلاصه باقی مردم و اصناف هم یک دلیل درست یا الکی جور می‌کنند و می‌آیند سهمیه بنزین می‌گیرند. وضع می‌شود همانی که بود. این میان فقط سر یک عده محدود چند درصدی که علاف بودند و هی بیخودی گرد خیابان‌ها می‌چرخیدند بدون کلاه بنزین می‌ماند. آن هم خیالی نیست، از هر کدام این همه بنزین که در بالا ذکر شد چند قطره‌ای در باک این عده محدود بچکد برای ول‌چرخ زدن در خیابانها کافی است.
خدائی‌اش مگر فشار دو دو تا چهارتای اقتصاد بتواند چشم مردم و دولت را بر روی حقایق و سرمایه‌های ملی باز کند. هر دو با هم کورس گذاشته‌اند: یکی می‌خواهد بنزینش از آب رادیاتور ماشینش ارزان‌تر باشد تا هیچ هزینه‌ای برای حمل و نقل نپردازد، آن دیگری می‌خواهد بنزین را به قیمت بازار جهانی بفروشد و سودش را خرج چنین و چنان کند در لبنان و فلسطین. خداوند به هر دو طرف خیر بدهد. هرکدام یک پیچی، میخی، سنبه‌ای، مته‌ای برداشته‌اند و دارند این قایق را سوراخ می‌کنند و خطاب به دیگری می‌گویند «ارث پدرم است. دوست دارم سوراخش کنم. به تو چه؟». انگار نه انگار که هر دو -از بد یا از نیک روزگار- با هم در این قایق همسفرند. بگردند تا ببینیم چه قرار است بر سر این قایق بیاید. «اِاِاِاِ چه آبی زد توی قایق از این سوراخ. بچه بجنب تا غرق نشده‌ایم اون سطل بنزین رو بریز تو آب، سطلو بده به من تا این آبها رو از قایق بریزم بیرون».
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
دست صدام حسین هنوز در خون مردم بیگناه عراق است
به گزارش فارس به نقل از پايگاه اينترنتي كامن دريمز، از زمان تهاجم آمريكا و متحدانش به عراق يك ميليون و هزار عراقي كشته شده اند و اين رقم، ده برابر آماري است كه منابع آمريكايي ذكر مي كنند. در اين گزارش به نقل از سايت اينترنتي "جاست فارين پاليسي" آمده است از زماني كه نشريه پزشكي لانست گزارش خود را درباره تعداد كشده شدگان عراقي درجنگ اعلام كرد، نيز روند قرباني شدن عراقي ها ادامه دارد و با احتساب آمارهاي اعلام شده، تاكنون يك ميليون و هزار عراقي در جنگ كشته شده اند. لانست گزارش خود را از ابتداي جنگ تا جولاي 2006 اعلام كرده بود. براساس گزارش اين پايگاه اينترنتي، كشته شدن اين تعداد عراقي، قتل عام رواندا را كم اهميت مي كند و رهبران آمريكايي مسئول مستقيم اين وضع هستند.
---------------------

باید توجه کرد که داریم درباره «انسان» و «از دست رفتن جان انسان» صحبت می‌کنیم، نه گردو می‌شماریم و نه مورچه زیر پا له می‌کنیم. یک میلیون نفر کشته در عرض چهار سال و پنج ماه یعنی بطور متوسط هر ماه حدود ۱۹۰۰۰ نفر جان باخته‌اند، تقریبا ۶۳۰ نفر در روز یا به عبارتی در هر ساعت شبانه روز ۲۶ نفر. می‌بینیم که نهال نامبارکی که صدام حسین در خاک شور عراق کاشت اکنون در غیاب وی دارد میوه تلخ برادرکشی را چه فراوان به بار می‌آورد.

صدام کم جنایت نکرد و کم نکشت. هرگونه صدای مخالفی را با تیرباران و اعدام دسته‌جمعی و خانوادگی پاسخ داد. به ایران حمله کرد و صدها هزار ایرانی و عراقی را به دست فرشته مرگ سپرد. هنوز عرق جنگش با ایران خشک نشده بود که چشم طمع به خاک کویت دوخت. خدا می‌داند چقدر آدم فدای جنون قدرت این مرد شدند. بیش از ده سال مملکت خودش را در زیر شدیدترین تحریم‌های سازمان ملل قرار داد و باعث کشته شدن هزاران کودک هموطن خودش شد. دست آخر هم هنگامی که می‌توانست در برابر سنبه پر زور آمریکا از تخت قدرت به پائین بیاید و باتتمه احترامش و بهمراه خانواده‌اش به یک کشور عربی برود و بیش از این باعث کشته‌شدن عراقی‌ها نشود، نکرد این کار را و تصمیم گرفت ارتش خود و کشورخود را جلوی هیولای ارتش آمریکا بیاندازد و نابود کند.

حاصل دوران وحشت سیاه حکومت صدام، دُملی چرکین بود که پس از رفتن او و بوجود آمدن فضای تنفس در جامعه سر باز کرد و عفونت پخش خاک این سرزمین شد. عقده‌ها و تسویه‌ حساب‌ها و انقام‌گیری‌های حق و ناحقی که در دوران او فضای عرض اندام نداشتند با سقوط صدام و رسیدن اکسیژن آزادی به سلول‌های جامعه، سلول‌های نسبتا سالم را تبدیل به سلول‌های سرطانی‌ای کردند که می‌بینیم. مطمئن هستم که اگر نبود آن دوران خفقان شدید صدام حسین، عراقیان اکنون تا این حد از یکدیگر نمی‌کشتند. در هر عراقی‌ای که به دست هموطن خود بر خاک می‌افتد می‌توان رد پای حکومت صدام حسین و نفرتی را که پشت سر خویش برجای نهاد دید. شوخی نیست، هر ساعت ۲۶ نفر قربانی کوتاه فکری‌ها و تنگ‌نظری‌ها و انتقام گیری‌ها می‌شوند. صدام حسین کشورداری نمی‌کرد، خشت و گِل یک کشتارگاه مجهز تمام اتوماتیک را داشت روی هم می‌گذاشت.

قلدری و زورگوئی آمریکا به عراق، سرعت رو افتادن این زخم‌های کهنه و قدیمی را زیاد کرد. بعید نبود که اگر صدام حسین به مرگ طبیعی هم می‌مرد بعد از او عراق در همین هرج و مرجی فرو نرود که الان تا گلو در آن است، با این تفاوت که الان قدرت بالا دستی هست که سعی در کنترل اوضاع و بهبود شرایط مردم می‌کند (آمریکا) ولی در آن صورت هیچکس بفریاد مردم مظلوم و بدبخت عراق نمی‌رسید. صدام و مافیای اقتصادی پسرانش رمق عراق را کشیده‌ بودند. کافی بود صدام و پسرانش در یک سانحه هوائی از بین بروند تا شیرازه امور آنچنان از هم بپاشد که امروز عراق در برابر فردای مرگ صدام بهشت برین در نظر آید.

باز تاکید می‌کنم، داریم از کشته شدن هزار ضربدر هزار نفر مثل من و شما صحبت می‌کنیم. گردو نمی‌شماریم. صحبت از آدم‌هائی است که جان خودشان را بر سر تعصبات قومی و قبیله‌ای و مذهبی خود و دیگران از دست داده‌اند. صحبت از ده ها و صد ها هزار قربانی ذهنیت علیل و بیماری است که بجای منفجر کردن آنکه اشغالگر می‌داندش، بمب را در میان زنان و کودکان خودی می‌ترکاند. افسوس که روح گروه بزرگی از مردم جامعه در زمان صدام حسین به بدترین نحوی کشته و از انسانیت خالی شد که اکنون در هر ساعت ۲۶ نفر کشته می‌شوند و فریاد «هل من مزید» جانیانِ برخواسته از بطن جامعه عراق بلند است. حرمت امام زاده با متولی آن است. من که برادر هموطن خود را بکشم، دیگر از خارجی مسلط به من چه انتظاری می‌توان داشت؟ آری متاسفانه دست صدام حسین هنوز در خون مردم بیگناه عراق است.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
برو تو کار ماچ و موچ!

نماينده آباده همچنين با اشاره به مسئله هسته‌اي كشورمان گفت: جمهوري اسلامي ايران تحت نظارت كامل بين المللي به استفاده صلح‌آميز از انرژي هسته‌اي كه حق قطعي هر كشور عضو ان پي تي است ادامه مي‌دهد و فشارهاي آمريكا در اين زمينه مانع احقاق حق ملت ايران نخواهد شد. محمدي افزود: جمهوري اسلامي ايران تنها كشور بزرگ در منطقه خاورميانه است كه در مقابل سلطه طلبي آمريكا ايستاده است و از استقلال و حاكميت سياسي تمام كشورهاي ستمديده منطقه و جهان حمايت مي‌كند.
----------------------

حالا این حرف‌ها چه ربطی به اروگوئه دارد؟ طرف آمده از سفره‌ای که برای عمو چاوز و دائی دانیل پهن کرده‌ایم یک لقمه بردارد، شما دارید برایش سخنرانی می‌کنی؟ مگر شام امام حسین دارید می‌دهید که اول باید یک فصل برای یارو آسمان و ریسمون را بهم ببافید و گریه طرف را در آورید تا یک بشقاب قیمه پلو بگذارید جلویش؟ انرژی هسته‌ای ما چه مربوط به اروگوئه؟

زمان دانشجوئی، یکی از دوستان ماشین آخرین مدل باباش را برمی‌دارد و دور خیابان‌ها داشته می‌چرخیده یکهو دختری که منتظر تاکسی بوده چشمش را می‌گیرد. بوق می‌زند برای طرف و او هم محو ماشین خارجی شیک نو نوار می‌پرد بالا. این رفیق ما هم یک چهل و پنج دقیقه‌ای درباره انواع موتورهای مختلف و گیربکس‌های متفاوت و اینکه این ماشین ایشان چقدر از همه سر است داد سخن می‌دهد. بعدش هم سوئیچ می‌کند روی وضعیت توپ باباهه و اینکه چقدر پولدار است و از این حرفها تا دخترک را تحت‌تاثیر قرار بدهد. یک نیم ساعتی هم که اینجوری داد سخن داد، دخترک حوصله‌اش سر می‌رود به حال قهر پیاده می‌شود! وقتی این دوست‌مان این‌ها را برای ما چندتا دوست صمیمی داشت تعریف می‌کرد یکی در آمد بهش گفت که: «اکبر خاک توی اون سر بی‌بخارت کنند! طرف سوار ماشینت شده چرا مزخرف می‌گوئی باهاش؟ برو تو کار ماچ و موچ. قدرت ... خودت را به او نشان بده! چکار دارد به قدرت گیربکس ماشینت!»

حالا آقای محمدی عزیز، بوق زده‌ای، طرف (نماينده مجلس سناي جمهوري اروگوئه) آمده بالای ماشین آخرین مدلت. ول کن این داستان‌ رستم و اسفندیار را (=چی چیز چیز نگو!) که ما در خاورمیانه چنینیم و چنانیم و انرژی هسته‌ای داریم. برو تو کار ماچ و موچ انرژی خودت را به طرف نشان بده، چکار دارد به انرژی هسته‌ای بابات؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
معادله به چه درد می‌خورد؟ لِی‌لِی‌ات را بازی کن جانم.
----------------------

تغییر کدام است حاج‌آقا؟ تخته سیاه روی دیوار را کند و از پنجره انداخت کف حیاط، آنوقت شما می‌گوئید معادله را فقط تغییر داد؟ معادله‌ای که به نفع من نباشد همان‌ بهتر که بچه‌ها توی حیاط روی آن لِی‌لِی بازی کنند بجای اینکه به دیوار کلاس باشد. خوب کاری کرد. دستش درد نکند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
شهادت‌طلبی به درد جبهه‌های جنگ می‌خورد، نه امور روزمره زندگی عادی
-------------------

بدترین چیزی که یک فرمانده می‌تواند در جنگ تجربه کند، داشتن یک مشت سربازان ترسو است. سرباز هم مثل هر انسان دیگری ترس جان دارد. این است که «روحیه شهادت‌طلبی» یا به عبارتی «حاضر بودن به گذشتن از جان برای هدف مورد نظر» را باید بعنوان قوی‌ترین سلاح ممکن در دستان یک سرباز دانست. سربازی که نه تنها از مرگ نمی‌هراسد بلکه مشتاق رسیدن به آن است دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، دیگر نمی‌توان او را از چیزی ترساند، حتی از «مرگ». او قادر به دیدن هیچ چیز نخواهد بود الا رسیدن به هدفی که برایش ترسیم کرده‌اید، می‌کوبد و می‌جنگد و جلو می‌رود، بدون هیچ واهمه‌ای. می‌بینید که درصورتی که بتوانید روحیه شهادت‌طلبی را در سربازی جا بیاندازید، آن سرباز تا آخرین نفس خود در همان مسیری که می‌خواهید برای شما خواهد جنگید.

اما سلاح پر قدرت «شهادت‌طلبی» در دستان مردم عادی جامعه می‌تواند همانقدر خطرناک باشد که مسلح شدن تک‌تک افراد جامعه به یک مسلسل معمولی می‌تواند همه‌ چیز جامعه را با خطر مواجه کند. شک نیست که مردم یک جامعه باید آماده دفع هجوم و تجاوز به مرزهای خود باشند اما جامعه این وظیفه را بعهده نیروهای مسلح‌ خود گذاشته. همانطور که با قرص و آمپول و رژیم غذائی و بخور آب گرم (اسلحه‌های یک پزشک) نمی‌توان به جنگ دشمنی رفت که دارد با توپ و تانک جلو می‌آید، با استفاده از اسلحه‌های یک سرباز نمی‌توان در جامعه کاری پیش برد. جنگ وظیفه آنکس است که یونیفرم نظامی می‌پوشد. هم او باید به سلاح شهادت خواهی مجهز باشد و بس. مسلما در مواقعی که از دست نیروهای مسلح یک کشور دیگر کار چندانی در مقابل دشمن ساخته نباشد، آنگاه می‌توان بسرعت بخش‌های دیگر جامعه را مسلح کرد و جلوی دشمن فرستادشان.

ولی مسلما نباید اجازه داد که همه مردم جامعه مسلح به سلاح شهادت‌طلبی شوند. چنین کاری به دلائل زیر آشوب و هرج و مرج در میان جامعه بوجود می‌آورد:

اول) یک سرباز آموزش‌های مختلفی می‌بیند تا بتواند با «سلاح»ی که در اختیار دارد کنار بیاید. مثلا ساعت‌ها زیر آفتاب سوزان حمل اسلحه را تمرین می‌کند، آنقدر در میدان تیر تمرین می‌کند تا دیگر صدای اسلحه برای وی ترسناک نباشد و از این دست. حالا اگر ما بیائیم مردم یک جامعه را به «سلاح شهادت طلبی» مجهز کنیم، آنوقت یک دسته از مردم گیج می‌شوند، این «اسلحه» در زندگی عادی آنان جائی ندارد. آنوقت طرف می‌نشیند فکر می‌کند که «خوب، اگر شهادت خوب است، پس من اینجا چکار می‌کنم؟ بهتر نیست بروم برسم به معبودم؟» آنوقت می‌رود بالای پشت‌بام و خودش را با یک الله‌اکبر پرت می‌کند کف حیاط خانه‌شان تا «به فیض» شهادت برسد.
اصول کار و استفاده از چنین اسلحه پرقدرتی مسلما نیاز به آموزش ۲۴ ساعته دارد. بر روی یک سرباز ۲۴ ساعت از نظر مغزی کار می‌شود، از رژه بگیر تا خبردار ایستادن جلوی پرچم تا هنگام کارهای گروهی پادگانی شعار‌های دست‌جمعی‌ دادن تا کلاس‌های مختلف عقیدتی، تا اینکه باور می‌کند «شهادت‌طلبی» را. مردم عادی و عامی را که نمی‌توان اینگونه آموزش داد.

ب) احتمال اشتباه و شلیک اشتباهی حتی در پادگان هم وجود دارد. اگر ما سلاح شهادت‌طلبی را به دست تک‌تک مردم بدهیم، مسئول شلیک‌های اشتباهی و اتفاقی چنین سلاحی چه کسی خواهد بود؟

ج) در نظر بگیرید که شیادی گروهی از اراذل و اوباش را دور خودش جمع می‌کند. اگر اینها مسلح باشند آنوقت تکلیف نظم اجتماع چه می‌شود؟ مسلح بودن مردم یک جامعه فضای ایده‌آلی را برای سودجویانی فراهم می‌آورد که با فریب دیگران از قدرت اسلحه آنان استفاده می‌کنند تا کار خود را پیش ببرند و بار خود را ببندند. کافی است یکی ادعای ارتباط با امام زمان را بکند (که می‌کنند) و گروهی ساده‌دل را که همگی مسلح به سلاح «شهادت طلبی» هستند دور خود جمع نماید. دیگر هر خون حق و ناحقی که باشد به بهانه‌های واهی به زمین ریخته می‌شود.

د) در ادامه بند «ج» و مهمتر از همه اینکه تمام مردم یک جامعه آدم‌های خوبی نیستند که از این اسلحه شهادت‌طلبی در جهت آرمان‌های عالی استفاده کنند. در هر جامعه‌ای یک درصد کوچک آدم‌های خلاف‌کار هم وجود دارد. مسلح کردن این آدم‌های خلاف‌کار باعث مختل شدن نظم جامعه می‌شود. در نظر بگیرید یک سارق بانک را که مسلسل در دست دارد. حالا بیائید به این بابا سلاح «استقبال از مرگ» را هم بدهید. دیگر از هیچ چیز نخواهد ترسید. شاید بتوان قسمتی از نا‌به‌سامانی‌های امروز جامعه را به همین سوء‌استفاده از فرهنگ شهادت مربوط دانست. اگر من (نوعی) ببینم که فلان کودک مثلا از درد کلیه به خود می‌پیچد و خانواده بخاطر مسائل مالی امکان معالجه وی را ندارد، فرهنگ «جهاد» (جنگ مقدس) و «شهادت»ی که به من آموخته شده باعث می‌شود از جانم بگذرم و بروم بانک بزنم یا از یک بدبخت دیگری زورگیری کنم تا «رابین‌هود وار» خرج معالجه آن بچه را فراهم کنم. بعد هم که گیر افتادم به جرم محاربه و چه و چه می‌کشندم بالای دار. من هم خوشحال که «آخ جان، خدا را شکر، دارم شهید می‌شوم» لبخند می‌زنم و دست‌تکان می‌دهم!

وقتی «شهادت‌طلبی» در میان مردم عادی جامعه نهادینه شود دیگر «جان» ارزشی نخواهد داشت. شهادت‌طلبی به درد جبهه‌های جنگ می‌خورد و نه بدرد امور روزمره زندگی عادی.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
خاورمیانه آرام
هاشمي رفسنجاني در نماز جمعه خطاب به آمريكايي‌ها: منطقه آرام خاورميانه را به خاطر اهداف استعماري دچار تشويش نكنيد
--------------------------
«خاورمیانه» با «آرام» چه ارتباطی با هم دارند؟ اصلا انگار ما خاورمیانه‌ای‌ها مقیاس‌ها و معیارهای مان هم بقدر ۱۰ بتوان ۲ با بقیه دنیا فرق دارد! اگر اینکه در خاورمیانه‌ است «آرامش» نام دارد خداوند آخر و عاقبت «ناآرامی» و «جنگ»‌مان را بخیر کند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مومن در کیلومتر مربع
آیا ارتباطی بین این دو خبر می‌بینید؟
احمدي‌نژاد در بخش ديگري از سخنان خود، با تاكيد بر تاثير اعمال و رفتار انسان‌ها در حوادث و بلاياي طبيعي گفت: زمين نمي‌تواند بر سر جايي كه همه‌ افراد آن مومن هستند بلرزد و آن را خراب كند. نمي‌خواهم بگويم ساير مسايل تاثير ندارد. ما بايد از تمام علوم تجربي مانند زمين‌شناسي براي بررسي حركت‌هاي زمين و پيش‌بيني حوادث غيرمترقبه استفاده كنيم اما بايد آن سوي قضيه را هم در نظر بگيريم. اگر هر لقمه‌اي پاك باشد و هر نگاه و دست و قلمي پاك باشد، طبيعت نمي‌تواند با اين دل‌هاي پاك همراهي نكند؛ چرا كه مسخر اين دل‌هاست و برخي از حوادث با رفتار انسان‌ها ارتباط دارد.
اندونزی لرزيد: 7.5 ریشتر
سی ‌ان ‌ان وقوع یک یک زلزله شدید 7.5 ریشتری در جزیره جاوه - جزيره اصلی این کشور- خبرداد.زلزله باعث به لرزه‌افتادن ساختمان‌ها در جاکارتا پایتخت این کشور و خروج مردم وحشت‌زده از خانه‌های‌شان شد.
-------------------------
خدا رحم کرد این‌بار آقای احمدی‌نژاد از «محو اسرائیل» و این حرف‌ها چیزی نگفت! در ضمن اندونزی بیشترین جمعیت مسلمان یک کشور در دنیا را دارد. فهمیدیم که مومن کم دارند، لقمه‌شان پاک نیست، نگاه و دست و قلم‌شان هم تمیز نمی‌باشد. ظاهرا تعداد مومنین اسرائیل بیشتر است که در آن زلزله نمی‌آید.
می‌گویم بیائیم میزان مورد نیاز «مومن در کیلومتر مربع» برای جلوگیری از زلزله را حساب کنیم و بعد مومنین و مومنات‌مان را بسته‌بندی کنیم بعنوان «پکیج ضد زلزله» به دنیا بفروشیم. آنوقت مردم دنیا می‌فهمند که این مومنین و مومنات چگونه می‌توانند جلوی نفس‌کشیدن خلق‌الله در آن یک کیلومتر مربع خودشان را بگیرند، جلو‌گیری از نفس کشیدن زمین که کار سه سوت است.


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
تاملاتی بر علم الکترومغناطیسِ سجده
-------------------------
بر اساس تازه‌ترين پژوهش‌هاي علمي سجده كردن انسان را از بيماري‌هاي روحي، جسمي و هم‌چنين سرطان حفظ مي‌كند.
به گزارش سرويس اديان و تمدنهاي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، به نقل از پايگاه اينترنتي المحيط، پروفسور محمد ضياءالدين حامد از اساتيد علوم بيولوژيك و از مسوولان پژوهشگاه مركز تكنولوژي قاهره با اعلام اين خبراظهارداشت: در دوره حاضر كه انسان از هر جهت در معرض الكترومغناطيس‌ها قرار دارد و هم‌چنين نياز انسان به تخليه اشعه‌هاي زائد وجود دارد، دريافتيم كه تخليه اين اشعه‌ها از طريق سجده كردن صورت مي‌گيرد.
وي ادامه داد: براساس يافته‌هاي موجود هر اندازه كه محور طولي انسان كاهش يابد ميزان در معرض اشعه‌هاي الكترومغناطيسي قرار گرفتن او نيز كم مي‌شود.
پروفسور حامد اضافه كرد: در زمان سجده كردن هم محور طولي انسان و هم به دنبال آن ميزان تاثيرگذاري الكتريسيته‌ها كم مي‌شود و سپس عمل تخليه از طريق تماس پيشاني با زمين صورت مي‌گيرد، البته در زمان سجده به دليل آنكه ديگر نقاط بدن هم با زمين ارتباط مي‌يابند عمل تخليه آسانتر انجام مي‌شود و انسان از بيماري‌هاي روحي، جسمي و حتي سرطان در امان مي‌ماند.
وي افزود: شيوه درست تخليه الكتريسيته‌ي بدن به همان شيوه‌اي است كه انسان در زمان نمازگذاردن دارد و به سوي مكه نماز مي‌خواند، چرا كه اين حالت بهترين حالت است و شخص احساس آرامش و راحتي بيشتري خواهد داشت.
----------------------

من فقط چند نکته را متوجه نمی‌شوم:
اول) مگر حضرت آیت‌الله مشکینی از سرطان فوت نکردند؟ یعنی -زبانم لال- بقدر کافی سجده نمی‌کردند؟ ایشان که آیت‌الله بودند. «دوز» سجده برای هر بیماری‌ مذکور در بالا چقدر است؟

دوم) این آقای پروفسور معتقد است که «سجده كردن انسان را از بيماري‌هاي روحي، جسمي و هم‌چنين سرطان حفظ مي‌كند». خود ایشان ظاهرا بقدر کافی سجده نمی‌کنند که اینگونه دچار بیماری روحی حاد شده‌اند. عالِم بی‌عمل به چه کار آید؟

سوم) مرحوم مادربزرگ من گاهی وقتها که سجده می‌رفت بعلت ... وضویش باطل می‌شد. آیا این ناراحتی دستگاه گوارش مادربزرگ من به نوعی با الکترو‌مغناطیس مربوط بوده؟ یعنی الکترومغناطیس گاز را فشرده می‌کرده و بعد ... یا برعکس این گاز ... بوده که الکترومغناطیس را با فشار ...؟ آیا قضیه ... مادربزرگ من به علم «الکترومغناطیس حالت گاز» مربوط است؟

چهارم) لغت «یافته‌ها» در عبارت «براساس يافته‌هاي موجود» درست تایپ شده یا نه؟ «بافته‌ها» بنظر من صحیح‌تر است. شاید اشتباه چاپی‌ای رخ داده. «یافته» و «بافته» فقط یک نقطه با هم فرق دارند.

پنجم) حالا بجای سجده نمی‌شود یک نیم ساعتی دراز بکشیم تا بدن‌مان دیگر در آن نیم ساعت «محور طولی» نداشته باشد؟ ضمنا سطح تماس‌مان هم با زمین زیاد‌تر است برای تخلیه الکتریسیته. مسجد هم که معمولا در تابستان بی‌پیر خنک است و در زمستان لاکردار گرم. یک چرت نیم‌ساعته بزنیم حسابی «دشارژ» بشویم برگردیم سر کار و زندگی‌مان.

ششم) پاراگراف آخر ایشان چرا اینجوری است؟ ایشان می‌گوید شیوه درست چنین است چون این حالت بهترین حالت است. انگار که من بگویم «شیوه درست گرفتن پنچری تیوب دوچرخه اینجوری است چون این حالت بهترین حالت است، تمام». استدلال ایشان خیلی بسیار زیاد کلی اینقدرعلمی بنظر می‌آید!

هفتم) یکی بیاید محض رضای خدا موکت‌های محل کار این حضرت پروفسور را عوض کند. این بنده خدا دو قدم روی آن راه می‌رود دست به هرچه می‌زند جَرَقّی برق می‌گیردش. بابا مرکز فلان و بهمان قاهره، یک کم بفکر اساتید‌تان باشید. تا کی موکت‌های ارزان؟

هشتم) من یک پانصد ششصد دلاری ته حساب بانکیم هست. گمان می‌کنید کافی باشد بروم با دانشگاهی که به این آقا مدرک داده صحبت کنم بلکه یک دکترای فیزیک کوانتمی هم من بخرم؟ به مهندسی ژنتیک هم راضیم بخدا.

نهم) اگر کامیون یا وانت دارید بجای آویزان کردن یک زنجیر به اگزوز ماشین‌تان برای انتقال الکتریسیته ساکن به زمین، یک عدد مُهر نماز به‌ دور اگزوز ببندید.

دهم)‌ این قاهره هم باید شهر جالبی باشد. بیخود نیست سالیانه این‌ همه توریست می‌روند آنجا. چهارتا از این پروفسور‌ها برنامه سخنرانی بگذارند در شهر خودش می‌شود یک فستیوال کمدی تمام عیار. چند وقت قبل هم که یک مفتی فتوای محرم شدن در محل کار با خوردن شیر همکار مونث را داده بود. یک دعوتشان بکنیم این دو نفر را بیایند ایران یک مسابقه «پوز زنی چی‌چیز گوئی» با بعضی‌ از ایرانی‌ها برگزار کنند.

راستی آیا بجای وابسته شدن مسلمانان به اجنبی نمی‌توان از مثلا نماز جمعه قاهره سیم کشید برق شهر را تامین‌ کرد؟ این همه امواج مغناطیس و الکترومغناطیس برود توی زمین که چه؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
سلاح‌های مدرن که زنگار ندارند!!!
قسمت‌های قهوه‌ای از نگارنده این وبلاگ است. این هم لینک مطلب اصلی. بخاطر رعایت اختصار کل مطلب را اینجا درج نکرده‌ام:
--------------------
به گزارش خبرنگار سياست خارجي خبرگزاري فارس، منوچهر متكي وزير امور خارجه كشورمان پيش از ظهر امروز چهارشنبه در مراسم نهمين سالگرد شهادت خبرنگار و ديپلمات‌هاي جمهوري اسلامي ايران در مزار شريف كه در محل وزارت خارجه كشورمان برگزار شد، گفت: امروز خون‌هاي به ناحق ريخته شده شهداي ما در سرزمين اسلامي و اقصي نقاط جهان به درختي تناور بدل شد و امروز به بار نشست. («خون» در ادبیات سمبولیک ما «درخت» را آبیاری می‌کند. خودش به درخت تبدیل نمی‌شود!)

وی در ادامه سخنانش گفت:‌ آنچه امروز در منطقه متولد شده و آمريكايي‌ها پيش بيني نمي‌كردند موج بيداري،‌ آگاهي و بهره‌گيري از انقلاب عظيمي است كه در عرصه ارتباطات و انتقال اطلاعات پديدار شده است. (البته ببخشیدها، ولی این «انقلاب عظیم در عرصه ارتباطات» در منطقه که می‌فرمائید یک پایه‌اش بر روی همان اینترنتی است که در ایران هنوز بصورت دایل آپ عرضه می‌شود و هر روز احتمال آن می‌رود که حتی صفحه اول «یاهو» نیز فیلتر شود. در زمان صدام حسین که اگر اشتباه نکنم اینترنت در عراق یا نبود یا بسیار بسیار محدود بود. افغانستان زمان طالبان هم که گفتن ندارد چقدر با اینترنت را می‌شناخت. در زمینه «پیش‌بینی» چنین موج عظیمی هم باید عرض کنم که هیچکس در جهان پیش‌بینی نمی‌کرد که اینترنت چنین موج عظیمی از تغییر را در جهان (و نه فقط در منطقه) به راه بیاندازد. در ضمن اکثر دستگاه‌های ارتباطی جهان معاصر یا در آمریکا اختراع شدند (مثل اینترنت و تلفن همراه) و یا آمریکا در توسعه و بهبود آنها نقش اساسی بازی کرده. الهی ذلیل بشوند این آمریکائی‌ها که اینقدر کارهای بد‌بد می‌کنند).

وي ادامه داد:‌ اگر ديروز در پشت درهاي بسته، ديپلماسي تعميق را القا مي‌كردند و به پشتوانه سلاح‌هايشان به پيش مي‌بردند ولي امروز ملت‌ها نوع حركات آنها را در عرصه سياسي چه در منطقه و چه در صحنه بين‌المللي نانوشته مي‌خوانند و مطلع مي‌شوند. (خداوند به «یوتیوب» آمریکائی و وب‌سایت‌ها و وبلاگ‌های آزاد از نفوذ هر نوع خبرگزاری منطقه‌ای و جهانی خیر بدهد که دارند چشم و گوش ملت‌ها را باز می‌کنند!!!)

وزير خارجه كشورمان افزود: اگر در دوران انقلاب اسلامي نخواستند بپذيرند كه سلاح در مقابل ايمان از كار افتاده است امروز در تمام منطقه آن را تجربه مي‌كنند. (یک زمانی اجداد همین آمریکائیان که از اروپا به قاره جدیدالکشف آمریکا مهاجرت کرده بودند شروع کردند به کشتن سرخ‌پوستان بومی آنجا. البته سرخ‌پوستان با هرآنچه در توان داشتند وبا «ایمان» به اینکه هرچه نباشد بالاخره سرزمین آباء و اجدادی‌شان است و باید از آن دفاع کنند و نیز «ایمان» به اینکه روح همان آباء و اجدادشان حمایت‌شان می‌نمایند با نیزه و تیروکمان به جنگ گلوله‌های مردان سفید پوست رفتند. البته سلاح‌های آن آمریکائیان به زمین گرم خورده در آن موقع در مقابل «ایمان» آن سرخ‌پوستان بی‌گناه نه تنها از کار نیافتاد بلکه نسل سرخپوستان آن سرزمین را هم تقریبا منقرض کرد.
بعدها دشمنان آمریکائیان یاد گرفتند که از نوع بهتری از «ایمان» استفاده کنند به همین دلیل مثلا ارتش با «ایمان» ژاپن که امپراطور و کشور خود را در حد پرستش دوست داشتند، حاضر بودند خود را با هواپیما به ناو‌های آمریکائی بکوبند. آمریکای جهان‌خوار هم ساکت ننشست و با دو بمب اتمی نشان داد که «ایمان» ژاپنیان هم «ایمان» قرص و محکمی نبوده است و هنوز کلی راه باید بروند تا کامل شوند.

دو سه دهه بعد ویت‌کنگ‌های ویتنام آمدند و «ایمان» خود را با «پشتیبانی روسیه» آپ‌گرید کردند که نتیجه‌اش شکست آمریکا شد. البته این میان بلائی بر سر ویتنام آمد که تازه بعد از چهل سال کم‌کم به مدد همان دشمن قدیمی دارد کمر راست می‌کند در جهان. به معنای واقعی ویتنام بدبخت «شخم» خورد. از «ایمان» سربازان و فدائیان صدام حسین به او در دو جنگ با آمریکا من چیزی نمی‌دانم. شاید نوع «ایمان»شان متفاوت بوده است.

راستی یک سوال: من (نوعی)‌ به هر دلیلی(حق یا ناحق) می‌خواهم با شما (ی نوعی) بجنگم. من به ایمان مسلح هستم ولی شما به ایمان و یک تیروکمان مجهزید. من می‌بَرَم یا شما؟)

[آمریکائی‌ها] زنگار سلاح‌هاي مدرن و پيشرفته خود را در مقابل مقاومت مبتني بر ايمان ملتي كه بيدار شده است مشاهده مي‌كنند. («سلاح‌هاي مدرن» که «زنگار» ندارند! سلاح‌های مدرن برق می‌زنند، بعد که ماندند و کهنه شدند آنوقت «زنگار» می‌بندند. معمولا فلزات قدیمی هستند که زنگ می‌زنند)


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
توهین؟
جناب آقای حسین نجابت نماینده تهران (که همین نجابتش من رو کشته!!!) دیروز سه‌شنبه فرمودند که: تعداد خبرگزاری‌های ولگرد در مجلس زیاد شده است.

صفت «ولگرد» را اگر با چهار پنج اسم مختلف بکار ببرید می‌بینید که هیچ‌گاه با اسمی که بار «مثبت»‌ دارد همراه نمی‌شود.

در همین حال امروز چهارشنبه، یعنی یک روز پس از حرف‌های آقای نجابت ،سخنگوی فراكسیون اصولگرایان مجلس، رئيس جمهور در جلسه هيئت دولت با تقدير از تلاش هاي خبرنگاران و رسانه ها گفت: ماموريت خبرنگاران از جنس كار پيامبران است.

من هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیرم. فقط اینجا دارد به یکی توهین می‌شود: یا خبرگزاری‌ها (و به طبع آن خبرنگاران) «ولگرد» هستند که در این صورت حرف رئیس‌جمهور توهین به پیامبران است، یا ماموریت خبرنگاران از جنس کار پیامبران است که در این صورت حرف‌ آقای نجابت توهین به خبرنگاران محسوب می‌شود.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
آه ای ناموس! تو چه شیرینی
مسئله «ناموس» و حفاظت از آن همواره یکی از (و شاید مهمترین) دلمشغولی‌های ما ملت بوده. کافی است کسی بتواند حرف و نظرش را به نحوی با «ناموس» مخاطب مرتبط کند، حتما و صد در صد از طرف مقابل واکنش خواهد دید. حتی در امور کشوری و بین‌المللی هم باز قضیه را به «پائین تنه» گره می‌زنیم. بجای اینکه بگوئیم «سربازان خارجی به وطنت حمله‌کرده‌اند، برخیز و از کشورت دفاع کن» می‌گوئیم «سربازان خارجی به خانه‌ات حمله‌کرده‌اند، برای دفاع از ناموس مادر و خواهرت بپا خیز». یعنی «وطن‌پرستی» را به «اعضای تولید مثل» گره می‌زنیم تا رگ غیرت مردمان برخیزد. جمله معروف «اسلحه سرباز ناموس اوست» را هم که بسیار شنیده‌ایم. البته نمی‌دانم چرا هیچ‌ سربازی نمی‌گوید «ممد گلوله‌ ناموسم تمام شد. یک خشاب داری بدهی بگذارم به ناموسم؟» و یا «ناموسم را باز کرده‌ام روغن زده‌ام و تمیز کرده‌ام برای عملیات پیش رو». نمی‌دانم، اصطلاحات نظامی به من چه؟

و صد البته ناگفته نماند که ما مردم در ترافیک یا در هنگام مشاجره، هر آنچه داریم و نداریم را حوالت «ناموس» هموطن دیگری می‌کنیم که مقابل ما است. راستی هیچگاه فکر کرده‌اید که چرا ما در هنگام فحش دادن اینقدر خرت و پرت مختلف را حواله «ناموس» این و آن می‌کنیم؟ بگذریم و برگردیم به بحث اصلی.

بله، «ناموس» کلمه مقدسی است. از آن گروه کلمات مقدس مثل «عشق» که همه می‌دانندش ولی هیچکس نمی‌تواند تعریفش کند. شاید به همین دلیل است که اگر کسی توانست مثلا گران شدن قیمت ذغال به میزان بیست درصد را یک جوری با «ناموس» خلق‌الله جفت و جور کند آنوقت مردم حاضر خواهند بود تا سی درصد هم ذغال را گرانتر بخرند. آهان، یادم آمد، اگر در بحث با کسی مانده‌اید و نمی‌دانید جواب طرف را که می‌گوید «ماست سفید است» چه بدهید، به طرف بگوئید «اما رنگ همان چادری که «ناموس» من و تو را حفظ می‌کند سیاه است، مگر نه؟ اصلا تو حاضر می‌شوی ناموست با چادر سفید به خیابان بیاید؟». اینجاست که طرف با شما همصدا خواهد شد و رنگ سیاه را برای ماست بهترین رنگ خواهد دانست.

قضیه «ناموس» و «تجاوز» که در زندان‌ها پیش بیاید، همگی مایل هستند همین یک نوع «شکنجه» را بگیرند و مدام درباره‌اش حرف بزنند و نچ‌نچ کنند که «واه واه واه. از زندانی که توی اون به ناموس مردم تجاوز بشه دیگه چه انتظاری می‌شود داشت؟». هیچکس درباره دیگر شکنجه‌ها هیچ موضع «نچ‌نچ» و «واه‌واه»ی نمی‌گیرد. مثلا اگر طرف را پنج‌بار ببرند پای چوبه دار و به او بگویند می‌خواهیم اعدامت کنیم و چشم‌هایش را ببندند و طناب بیاندازند گردنش، مردم فقط شانه بالا می‌اندازند که «اِ اِ اِ؟ جدا؟ خوب زندان از این چیز‌ها هم دارد دیگر». ولی اگر قضیه به «ناموس» برسد همه روزی ده بار برای هم سر خیابان و توی تاکسی و پشت تلفن تکرارش می‌کنند.

«ناموس» دماسنج «بهبود/سقوط» مملکت ما نیز هست. تا حالا چندبار پس از دو جمله «آقا این مملکت شد؟ اینا گند زده‌اند به هیکل این مملکت» شنیده‌ایم که طرف شروع به گفتن داستانی (راست یا دروغش بماند) از انحراف اخلاقی دختران جوان یا زنای با محارم یا از این دست کرده؟ اگر مسائل «ناموس»ی خوب و مناسب باشند آنوقت دیگر هیچکس گلایه‌ای از بیکاری و پارتی بازی و بخور بخور و این چیزها ندارد (حداقل کمتر دارد).

قضیه فروش زنان ایرانی و برباد رفتن «ناموس» ما در شیخ‌نشین‌های خلیج‌فارس را همه بلدند با آب و تاب فراوان و شرح ریزه‌کاری‌ها و شاید حتی رنگ قایقی که این نگون‌بختان را به آنطرف آب می‌برد توضیح دهند. حالا اگر از ایشان بپرسی که آیا زمان شاه چنین اتفاقاتی می‌افتاد یا نه؟ اصلا از بازار کثیف قاچاق انسان در همین کشورها که گفتی دیگر چه می‌دانی؟ آیا فقط زنان ایرانی قربانی شهوت شیخ‌نشین‌ها هستند؟ گمان نمی‌کنم تعداد زیادی بتوانند پاسخ‌های درست و حسابی بدهند. انگار که اگر «ناموس» فیلیپینی‌ یا روسی یا پاکستانی یا افغان در این شیخ‌نشین‌ها برباد می‌رود، برود، «ناموس» ما مهم است و بس.

البته بعد از گفتن همین حرف‌ها معمولا «آمپر شهوانی‌مان» بالا می‌زند و ماشین را بر‌می‌داریم و در خیابان به دنبال ... زیر باسن هرچه مونث بود بوق می‌زنیم تا ببینیم سوار می‌شوند یا نه، از دختر جغجغه به دست بگیر تا پیرزن هم سن مهدعلیا. فراموش هم نمی‌کنیم که با هرکس که به همین‌ نحو برای خواهر و مادر ما بوق می‌زند درگیر شویم و «کاری کنیم که دیگر هوس ... نکند». شوخی که نیست، بقول فیلم فارسی «آخه ننه، قضیه قضیه ناموسه». حرف فیلم فارسی شد،‌ در فیلم‌های قدیمی اکثر قتل‌ها و جدال‌ها بر سر «ناموس» بود. سینمای ناموسی! راستی قتل‌های «ناموسی» که دیگر نیازی به توضیح ندارد؟ دارد؟

چه مومنین‌مان و چه غیرمومنین‌مان هم اولین کاری که با کتاب «احکام» فلان آیت‌الله می‌کنند این است که بخش‌های هجده‌سال به بالای آن را می‌خوانند و حفظ می‌کنند. غیر مومنین آن بخش‌ها را توی پوز مومنین می‌زنند که ببین مجتهدت سطح فکرش از پائین‌تنه و احکام آن بالاتر نمی‌رفته و مومنین هم همان مطالب را توی سر غیر مومنین می‌زنند که ببین چه وسعتی داشته ذهن حاج‌آقای ما که از این جزئيات به این ریزی هم نگذشته و برای‌شان احکام بیان کرده. هر دو طرف حق دارند. احکام «ناموس» خیلی مهم هستند. تا مسائل مربوط به «ناموس» بیان نشوند چه جای نماز و روزه و خمس و زکات و حج است؟ تازه همان حج‌ش هم باید احکام «نزدیکی» در هنگام احرام را بدانیم دیگر، نه؟

خلاصه کلام اینکه «ناموس» خیلی مهم است. موتور محرکه جامعه ما محسوب می‌شود. دید‌گاه ما دیدگاه «ناموسی» است. نمی‌گوئیم آمریکا آمد در عراق به دنبال نفت یا تثبیت جای پای خودش در منطقه یا مبارزه با تروریسم یا ... نخیر. می‌گوئیم آمریکا آمد در عراق و اکنون «ناموس» مردم عراق زیر دست سربازان کثیف آمریکائی است. ما نگران این نیستیم که خارجی‌ها نفت ما را می‌بردند یا می‌برند یا خواهند برد، ما نگران این هستیم که اگر قدری رفت و آمد خارجی‌ها به ایران زیاد شود، اولا آنها با «ناموس» ما هرکار که بخواهند می‌کنند، ثانیا طرز تفکر خودشان را در میان جوانان ما رواج می‌دهند که در نتیجه «ناموس» ما بر باد می‌رود. حالا آن چه بادی است که چنین موتور محرکه عظیمی را از جا می‌کند و با خودش می‌برد بماند که موضوع بحث ما نیست.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
هدف من آموختن "منطقی فکر کردن" است
کامنت وارده از
hame:
-------------------
اين وبلاگ نويسى ما هم چيزى جز خالى كردن خودمون نيست،خدايش مگه مخاطبانمان در اين اينترنت چند نفر هستن...به هر حال من كه عطاش رو به لقاش بخشيدم، يادم هست در زمان شاه كه ديگه همه راههاى اعتراضات مسالمت آميز بسته شده بود، كم كم خيلى ها تنها راه اعتراض رو مبارزه مسلحانه مى دونستند، اينجور هم كه آقايون با بطرى ازمون استقبال مى كنن مثله اينكه راه ديگه اى باقى نمونده.
------------------

دوست عزیز:

ممنون از نظرتان. هرکدام از ما که می‌نویسیم به دلیلی این‌ کار را می‌کنیم. یکی می‌نویسد تا خالی شود، دیگری می‌نویسد تا حکومتی را سرنگون کند، آن‌یکی می‌نویسد تا از حکومت دفاع نماید و همینطور بگیر و برو تا برسی به آنها که می‌نویسند تا در میان دوستان‌شان معروف شوند یا دوست دختر/دوست‌ پسر ی برای خود دست و پا کنند.

من اما می‌نویسم چون می‌خواهم «یادبگیرم». من می‌خواهم «گوش‌دادن» را یاد بگیرم. من امید دارم که با دادن ذره‌ای بتوانم خروار خروار پس بگیرم. من می‌خواهم پایه‌های یک «بحث‌ سازنده» را در درون روح خودم محکم کنم.

حق با شماست که مخاطبان ما محدود هستند. شاید حتی بتوان گفت که به مرور زمان هر وبلاگی یک سری همفکر خود را به دور خویش جمع می‌کند و اسیر یک دایره بسته «من بنویسم تو تائید کنی-تو بنویسی من تائید کنم» می‌شود. اما دوست عزیز من قرار نیست ما با این نوشتن‌ها و گفتن‌ها طوفان بپا کنیم و حکومت ببریم و دولت بیاوریم و پول نفت و نان و آب و آزادی را تقسیم کنیم. نخیر. نوشتن من و شما چیزی را به ما خواهد آموخت که متاسفانه فقط تعداد کمی در سرزمین ما آن را بلدند، «طرز تفکر منطقی». گمان نمی‌کنم کسی از بازدیدکنندگان محترم این وبلاگ باشد که بتواند بگوید که در کودکی یا نوجوانی یا جوانی یا میانسالی «منطقی فکر کردن» را به او یاد داده‌اند. متاسفانه ما ناچاریم این «سر مگو» را سر از خود بیاموزیم.

مثل هر چیز دیگری در زندگی که زمان خاصی برای یادگیری دارد و اگر گذشت از آن زمان انرژی و تلاش مضاعف می‌طلبد، ما هم اکنون ناچاریم با تلاش مضاعف نه تنها این «منطقی فکر کردن» را از یک‌دیگر بیاموزیم بلکه باید آن را بعنوان فرهنگ در جامعه مان جا بیاندازیم. قدم اول همین که من و شما بنشینیم و سعی کنیم ذهن‌مان را «مرتب» کنیم و بصورت منطقی متنی را بر روی کاغذ بیاوریم برای وبلاگ‌مان. بعد من (نوعی) بیایم و با کمال متانت و منطق سعی کنم نظرم را برای شما بنگارم. و این‌بار توپ در زمین شماست و بعد شما آن را به زمین من می‌فرستیدش. ما داریم «ورزش» می‌کنیم. ذهن ما نیازمند این ورزش است تا از خمودگی چند صد ساله بدر آید و بتواند بفهمد "ایران" و جامعه آن در کجای این جهان هستند.

در مورد مبارزه مسلحانه نیز باید عرض کنم که عمیقا معتقدم به این جمله «با هر آنچه که بجنگی به آن تبدیل خواهی شد». حالا گیرم همان «کیو کیو بنگ بنگ»ی که در دهه پنجاه شمسی راه افتاد را یک بار دیگر راه بیاندازیم. مسلما نمی‌خواهید در یک دایره بسته با شعاع سی و چند سال هی دور خودمان بچرخیم. فرض بفرمائید من (نوعی) اسلحه دست می‌گیرم و مبارزه مسلحانه می‌کنم و در نهایت حکومت را هم ساقط می‌کنم (فرض محال که محال نیست؟ فرض را بر این قرار می‌دهیم). فردای روزی که من بر تخت قدرت جامعه می‌نشینم آیا صلاحیت اداره امور را دارم؟ آیا در زمینه تخصص خودم (مثلا ریاضیات یا علوم بین‌الملل یا...) حرفی برای گفتن در حد و اندازه‌های جهانی دارم؟ خدا شاهد است آن جوانانی که اداره امور کشور را در همان ماه‌های اول انقلاب به دست گرفتند اکثرا آدم‌های پاکی بودند که تنها مشکل‌شان این بود که از هیچ چیز هیچ سررشته‌ای نداشتند. فقط می خواستند خدمت کنند و مگس های صورت ما را بزنند. این شد که تخته سنگ برداشتند و بر صورت جامعه کوبیدند. من (نوعی) در فردای به دست گرفتن قدرت توسط یک مبارزه مسلحانه آیا آنقدر توان اداره امور دارم که پنبه و مرکورکورم برای زخمی‌های همان «قیام مسلحانه» که در بیمارستان هستند جور کنم بدون اینکه تیشه به ریشه ارکان دیگر امور مملکت بزنم؟

اگر ما (فهمیدگان جامعه) می‌گوئیم که نمی‌خواهیم مملکت در ۱۰۰ سال پیش زندگی کند معنای آن این نیست که می‌خواهیم مملکت را خودمان دستی دستی به ۴۰ سال قبل باز گردانیم. شدیدا و عمیقا مخالف هرگونه مبارزه مسلحانه به هر منظوری (هرچقدر متعالی که باشد) هستم. گلوله که در لوله اسلحه شروع به حرکت کرد دیگر هیچ چیز نمی‌تواند بازش بدارد. چرا «مبارزه مسلحانه»؟
با تشکر و تقدیم احترام
ققنوس
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
با یاد دانشجویان زندانی‌مان، ۱۰۱ سالگی مشروطیت مبارک
این هم خبر ۱۰۱ کلمه‌ای خبرگزاری این‌ حقیر در مورد «مشروطیت» و «دانشجویان». ببخشید که طنز از آب در آمد. قرار نبود اینگونه بشود ولی شد. امیدوارم میان این همه متن و خبر جدی، این یکی بتواند لبخندی به لبان شما بیاورد تا با روحیه بهتری به وبلاگ‌هائی که جدی نوشته‌اند بروید.
تولد مشروطیت مبارک. امیدوارم روزی بیاید که همه هفتاد‌میلیون نفر ایرانی بتوانند دست در دست هم و فارغ از عقائدشان این روز عزیز را جشن بگیرند (و صد البته از خارج زندان در جشن شرکت کنند ).
--------------------------------

جناب آقای «فرمان خان مشروطیت» مجددا در بخش ویژه بیمارستان «اوین» بستری شدند. کهولت سن و «عدم هماهنگی» دو عاملی هستند که برای ایشان در آستانه ۱۰۱ سالگرد تولد‌شان مشکل ایجاد کرده‌اند. مشکل «عدم هماهنگی» ایشان از زمان کودکی وجود داشت ولی هیچکس توجهی به آن نکرد.

در حال حاضر خانواده عزیز ایشان نیز در وضعیت خوبی به سر نمی‌برد. همسر‌شان «ایران‌ بانو» که دچار بیماری «آلزایمر» بودند بتازگی مبتلا به «حملات خفقان‌آور»ی نیز می‌شوند که راه تنفس را بر ایشان می‌بندد. فرزندان رشید و دانشجوی این زوج کهنسال نیز بعنوان همراه بر روی صندلی اتاق بیمارستان پدر روزگار می‌گذرانند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
تقریبا
----------------------
آه ای آقای احمدی‌نژاد،
شما بر روی همان چیزی دست گذاشته‌اید که همواره در زندگی من مانع ارتباط برقرارکردن من بوده با دیگران. درست به همان نحو که شما با سازمان‌های حقوق بشر مشکل ارتباط برقرار می‌کنید. ظاهرا خلق‌الله برداشت و تصویر درستی از «تقریبا» ندارند.

یادم است سال چهارم دبستان بودم که عمویم سکته کرد و درجا فوت نمود. من آن روز مدرسه نرفتم. فردای آن روز که معلم از من پرسید «... (بعلت رعایت ادب حذف شد) کجا بودی؟» گفتم «اجازه خانم دیروز عموی‌مان سکته کرد». گفت «عمویت سکته کرد به تو چه؟» و من پاسخ دادم «اجازه خانم! آخر تقریبا فوت کرد». البته کسی به من نگفت که اشتباه من در گفتن این جمله چه بوده، فقط خانم معلم شترقی گذاشت در گوش این حقیر.

باز سال اول راهنمائی بودم که پدرم چند تومانی به من پول داد بروم از نانوائی «آق مهدی» ده‌تا نان بگیرم. ظاهرا ته جیب من پاره بود و من یکی دو عدد سکه را گم کردم. وقتی با هشت‌تا نان به خانه برگشتم و مواخذه شدم در جواب پدرم گفتم که «تقریبا» دو تا پنج ریالی را گم کرده‌ام. خدا خیرش بدهد پدرم به من سیلی نزد، اهل سیلی نبود. یک پس‌گردنی محکم نثارم کرد.

سال سوم راهنمائی که بودم یکی از طلبکاران پدر تلفن زد. آن روزها تلفن را یا من یا مادرم برمی‌داشتیم و در این مواقع پدر اشاره می‌کرد که «بگو نیستش». طرف سر صحبت را با من باز کرد و از اسمم و اینکه کلاس چندم هستم و اینکه خوب درس می‌خوانم یا نه پرسید. بعدش که صحبت «گل انداخته‌» بود پرسید «بابا هست گوشی را بدهی بهش؟» من ناگهان هول کردم و گفتم «تقریبا هست!». از واکنش پدرم هیچ نمی‌گویم. فقط فکر کنم جانور چهارپائی در عالم هستی نماند که پدرم مغز من را به آن تشبیه نکرد!
دوم دبیرستان که بودم داشتم با شرایط آن زمان «دختربازی» می‌کردم. یعنی دخترک آن طرف در پیاده‌رو داشت می‌رفت و من این‌طرف خیابان. فقط سرعت‌مان را با هم میزان کرده بودیم. ناگهان سر و کله «مهدی حسینی» پیدا شد. مهدی بسیجی بود و داشت برای بار دوم کلاس چهارم دبیرستان را می‌خواند. نمی‌دانم از کجا فهمیده بود که طرف زید من است که یقه جفت‌مان را چسبید. یک دوباری از من سابقه دستش بود دورادور. به مسخره پرسید «خانم خواهرتان تشریف دارند؟» باز من هول شدم و گفتم «آره، خواهرمه، تقریبا». خدا را شکر که مهدی برای ارشاد من به مشت و مال دادنم پرداخت و طرف دررفت رفت خانه‌شان.

یک سال بعد از آن یعنی در سال سوم دبیرستان، در امتحان ثلث اول هندسه و مثلثات نمره اینجانب شد نه و هفتاد و پنج. نمره قبولی ده بود. رفتم پیش معلم‌مان به التماس. بیست و پنج صدم را نداد که نداد. یک چند روزی که مدام رفتم پهلویش و خواهش تمنا، دیگر حرفی نداشتم برای گفتن. روز آخر در آمدم که «آقای رحمتی، حالا چی‌میشه شما یک بیست و پنج‌صدم به من بدهید؟ من که «تقریبا» ده را آورده‌ام». آقای رحمتی هم یکهو انگار یاد بدبختی‌هایش افتاد عین خمپاره ترکید که «مرتکه ... (اشاره می‌کرد به شکم گنده و تنه اینجانب) تو نمی‌خواهد «تقریب» را به من یاد بدهی. من بیست و پنج ساله که دارم «تقریب» را توی کلاس‌های هندسه و مثلثات به بچه‌ها درس می‌دهم. بین نه و هفتاد و پنج و ده خیلی فرقه. تقریب مقریب هم بر نمی‌دارد. این ثلث تجدیدی آقاجان. مزاحم من هم نشو که بد می‌بینی». من هم کله‌ام را انداختم پائین و رفتم رد کار خودم. «تقریبا» احساس سرخوردگی می‌کردم.

یک آقائی توی همسایگی ما بود به اسم آقای «ناصری». بیست و چهار پنج سالم که بود یک روز دیدم آقای ناصری کاپوت ماشین لکنته آمریکائی‌اش را بالا زده و دارد «اوف اوف» کنان به موتور نگاه می‌کند. رفتم جلو و علت را پرسیدم. معلوم شد که یکی از تسمه‌های ماشین بریده. با عجله پریدم و از توی صندوق عقب ماشین آمریکائی پدرم یک تسمه برداشتم و بردم برای آقای ناصری. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت «ببخشید‌ها آقای مهندس، ولی این تسمه من پهن است، تسمه شما باریک، مال من نمره فلان است و مال شما نمره بهمان». نخواستم خودم را از تک و تا بیاندازم. گفتم «بهم می‌خورند. ماشین آمریکائی ماشین آمریکائی است، تقریبا یکی هستند». نگاهی به من کرد که ترجمه‌اش می‌شد «کی به این بابا لیسانس داده؟».

خلاصه جانم برای‌تان بگوید که من هروقت آمدم «تقریب» و «تقریبا» را بکار ببرم یک جای کارم به مشکل برخورد کرد. همه می‌گفتند (و می‌گویند) که بابا «تقریبا» با خود قضیه فرق می‌کند. هنوز هم که هنوز است، وقتی به کسی می‌گویم «تقریبا» یک مشکلی توی ایجاد ارتباط پیدا می‌کنم. همین دیروز رئیسم از من پرسید که آیا ایمیلی را که باید به مشتری‌مان می‌زدم بالاخره زدم یا نه. وقتی گفتم «تقریبا زدم» عصبانی شد و سعی کرد به من بفهماند که «ایمیل را یا زده‌ای یا نزده‌ای. تقریبا آن کجاست؟» آنقدر جلوی همکارانم خجالت کشیدم که نگو. خوش‌ به حال‌تان که وقتی شما می‌گوئید «تقریبا» هیچکس به شما گیر نمی‌دهد و از شما بازخواست نمی‌کند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
حسن، این رایانه خطرناکه حسن

---------------------
خبر تکمیلی: در پی انفجار چند دستگاه از این رایانه‌ها، دانشمندان اعلام کردند تحت هیچ عنوان هنگام استفاده از این رایانه‌ها به حرف‌ها و سخنرانی‌هائی که از رادیو و تلویزیون پخش می‌شوند گوش نکنید. رایانه شما در مرحله اول جملات این عزیزان را به طنز می‌گیرد و در مرحله‌ بعدی «هنگ» می‌کند و سر آخر «سی.پی.یو»ی آن منفجر می‌گردد. دانشمندان مذکور اضافه کردند که «نه حسن، این‌کار رو نکن حسن، خطرناکه حسن».
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
که گفته ما دکتریم؟
کامنت وارده از «ما» (یا ام.ای) در پای پست قبلی:



جناب «ما»،


از آنجا که مایل به گفتگو هستید، نظرات خودم را در زیر شماره‌بندی کردم تا هنگام به نقد کشیدن نظرات من شما راحت‌تر بتوانید بگوئید که در هر قسمت پاسخ‌تان مشخصا در مورد کدام بند نوشته من صحبت می‌کنید. باید خدمت‌تان عرض کنم که:


اول) بعلت اینکه من هنوز دهان به «ف» باز نکرده جماعت مسلمان گمان می‌برند که من می‌خواهم بگویم «فریدون»، اجازه بدهید که نظرم درمورد اسلام را برای خود نگاه دارم. الان است که من و شما بخواهیم در این باره صحبت کنیم و فردایش مسلمانان پاکستان یا همین ایران خودمان بریزند هرچه کافی نت و اینترنت در محله‌شان است بسوزانند و هرکس را که وبلاگ داشت در خیابان به روی زمین بکشند بخاطر بحث من و شما از بس که این جماعت ظرفیت بالائی دارند.


دوم) در مورد نحوه اجرای احکام اسلام در ایران باید بگویم که هیچ‌کس «معصوم» نیست. معصوم همان چهارده‌ تن بودند و بس. ما همه امکان اشتباه داریم. آیا تا کنون جائی دیده‌اید که فلان مرجع یا فلان قانون‌گذار یا فلان قاضی یا فلان اجرا کننده حکم رسما اعلام کنند که در برداشت‌شان از حکم دین و یا در نحوه قضاوت اشتباه کرده‌اند و از افرادی که متضرر شده‌اند یا بخاطر تشخیص ناثواب ایشان بر خلاف دستور دین عمل کرده‌اند عذرخواهی کنند؟ جبران مافات بماند پیشکش‌شان. من تا کنون چنین چیزی ندیده‌ام. شما اگر سراغ دارید برای گرفتن بهانه از چون منی بفرمائید تا بعنوان پستی مجزا در اینجا درج نمایمش. ما جایز‌الخطا هستیم. چه مکانیسم‌هائی در جامعه و قوانین ما پیش‌بینی شده که اولا احتمال خطای ما کمتر شود و ثانیا با این خطاها برخورد گردد؟


سوم) مقایسه بین یک بیماری جسمی و یک بیماری اجتماعی را قبول ندارم. پزشکی که بیماری جسمی را علاج می‌کند با متخصصی که بیماری‌های اجتماعی را علاج می‌کند فرق کلی دارد. اولی اگر اشتباه کند حد‌اکثر در طول عمر حرفه‌ای خود چند صد نفر را می‌کشد. دومی اگر اشتباه کند یک اجتماع (چند میلیون‌ آدم) شدیدا متضرر می‌شوند (نسل‌های آینده به کنار). علی ایحال با در نظر گرفتن همین مثال سرکار باید بگویم که:


الف) من و شما (ی نوعی) چگونه «تشخیص» بیماری قانقاریا را می‌دهیم؟ ما (ی نوعی) مدرک تشخیص بیماری‌مان را از کدام مدرسه عالی یا دانشگاه معتبر گرفته‌ایم؟


ب) این بیمار وقتی وارد بخش ما شد یک عفونت ساده داشت. تحت مراقبت و درمان من و شما بود که عفونتش به قانقاریا تبدیل شد. قربان، بیست و هشت سال می‌گذرد از آمدن این مریض به بخش مراقبت‌های ویژه من و شما.


ج) قطع کردن مثلا پای قانقاریائی اگر هم که لازم باشد احتیاج به اتاق عمل و لوازم خاص خودش را دارد. با کارد میوه‌خوری که نمی‌توان پای طرف را قطع کرد. اعدام اگر هم لازم باشد دارای لوازم خاصی است. وسط خیابان اعدام کردن افراد به هیچ ‌عنوان صحیح نیست. انگار که من پای بیمار قانقاریائی را لب جوب بگذارم و ببرم.


د) از «عقل» صحبت کرده‌اید. بسیار نیکوست. ولی رسم جامعه پزشکان قبل از انجام عمل‌های جراحی مهم این است که وضعیت بیمار را در شورای پزشکی خاصی با دو سه نفر متخصص دیگر مطرح می‌کنند و بعد دست به کار عمل می‌شوند. «عقل» یا «دانش» یک فرد در بسیاری از موارد اداره جامعه کم می‌آورد.


ه) شک نیست که در هر جامعه‌ای، عده‌ای حذف می‌شوند تا بقول شما «کله» جامعه نجات پیدا کند. اما دوست من، نمی‌توان بعنوان نجات «کله» یک جامعه آمد و هرچه درون شکم جامعه بود را در آورد و دور انداخت. کار، بسیار تخصصی است. اگر امروز دست طرف را به دلیل قانقاریا ببریم و فردا پایش را به‌ دلیل بیماری قند ببریم و پس فردا یک کلیه‌اش را در آوریم و هفته آینده جای دیگرش را دست‌کاری کنیم که در نهایت از آن بیمار مادر مرده چیزی باقی نمی‌ماند. همان «کله» که شما گفته‌اید نیاز دارد به «وجود» و همکاری اعضاء مختلف دیگر. «کله» که به خودی خود نمی‌تواند زندگی کند.


و) حال بفرموده شما آمدیم و دست یا پای این بیمار بدبخت را قطع کردیم و نجاتش دادیم از مرگ. باید مدتی نگاهش داریم در بیمارستان و به او برسیم تا زخم وی خوب شود. بعد باید برای وی دست یا پای مصنوعی درست کنیم و کمکش کنیم که بتواند با زندگی جدیدش کنار بیاید. نمی‌توان دست یا پای طرف را بخاطر قانقاریا برید و بعد زد به شانه طرف که «عمو، پاشو برو. تخت رو لازم داریم. هرّی». ما فقط بلدیم که دستگیر کنیم و طرف را بکشیم بالا. بعدش چه؟ آن را به خودمان مربوط نمی‌دانیم. قرار است چه کسی یا کسانی از خانواده‌های قربانیان آنانی که اعدام کردیم یا خانواده‌های خود اعدامیان حمایت و سرپرستی کند؟ چه مکانیسم‌هائی را داریم که اجازه ندهیم خشونتی که بین «قاتل و مقتول» یا بین «شکارچی و قربانی» بوده بر روی دیگر اعضای خانواده ایشان کمتر اثر بگذارد؟


چرا همانگونه که در وسط خیابان طرف را (به حق یا ناحق) بالا می‌کشیم و نیم ساعت در هوا نگاه می‌داریمش، فردای مراسم اعدام نمی‌آئیم و در همانجا یک بیلبورد بزنیم با مضمونی از «عشق» و «گذشت»؟ صفا و صمیمیت را قرار است چه کسی یا چگونه در جامعه ما تبلیغ کند و گسترش بدهد؟ با یک سریال آبکی که «آقاجون» روی تخت کنار حوض نشسته و دارد با کمال حسرت به موج روی آب نگاه می‌کند و دست بر سر نوه‌اش می‌کشد که نمی‌توان خشونت را از جامعه بیرون کرد. آیا ما برای زدودن زنگار «خشونت» از روح مردمان‌مان و دمیدن روح عطوفت (از نوع اسلامی یا غیر اسلامی‌ آن، هرکدام که باشد) کاری و برنامه‌ای داریم؟

با تشکر

ققنوس
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
یک نفر لطفا به من بگوید در زادگاه من چه خبر است؟
متن زیر را در جواب این پست کمانگیر عزیز نوشتم. ده بار آمدم ایمیلش کنم و بیست بار آمدم اینجا بگذارمش. آخرش تصمیم گرفتم بخش‌هائی که با عصبانیت بالای ۱۶۰ ضربان قلب در دقیقه نوشته بودم را کمی جرح و تعدیل کنم و اینجا بگذارمش. لطفا پس از خواندن متن و قبل از اینکه برای من کامنت بگذارید که «آقا تو همه را با یک چوب رانده‌ای و ما از این قماش نیستیم» یک بار به دور و بر خود نگاه کنید. چه تعداد از آدم‌هائی که هر روز با آنها سر و کار داریم موضوع این نوشته من هستند؟ چه دلیلی دارید که من و شما جزء آنها نیستیم؟ یادتان نرود که من نگارنده این خطوط خودم یک ایرانی هستم. در هر حال اگر فکر کردید که من تند رفته‌ام و توهینی متوجه کسی شده است، اولا همینجا آن توهین را اول متوجه شخص خودم می‌دانم و ثانیا به این وسیله عذرخواهی می‌کنم.
----------------------

کمانگیر عزیز

پرسیده‌ای «همچین آدمی رو می شه اعدام کرد؟» و من در جواب تو می‌گویم چه فرقی می‌کند؟ عاقل و دیوانه ندارد که. من و تو ندارد. شکارچی و قربانی ندارد. همه افتاده‌ایم بجان یکدیگر. صبح به صبح که این اختراع کوفتی بشر را روشن می‌کنم و پایش می‌نشینم دود از کله‌ام بلند می‌شود. این اخبار از کشور من نمی‌آیند. اینها به اخبار یک ... شبیه‌ترند. این به آن تجاوز کرد، آن این را سر برید، آن دیگری را تکه‌تکه کرد، طرف را بالای دار کشیدند، پلیس چنان کرد، اوباش چنان کردند، مصرف مواد مخدر فلان‌قدر بالا و پائین رفت، کشفیات الکل فلان قدر بوده، مردی فرزند خود را خفه کرد و بعد با گلوله خودش و همسرش را کشت، اتوبوسی با فلان قدر مسافر به ته دره افتاد، اعضای یک خانواده زنده زنده در آتش اتومبیل‌شان سوختند، فلانی شلاق زده شد، بهمانی به اعدام محکوم شد، دختری پانزده ساله پدر و مادرش را با همدستی دوست پسرش کشت، زنی شوهر خود را با ساطور قیمه قورمه کرد، مرد معتادی زنش را به زیر قطار انداخت. گ...ش بزنند! ساده‌ترین و لطیف‌ترین خبری که می‌رسد این است که «جسد مردی هفتاد ساله در روستای دارقوز تپه ورامین در خانه‌اش پیدا شد».

من نمی‌فهمم. آنجا چه خبر است؟ من دارم در غرب وحشی زندگی می‌کنم و از این خبرها نیست. در زادگاه من چه خبر است؟ ایرانی که من می‌شناختم تا این اندازه بوی خون مستش نمی‌کرد. ولله به پیر به پیغمبر ما ملت خشنی هستیم (اگر نبودیم، نبودیم، حالا هستیم). سه چهار روز است می‌خواهم به یکی از خبرهای ریز و درشت و نقل و نباتی که می‌رسد گیر بدهم و محض آوردن لبخندی به لبان همین سه چهار تا خواننده اینجا یک مطلب خنده‌دار بنویسم، نمی‌شود. جای خنده‌اش کجاست وقتی آدم آن بدبخت را می‌بیند که گِل طناب دارد دست و پا می‌زند و بعد به آن بیچاره‌ای فکر می‌کند که قربانی همین بابا بوده؟ تازه همه اینها با فرض اینکه طرف واقعا همان‌کارهائی را که به نافش بسته‌اند کرده باشد. گیج می‌شوم. داغ می‌کنم. شکارچی دست و پا می‌زند آن بالا. قربانی‌اش هم دست پا می‌زده، شاید اگر چرخ اینگونه نمی‌گشته همین بابا می‌شده قربانی و آن دیگری می‌شده شکارچی‌اش. اصلا نمی‌دانم. گیج هستم. جای طنز و لبخندش کجاست نمی‌دانم.

من نمی‌دانم آن ملت ...ی که جمع می‌شوند اعدام را نگاه کنند مگر جای خون ... در رگ‌هایشان است؟ مگر موضوع برای صحبت و غیبت و نک و نال کم دارند در مهمانی‌ها و با دوستان و اقوام که می‌خواهند ذره ذره خِر و خِر کردن آن بابای آویزان از طناب را برای هم بگویند؟ اینها را که می‌بینم می‌گویم ...شان! به درک! به من چه؟ بگذار هرچه می‌خواهد سرشان بیاید. خلایق هرچه لایق.
من یک دوبار گذارم در شب به بیمارستان افتاده و دیده‌ام ضجه و درد بیماران کلیوی را. صدای فریاد زنی هنگام وضع حمل در تمام بیمارستان می‌پیچید. بعد از شانزده هفده سال هنوز صداها و قیافه‌هائی را که آنجا شنیدم و دیدم بیاد دارم. یا من خیلی نازک دل شده‌ام و سوسول و تی‌تیش مامانی یا خلائق خیلی سنگدل ‌شده‌اند. چگونه می‌توانند شب بخوابند؟ من هنوز خواب تشییع جنازه هم‌کلاسی کشته شده در جنگم را می‌بینم بعد بیست سال. این مردم چطور می‌توانند شاهد مرگ کسی باشند به دلخواه خود و بعد برگردند سر کار و زندگی‌شان؟ مردک ... یک کاره نه می‌گذارد و نه بر می‌دارد بیست سانت مانده طناب محکوم را بالا بکشد می‌دود سر خود شیرینی یا ثواب یا هر کوفت دیگری که اسمش را می‌گذارد طناب را دور گردن زن بدبخت میزان می‌کند. بقیه چنان محو تماشای این منظره بدیع در سال ۲۰۰۷ میلادی‌اند انگار که دارند به «پهلوان ناصر» محله‌شان می‌نگرند. اصلا خود من ذلیل مرده چرا باید به این فیلم‌ها و عکس‌ها نگاه کنم؟ چه چیزی برای آموزش من در آن است؟

خدا لعنت کند اینترنت را. معقول آدمی بودیم برای خودمان می‌رفتیم و می‌آمدیم تا این نامبارک نامیمون سر و کله‌اش پیدا شد و درهای چهار سوراخ عالم را باز کرد بر ما. اصلا نمی‌دانم چه می‌گویم. اصلا حواسم نیست. فقط دارم می‌ترکم. خیلی از ما ها مریضیم. خشونت همان «آب» بین سلول‌های ما (همان جماعت که گفتم) شده. ظاهرا دیگر بدون آن نمی‌توانیم زنده باشیم (منظورم همان‌هاست). چه فرقی می‌کند که آن‌که اعدام شد امروز و شما می‌گوئی، عاقل بوده یا نبوده؟ در افسانه‌های ما صحبت از «ضحاک» است که هر روز دو جوان از مملکتش را می‌کشت و مغزشان را به مارهای سر کتفش می‌داد تا مارها او (ضحاک) را اذیت نکنند. آقا جان بسیاری از ما (ای کاش این مطلب را برایت ایمیل کرده بودم بین خودم و خودت بود آنوقت همین «بسیاری از» را هم نمی‌گفتم) مار بر سر شانه‌ها‌مان داریم. آنقدر در خشونت غرق هستیم که نمی‌فهمیم.

من نگرانم. من خیلی نگرانم. من نگران تحریم یا حمله آمریکا نیستم. من نگران آن چیزی هستم که در ذات گروه بزرگی از ما جای خوش کرده. من نگران آن چیزی هستم که برای گروه زیادی از ما با شیر مادر وارد بدن شده و با جان از آن خارج می‌شود. من نگران چیزی هستم که بمب‌های مختلف و رنگ‌وارنگ آمریکا هم نمی‌توانند آن را بترکانند. من نگران چیزی هستم که با قلاده هیچ فتوائی نمی‌توان کنترلش کرد. من نگران چیزی هستم که انگار اگر نباشد آن گروه از ما افلیجیم. من نگران اعتیاد‌مان به روان‌گردان‌ها نیستم. من نگران اعتیادمان به «خشونت» هستم.

شیرین‌مان باد هلهله‌ مستی‌مان که طرف را در ملاء عام می‌کشیم تا عبرت شود برای دیگران. انگار اینانی که بالای دار دست و پا می‌زنند هیچ از سرنوشت گذشتگان‌ خود نمی‌دانستند. درود بر ما که چشم‌‌های مان بر برجستگی‌های بدن خواهر و مادر این و آن می‌گردد و در ذهن خویش با ایشان چه‌ها که نمی‌کنیم. آنگاه در زیر چوبه دار نماز شکر می‌خوانیم که بارالها شکر که یکی دیگر از این متجاوزان به نوامیس مردم کم شدند. و در همان حال که نگاه‌مان در جمعیت به دنبال یک «تیکه» توپ است به مخالفان می‌گوئیم «اگر به خواهر و مادر خودت تجاوز کرده‌ بودند باز هم می‌گفتی اعدام نشوند؟».
آفرین بر طرز فکر ما که مجازات‌ «قجری» را هنوز پس از هشتاد و پنج شش سال تنها راه ایجاد نظم در جامعه می‌دانیم. دست حق بهمراه ما که هروقت صحبت از سرنگونی «اینا» می‌کنیم به دنبال جمله‌ خود اضافه می‌کنیم که در آن روز مردم هر ... را از یک درخت یا تیر چراغ برق آویزان خواهند کرد. حتی آرزوی بهبودی و سعادت‌مان هم با کشت و کشتار و خون قاطی است.
من نمی‌فهمم. هیچ نمی‌فهمم. یک نفر لطفا به من بگوید در زادگاه من چه خبر است؟
با تشکر و تقدیم احترام
ققنوس
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter