نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
چندبار تکرار یک اشتباه کافی است؟
غنی‌سازی اورانیوم یک مسئله معمولی است که در ذات خود با کمی گفتگو‌های دیپلوماتیک قابل حل می‌باشد ولی در اثر مدیریت اشتباه کنترلش از دست همه در رفته و به همان قطار بدون ترمز تبدیل شده. ایران دیگر اگر هم بخواهد یا به دلائل فنی و تکنولوژیکی یا حتی اقتصادی ناچار شود که غنی‌سازی را متوقف کند بازی را باخته‌ است. گره زدن یک مشکل به بقای حکومت و کشور نه تنها مشکل را حل نمی‌کند بلکه بر ابعاد آن می‌افزاید. مشکل را نباید بزرگ کرد بلکه باید با زدن شاخ و برگ‌های آن سعی در ساده‌شدنش نمود. چسباندن مشکل به مسائل بزرگتر باعث بزرگتر‌شدن خود مشکل می‌گردد.

مسئله ملوانان بریتانیائی دستگیرشده توسط ایران نیز دارد همان مسیری را می‌رود که غنی‌سازی اورانیوم رفت.این قضیه نیز زیاد از حد کش داده شده و اکنون از حالت امری که بتواند امتیازی برای ما بگیرد دارد تبدیل می‌شود به امری که باعث می‌شود ما امتیازی نیز بدهیم. اصرار ایران بر عذرخواهی انگلستان و زیربار نرفتن ایشان کار را که علی‌الحساب همان اول و در آبهای مرزی با اخطاری که «شما به آبهای مرزی ما وارد شده‌اید، هرچه سریعتر آن را ترک کنید» بین سه چهار قایق ایرانی و انگلیسی حل می‌شد دارد به یک بحران تمام عیار تبدیل می‌شود. بحرانی که می‌تواند آن یکی پای دیگرمان را هم به شورای امنیت بکشاند. فعلا که شورای امنیت بیانیه ای بدون الزام صادر کرده و در آن از ایران می‌خواهد که این افراد را آزاد کند. در این مورد خاص دیگر واحد زمانی «ماه» نیست بلکه «روز» است. یک دو تا از این بیانیه‌ها به فاصله چند روز صادر گردند و بی‌جواب بمانند آنوقت قطعنامه در پی خواهد داشت و هزار و یک گرفتاری دیگر.

حیثیتی کردن این مسائل امکان مانور دادن هر دو طرف و حل آبرومندانه مشکل را کم کرده. یک هفته گذشت و اگر هفته‌ای دیگر بگذرد و مسئله ختم بخیر نشود شاید دیگر نتوان امیدی داشت که این مسئله از راه بی‌ضرر تمام گردد.

ظاهرا درد و مرضی که در فوتبال‌مان داریم که موقعیت را می‌سازیم و با هزار بدبختی مهاجم‌مان را جلوی دروازه خالی حریف قرار می‌دهیم و بعد با یک شوت سرکش توپ را به اوت می‌فرستیم انگار که ما داریم «به همراه» تیم مقابل بازی می‌کنیم و نه «در مقابل» آن، در همه امور زندگی‌مان (منجمله سیاست) نیز داریم. دستگیر کردن گروهی از ارتشیان انگلستان بجرم نقض مرز‌های قانونی کشور و بعد تشکیل شورائی مشترک از متخصصان ایرانی و انگلیسی امور دریاها و مرزها (به همراه یک کشور سوم مورد اعتماد هردو کشور) و ثابت شدن اینکه این‌ ملوانان در آبهای ایران بودند (به فرض صحت ادعای ایران) و بعد توضیح رسمی‌ خواستن از انگلستان و طی کردن مراحل قانونی قبول عذر خواهی انگلستان یا شکایت از آن، برای دیپلماسی ما موقعیتی استثنائی بود که می‌توانستیم امتیازات فراوانی را چه در صحنه چه در پشت پرده از انگلیس بگیریم. اکنون اما راه عقل و قانون در هیاهوی ایجاد شده گم می‌شود و صدایش به هیچکس نمی‌رسد.

یک بار برای غنی‌سازی‌اورانیوم همین مسیر پر هیاهو را رفتیم. در ته این مسیر مزرعه‌ای بود که فعلا حاصلش را داریم از شورای امنیت درو می‌کنیم. باز هم داریم همان راه را برای این پانزده تن می‌رویم. فقط یک فرق بزرگ وجود دارد. برای غنی‌سازی پای انسانی در میان نبود. همه دعواها و چک و چانه زدن ها بر سر سانتریفیوژ بود و تکنولوژی. می‌شد مسئله را سالها کش داد و در گیر و دار مذاکرات دیپلوماتیک زمان خرید. اینبار اما پای جان و امنیت و سلامت پانزده شهروند اروپائی درمیان است،‌ آن هم زیر ذره‌بین انگلستان و جامعه اروپا و یک قدم بالاتر آمریکا. حالا که هم در انگلستان و هم در آمریکا صدای جمع بزرگی از نمایندگان مردم و احزاب مخالف در آمده که سیاست‌های دولت‌شان را در زمینه خاورمیانه و جنگ عراق زیر سوال برده‌اند، کاری نکنیم که همان‌ها دوباره متحد دولت کنونی‌شان شوند برای نجات جان شهروندان‌شان. اجازه بدهیم که شکاف ایجاد شده بین سیاستمداران غربی عمیق‌تر شود. ادامه دستگیری این پانزده‌تن باعث این می‌شود که همه مخالفان و موافقان یک‌صدا پشت دولت‌‌شان قرار گیرند و آن دولت‌(ها)ی ضعیف تبدیل به دولتی قوی و مقتدر گردند. آیا قوی‌تر شدن دولتهای غربی حاضر در عراق همان چیزی است که دستگاه دیپلماسی ما دنبالش است؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مطلب زیبائی از وبلاگ «میکده کوهستانی»
مطلب خواندنی زیر از وبلاگ «میکده کوهستانی» است:
-------------------------------
مشکل این است که ما ایرانی ها فیلسوف به دنیا می آییم و فیلسوف می میریم. از همان بچه گی آیه ی انسان خوب و بد را برای ما زمزمه می کنند. با اینکه والدین نیز می دانند که چنین اصول اخلاقی که در گوش کودکان می خوانند در جامعه نمی تواند شکل بگیرد اما به دلیل تصویر زیبایی که این اصول ایجاد می کنند به این کار ادامه می دهند. کودکان را از خواب عدم بیدار نشده به خواب دیگری می برند. چرا که آنها نیز از زیستن در دنیای مجازی لذت می برند، دنیایی که وجود خارجی ندارد اما برایشان زیباست چون برای پیشینیان شان زیبا بود! ما از همان ابتدا فیلسوف به دنیا می آییم و نمی توانیم به سادگی از طعم یک سیب، از عطر چای و از آبی آسمان لذت بریم. طعم زیتون را به مشکلات زندگی مان، به انسانهای دیگر و به راز آفرینش وصل می کنیم و از لذت آن بی بهره می مانیم. ما اصلا نمی دانیم که شادی چیست تا بتوانیم به آن هم دست یابیم. از همان ابتدا دنیا را برایمان بی ارزش می کنند و ارزش واقعی را در مورد پسند بودن کسی قرار می دهند که در این دنیا وجود ندارد. کسی به ما یاد نداده است که خوشبختی در همین حوالی است، در همین نزدیکی ها، در جایی که تو پیش من نشسته ای و دست نوازش بر سرم می کشی. همه عشق های آنی و زودگذر را خوار می شمارند و عشق را در چیزهایی که پایدار است جستجو می کنند، با اینکه خود انسان که عشق را تعریف کرده است جاویدان نیست. ایرانی ای برای من پیدا کند که بدون هیچ سرافکندگی بتواند تعریف ساده ای از خوشبختی و شادی ارائه دهد و از اینکه چیز ساده ای را خوشبختی می داند و از چیزهای ساده ی شاد می شود سرافکنده نشود. همه ی ما غرق معانی عالی هستیم و از اینکه اذعان کنیم که خوشبختی و لذت درهمین چیزهای ساده است شرم می کنیم. ما به خود دروغ می گوییم پس چه انتظار است که برای دیگران نقش بازی نکنیم؟ ما ایرانی ها به دنبال چیزهای متعالی هستیم که تنها در عالم هپروت قابل دسترس هستند و بر غیر واقعی بودن آنها واقف نیستیم. با این وجود چگونه چنین انسانی می تواند شاد باشد. چگونه چنین انسانی می تواند نیم ساعت آسوده نشستن و از طعم قهوه لذت بردن را در چهارچوب شادیها بگنجاند؟ از وقتیکه ما به دنیا می آییم، فکرمان را معطوف آن دنیای دیگر می کنند و در این دنیایی که معنی هر چیزی برای هر فردی متفاوت است ما را به جستجوی دست یافتن به معنی مشترک می فرستند. کسی نیست به ما بگوید که شادی در این دنیا ساده تر از این حرفها به دست می آید. برعکس هر کس که دنیا را با چیزهای غیرواقعی زیباتر کند برایمان انسانی متعالی و رویایی است. پس دیگر چه انتظار است که ما بتوانیم در این دنیا به شادی دست یابیم. برای ما در پس هر چیزی باید معنی و مفهومی باشد تا بتوانیم از آن لذت بریم غافل از اینکه لذت این دنیا با ربط دادن آن به دنیای معنی و والا تباه می شود. باید از آن آنگونه که هست لذت برد.
----------------------------
همانجور که در بالا ذکر کردم مطلب زیبائی بود از وبلاگ «میکده کوهستانی»
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
آخرین کشف: ما وسط اقیانوس هستیم!
خدا خیر بدهد این اینترنت را. عجب چیزهائی را می‌توان اینجا دید و فهمید. من امروز فهمیدم که ایران در یک جزیره بزرگ در وسط اقیانوس آرام قرار دارد. اطرافمان هم هیچ چیز نیست الا آب تا جائی که چشم کار می‌کند. نخیر از برنامه گوگل و نقشه‌ها و دوربین‌های هوائی و غیره که قابل دسترسی در اینترنت هستند استفاده نکردم. رييس كل بانك مركزي ایران فرموده‌اند که: «تحريم‌ها بر اقتصاد ايران تاثيري ندارند».
خوب البته راست می‌گویند. شما به دور و بر خود نگاه کنید. یک قلم کالای خارجی می‌بینید؟ همین مانیتوری که دارید با آن این نوشته را می‌خوانید خارجی است؟ نه. اجزای داخل کامپیوترتان چه؟ نخیر نیست. موبایل‌تان خارجی است؟ ابدا شما اصلا در ایران جنس خارجی پیدا نمی‌کنید که اگر هم تحریم شدیم این تحریمها بر اقتصادمان تاثیری داشته باشند. طبعا ما وسط یک جزیره دور افتاده هستیم که آنچه در دسترس‌مان است همان چیز‌هائی است که در جزیره خودمان تولید کرده‌ایم. نه بانکها‌مان با بانکهای دیگر جهان ارتباطی دارند و نه صنایع‌مان و نه حتی مردم‌مان. چه کسی حاضر است قایق سوار شود و بزند به اقیانوس تا بلکه پس از بیست روز روی آب بودن به نزدیکترین دولت مستقل همسایه برسیم؟ ما نه نفت می‌فروشیم و نه بنزین وارد می‌کنیم. بده بستان‌های‌مان هم داخلی است و به همان ریال خودمان انجام می‌گیرد. با دلار و یورو و پوند کاری نداریم. نه وارداتی داریم و نه صادراتی. خوب مسلم است که « تحريم‌ها بر اقتصاد ايران تاثيري ندارند».

راستی آیا تا کنون مقام مسئولی از کشور آمده و رسما بگوید این تحریمها ممکن است مثلا روی صنایع و اقتصاد صنعت کاسه توالت ایران تاثیر منفی داشته باشد؟ فقط «ممکن است» که تاثیری منفی بر یکی از جنبه‌های زندگی معمولی در کشور بگذارد؟ عجب آدمهای احمقی هستند این پنج قدرت بزرگ جهان بعلاوه آلمان که کالاهای‌شان بازارهای جهان را پر کرده و هرکدام‌شان با داشتن کلی دانشگاه و کالج و مراکز تحقیقاتی هنوز نفهمیده‌اند که بابا «تحريم‌ها بر اقتصاد ايران تاثيري ندارند»! انگار شما بخواهید اردن را تحریم کنید که نتوانند بروند شکار نهنگ! عجب نفهمند این قدرتهای بزرگ اقتصادی و نظامی جهان. اینها چطور به این همه تکنولوژی و قدرت و پول رسیده‌اند با این مغز خراب‌شان که نمی‌فهمند که ما اصلا نه کالائی وارد می‌کنیم و نه کالائی صادر. بده بستان تجاری هم که با کسی نداریم. تحریم دیگر چه صیغه‌ای است؟

در ضمن اینکه همین چند هفته پیش آقای احمدی‌نژاد گفتند که داشتن انرژی هسته‌ای آنقدر خوب است که اگر ده‌سال هم مملکت تعطیل گردد باز هم می‌ارزد (قریب به مضمون)، منظورشان چه بود؟ اصلا حالا که «تحريم‌ها بر اقتصاد ايران تاثيري ندارند» که مملکت ده سال تعطیل نخواهد شد،‌ نه؟ قرار بود چه کسی مملکت را ده سال تعطیل کند تا ما به انرژی هسته‌ای نرسیم؟ خودمان که تعطیل نمی‌کنیم مملکت‌ را پس لابد منظور ایشان همان تحریم‌کنندگان ما هستند که می‌خواهند به ما ضربه بزنند. فوتینا! «تحریم‌ها بر اقتصاد ایران تاثیر ندارند».
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
من اعتراف می‌کنم که اسمم از اول مرتضی بوده. شناسنامه‌ام بیخود داریوش است.
در محله عموی من یک علی‌ نامی زندگی می‌کرد که بخاطر بیماری سرطان بسیار لاغر و تکیده بود. زیاد سیگار می‌کشید و دچار سرطان شده بود. یک روز که پیکان پنجاه و دو‌اش را از جلوی خانه‌اش به سرقت بردند پاشد رفت آگاهی که شکایت کند. هنگام طرح شکایت از سارق اتومبیلش در آگاهی، بخاطر ظاهر لاغرش و فرت فرت سیگار کشیدنش مامورین فکر کردند که او معتاد است و دستگیرش نمودند! هرچقدر هم که داد و هوار زده بود که بابا من خودم شاکی‌ هستم و ماشین من را دزد برده کسی اهمیتی نداد. وقتی دو روز بعد از حال و روز خرابش فهمیدند که راست می‌گوید سرطان دارد و معتاد نیست زنگ زدند به خانواده‌اش که بیایند و ببرندش. ولی تحویل خانواده‌اش داده نشد. چرا؟ چون در همان یک دو ساعت اول بازداشتش با وی کاری کردند که به داشتن صد و بیست گرم هروئین توی ماشینش اعتراف کتبی کرده بود! می‌گفتند تا ماشینش پیدا نشود و معلوم نشود که هروئین‌ها کجاست نمی‌توان آزادش کرد! خلاصه خیلی‌ها رفتند و آمدند و امضاء کردند و تعهد دادند و ریش گرو گذاشتند که این بابا نه معتاد است و نه قاچاق فروش تا بنده خدا از زندان آزاد شد.

چرا این خاطره را عرض کردم؟ برای اینکه آقای متکی فرموده‌اند که انگلیس: « براي كمك به حل مسئله دستگيري نيروهاي متجاوز اين كشور در آب‌هاي ايران،‌ به اين تجاوز اعتراف كند». یاد علی بیچاره افتادم که در آگاهی برای کمک به حل مسئله دستگیری‌اش به داشتن کلی هروئین اعتراف کرد.

به هر روی حالا که شاید بتوانیم با داشتن پانزده‌نفر از اتباع انگلستان این کشور را به اعتراف به «تجاوز به آبهای ایران» مجبور کنیم بد نیست که با همین حربه مجبورشان کنیم که به نقش‌شان در کودتای بیست و هشت مرداد سال سی و دو و نیز روی کار آوردن رضاخان و رابطه‌شان با سیدضیاء و قوام‌سلطنه و انداختن خط تولید ماشین پیکان به ایران در سال ۴۵ و ۴۶ و دیگر مسائل نیز اعتراف کنند. کار از محکم کاری عیب نمی‌کند.

در ضمن چند سال پیش«مرتضی» نامی، دوست پسر دختر یکی از فامیل ما در شهرستان به دختر بیچاره تجاوز می‌کند و پس از بالا آمدن شکم او متواری می‌شود. حالا که یکهو دستگیر می‌کنیم و می‌خواهیم اول از همه بدون کار کارشناسی مورد قبول دو طرف انگلستان به «تجاوز» اعتراف کند، آیا می‌شود لطف کنند و یک بابائی را هم در همان شهرستان ما بیابند که اسمش مرتضی باشد و کاری کنند که به تجاوز به دختر فامیل ما اعتراف کند؟ گناه دارد بچه‌ آن دختر بدون پدر بماند. این مرحمت شما جای دوری نمی‌رود. حالا اسم طرف مرتضی هم نبود نبود. یک کاری می‌کنیم که یا دخترک بگوید همین یارو به وی تجاوز کرده و یا قدری با این بابا سر و کله می‌زنیم که اسمش را از مثلا داریوش تبدیل کند به مرتضی تا اعترافاتش درست از آب درآید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
خود چرخی و هی گوئی - عجب مرد امیدواری!!!

ای آقای سولانا، دنیا به آدمهای امیدواری مثل من و شما خیلی نیاز دارد. من نیز همواره معتقدم که انسان به امید زنده است. به همین دلیل هر هفته دست در جیب مبارک می‌کنم و دو دلار ناقابل را که مثل دیگر دلارهای این حقیر فقیر با بدبختی بدست آورده‌ام می‌دهم و بلیط بخت‌‌آزمائي هفتگی می‌خرم تا با برنده شدن چند میلیون دلار نه تنها مشکل اجاره خانه لامصب بلکه مسئله بی‌پولی‌ام را حل کنم.

امید چیز خوبی است بخصوص که آدم امیدوار باشد که با خرج کردن دو دلار می‌تواند هفت هشت ده میلیون دلار بدست آورد. راستی جناب آقای سولانای گرامی، حالا که شما هم تا این حد امیدوار هستید بیائید هر هفته پول روی هم بگذاریم (دو دلار شما و دو دلار من) و دو بلیط بخت‌آزمائی شریکی بخریم تا شانس‌مان بالا رود. شک ندارم که با این خوش‌بینی شما تا دویست سیصد سال آینده بالاخره برنده می‌شویم و نوادگان‌مان می‌توانند پولدار شوند. آنوقت نه دیگر لازم است مثل من صبح تا شب کار کنند و آخرماه نصف آن را بدهند اجاره و نصف دیگر را دو دستی تقدیم دفتر مالیات کنند و نه دیگر ناچار می‌شوند بخاطر داشتن یک شغل سیاسی در اروپا (فرضا مسوول سياست خارجی اتحاديه اروپا بودن) مثل صفحه‌گرامافونی که سوزنش گیرکرده هر روز دور خودشان بگردند و یک سری جمله مشخص و معین را جلوی خبرنگاران تکرار نمایند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
امان از این انگلیسای بد حجاب
تا داشتم افکار خود را جمع و جور می‌کردم که شهرام جزایری چرا و چگونه رفت و چرا و چگونه آمد ناگهان قطعنامه آخر شورای امنیت سازمان ملل متحد صادر شد. مداد را در مدادتراش گذاشتم تا تیزش کنم و مطلبی راجع به تحریم‌های این دفعه بنویسم. هنوز نوک مداد تیزشده را فوت نکرده بودم که دیدم پانزده ملوان بریتانیائی به جرم تجاوز به آبهای ایران دستگیر شده‌اند. مداد را روی کاغذ گذاشتم که از دستگیرکنندگان‌ این بیگانگان تشکر کنم که با این دقت مراقب مرز‌های آبی‌مان هستند -که از ۱۹۷۵ تا کنون معلوم نیست کدام قسمتش مال عراق است و کدام قسمتش مال ما- و از آنان بخواهم که یک سری هم به مرزهای شرقی کشورمان بزنند با دقت نظری که دارند که در آنجا کامیون کامیون مواد مخدر وارد می‌شود و تانکر تانکر بنزین سوبسیدی خارج می‌گردد و حقیقتا شتر با بارش در آن نواحی مرزی شرق کشورمان گم می‌شود. بلکه بتوانند واحد میزان کشف مواد مخدر در ایران را از «تن» و «کامیون» به «کیلو» و «وانت» برسانند.

همینکه شروع کردم به نوشتن نامه تشکرآمیز متوجه شدم که ایران و انگلستان با هم سرشاخ شده‌اند (سرشاخ شدن دیپلوماتیک البته!) و به هم دارند به زبانی که خودشان دوتا می‌فهمند حرفهای خوب خوب!!! می‌زنند. آمدم بنویسم که «این انگلیسا غلط کرده‌اند و شکر خورده‌اند که ناراحت شده‌اند از دستگیری ملوانان‌شان. تبعه یک کشور را که کشور دیگر دستگیر می‌کند که آدم نباید زود تقاضای آزادی‌اش را بکند» و به ایران توصیه کنم که «نترس که دست انگلیسی‌ها بند است در عراق و هیچکاری نمی‌توانند بکنند» که ناگهان بانک مرکزی انگلیس در آمد که بخاطر اجرای قطعنامه‌قبلی شورای امنیت به تمام بانکها و موسسات مالی انگلستان دستور داده داد و ستد با بانکهای ایرانی را متوقف کنند (یا توی یک همچین مایه‌هائی).

بانک مرکزی انگلیس را حواله دادم به ... (ببخشید بی تربیتی بود حذفش کردم!) و گفتم الان یک مقاله جانانه می‌نگارم و در آن با بافتن آسمان به زمین و بالعکس ثابت می‌کنم که بانک مرکزی انگلیس که هیچ، بانک سپه شعبه خیابان شهید جعفری هم نمی‌تواند کاری از پیش ببرد که خانم وزیر امور خارجه انگلستان ناگهان اعلام کرد که انگلستان روابط خود با ایران را به حال تعلیق در آورده است و تا حل مسئله این پانزده‌ تن روابط تجاری دولت انگلستان با ایران نیز لنگ در هواست.

از خوشحالی نیم متر به هوا پریدم که «آخ جون! آنها به ما می‌گفتند غنی‌سازی اورانیوم را به حالت تعلیق در آورید ولی خود ناچار شدند روابط‌ سیاسی و بازرگانی‌‌شان با ما را به‌ حال تعلیق درآورند». نشستم که یک جوری این دو جور تعلیق را با چسب سریش به هم بچسبانم و ثابت کنم که «پوزه این اسب آبی (ببخشید یادم نمی‌آید که انگلستان چه بود، روباه مکار بود؟ شیر پیر بود؟ کلاغ خبرچین بود؟ کفتر کاکل بسر بود؟ حالا بگیرید اسب آبی، دلیل که نمی‌خواهد فحش دادن به این و آن!) را برای اولین بار در پانصدسال اخیر ما به خاک مالیدیم با آزاد کردن هندوستان، ببخشید با اسیر کردن این پانزده نفر و در نتیجه تعلیق روابط» ولی پاراگراف اولم تمام نشده بود که سفارت ایران در انگلیس اعلام کرد که تهران و لندن می‌توانند مسئله ایجاد شده را حل و فصل کنند.

تف به این شانس بیاید! مگر اینها می‌گذارند ما یک مقاله بنویسیم در این زمینه؟ از طرف دیگر آقای متکی وزیر امور خارجه ایران با رجب طیب اردوغان دیدار می‌کند و در پی این دیدار قرار می‌شود که اولا آن خواهر ملوان که در میان آن چهارده مرد غریبه انگلیسی بوده آزاد شود و ثانیا دیپلومات‌های ترک با ملوانان دستگیر شده ملاقات کنند. در فکر این بودم که بابا این که در نهایت به ضرر ایران تمام شد. ما شدیم آدم بده که گروگان می‌گیرد و ترکیه شد آدم خوبه که می‌رود با گروگان‌گیر مذاکره می‌کند و گروگان را آزاد می‌کند. فردای روزگار هم انگلیس زهرش را به ما می‌‌ریزد و گردو را در جیب ترکیه می‌کند. جملات را که در ذهنم جوری سر هم کردم که نه سیخ بسوزد و نه کباب خبر رسید که شبكه العالم تصاوير بازداشت نيروهاي انگليسي را پخش كرد.

دو بامبی زدم توی سرم که «ببم جان! کی رفته توی اون هاگیر و واگیر از این بنده‌خداها فیلم گرفته؟ مگر شبکه العالم منتظر بوده‌ که اینها بیایند توی آبهای ایران تا از ایشان فیلم برداری کند؟ اصلا مگر واحد مرکزی خبر و یک لشکر خدم و حشم صدا و سیما مرخصی بودند که شبکه «العالم» باید بیاید فیلم اینها را نشان دهد؟»

خلاصه تصمیم گرفتم بروم سراغ همان «کاغذپاره» تحریم‌ها و در آن زمینه یک چیزی بنویسم. ولی حواسم پی انگلیسا بود. این انگلیسا همه کارشان مرموز است حتی وقتی که ما دستگیرشان می‌کنیم. پدر سوخته‌ها یکی نیست بهشان بگوید که آخر شما که زمان دستگیری ۱.۷ مایل دریائی (معادل سه کیلومتر) در آبهای عراق بوده‌اید چگونه در آبهای ایران دستگیر شده‌اید؟ لابد می‌خواستید بحران درست کنید و ما را به دردسر بیاندازید؟ نکند قضیه زیر سر ترکیه است که با کمک شما می‌خواسته ما را سنگ روی یخ بکند و بعد خودش ژست سوپرمن بگیرد با آزاد کردن گروگانها؟ اصلا نکند خود انگلیسی‌تان دستی دستی از خودتان فیلم گرفتید و به العالم دادید تا به دنیا ثابت کنید که ایرانیان برایتان تله گذاشته بودند و همچون گشت‌های مبارزه با بد حجابی که به ادعای شما الکی الکی گیر می‌دهند به این و آن که یک کاری کرده باشند آنها هم می‌خواسته‌اند یک کاری کرده‌ باشند؟ امان از دست این انگلیسا با آن چشمهای چپ شان. مرحوم دائی‌جان ناپلئون اگر بود خودش می‌رفت به اتفاق مرحوم مش‌قاسم هر پانزده نفر را تحت حفظ می‌آورد در باغ آنقدر با شاخه خیس شده نسترن کتک‌شان می‌زد تا اعتراف کنند که از طرف دولت فخیمه آمده‌اند برای ترور دائی‌جان. بعدش هم می‌دادشان دست مرحوم شیرعلی قصاب تا حسابی آدم‌شان کند.

این انگلیسا را شوخی نگیرید. بیخود که دستگیرشان نکردیم. اصلا تا حالا دیده‌اید که در ایران بیخودی به کسی گیر بدهند و دستگیرش کنند؟ من که ندیده‌ام. لابد این خواهر انگلیسی مشکل حجاب داشته و با این چهارده سبیل کلفت داشته‌ می‌رفته کوه (واه خاک عالم! آخر الزمون شده! یک زن و چهارده تا مرد؟ واه واه!!!!) حالا هم دارند ازشان پرس و جو می‌کنند ببینند کسی از این چهارده تن با این خواهرمان نسبتی چیزی دارد یا نه. اگر داشت که از همه تعهد می‌گیریم که دیگر از این کارها نکنند و آزادشان می‌کنیم بروند ولی اگر نداشت آنقدر نگه‌شان می‌داریم تا یکی‌شان حاضرشود که خواهر مذکور را عقد شرعی نماید. اگر می‌خواهند از این کارهای بی‌ناموسی بکنند خوب بروند توی آبهای خودشان بی‌ناموسی دربیاورند، چرا در آبهای عراق که برادران گشت ما ناچار شوند دستگیرشان کنند؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
قالب‌ها
با احترام برای «از کیمیای مهر تو»
--------------------------------
حدود دوازده سیزده سالم بود که رفتم پیش مادرم و به او اصرار کردم که دوست دارم موسیقی یاد بگیرم و می‌خواهم بروم کلاس موسیقی. مادرم هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت «آنهائی که در کار موسیقی هستند آدمهائی‌اند معتاد و دارای فساد اخلاقی. من اجازه نمی‌دهم که تو هم مثل آنها شوی. تو باید درست را بخوانی». همین. به این سادگی که عرض کردم. تعجب نکنید. شاید در زندگی خیلی‌های ما از اینگونه برخوردها بوده. این گذشت و من به دلیل رخ دادن انقلاب و اینکه موسیقی تا پای چوبه‌دار رفت و چندسالی آنجا ماند با طنابی بالای سرش ارتباطم با آنچه می‌توانست هنر زندگی من باشد قطع شد. هنوز که هنوز است یکی از بزرگترین حسرت‌های زندگی من این است که موسیقی نمی‌دانم. یک دو باری هم سعی کردم در دهه بیست‌ زندگی‌ام که یادش بگیرم ولی دیدم که نخیر، بکلی «گوش» گرفتن موسیقی را از دست داده‌ام. حالا شاید یک روز دوباره رفتم سراغش. نمی‌دانم.

مشابه این وضعیت را در جامعه‌مان خیلی دیده‌ام. برای خیلی‌ها اتفاق افتاده. آدمها از آنچه به آن علاقه‌ دارند و استعداد نهی می‌شوند و ناچارند خود را به قالبی دیگر بریزند. گروهی می‌شکنند و گروهی دیگر از توی قالب خودشان در حسرت دیگری هستند که در قالبی است که می‌توانست قالب آنها باشد. گروهی هم با قالب جدید خو می‌کنند.

جامعه ما یک جامعه قالبی است. شک نیست که همه چیز جامعه ما را «قالب زدن» یا «قالب کردن» تشکیل می‌دهد. همه چیز‌مان از همان اصل «روسری یا توسری» پیروی می‌کند. جامعه برای ما به تعدادی محدود قالب ساخته که ما اگر خوشبخت باشیم و اگر از خانواده‌ای آزاده (به معنای ایرانی آن البته!) بیائیم می‌توانیم قالب خود را انتخاب کنیم. اگر هم مثل من از یک خانواده معمولی باشیم، پشت گردن‌مان را می‌گیرند و می‌اندازندمان توی قالب آماده (بلا نسبت شما عین بچه گربه!). این است که می‌گویم در جامعه ما آزادی وجود ندارد.

در جامعه ما به سن و سال خاصی که رسیدی باید مطابق قالب‌ها و انتظارات همان سن و سال عمل کنی. کمترین جریمه قالب شکنی بایکوت شدن است. مثالها آنقدر زیادند که نمی‌توانم چندتائی را اینجا بیاورم. همه زندگی‌ما را شامل می‌شوند. مثلا رسیدن به دهه سوم عمر در ایران مساوی با داشتن خانواده و شغل است. اگر بنده خدائی بخواهد در دهه سوم عمر خویش درس بخواند (حال چه اینکه برود دکترای خود را بگیرد چه اینکه تا کنون بدلائل فرضا مادی نتوانسته برود دانشگاه و تحصیل کند) با خنده و تمسخر دیگران روبرو می‌گردد که «سر پیری و معرکه گیری؟». فردی که چهل و پنج سال دارد موظف است که خانه داشته باشد. انگار اجاره نشینی بالا رفتن از دیوار مردم است. از پنجاه که رد کردی غلط می‌کنی بخواهی کاری در زندگی‌ات بکنی. باید بنشینی و به دیوار خیره شوی به انتظار مرگ که تو دیگر «پیر» و «از کار افتاده‌»ای. باز دوستانت به تو می‌گویند که: «تو احمقی که با داشتن پول ماشینت را عوض نمی‌کنی». راحت بودن با همان ماشینی که داری شکستن قالب‌هاست. جامعه قالب‌هایش را به تو «دیکته» می‌کند.

«مگر در جوامعی که خود را آزاد می‌دانند جامعه اینگونه عمل نمی‌کند؟ آنها هم قالب دارند. همه جا قالب‌ها وجود و حضور دارند». آری اما تفاوت در این است که در جوامع آزاد کسی پشت گردن شما را نمی‌گیرد تا در قالب بیاندازدتان. مجازاتی هم برای به قالب نرفتن وجود ندارد. این شما هستید که قالب مورد نظر خود را انتخاب می‌کنید و هر وقت هم که دیگر از آن خوش‌تان نیامد عوضش می‌نمائید. این یعنی آزادی.

جامعه ما به دلیل شناخت قالبی‌ای که از انسانهایش دارد (همه را بر اساس قالب‌شان می‌شناسد) هویت انسانهایش را نیز در قالب‌های‌شان تعریف می‌کند. اگر به فلان سن رسیده‌اید و فرزند ندارید شما هویت مادری یا پدری ندارید. اگر بعنوان یک مغازه‌دار کلاه‌ سر دیگران نمی‌گذارید (که مطابق قالب‌تان باید بگذارید) شما مغازه‌دار موفقی نیستید. اگر با داشتن خانواده خود هفته‌ای سه بار به مادر یا پدر خویش زنگ نمی‌زنید فرزند خوبی نیستید.

انسان موجودی است که آزاد خلق شده. آزاد است. این قالبها باعث می‌شوند که از یک سو انسان رنج و عذاب قالب را هر لحظه در زندگی خویش حس کند و از سوی دیگر بخاطر اینکه نمی‌تواند کاملا مطابق آنها و انتظارات‌شان عمل نماید خود را سرزنش کند و دچار تنفر و انزجار از خویش گردد. نمی‌دانم چقدر در دنیای وبلاگ‌های فارسی می‌گردید اما من خیلی دیده‌ام که نوجوانانی با یک دنیا استعداد (حداقل در نگارش و ارتباط کلامی‌ با دیگران) با چه تلخی‌ای زبان به شماتت خویش می‌گشایند و می‌گویند «من از خود متنفرم. هیچکس من را دوست ندارد». این فاجعه است. آنقدر دست و پای این نوجوان را بسته‌ایم و توی سرش زده‌ایم که از شور زندگی خالی‌ شده است. مطالب‌ و نوع نگاه‌شان به دنیا آنقدر زیبا و پر عمق است که آرزو می‌کنم ایکاش می‌توانستم با ایشان حضوری آمد و رفت داشته باشم و از آنان درس بیاموزم. آنوقت می‌بینم که فقط بخاطر اینکه در قالب محیط‌شان نمی‌گنجند آنقدر تحت فشار هستند که آرزوی نابودی خود را می‌کنند.

خودمان را به قالب‌های از پیش تعیین شده نریزیم. هویت خودمان را با قالب‌مان تعریف نکنیم. وقتی با کسی آشنا می‌شویم نگوئیم «سلام. من فرهاد هستم. مهندس مکانیک از دانشگاه اصفهان». فرهاد بودن من ربطی به تحصیلات‌ من ندارد. همسری خوب بودن لزوما به معنای داشتن بچه نیست. میانسالی به معنای منتظر مرگ نشستن نیست. وبلاگ نوشتن هم به منزله مخالفت با دولت نیست. خارج رفتن هم به معنای درس خواندن نیست. این قالب‌ها را در طی قرون و اعصار به ما «قالب» کرده‌اند. بدون شکستن‌شان و شلوغ‌بازی بسیار محترمانه کنارشان بگذاریم و سر زندگی خویش بگیریم. سخت است، آری اما راه دیگری هم هست؟ یا باید درون قالب بود یا خارج آن. راه سومی وجود ندارد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ما طرفدار خودمان هستیم یا طرفدار خرسه؟
متاسفانه آمریکا و متحدانش دارند دست خودش را بسیار خوب بازی می‌کنند. هر قطعنامه‌ای که توسط سازمان ملل صادر می‌گردد و ایران -که طبق امضای خودش در سازمان ملل موظف به اجرای آن قطعنامه‌ها است- از احترام به آن سرپیچی می‌کند، اینان یک قدم دیگر جلو آمده و یک سنگر دیگر را فتح کرده اند. چندتای دیگر از این قطعنامه‌ها صادر شوند و به سرنوشت همان «کاغذ‌ پاره!‌» های قبلی دچار گردند دیگر هیچکس در جهان نمی‌تواند جلوی جنگ‌افروزان را بگیرد چرا که ایران ثابت کرده است (باز هم متاسفانه)‌ که به قوانین ببین‌المللی احترام نمی‌گذارد. کسی که به قانون (هرچند قانون غیر عادلانه) احترام نگذارد نمی‌تواند منتظر باشد تا قانون با وی عادلانه رفتار کند. پایش بیافتد از همین می‌توان خمیر گریم ساخت و ایران را گریمی کرد که از صدام حسین کریه‌تر بنظر آید در چشم همانها که اکنون تظاهرات می‌کنند علیه جنگ.

از سوی دیگر فشارها که بر ایران بیشتر و بیشتر می‌شوند مردم ایران از دولتمردان‌شان تقاضای واکنش دارند. و این واکنش چه می‌تواند باشد؟ چیزی در حد کم کردن همکاری‌های ایران با آژانس بین المللی انرژی اتمی. انگار که تکنولوژی اتمی جهان در نزد ایران است و آژانس چشم به راه «همکاری» ایران دارد. واقع امر این است که ایران سطح دسترسی بازرسهای آژانس و نیز میزان و زمان اطلاع فعالیت‌هایش به آژانس را تغییر داده (کم کرده). این را هم می‌توان در بوق کرد که «آهای خلائق جهان! ببینید و آگاه باشید که ایرانی‌ها دارند زیرجلکی بمب می‌سازند و کار خلاف می‌کنند، اگر ریگی به کفش‌شان نبود چرا جلوی دسترسی آژانس به موارد مورد بازرسی را گرفته‌اند؟».

باز متاسفانه هر کشوری که از راه می‌رسد (سوئیس، آفریقای جنوبی، قطر و ...) بخود اجازه می‌دهد که یک ابتکار جدید خلق کند و به ایران ارائه دهد. این طرحها اولا در مرحله‌ای پائین‌تر از دستور شورای امنیت سازمان ملل قرار می‌گیرند پس از نظر قانونی نمی‌توانند ناقض قطعنامه‌ها باشند و ثانیا حاوی مطلب جدیدی نیستند. توجه کنید که اگر کشوری قرار است طرحی ارائه دهد این طرح باید حرفی باشد جدید که تا بحال نه ایران ردش کرده باشد و نه کشورهای عضو شورای امنیت تا مگر بتوانند بنشینند و درباره‌اش صحبت کنند. با توجه به اینکه بسیاری از راه‌ها رفته شده و در نهایت به همان بن بست «غنی‌سازی را متوقف کنید. زرشک! نمی‌کنیم» برخورد کرده و با در نظر گرفتن اینکه یک مسئله واحد هزار راه حل که ندارد (راه حل‌های یک مسئله محدود است)، اکثر این طرحها قبل از آنکه آبی برای ایران گرم کند آتشی به زیر دیگ کشور پیشنهاد کننده خود می‌دهد که سینه جلو بدهد و بگوید که بله ما هم جزء میوه‌ها هستیم و اااههههممم! ما هم طرح می‌دهیم و در مسائل مهم خاورمیانه و جهان صاحب نظریم. در عین حال همین ده دوازده پیشنهاد هم در زمانی که شورای امنیت به این نتیجه رسید که دیگر قطعنامه دادن فایده‌ای ندارد چماق می‌شود و می‌خورد توی سر ایران که «با شورای امنیت که راه نمی‌آئید، طرحهای مختلف کشورهای جهان را هم که نمی‌پذیرید، پس بگرد تا بگردیم». به دیگر سخن به ما خواهند گفت که «نه تنها به تمام درخواست‌ها و اخطارهای شورای امنیت توجه نکردید بلکه پادرمیانی ریش‌سفیدان را هم رد کردید. اینک فقط یک راه دارید». ایران اگر مایل است که وضعیت بدینسان پیش برود لااقل باید جلوی طرح دادن این و آن را بگیرد تا در آینده چماق اضافه دست جنگ‌افروزان نباشد.

با این احوال هر سه چهار ماهی شاهد یک قطعنامه خواهیم بود (خدای ناکرده). با سه چهار قطعنامه محدود کننده در سال نه تنها رغبت کشورهای مختلف به داد و ستد با ایران به شدت کم می‌شود و هیچکس مایل نخواهد بود در طرحهای بزرگ و پروژه‌های ملی با ایران همکاری مادی و فنی داشته باشد بلکه چنان پرونده سیاهی برای ایران ساخته می‌شود که هرکس دیگری هم که جای جرج بوش یا تونی بلر را گرفت چه بخواهد و چه نخواهد ناچار خواهد شد به همین راه برود. وای به روزی که جرج بوش جمهوری‌خواه با استفاده از سرپیچی ایران از خواست جامعه بین‌المللی تیرهای آماده پرتاب کمان را تا جائی که جا دارند‌ در نفت خیس کند و یک جمهوری‌خواه یا دموکرات تازه نفس دیگر که لکه سیاه عراق را نیز در کارنامه خود ندارد در شروع کار خود راهی نداشته باشد الا شعله‌ور کردن آن تیرها و پرتاب‌شان.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بهش بگو بهش بگه به من بگه...
خبرگزاري رسمي اتريش در گزارشي ادعا كرد روسيه برخي از تكنسين‌ها، مهندسين و ديگر متخصصان خود را از نيروگاه هسته‌يي بوشهر خارج كرده است.
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) به گزارش اين خبرگزاري اين اقدام روسيه مي‌تواند در راستاي تشديد تحريم‌ها عليه ايران براساس قطعنامه‌ي مصوبه‌ي شوراي امنيت سازمان ملل تعبير شود. طبق اين گزارش برخي از كارشناسان روسي طي هفته‌ي گذشته ايران را به مقصد مسكو ترك كرده‌اند و گفته مي‌شود اين اقدام آنها به دليل اختلافات بوجود آمده ميان ايران و روسيه بر سر مسايل هسته‌اي بوده است.

-----------------------------------------------
ای بابا! هم نیروگاه اتمی بوشهر در داخل خاک ایران است و هم خبرگزاری ایسنا. آنوقت خبر خروج روسی‌ها از نیروگاه باید به واسطه خبرگزاری رسمی اتریش نقل قول گردد؟ یعنی یک خبرگزاری بزرگ کشور امکان این را ندارد که صحت و سقم خبر خبرگزاری اتریشی را مستقلا بسنجد و خود راسا به مخابره خبر در این زمینه اقدام نماید؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
شوهر نمی کنی که نکن، دیگر اینقدر هوار هوار ندارد که
بابا خوب اگر قرار است قطعنامه شورای امنیت را قبول نکنید، نکنید. ولی چرا بلافاصله بعد از صدورش می گوئید قبولش نداریم؟ یک مدت بازی بازی بدهید همه را و ببرید و بیاورید و آنوقت همان یک هفته آخرش بگوئید نخیر قبول نداریم. حالا که بلافاصله علیه آن موضع می گیرید اینها هم در پشت پرده می نشینند و از همین الان مقدمات یار و یارگیری و بررسی و آماده کردن قطعنامه بعدی را آماده می کنند. ضمن اینکه مسئله دیگر حالت "ناموسی" پیدا می کند چه برای ایران چه برای شورای امنیت. قضیه تبدیل به پوززنی می شود.
فعلا 60 روز مهلت داده اند. می توان (علیرغم داشتن قصد رد آن) حداقل با پنجاه روز آن بازی کرد و شل کن و سفت کن در آورد تا به نوعی شاید بتوان شکاف انداخت در میان شورای امنیت. حالا با این نحو رد کردن قطعنامه بلافاصله پس از صدور آن، اگر کسی هم مانده باشد که بتواند به نوعی جلوی بدتر شدن قضایا را بگیرد (مثلا همان آفریقای جنوبی یا روسیه) آنها هم نمی توانند کاری بکنند. مرکب امضای اینها خشک نشده شما علیه شان شاخ و شانه می کشید. به چه بهانه ای خواهند توانست در برابر قدرتهای بزرگ از ایران حمایت کنند؟
واقعا نمی دانم که ایران می خواهد چکار بکند ولی انگار خیلی هم به دیپلماسی و مذاکره و این حرفها فکر نمی کند. عدم استفاده از دیپلماسی کشور را فقط در مسیر سرشاخ شدن نظامی قرار خواهد داد. بسیار مایل هستم بدانم شما (خوانندگان اینجا) برای خارج شدن از این بحران چه پیشنهادی می کنید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
توهم (۲)
کار توهم به تاریخ که می‌رسد آنقدر شدید می‌گردد که جدا کردن آن از ما شاید نیاز به کار علمی و تخصصی روان‌کاوی داشته باشد. گم شده‌ایم در دنیای توهم‌مان و نمی‌دانیم در کجای تاریخ و در چه عصری زندگی می‌کنیم.

به لطف اینترنت و دنیای الکترونیک و تکنولوژی ریزپردازنده و از این دست، ارتباط همین دو سه نسلی که زنده و حی و حاضر همدیگر را در خانه و خیابان هر روز می‌بینند مدام کمتر و کمتر می‌شود (اگر تا کنون قطع نشده باشد). آنوقت ما می‌رویم و خود را گره می‌زنیم به نسلی گم شده در پس غبار ۲۵۰۰ سال یا ۱۴۰۰ سال تاریخ. اگر گردن شکسته‌ای در فلان گوشه‌ عالم چیزی بگوید که به زعم ما توهین به شخصیت‌های ۲۵۰۰ یا ۱۴۰۰ سال پیش ما باشد دندانهای برهم فشرده و رگ گردن بالازده حداقل واکنش ماست. و الا با وی همان می‌کنیم که اجدادمان در همان قرون و اعصار ماضی با مخالفان‌شان در میدان شهر می‌کردند. آنوقت پشیزی برای انسانهای حاضر و زنده و هم نژاد خود ارزش قائل نیستیم که هر روز شصت هفتادتا از آنها توی جاده‌ها‌مان قربانی می‌شوند یا بخاطر یک میلیون تومان آنقدر در زندان می‌مانند که می‌پوسند و یا بخاطر صنار سه‌شاهی کلیه خود را یا ناموس‌شان را به خریداران عرضه می‌کنند. این ارتباط قوی با قرون و اعصار پیش یعنی توهم تعلق به شصت هفتاد نسل قبل. یعنی توهم تعلق به موجودی بنام امپراطوری ایران یا امپراطوری اسلام که دیگر در زمان ما وجود خارجی ندارند. آری ما در تعلق‌ خاطرمان هم دچار توهم هستیم. ما می‌دانیم که شماره سریال سال کنونی تقویم جهان دوهزار و هفت است ولی توهم مانع می‌شود که درک کنیم که دوهزار و هفت سال پس از یا پیش از میلاد مسیح. توهم باعث شده جای ما در تاریخ گم بشود.

باز گردیم به زمان حال و ببینیم که باز توهم گریبان‌مان را رها نمی‌کند وقتی که نطقی و خطابه‌ای و خبری می‌شنویم که در ذات خودش نشان از تغییری یا حرکتی بزرگ در جامعه مان دارد (مثلا مقوله انرژی هسته‌ای حال چه خوب و لازم بدانیمش و چه بد و غیر لازم) ولی ما با بی‌اعتنائی تمام گمان می‌کنیم که ترکش پیامد‌های آن به ما نخواهد خورد. با یک «به من چه؟» خود را از هر نتیجه مثبت و منفی تغییرات عظیم اجتماعی مصون می‌دانیم. بماند بعد که نتیجه مثبت ظاهر شد بدو بدو خود را شریک روز اول قافله می‌دانیم و ادعای سهم می‌کنیم و اگر نتیجه منفی بر سر‌مان خراب شد می‌نشینیم به گریه که «این اتوبوس جهانگردی فقط سالی یکبار از اینجا رد می‌شود، چرا امروز؟».

حتی در زندگی خانوادگی توهم یکی از فرماندهان اصلی‌مان است. از اتاق خواب و سکس‌مان بگیر که مردها‌مان خود را در بستر سکس همگی «هرکول» می‌دانند و زنها‌مان برای خود کمتر از «آنجلینا جولی» قائل نیستند. بعد هم بعنوان والدین در توهم خویش فرزندان‌مان را برای دکتر و مهندس شدن آماده می‌کنیم. بعنوان فرزند نیز در توهم مستقل بودن از چنین پدر و مادری در نزد دوستان سینه‌ جلو می‌دهیم.

توهم با آرزو فرق دارد. آرزو چیزی است که الان نداریمش ولی ممکن است در آینده داشته‌ باشیمش. توهم چیزی است که الان نداریمش ولی حتما در زمان حال در خیال‌مان‌ خود را با آن می‌بینیم.
من آرزوی داشتن یک ماشین صفر کیلومتر مد روز را دارم (واقعا دارم، مثال نیست!). این یک آرزو است که ممکن است در سالهای پیش رو به آن برسم یا نرسم. عوامل زیادی از حال تا آن موقع در کار خواهند بود (مثل میزان در‌آمدم، وضعیت خانوادگی‌ام، اولویت‌های زندگی و ...)‌ تا تعیین کنند من به آرزویم خواهم رسید یا نه. ولی قدر مسلم اکنون من صاحب آن ماشین صفر کیلومتر نیستم. در حال حاضر من یک ماشین قدیمی دارم که اصطلاحا به آن «لگن» گفته می‌شود (بقول یکی از دوستان «لگنانس»!!!). حال اگر من هنگامی که سوار همین لگن خود هستم «وهم» برم دارد و خود را پشت فرمان یک الگانس مدل ۲۰۰۷ ببینم و گاز یک همچون عروسکی را به ناف ماشین مشدی‌ممدلی خودم ببندم البته که پدر صاحب موتور ماشینم در می‌آید. آرزو خیالی است برای آینده و توهم خیالی است برای حال.

قدری بخود بیائیم و با ارزیابی مسائل زندگی‌مان (چه در مقیاس کلان و چه در مقیاس خرد) سعی کنیم از تار عنکبوت «توهم» خارج شویم. کمی جلو آئینه بایستیم و خود را برای بالاسربردن و کوبیدن آئینه به زمین کنترل کنیم. جمله «ما می‌توانیم بهترین مردمان جهان باشیم» یک آرزو است و مثل هر آرزوی دیگر قابل احترام. «ما بهترین‌ مردم جهان هستیم» یک توهم است و اگر به خودمان نیائیم یا سرمان که به سنگ کنار جاده خورد ما را بخود می‌آوردمان یا شدت ضربه باعث می‌شود که آن سنگ برای ابد سنگ‌مزار‌مان گردد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
توهم (۱)
«اوهام زدگی» یکی از بزرگترین مشخصات جامعه ما است. بسیاری از ما اسیر اوهامی هستیم که ارتباط ما را با جهان واقع در اطرافمان قطع کرده‌اند. این است که مسیر زندگی‌مان را (چه در مقیاس کلان چه در مقیاس خرد و شخصی) همانگونه می‌پیمائیم که راننده‌ای مست رانندگی می‌کند. حتی اشتباهات‌مان را هم باز با یک توهم دیگر از سر خود باز می‌کنیم و در نهایت عمری خود را به در و دیوار خیابان می‌کوبیم و بعد خسته و فرسوده می‌نشینیم بر لب جوئی و نفس نفس زنان شروع به گلایه از زندگی می‌کنیم که بد است و زشت است و عجوزه است و سر یاری با کسی ندارد و از این قبیل. هرکس را هم که معترض ما گردد و بخواهد به نوعی پلی بزند مابین دنیای مجازی ما و دنیای واقع چنان بلائی برسرش می‌آوریم که سرش را بیاندازد پائین و برود با زمزمه‌ای بر لب که «بگذار تا بیافتد و بیند سزای خویش». با عرض معذرت عرض می‌کنم که «ما با اوهام خود «حال» می‌کنیم». همانگونه که شماعی‌زاده داد می‌زند که همه‌چیزم را با خودت ببر ولی گیتارم را نبر، ما هم به هرکه دلسوز ماست و یا قصد خیری دارد برای ما می‌گوئیم همه چیزم را ببر، هرکاری می‌خواهی با من بکن ولی «اوهام» من را با خودت نبر.

با من همراه شوید تا چرخی بزنیم در جامعه ایرانیان :

گروهی مانده در توهم خویش، خود را آنچنان قوی و مقتدر می‌بینند که احساس می‌کنند آمادگی پنجه کشیدن بر روی بزرگترین قدرت نظامی و اقتصادی جهان را دارند. جماعتی دیگر در آن سوی آبها غرق در توهم خویش بیست و چند سال است که دارند ضربه‌های کاری‌ای به گروه اول می‌زنند و عنقریب است که ظفرمندانه پای به خیابانهای تهران بگذارند.

باز دسته‌ای گیر کرده در توهم توطئه، تصادف یک پیکان و یک پراید بر سر پیچ کوچه را هم به امپریالیسم و یا روباه پیر سیاست مربوط می‌کنند که پیکان در اصل ماشینی انگلیسی بوده است. خلقی دیگر غوطه‌ور در جویبار توهم خویش از ریشه منکر وجود دشمن برای آب و خاک‌شان می‌گردند و همه جهان را گل و بلبل می‌بینند.

گروهی از جوانان‌مان خیال کرده‌اند و می‌کنند (از اوان حکومت شاه تا کنون) که با پوشیدن شلوار جین و زدن ژل فلان و گوش فراسپردن به بهمان نوع موسیقی می‌توانند جوان غربی بشوند و این توهم را نسل به نسل به فرزندان خود منتقل می‌کنند. طرفه اینکه کم نبوده و نیستند جماعتی که در توهم خویش بر این گمان هستند که می‌توانند به ضرب چماق و توسری جوانان‌مان را از پیروی غرب باز دارند.

از نویسندگان و اندیشمندان‌مان که نیم قرنی توهم برتری اندیشه چپ را در سر داشتند سخن نمی‌گویم که اسباب شرمندگی است. سرافکندگی عظیم اما آن است که بدنه‌ اجتماع گیر کرده در توهمی عجیب و عمیق تمامی این اندیشمندان‌مان را چوپان دروغگو پنداشتند (و هنوز می‌پندارند). آری هر کدام از ما عینک توهم خاص خویش را بر چشم دارد و از ورای آن اندیشمند را چوپان دروغگو، مارگیر را معلم، افسر را نوکر و شیاد را مصلح می‌بیند. شاید یکی (و فقط یکی و نه بیشتر) از دلائل بالا بودن میزان معتادان در ایران همین نیاز به زیستن در توهم باشد. چرا قرص «اکس» در این زمان کوتاه آنچنان همه‌گیر شد که سر از عالم جوک‌مان هم در آورد؟ اصلا چرا باید در پارتی متوهم بود؟

توهم در اقتصادمان کنگر خورده و لنگر انداخته. کسی که ماشینی می‌خرد به مثلا ده میلیون تومان و بعد از یک سال استفاده می‌فروشدش به مثلا دوازده میلیون تومان و خوشحال است که دو میلیون سود کرده در توهم سود ایران را بهشت تجارت می‌بیند. در دنیای مجازی خودش اصلا متوجه نیست که در یک قلم سود کرده و در صدها قلم مشابه دستان دیگران در جیب وی است. بقال هم ماست خود را پنجاه تومان گرانتر می‌فروشد تا بتواند همان ماشین دوازده میلیونی را بخرد. بنا هم دستمزد بالاتری به طبع آن طلب می‌کند.

کار توهم ما به آنجا رسیده که گمان می‌کنیم نیازی به دیگر ملت‌های جهان نداریم. حباب بزرگی دور خود ساخته‌ایم و در آن خود را جای شاهانی‌ می‌گذاریم که بر دیوار‌های تخت‌جمشید کشیده‌ شده‌اند و نمایندگان ملل جهان قرنهاست زانو زده هدیه خویش را به شاه ‌شاهان تقدیم می‌کنند. اینگونه است که چه پیرو حکومت فعلی باشیم و چه مخالف آن و چه یک شهروند بدون تعلق خاطر سیاسی، همه ته دل‌مان قیلی‌ویلی می‌رود برای اینکه به دیگر مردمان نشان دهیم که ما ایرانیان از چنان جایگاه رفیعی برخورداریم که باقی نود و نه درصد جمعیت جهان باید تعظیم‌مان کنند.
حتی حاضر هستیم با کسی و جناحی از هموطنان که تا دیروز آرزوی مرگ و براندازی یکدیگر مانیفست ایدوئولوژی‌مان بود هم‌صدا شویم تا از این توهم شاهنشاه گونه خود دفاع کرده باشیم. برخورد با فیلم ۳۰۰ یک نمونه جالب برای آنچه گفتم است. حکومت ایران که تا دیروز تاریخ قبل از اسلام را مایه ننگ خود می‌دانست در دفاع از آن تاریخ به یونسکو نامه می‌نویسد و مخالفان حکومت در خارج کشور که منتظرند آمریکا با تحریم یا مواجهه نظامی کمر حکومت را بشکند پتیشن و طومار و چه و چه گوگلی راه می‌اندازند و لعن و نفرین می‌کنند آمریکائیان موذی را که اینان قصد نابودی فرهنگ ایران دارند. توهم اینکه ما نژاد برتر هستیم ربطی به حکومت اسلامی و اوپوزیسیون ضد حکومت اسلامی ندارد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
به دلائلی
من که عادت کرده‌ام اخبار سایت بازتاب را فقط گذری بخوانم و بگذرم و اگر در جائی دیگر دیدم مجددا آن خبر را ذکر شده (آن هم نه به نقل از بازتاب) بعد باز گردم و خبر بازتاب را کامل بخوانم. در هر حال سایت بازتاب گزارش می‌دهد که پس از سرقت از موسسه باران که توسط آقای خاتمی تاسیس شده، «گفته می شود پس از سرقت انجام شده، مسوولان باران به دلایلی از شکایت در این باره خودداری کرده اند».
دیدید که ما مردم انتظار بیجا از آقای خاتمی داشتیم؟ تجهیزات کامپیوتری مرکزی که ایشان بعنوان یک نهاد غیر دولتی برای تدوین تجارب مدیریتی تاسیس کرده‌اند را سارقان به یغما برده‌اند و مسئولان این سازمان «به دلائلی» از شکایت خودداری کرده‌اند. آنوقت انتظار داشتیم که ایشان در زمان ریاست جمهوری‌شان بتوانند کاری بکنند. آدم یاد ژان‌والژان و کشیش در داستان بی‌نوایان می‌افتد که وقتی ژان‌والژان از سر ناچاری شمعدانهای نقره کشیش را داشت می‌دزدید جناب کشیش به کلفت‌شان دستور دادند که سرویس قاشق چنگال‌های نقره را هم به دزد تقدیم کنند و همین لطف باعث انقلاب روحی ژان‌والژان می‌شود و توبه می‌کند از گناهان و آدم خوب و سر به راهی می‌گردد. می‌گویم حالا که کامپیوترها را بردند و از شکایت خبری نیست دزد‌ها را صدا کنیم و از همان «مقادیری از کمکهای مالی مردمی» مندرج در متن خبر به ایشان قدری پول نقد بدهیم تا توبه کنند و گرد گناه نگردند.
یکی به آقای خاتمی یاد‌آوری کند که ایشان روحانی مسیحی نیستند که اگر کسی بصورت ایشان سیلی زد طرف دیگر صورت خود را بگیرند. این «به دلائلی» چقدر قوی بود و ما نمی‌دانستیم. حوزه اعمال نفوذش به اموال موسسه آقای خاتمی هم می‌رسد آنوقت ما می‌خواستیم آقای خاتمی قدرت «به دلائلی» را محدود کند. بخاطر همان «به دلائلی» بنده هم این نوشته‌ام را طوری نوشتم که به تریج قبای کسی بر نخورد. خدا آخر عاقبت ما را با «به‌ دلائلی» بخیر کند که از سر چندتا کامپیوتر هم نمی‌گذرد. من نیز بهتر است تا سر و کارم با «به‌ دلائلی» نیافتاده مطلب را همینجا تمام کنم. شوخی نیست، آقای خاتمی رئیس قوه اجرائیه مملکت بود و هنوز «به دلائلی» دست از سرش برنداشته. برای «به‌ دلائلی» امثال من مورچه محسوب می‌شویم. از سرراه «به دلائلی» بروم کنار تا له‌‌ام نکرده.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بنام خداوند بخشاینده مهربان
آیا خدا مهربان است؟ بله؟ نه؟ چرا چنین اعتقادی دارید؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
احترام به عقائد دیگران
این جمله نظر خانمی بنام نازنین است که در مورد این پست وبلاگ شراگیم گفته است:
لطف کنید و بگوئید شما چه فکر می کنید؟ با این خانم موافق هستید یا مخالف؟ چرا؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
درهای کامنت دانی خودمان بر روی خودمان بسته است!
ظاهرا من نمی توانم در سیستم جدید کامنت گذاری کامنتی پست کنم! شانس را می بینید؟ سواد بالا و پائین کردن تنظیمات را هم ندارم که بلکه اصلاح بشود. در هر حال تا رفع اشکال ناچارم پاسخ به کامنت های شما را در بخش کامنت دانی اصلی (انگلیسی) اینجا بگذارم. ببخشید دیگر. اگر ترس فیلتر شدن و بسته شدن و این حرفها نبود یک راست همه دم و دستگاه را جمع می کردم اسباب کشی می کردم به پرشن بلاگ یا بلاگ فا که از دست قر و قنبیل این بلاگ اسپات راحت شوم. ولی خوب آنوقت می زنند بکلی حذف مان می کنند تو گوئی که رستم ز مادر نزاد.
می گویند یک بابائی یک زن داشت رفت یکی دیگر هم گرفت. دوستش ازش پرسید شب را نزد کدام زنت می خوابی؟ گفت که شب در خیابان می خوابم. پرسید چرا؟ گفت اولی من را از خانه اش بیرون انداخت. به دومی مراجعه کردم او هم راهم نداد. فعلا شبها در خیابان می خوابم.
نیز حکایت می کنند که ناصرالدین شاه می گفت می خواهم به شمال کشورم سر بکشم سفیر روسیه اعتراض می کند، می خواهم به جنوب کشورم بروم سفیر انگلیس رو ترش می کند. مرده شور این سلطنت را ببرد که شاه نمی تواند به شمال و جنوب کشورش برود.
بقول مرحوم عمران صلاحی حالا حکایت ماست. می خواهم با همان سیستم قبلی کار کنم نه فونت فارسی دارد و نه از راست به چپ است. سیستم جدید هم که راهم نمی دهد کامنت بگذارم. خداوند به طراح این سیستم ها دوتا زن همزمان بدهد تا پدرش را در بیاورند بفهمد ما چه می کشیم.
در هر صورت می توانید پاسخ کامنت هائی که در کامنت دانی فارسی می گذارید را در بخش کامنت دانی لاتین همان پست بخوانید (امیرجان کامنتت درباره فیلم 300 را گرفتم ولی با مشکل بالا مواجه شدم. پاسخت را در قسمت لاتین همان پست نوشته ام. این هم آدرسش.).
ببخشید من را.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مصدق پسرخاله بابای من بود
چرا دکتر مصدقی که ما می‌شناسیم صبح روز بیست و هشت مرداد سال سی و دو بدنیا می‌آید و عصر همان روز در غبار تاریخ گم می‌شود؟ چرا ما نه هیچ چیز از قبل و بعدش نمی‌دانیم؟ از رابطه‌اش با رضا‌شاه، از رابطه‌اش با محمدرضا‌شاه، از رابطه‌اش با دیگر رجل سیاسی دوران خودش؟ راستی بعد از تبعید دکتر مصدق تا هنگام فوتش وی چکار می‌کرد؟ روز خود را چگونه سپری می‌نمود؟ برگردیم به آنچه که مصدق را برای ما مصدق کرد، ما آدمهای متولد اواخر قرن بیستم درباره ملی شدن صنعت نفت در اواسط قرن بیستم در ایران چه می‌دانیم؟ این جنبش یا کوشش یا قیام یا هرچه که می‌نامندش چه مدت طول کشید تا بالاخره نفت ملی شد؟ پنج نفر از همراهان دکتر مصدق در زمینه ملی شدن صنعت نفت را می‌توانیم نام ببریم؟ پنج نفر از مخالفانش را چه؟

ببینید من از امپراطوری هخامنشی و اشکانی و ساسانی صحبت نمی‌کنم. من از زمان ناصرالدین‌شاه قاجار هم سخن نمی‌گویم. من دارم از سالهائی در تاریخ معاصرمان حرف می‌زنم که هنوز در میان ما هستند پیرمردان و پیرزنانی که خود به چشم دیده‌اند آن دوران را. در کشور من نام «آمریکا» و «انگلیس» آلوده شده به «کودتای بیست و هشت مرداد سال سی و دو». این کودتا (که شاه‌دوستان اصرار دارند حرکت تانک و ارتش در خیابان را «قیام» بنامندش) مثال زنده‌ای شده در ذهن ما از دخالت مستقیم خارجی در کشورمان. هر کدام‌مان که به تئوری توطئه (=کار کار انگلیساست؛ کار کار آمریکائی‌هاست) معتقدیم برای اثبات آن دهان که باز می‌کنیم «بیست و هشت مرداد سال سی و دو» از آن خارج می‌شود. در دو سه جمله تمام سه دهه اول قرن فعلی شمسی مان را خلاصه می‌کنیم که «دکتر مصدق نفت را ملی کرد، انگلیس و آمریکا علیه او کودتا کردند و او را از قدرت پائین کشاندند». این شده است نهایت اطلاع ما از آن چیزی که قرار است ثابت کند که دست خارجی در زوایای سیاست و اقتصاد و اداره این مملکت همواره حضور داشته و دارد. خیلی که به دانسته‌های خود رجوع کنیم شاید بتوانیم چندتا نام دیگر مثل شعبان بی مخ، شاه، زاهدی، فاطمی‌ و قوام السلطنه را هم در جملات بعدی وارد کنیم.

اگر معتقدیم که کودتای بیست و هشت مرداد سال سی و دو ننگین‌ترین برگ تاریخ معاصر است در زمینه دخالت خارجی در ایران، باید بتوانیم درباره آن حداقل ده دقیقه با اطلاعات مستند و مستدل صحبت کنیم. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم سه بازیگر اصلی خارجی آن دوران یعنی انگلستان، آمریکا و روسیه (بعنوان وارث شوروی) هنوز سه کشور عمده و قوی جهان هستند. ما ناچار از تعامل با این کشورها هستیم چه در زمان حال که مثلا با روسیه شریک تجاری و فنی هستیم و یا انگلستان که یک پای حمایت از ایران در اروپا است و چه در آینده که باید تکلیف خود را با داشتن یا نداشتن رابطه با آمریکا معلوم کنیم. سایه بیست و هشت مردادی که اطلاع‌مان از آن به یک پاراگراف هم نمی‌رسد تا کی باید بر روابط ما با حد اقل سه کشور بزرگ جهان سایه افکند؟

من طرفداری هیچ گروه یا کشوری را در این زمینه نمی‌کنم ولی اصرار دارم آنانی که می‌خواهند با استناد به وقایع بیست و هشت مرداد سال سی و دو مطلبی مربوط به زمان حال را اثبات کنند و یا حوادث آن دوران را با این دوران مقایسه نمایند لااقل بقدر ده دقیقه صحبت مستند و مستدل اطلاعات داشته باشند تا حرف‌شان مورد قبول طرف مقابل قرار گیرد. اگر هر چیز که دلمان می‌خواهد گفتیم تا آنچه اکنون در پی اثباتش هستیم را به کرسی بنشانیم ممکن است به همان دامی بیافتیم که یک زمانی سلمانی من افتاده‌ بود و می‌گفت: «اصلا مصدق را هم خودشان سرکار آوردند. نوکر خودشان بود. الکی به او رنگ و لعاب ملی دادند. توی این مملکت برگ از درخت به زمین نمی‌افتد مگر به اذن و اراده خارجی. آبخور سبیل‌ها را مرتب کنم؟».
مراقب حرفی که می‌زنیم باشیم تا خدای ناکرده یک روز نگوئیم «مصدق پسرخاله بابای من بود. سیگار دان‌هیلز می‌کشید و به موهای خودش ژل سر انگلیسی‌ می‌زد. روی هات‌میل ایمیل داشت که وقتی انگلیسی‌ها و آمریکائی‌ها می‌خواستند دستورات‌شان را به او بدهند با همین ایمیل هات‌میل‌ش با او تماس می‌گرفتند. زنش هم روس بود، خواهر دخترخوانده استالین. ماهی یک بار هم با شخص جیمی کارتر رئیس جمهور آمریکا در سواحل کارائیب دیدار می‌کرد به بهانه تعطیلات و دستور‌های سی‌آی‌ای که سازمان جاسوسی شوروی بود را از رئیس جمهور آمریکا دریافت می‌نمود. من که ندیده‌ام ولی مرحوم پدرم تعریف می‌کرد که نقشه کودتا را هم خودش با کمک سفیر وقت ژاپن در تاجیکستان که به ایران آمده بوده کشیده تا مثلا نشان بدهد که خیلی ملی‌ است. خانه پسر عمه پدرم جمع شده بودند و نقشه را کشیده بودند. سپهبد شعبان هم که آن موقع‌ها هنوز سرهنگ سه ارتش عراق بود در آن جلسه حاضر بود و قبول کرد که کودتا کند. صبح روز کودتا محمدرضا پهلوی که رئیس دربار شاه وقت ایران، هویدا، بود سوار یک تانک می‌شود و می‌رود دم خانه مصدق، بوق می‌زند و می‌گوید آمده‌ام تا آقای رئیس‌جمهور را با تانک به ساختمان ساواک ببرم. همچین که مصدق سرش را از خانه بیرون می‌کند که بابا من نخست وزیرم و نه رئیس جمهور، شخص محمدرضا یقه او را می‌گیرد و با کمک شعبان سوار تانکش می‌کنند مستقیم به لشکرک می‌برندش و به زندان اوین می‌اندازندش. روز محاکمه‌ او آیت‌الله کاشانی که وزیر مختار دولت ایران در کاشان بود با اذن سهراب سپهری به نزد مارگارت تاچر که شاه وقت انگلستان بوده می‌رود و از وی تقاضا عفو مصدق را می‌نماید. پس از آنکه چرچیل که از آن سیاستمداران چرچیل انگلستان بوده با این عفو ملوکانه موافقت می‌کند، مصدق به باغ وست‌مینستر در انگلیس تبعید می‌شود و در همانجا فوت می‌کند و در جوار صادق هدایت به‌ خاک می‌رود. حالا دیدید که گفتم در این مملکت برگی از درخت به زمین نمی‌افتد مگر به اذن خارجی‌ها؟ خدا لعنت کند این انگلیسا را با آن چشمهای چپ‌شان که هرچه می‌کشیم از دست انگلیساست».
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
سال نو مبارک
سال نو را خدمت همگي تبريک عرض مي‌کنم. اميدوارم سال ۸۶ هشتاد و شش برابر بهتر از سال ۸۵ باشد.


حواسمان باشد در اين شلوغ‌بازار سياست و اقتصاد که انسان ريشه در عشق دارد. هر از چندگاهي قدري آب پاي ريشه درخت عشق بريزيم تا جامعه‌مان پر از ميوه عشق گردد.
دل‌تان خوش و تن‌تان سالم و جيب‌تان پرپول باد. صد البته که همه اينها زير سايه درخت سبز عشق.

پس نگارش: هرکس هرجور که مي‌تواند شادي خود را از آمدن سال نو نشان بدهد ولو با يک لبخند زيبا که براي چند روز مهمان صورتش باشد. اميد که اين مهمان در سال جديد صاحب خانه بشود.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
از وبلاگ «فرزام نامه»
حتما يک سري به وبلاگ «فرزام نامه» بزنيد و پست «با اينا زمستونو سر مي‌کنم» ش که ورژن تغيير يافته آهنگ مرحوم فرهاد است را بخوانيد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بهاریه من و کلی حرف که ربطش به بهار وجود گلی چون شماست
شما ماهید. بخدا شما گلید. همه تون. همه شما. بابا وایستید من هم به شما برسم. همون آدمهائی که نیما یک زمانی فریاد می زد سرشون که "آی آدمها"را می گویم. دیگر شعر نیما خطاب به شما نیست. فریادش را شنیدید. فهمیدید که عیب کار کجاست. تا من ابله به خیال خودم داشتم می گشتم دنبال راه حل دیدم شماها پاچه ها را بالا زدید ونه تنها غریق را از آب نجات دادید بلکه از آب گذشتید.
قضیه چیست؟ الان عرض می کنم.
چند روز است که دارم فکر می کنم پست آخر امسالم را چه بنویسم. بهاریه چه بگذارم اینجا. هرچه به کله مشنگ خودم فشار آوردم دیدم نه ذوق شعر دارم و نه ابتکار جالبی از دستم بر می آید. دلم نمی خواست توی این اولین نوروزی که می نویسم یک جور تکراری حرف بزنم. هی فکر کردم و فکر کردم تا بالاخره همان چراغی که بالای کله پلنگ صورتی روشن می شد بالای سر من شروع به چشمک زدن کرد!
تصمیم گرفتم از وبلاگم بنویسم. آره از این وبلاگ. ببخشید که با چسباندن یک "م" به ته آن متعلقش کردم به خودم. متوجه که هستید؟ از قماش همان نوع ترکیبات است که می گوئیم "شهرم". اینجا متعلق به همه ماست ولی خوب همانطور که شما حق دارید بهش بگوئید "وبلاگم" من هم می توانم بهش بگویم "وبلاگم" نه؟ خلاصه با خودم گفتم "ای فلانی! حالا که آخرین روز سال قدیم دل آزار دارد یواش یواش دامنش را بر می گیرد تا برود و میدان دل را دارد برای "نو" خالی می کند تا به بازار درآید، تو هم بنشین به حساب کتاب وبلاگت برس. ببین چه کرده ای در این چند ماهه که بقول مذهبی ها «قبل از اینکه به حسابت برسند خودت به حساب خویش برس». این بود که گفتم چند خطی برای شما نتیجه این حسابرسی آخر سال را بنویسم.
راستش خیلی چیزها یاد گرفتم در این چند ماهه که خدمت شما هستم. از شماره بیرون است. اگر بخواهم یک چندتا مهمش را لیست کنم شاید بتوانم بگویم "تا بدانجا رسید دانش من که بدانم که همی نادانم". خوب این را که همه کسانی که من را می شناختند می دانستند که چگونه هستم. اما حالا خودم هم با این دوستان هم عقیده هستم که گنجشگک عطسه کند دانش من را طوفان با خودش می برد. آنچه را هم که گه گاه قلمی می کنم اینجا مشمول پس دادن درس است به استادی چون شما که ران ملخ تحفه آوردن به نزدتان عیب است ولیکن هنر است از چون منی.
دیگر اینکه یاد گرفتم چگونه با مردم صحبت کنم. نخندید به من پیرمرد. تا قبل از اینکه اینجا بنویسم حرف زدن را کسی به من یاد نداده بود. بقول فرنگی ها با "آزمون و خطا" توانستم الفبای خطاب قرار دادن دیگران را بیاموزم. انشاءالله سال دیگر بتوانم یک چند جمله ای سر هم بکنم که لااقل کلاس اول را سر پیری قبول بشوم و با سیکل از دنیا بروم.
در عین حال دارم یاد می گیرم چگونه به مردم گوش کنم. سعی کردم -بقول آن دوست عزیز چپی ما که یک مدت بنده را حسابی با دشنام های خودش می نواخت و دیگر ظاهرا به من سری نمی زند و دلم برایش تنگ شده- فحش خور ملسی داشته باشم. جسارت نباشد خدمت سروران گرامی، اوامر شما را تا حدی که گنجایش ذهنی داشتم در گوش گرفتم. می گویم که با تمرین اینکه فقط گوش کنم به آنچه مخاطب می گوید چه حرف حساب باشد چون آنچه همه شما عزیزان فرموده اید و چه بد وبیراه باشد چون آنچه آن دسته کوچک از مراجعان می گفتند، به همه اش کلمه به کلمه توجه کردم. تمرین سختی بود و یک مدت عضلات گردنم متورم می شد پس از شنیدن حرف حق و یا حرف ناحق که هردو برایم ناگوار بود. ولی پس از مدتی که به گمانم ساخته شدم حس کردم حرف طرف مقابل را باید شنید و از راه گوش به مغز رساند نه اینکه از راه گوش به عضلات گردن منتقلش کرد. کاشکی همان سی سال پیش همه این را یاد گرفته بودند. بگذریم.
دیگر چه آموختم؟ یاد گرفتم که از دریچه ها و زوایای مختلف به همه چیزباید نگریست. این را مدیون شماها هستم که با ظرافت جنبه های مختلف مسائل را که به نظرتان می آمد با من در میان گذاشتید. دید مربعی من که چهار ضلع را بیشتر نمی شناخت اکنون همه چیز را بصورت کثیرالاضلاع می بیند. به مدد همراهی شما تا آخر سال آینده امیدوارم که کثیرالاضلاع دید من به سمت دایره میل کند.
همین؟ نخیر. دوستانی یافتم بهتر از برگ درخت و آب روان. همدیگر را تا کنون ندیده ایم ولی از زوایای روح یکدیگر خبر داریم. این هم معجزه دنیای ارتباطات. از آشنائی با تک تک شما که آمدید و به من اجازه دادید که "دوست" بنامم تان و دیگرانی که آمدند و رفتند و این افتخار را از من دریغ کردند، از همه تان سپاسگزارم. "دوست" برای من جزء اولین ده واژه مقدس زندگی ام است که تمام اصول اخلاقی ای را که به آن معتقدم می سازند. تا حدودی مترادف است با "عشق".
باز هم بگویم؟ جانم برایتان بگوید که دارم سعی می کنم کوتاه نویسی را تمرین کنم که در این یک مورد تا کنون همانقدر پیشرفت داشته ام که در کم کردن وزنم! البته که دورشکمم درحال پیشرفت است و طول پست هایم نیز به هکذا. ولی خوب دارم کار می کنم که جلوی پیشرفت هردو شان را بگیرم. شاهدش هم شکمی است که در حال نوشتن این مطلب چسبیده است به میز کامپیوتر و پستی است که تا همینجایش حوصله خیلی ها را شاید سربرده باشد!
دیگر چه؟ آهان، رسیدیم سر اصل مطلب. دیگر اینکه فهمیدم برای اینکه با مخاطب ایرانی در تماس باشم باید بدانم در جامعه ایران چه می گذرد. وقتی دیدم در جامعه ایران چه می گذرد کله ام سوت کشید از این همه تغییر و این همه تحرک و این همه پیشرفت. بابا نگه دارید همه با هم برویم. در این چهار پنج سالی که از ایران خارج شده ام دیگرنمی شناسمش از بس که تغییر کرده. کما اینکه همین امروز با دوستی صحبت می کردم و حال بچه اش را می پرسیدم گفت ماشاءالله بزرگ شده، وقت زنش است. و من دیدم که راست می گوید، آخرین باری که دیده بودمش کودکی بود و الان برای خود جوانی جویای نام. خلاصه اینکه دست مریزاد. یک بار دیگر پاراگراف اول متن را بخوانید:
شما ماهید. بخدا شما گلید. همه تون. همه شما. بابا وایستید من هم به شما برسم. همون آدمهائی که نیما یک زمانی فریاد می زد سرشون که "آی آدمها"را می گویم. دیگر شعر نیما خطاب به شما نیست. فریادش را شنیدید. فهمیدید که عیب کار کجاست. تا من ابله به خیال خودم داشتم می گشتم دنبال راه حل دیدم شماها پاچه ها را بالا زدید ونه تنها غریق را از آب نجات دادید بلکه از آب گذشتید.
هر کدام تان یک میلیمتر خط قرمزها را کنار زدید، فقط یک میلیمتر. اشتباه نکنید بگوئید باز این یارو زد به جاده خاکی سیاست و ما "م" مدینه از دهانمان در نیامده از لبهامان قاپیدش که "مدینه گفتی و کردی کبابم"، نخیر، سیاست هم جزء کوچکی است از یک کل عظیم که جامعه ما است. در کل این جامعه هرکدام تان یک میلیمتر خط قرمزها را تکان دادید. دستتان درد نکند. این است که عرض کردم "فهمیدید که عیب کارکجاست". هرکس در هرکجا که بود یک میلیمتر سد را جابجا کرد. برایند فشار بر این سد اکنون خلل و زوال در دیواره آن انداخته. تاکید می کنم خطاب این مقال من به سیاست نیست. به دست دادن زن و مرد در خیابان یا حجاب خانمها هم نیست. خطاب من به همه اینهاست و به هیچکدام شان. اجازه بدهید در مقابل تک تک شما که خواهان زندگی بهتر هستید و دارید از هر راه که بتوانید برای رسیدن به آن تلاش می کنید تعظیم کنم. اگر قابل می دانید اجازه بدهید دست تان را ببوسم.
نو روز، روز نو و سال نو تا ساعاتی دیگر سر می رسد. به صفای تان ایمان دارم و به وفای تان. من را هم سر سفره هفت سین خود پذیرا باشید از هر قوم و قبیله ای که هستید با هر مرام و مسلکی.
سال نوی همه شما هموطنان ایرانی ام، شما همزبانان افغان و تاجیک من، وهرکس که به این کهن آئین پر غرور معتقد است پر از شادی و خیر و برکت و تندرستی و محبت و عشق باشد.
راقم این سطور را از دعای خیر موقع تحویل سال محروم نفرمائید چرا که :
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید - هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
نیازمند مهربانی و گامهای لطف آمیز تک تک شما هستم.
با تقدیم احترام
ققنوس تنها ولی با شما
ساعت 11:06 دقیقه یک شب قبل شب سال نو
کانادای سرد و یخبندان
پس نگارش: نخواستم متن بالا را بخاطر رعایت مسائل دستوری و درست و غلط کردن آن تغییر دهم. ناگهان از قلبم تراوید و بر کاغذ رفت. فقط یک بار بابت رعایت قواعد املای فارسی بازنگری اش کردم. گفتم احساس را با قاعده کاری نیست همانگونه که به قاعده از همه شما دورم ولی مهمان سر سفره هفت سین همگی هستم اگر قابلم بدانید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
پدرخوانده و 300
آقا من نمی دانم حالا که واکنش ما به فیلم 300 (با داستانی مربوط به دوهزار سال پیش ما یعنی حد اقل چیزی در حدود شصت هفتاد نسل پیش) اینقدر ترقه وار وبا رگ گردن برآینده بوده، واکنش ایتالیائی ها به سه قسمت فیلم "پدرخوانده" چه می بایست بوده باشد که یک جنبه بسیار زشت جامعه ایتالیا (وجود چیزی بنام مافیا) در زمان حاضر را به تصویر کشیده؟
در ضمن ایتالیائی ها در مورد نویسنده و کارگردان و هنرپیشه های نیمه ایتالیائی-نیمه آمریکائی فیلم "پدرخوانده" چه موضعی می بایست بگیرند؟ بازی در فیلمی که یکی ازجنبه های منفی جامعه معاصر ایتالیا را به جهانیان نشان می دهد چه واکنشی را باید در جامعه ایتالیائی زبان برانگیزد؟ اسکار گرفتن این فیلم چه؟ نشانی نبود از خواست امپریالیسم آمریکا برای زدن تو دهنی به مردم شریف ایتالیا؟
اگر خدای ناکرده یک ایرانی در فیلم 300 بازی می کرد یا نویسنده و یا کارگردان بود ما چکارش می کردیم؟ تکه تکه نمی شد؟
در ضمن معتقدم تهیه کننده فیلم 300 یک تشکر بزرگ به جامعه ایرانیان بدهکار است که مفتی مفتی با بپا کردن جنجال باعث تبلیغ مجانی فیلم و فروش هرچه بیشتر آن شده اند (مشابه همان کاری که با مهدورالدم کردن سلمان رشدی برای فروش فوق العاده بالای کتاب مزخرفش کردیم).
پس نوشتار:
اگر فیلم 300 به نحوی معکوس ساخته می شد و روایت می کرد که مثلا در یکی از آن جنگهای دوهزارسال پیش ایران و یونان سیصد نفر ایرانی در فلان تنگه به محاصره چندصدهزار نفر یونانی در می آیند و بعد با دلاوری تمام یونانیون را به عقب می رانند و پیروز می شوند (مشابه همان فیلم های مسخره ای که ما از جنگ ایران و عراق می سازیم -وعراقی ها را سرتا ته همه احمق و گاگول نشان می دهیم- منتها اینبار با مهر کمپانی وارنر) واکنش ما و دولت ایران به چنین فیلمی چه می بود؟ باز هم پتیشن جمع می کردیم منتها اینبار در به به و چه چه از فیلم؟ یا شاید هم می گفتیم ببینید این پدر سوخته ها را که الان که بوی حمله به ایران می آید این ها آمده اند برای روی کار آوردن مجدد نظام شاهنشاهی چنین فیلمی را ساخته اند تا نشان دهند ارتش شاهنشاهی ایران چقدر قوی بوده و این یک توطئه غربی است؟ به سازنده فیلم اعتراض می کردیم که بابا شما با این خالی بندی تان آبروی ارتش دوهزارسال پیش ما را برده اید؟ هیچ چیز نمی گفتیم؟ یقه کمپانی وارنر را می چسبیدیم که "چرا سیصد نفر؟" و حتی سه نفرسرباز ایرانی هم برای تار و مار کردن ارتش چند صد هزار نفری دشمن بس بوده با امداد غیبی و ملی ایرانی؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
"عزت نفس جنسی" به نقل از وبلاگ "با جرات نمیگم"
توصیه می کنم به وبلاگ "باجرات نمیگم" بروید و ضمن خواندن پست آخر سحر خانم در بحث ایشان شرکت کنید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
فعلا هرکی هرکی است، ما هم اینجا کامنت می گذاریم
این چه وضعی است که آدم می خواهد پاسخ کامنت رسیده را در کامنت دونی وبلاگ خودش بدهد ولی پیغام خطا می گیرد؟ این دیگر خیلی طرفه است از کامپیوتر و عصر اینترنت. تمام پسوردها و کنترل های وبلاگ ساخته و پرداخته تو باشد و آنگاه هنگامی که می خواهی از کامنت دانی ات استفاده کنی پیغام بگیری که نمی شود؟ ولله من که سر در نیاوردم از این اختراع بشر. بگذریم.
می خواستم متن زیر را کامنت کنم در جواب فرهاد که نشد. گفتم حالا که بزرگان مملکت نه تنها پول روسها را تا ریال آخر جرینگی می دهند دستشان بلکه یک چند میلیون دلاری هم محض رضای خدا و نوع دوستی و لابد بعنوان تنخواه گردان پروژه در اختیار تاواریش های موذی می گذارند که ما و شما ندارد؛ وقتی طرف با آن همه سر و صدا که درباره دزدی هایش و بخور بخورهایش کرده اند به سه سوت متواری می شود و هنوز هم کسی نمی داند که با پاسپورت خودش فرایری (بر وزن "جزایری") شده یا نه و اینکه کجاست؛ وقتی برای سرکار خانم شادی صدر و محبوبه عباسقلی زاده بخاطر تقاضا برای برابری حقوق زن و مرد قرار دویست میلیون تومانی صادر می شود که بقول خانم آسیه امینی اگر از دیوار مردم بالا رفته بودند و دستگیر شده بودند قرار کفالت شان بسیار کمتر از این بود؛ وقتی دیدم که هرکس در مملکتم هرکاری که دلش می خواهد می کند و انگار نه انگار که قانونی هست و حساب و کتابی؛ آنگاه با خودم گفتم که خوب اگر نتوانستی در کامنت دانی پاسخ دوستت را بدهی اشکال ندارد، همیجا بعنوان یک پست بگذار. فعلا که اوضاع شیرتوشیر اساسی است، تو هم از این گوشه بزن و برو. کسی که متوجه نمی شود.
این هم آنچه قرار بود کامنت کنم که نشد:
---------------------
فرهاد عزيز سلام
ممنون از اينکه به ياد من بودي. راستش اين چند روزه من خودم هم نمي‌دانم چکارداشتم مي‌کردم! کمي افسردگي، کمي سرخوردگي، کمي احساس انحراف در وبلاگ به سمت سياست، کمي کله به ديوار کوبيدن... خلاصه خيلي اوضاع و حال و روز عجيب غريبي داشتم. هنوز هم دارم ولي اميدوارم يک کم جهت دار تر بشوم. نگران من نباش. بادمجان بم آفت ندارد. محسن مخملباف يک داستاني دارد که اسمش يادم نمي‌آيد ولي از زبان يک بنده‌ خدائي است که دارند در ساواک شکنجه‌اش مي‌کنند. يک‌جاي اين داستان مي‌گويد هيچ گمان نمي‌کردم آدميزادي که اينقدر شکننده است و با هر بادي فزرتش قمصور مي‌شود (نقل به مضمون) تا اين حد جان سخت باشد. خلاصه اينکه جان سخت تر از اين حرفها هستم. نگران نباش. ممنون از اينکه به ياد من هستي.
کتاب بوف کور. شايد باور نکني ولي هيچوقت نتوانستم اين کتاب را بخوانم. من عادت بدي در کتاب خواني دارم. من با تک تک لغات کتاب و با تک تک جملات و فضاها و آدم‌ها و شخصيت‌هاي کتابها زندگي مي‌کنم. يعني کاملا مي‌روم توي آن فضا. بوف کور من را به هزارتوي درون خودم مي‌برد. گم مي شوم در لابلاي هر اتاقک اين هزارتوي. دست خودم نيست. گاه براي دقيقه‌هاي طولاني مي‌نشينم و از پنجره ديد خودم به راوي داستان که دارد از پستوي خانه به دختر اثيري و پيرمرد لب جوي مي‌نگرد فکر مي‌کنم. داستانش آنقد غني است که براي فکر کوچک و محدود من جلو رفتن در آن تا کنون ممکن نبوده.
اما مي‌داني چه است؟ بالاخره بايد بخوانمش. اينطور نمي‌شود که من غني بودن متن صادق عزيز را بهانه کنم و از زيرش در بروم. بايد بخوانمش. متشکر از ياد‌آوري‌اي که کردي. ولي لطفا براي من کاري بکن. من به نظر تو و به برداشت تو از اين داستان احتياج دارم. من را در هزارتوي پيچ در پيچ ذهن هدايت که مي‌رساندم به خودم راهنمائي ام کن.
يک دنيا تشکر از اينکه به ياد من بودي و يک دنيا تشکر ديگر از اينکه گوش من را مي‌گيري و از دنياي زشت و زمخت سياست به دنياي زيبا و لطيف ادبيات مي‌بري.
قربان تو (ارادتمند خيلي رسمي است!!!)
ققنوس
---------------------------------
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
اسم اصلی ام را امضا کردم
همین الان رفتم روی وبلاگ گروهی یک دسته از همکاران یک شرکت دیگر. این بنده های خدا تازه وبلاگ شان را راه انداخته اند. وای که چه حالی می داد حس کردن حضور یک مشت دوست نسبتا قدیمی که مدتهاست از هم بی خبر هستیم از پس پشت نوشته ها.
بهترین و مهمترین چیزی که من را بقدر نیم بطر "نجسی!!!" شنگول کرد این بود که توانستم با هویت واقعی خودم و به اسم واقعی خودم برایشان کامنت بگذارم. خدا می داند که چه احساس خوب و شیرینی بود امضا کردن با اسم اصلی. کلی احساس غرور کردم.
گاهی فکر می کنم مستعار نویسی یک جورهائی جلوی دست و پایم را گرفته. در هر حال خیلی خوب بود.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
کمی بیشتر با خاطرات تلخ و شیرین‌مان مهربان باشیم

خاطرات، تاریخ منحصر به فرد شخص خودمان است. در خاطرات من «ناصرالدین شاه» جائی ندارد چون هیچگاه بصورت فیزیکی او را حس نکرده‌ام. ولی خاطره صبحانه خوردن در خانه عمه لیلا در کاشان در قسمتی از فضای خاطرات من قرار گرفته. به این دلیل است که در تاریخی که من روایت خواهم کرد «ناصرالدین‌شاه» حضور دست اول و بی‌واسطه ندارد. اگر به فرض حاضر هم باشد، حضورش دست چندم است، به وسیله چند راوی به من رسیده. اما صبحانه خوشمزه خانه عمه لیلا کاملا در روایت تاریخی‌ که من ارائه خواهم داد حضور دست اول دارد چون خودم حسش کرده‌ام.

پس خاطرات هر کسی است که در صورت روایت می‌تواند کتاب تاریخی را بنویسد منحصر به خود آن فرد. حال ما با این همه خاطره چکار می‌کنیم؟ با عرض معذرت می‌گویم که ما به بدترین و زننده‌ترین حالت ممکن خاطرات‌مان را تحریف می‌کنیم. بسته به شرایط روحی و مطلوب و نامطلوب زندگی‌مان، خاطرات بد و خوب را از هم جدا می‌کنیم و معمولا با دور ریختن یکی از آن دو به پای دیگری می‌نشینیم تا نظر شخصی خودمان در زمان حال را اثبات کنیم.

وقتی درمورد چلوکباب درست و حسابی پرسی پنج ریال در لاله‌زار صحبت می‌کنیم و به یاد آن لب و لوچه‌مان را می‌لیسیم و چماقش می‌کنیم تا بر سر جوانان این دوره بکوبیمش که «ای بدبخت‌ها زمان ما چنان بود و زمان شما چنین!»، داریم خاطرات‌مان (=تاریخ شخصی‌مان) را غربال می‌کنیم و با کنار ریختن «بد‌ها» دیگر دلیلی نمی‌بینیم به جوانان این دوره بگوئیم که بدی‌های آن دوران چه بود و ما چرا انقلاب کردیم تا شما به روزی بیافتید که بجای چلوکباب پنج ریالی «همچینی»، برای یک پرس چلوکباب «پیزوری» پنج‌هزار تومان بدهید.

دختر جوان که دارد برای مادربزرگ از عشقش به «فرشید»، جوان رعنای چهارتا کوچه آنطرف‌تر می‌گوید از مادر‌بزرگ نگران نوه چه جواب می‌گیرد؟ هر آنچه خاطره بد که مادربزرگ از زندگی مشترکش با «فتح‌الله خان» دارد برای دخترک قطار می‌شود تا بلکه به مدد هیولای مهیبی بنام فتح‌الله‌خان (=شوهر) دختر بیچاره بترسد و عشقش را در گوشه‌ای از قلبش مدفون سازد. انگار نه انگار که پنجاه شصت سال زندگی مشترک با «فتح‌الله‌خان» که پدر‌بزرگ همین دختر جوان بوده نکات و نقاط و خاطرات شیرینی هم دارد. نخیر، شیرینی‌ها را باید کنار زد و بدی‌های فتح‌الله بدبخت را که ده دوازده سالی است مرحوم هم شده باید زیر ذره‌بین برد تا مادربزرگ نگران بتواند به آنچه می‌خواهد برسد.

ما بسته به اینکه به چه چیز نیاز فوری داشته باشیم و بخواهیم چه چیز را اثبات کنیم خاطرات‌مان (=تاریخ شخصی‌مان) را تحریف می‌کنیم به هیچ چیز و هیچ کس هم رحم نمی‌کنیم. تاریخ زندگی‌مان در دست‌ما معیاری برای شناخت خوبی و بدی نیست بلکه دلیلی است که نظر الان و این لحظه ما را اثبات می‌کند. تاریخ شخصی ما چراغ‌ قوه‌ای نیست که نور به پیش پای ما در جاده زندگی بتاباند بلکه چراغی است که باید نور را به رنگی که ما می‌خواهیم به جاده بتاباند و لاغیر.

ما به حقائق کوچکی که در زندگی‌مان اتفاق افتاده احترام نمی‌گذاریم آنوقت می‌خواهیم دیگرانی که بر اریکه قدرت نشسته‌اند به تاریخ کلان مملکت ما احترام بگذارند و از آن در راه اثبات حقانیت خود استفاده نکنند! قدم اول در راه تحریف تاریخ را ما خود برداشته‌ایم تا نفع فردی خود را بدست آوریم. کمی بیشتر با خاطرات تلخ و شیرین‌مان مهربان باشیم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
روز زن مبارک باد
هشتم مارس، روز زن بر همه زنان میهنم مبارک باد
++++++++++++++++++++++++
امیدوارم روزی برسد که خانمها و آقایان در کشور من از حق و حقوق کاملا مساوی برخوردار باشند.
"زن" اولین انسانی است که ما او را حس کرده ایم، نه ماه قبل از اینکه باقی انسانها را حس کنیم
"زن" اولین انسانی است که ما را در آغوش کشیده
"زن" اولین انسانی است که به ما غذا داده
"زن" اولین انسانی است که شروع به تربیت ما کرده
"زن" عزیز است چه همسر باشد، چه خواهر باشد، چه دخترباشد، چه مادرباشد، چه همه اینها باشد، چه هیچکدام اینها نباشد
***
چه فرق می کند که "زن" از دنده من ساخته شده یا نه؟ مهم این است که اراده پروردگار براین قرار گرفت که "حوا" را خلق کند. خداوند می دانست که آن دو از بهشت رانده خواهند شد؛ باز هم "حوا" را آفرید چرا که می دانست "آدم" به "حوا" نیاز دارد؛ نیازی که حتی از نیاز به زندگی در بهشت شدیدتر بود. می دانست که "آدم" زندگی بر خاک ولی همراه "حوا" را به زندگی کردن در تنهائی بهشت ترجیح خواهد داد. پروردگار لبخندی زد و سرخود را تکان داد و"خداوند زن را آفرید".
"آدم" "حوا" را خیلی دوست دارد چون "حوا" بوی خدا می دهد. نفس وجود "زن" مقدس است،
به قداست زن احترام بگذاریم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
انواع سکته در انواع حالات برای ملاقلی‌پور
بازتاب از سکته مغزی ملاقلی‌پور گزارش می‌دهد و هدف از سفر ملاقلي پور به نوشهر را تفریح ذکر می‌کند.
انتخاب دلیل فوت ملاقلی‌پور را سکته قلبی ذکر می‌کند. در تیتر خبر محل فوت «سر صحنه فيلمبرداري» ذکر می‌شود.
خبرگزاری فارس از سکته مغزی ملاقلی‌پور می‌گوید و اینکه وی سابقه دوبار سکته را در پرونده پزشکی خود داشته.
ایرنا خبرگزاری رسمی ایران می‌گوید که ملاقلی‌پور سکته قلبی کرده.
ایسنا می‌گوید که «علت دقيق فوت اين هنرمند سينما هنوز اعلام نشده است».
ایلنا حمله قلبی هنگام خواب را عامل درگذشت ملاقلی‌پور می‌داند.
---------------------------------
بالاخره من نفهمیدم که عامل فوت ایشان سکته مغزی بوده یا قلبی، هنگام خواب بوده یا هنگام بستن چمدانها برای بازگشت به تهران، ایشان برای یک مسافرت ساده تفریحی به شمال رفته‌بوده یا برای دیدن لوکیشن.

وقتی خبرگزاریهای کشورمان خبر درگذشت یک فیلم‌ساز معروف در داخل کشور را اینگونه ضد و نقیض پوشش می‌دهند دیگر از نقل قول‌شان از یک مقام خارجی (مثلا وزیر امور خارجه آمریکا) چه انتظاری می‌توان داشت؟ آیا این خبرگزاری‌های ما در مخابره خبرها همواره اینگونه عمل می‌کنند یا فقط بعضی وقتها؟


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
رسول ملاقلی‌پور در گذشت.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
اعتمادسازی بین‌المللی
دوست عزیزی بنام مستعار «یک نظر» در پای مطلب «قطار ترمز بریده به کدامیک بخورد بهتر است: جنگ یا تحریم؟ » فرموده اند که:

من با تحریم موافق نيستم چون به نظر من اتفاقا میتونه پيش زمينه جنگ باشه! جنگ عراق يادمون نره! ما مردم در اين برهه به اعتماد بين المللي نياز داريم که باور کنند ما ميتونيم تغييراتي بديم!

حق با شماست. تحریم می‌تواند پیش زمینه جنگ باشد ولی در هر حال نسبت به خود جنگ ارجح است. (ضرب المثلی درباره نه‌ قم و نه کاشان را به یاد می‌آورید؟ حالا من هم معتقدم نه جنگ خوب است و نه تحریم. ولی اگر تحریم بتواند جنگ را به تاخیر بیاندازد و یا هزینه دیپلوماتیک آمریکا را بالا ببرد باز بهتر از جنگ است. در هر حال لعنت به هردو تا شون!)

جنگ عراق؟ دوست عزیز جنگ عراق کوچکترین شباهتی به جنگ احتمالی ما با آمریکا ندارد و نخواهد داشت. حداقلش این‌ است که عراق بغل دست ما بود و می‌توانستیم اگر عراقی‌ها شل وا بدهند جلوی ما تا قلب بغداد پیش برویم. اما خاک آمریکا آن سر دنیا است. در صورتی هم که آمریکا جلوی ما شل وا بدهد باز هم نیازمند کلی قایق و هواپیما و از این دست هستیم تا خود را به خاک آمریکا برسانیم. شنا که نمی‌توان کرد عرض اقیانوس اطلس را. تفاوت‌های دیگر بماند برای بعد.

عمیقا با این جمله سرکار که گفته‌اید «ما مردم در اين برهه به اعتماد بين المللي نياز داريم که باور کنند ما ميتونيم تغييراتي بديم!» موافق هستم. کاملا صحیح فرموده‌اید. ولی چند «اما» و «اگر» در این میان هست:

اول: در زمینه هسته‌ای چگونه می‌توانیم به دنیا اطمینان بدهیم که برخلاف مفاد پیمان منع گسترش سلاح‌های هسته‌ای (همان ان.پی.تی معروف) ما بیست سال مخفیانه مشغول پیش‌برد برنامه اتمی صلح‌آمیزی بوده‌ایم بدون اینکه آژانس بین‌المللی انرژی اتمی از آن خبر داشته باشد؟ اگر مثلا ترکیه چنین کاری کرده بود ما خودمان نمی‌گفتیم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است؟ از همان روز نخست پای‌مان را کج نهادیم (متاسفانه). اعتماد سازی در این برهه که نه تنها مسائل ما با آژانس گره خورده بلکه حرفهای آقای احمدي‌نژاد هم بر روی این گره کور چندتا منگنه محکم زده بسیار دشوار است.

دوم: در زمینه اینکه اصلاحاتی از داخل کشور باعث شود اعتماد بین‌المللی جلب گردد و حداقل خیال جهانیان راحت باشد که «اسرائیل» از روی نقشه محو نخواهد شد (حالا حقوق بشر و کلی از این مشکلات بماند برای مراحل بعدی)، صحیح می‌فرمائید ولی جهان متوجه این نیست که مانتو‌های خانمها تنگ و کوتاه شده، روسری‌ها عقب رفته، دخترها و پسرها دست در دست می‌توانند در خیابان بگردند و خط تولید پیکان‌مان متوقف شده و قرار است تا چند سال دیگر پراید‌ هم از گردونه تولید خارج گردد و از این قبیل (که معتقدم پیشرفت‌های بزرگی هم بوده‌اند در نوع خودشان). توجه جهان به این است که گروهی از خانمها و آقایان در مقابل دادگاه جمع می‌شوند و بدون درگیری با پلیس از نیروی انتظامی باتوم می‌خورند و دستگیر می‌گردند. ببینید، از دید یک خبرگزاری این خبر نیست که دختری و پسری همدیگر را در خیابان ماچ می‌کنند جلوی چشم همه. این خبر ارزش مخابره ندارد. ولی حمله پلیس به تظاهر کنندگانی که با آرامش دارند اعتراض خود را به امری بیان می‌کنند و دستگیر کردن‌شان خبری است که مخاطب غربی را پای تلویزیون می‌نشاند. همانگونه که قبلا عرض کردم ظاهرا گروهی می‌خواهند هرآنچه تصویر مطلوب یا نیمه‌مطلوب از ایران در جهان هست خدشه دار کنند. حالا چرا؟ نمی‌دانم ولله.

من با شما هم عقیده هستم که ما می‌توانیم تغییرات زیادی در محیط زندگی اجتماعی خود بدهیم ولی شاید این تغییرات از دید ما تغییر محسوب گردند و نه از دید همان‌ کسانی که ما نیاز به جلب اعتمادشان داریم. در عین حال سرعت همین تغییرات مورد نظر ما هم بسیار کند است. قبول دارم که تغییرات اجتماعی نباید تند و ناگهانی باشند ولی کند و بطئی بودن‌شان هم قابل قبول نیست. فی‌المثل از رده خارج کردن خودروهای آلاینده محیط زیست خدا می‌داند چندسال است که در دستور کار مقامات است. حل (نسبی) مشکل ترافیک تهران و شهر‌های بزرگ کشور مثال دیگری است. اینکه بالاخره فاصله بلوغ بدنی (جنسی) و بلوغ اجتماعی (توانائی آغاز زندگی مشترک)‌ را چگونه باید پل زد و با چه چیز پر کردش، اینکه بالاخره «حجاب» چیست و چه قسمتهائی از بدن را باید بپوشاند، اینکه با مفسدین اقتصادی چگونه باید برخورد کرد و اصلا تعریف «مفسد اقتصادی» چیست، سنگسار باید باشد یا نباشد، سرپرستی اطفال پس از طلاق با که ‌است، دیه مرد و زن بالاخره مساوی خواهند شد یا نه و... همه نمونه‌هائی است از مسائلی که در جامعه ما حس می‌شوند و بسیاری از آنها برای طرف‌های اعتمادسازی ما مهم هستند ولی پیشرفت در این زمینه‌ها آنقدر کند و بطئی است که از حوصله آنان خارج می‌باشد هرچند که برای خود ما از درون جامه سرعت حل بعضی از این مسائل اگر نه بالا که تقریبا مطلوب است.

اضافه بفرمائید به همه اینها که آنچه رشته‌ایم به سالی را به ثانیه‌ای پنبه می‌کنند همان تندرو‌های داخل کشور. اعتمادسازی جهانی بسیار خوب و پسندیده است ولی آیا از دید یک آدم عادی غربی (و حتی کارشناس مسائل خاورمیانه) مردم ایران در ده یا پانزده سال آینده به جائی خواهند رسید که در صورتی که دولت‌شان بخواهد سلاح اتمی تولید کند (یا کرده باشد) حداقل از دولت خود بخواهند تا چنین سلاح مخربی را عاقلانه و مسئولانه مصرف کند؟ به دیگر سخن آیا ظرف ده پانزده سال آینده (که خوش بینانه‌ترین تخمین‌ها به این میزان زمان اشاره می‌کنند برای دستیابی دولت ایران به سلاح‌های اتمی و بد بینانه ترین‌ها به یک دو سال اشاره می‌نمایند) مردم ایران آن میزان دخالت دموکراتیک و ابزارهای قدرت را در دست خواهند داشت تا اگر عناصری در درون این حکومت بخواهند خودسرانه از برتری اتمی ایران سوء استفاده کنند مردم و نمایندگان‌شان جلوی آنها را بگیرند و کشور خود (و البته کشورهای دیگر را) از یک فاجعه نجات دهند؟ آیا آن میزان شفافیت در جامعه ایران ایجاد خواهد شد (در همین ده پانزده سال آینده) که در صورت بروز یک فاجعه هسته‌ای از نوع چرنوبیل بتوان به سرعت به همه مردم اطلاع داد و با یک بسیج ملی جلوی گستردگی ابعاد فاجعه را گرفت؟

حرکت مردم ایران به سمت بهبود زندگی مادی و سیاسی و اجتماعی خود بسیار قابل تقدیر است. با توجه به قید و بندهای سنتی و مذهبی و سیاسی که بر پای هر تغییر کوچک و بزرگی اعمال می‌شود این پیشرفتها را حتی می‌توان «شگرف» نامید. ولی آیا این پیشرفت‌ها متاعی برای عرضه در بازار جهانی هستند؟

از اعماق وجودم خدا خدا می‌کنم که جنگی پیش نیاید. تحریم را هم حلقه داری می‌دانم که برگردن داشتنش خوش‌آیند هیچ‌کس نیست. شدیدا امیدوارم که از یک سو حکومت ایران و از سوی دیگر جامعه ایران هرکدام در مسیر تعامل خود با جامعه جهانی بتوانند به اعتمادسازی متقابل بپردازند ولی با این سابقه که ما داریم، خودمان جای آنها بودیم و آنها جای ما، به ایشان اعتماد می‌کردیم؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
قسمتهائی از گزارش مدیر آژانس بین‌المللی انرژی اتمی
این هم قسمتهائی از گزارش مدیر آژانس بین‌المللی انرژی اتمی به شورای حکام آژانس به نقل از یاهو:
---------------------------------
محمد البرادعی مدیر آژانس بین‌المللی انرژی اتمی گفت:

تعیین صحت و سقم پرونده ایران برای خودش داستانی منحصر بفرد است.

***

بر خلاف دیگر موارد تعیین صحت و سقم، اعتماد آژانس بین‌المللی انرژی اتمی در زمینه طبیعت برنامه ایران بخاطر ۲۰ سال فعالیت پنهانی و اعلام نشده (تا سال ۲۰۰۳) متزلزل است.

***
این اعتماد وقتی مجددا ایجاد خواهد شد که ایران تصمیمی که مدتهاست به تاخیر انداخته را بگیرد و با توضیح و پاسخگوئی به تمام سوال‌ها به دغدغه‌های آژانس درباره فعالیت‌های اتمی گذشته خود بصورت باز و شفاف پاسخ دهد.

***
ما مدرک محکمی مبنی بر تخلف ایران در زمینه مواد اتمی یا توان صنعتی تولید این مواد برای استفاده در سلاح بر نخورده‌ایم که این فاکتور مهمی است که باید در زمینه سنجش ریسک در نظر گرفته شود.

***
اما بسیاری از شبهات درباره آزمایشات، خرید‌های خارجی و فعالیت‌های دیگر هنوز باقی مانده.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
نخبگان به جاي رفتن به سربازي، پژوهش مي‌كنند
---------------------------------------
بالاخره بعد از حدود هشتاد سال که خدمت به پرچم و میهن به معنای رژه رفتن از این سر پادگان تا آن سر پادگان و بالعکس بود تا اگر جنگی در کشور رخ دهد بتوانیم سربازان را جلوی دشمن رژه هشت تا یک غاز ببریم و کاری کنیم که دشمن از ترس شلوارش را خراب کند، ظاهرا از گوشه شکسته این پنجره هشتاد ساله دارد قدری نسیم «عقل» به داخل اتاق نظام وظیفه عمومی‌ می‌وزد. خدا کند باعث چائیدن مغز سر آنهائی که پزشک وظیفه سی ساله را مثل سرباز صفر هجده ساله ساکن پشت کوه رژه می‌برند و دلشان خوش است که دارند افسر و سرباز تربیت می‌کنند نشود.

ممکن است بتوان امیدوار بود (توجه کنید که «ممکن است» و باید «امیدوار بود» شاید حتی «ممکن نباشد» و «نباید امیدوار بود» ) که تا هشتاد سال دیگر به این نتیجه برسیم (زبانم لال) که در زمان خدمت زیر پرچم از دانش و معلومات همه کسانی که درس خوانده‌اند و نه فقط نخبگان می‌توان در امور مختلف مملکت استفاده کرد، به آنان در عمل نشان داد که مسائل رشته تخصصی‌شان کدام است، دارای سابقه کارشان کرد و در نهایت با همین چندرغاز حقوق که به عنوان حقوق سربازی آن هم با تاخیر به ایشان پرداخت می‌شود کلی از آنان کار کشید. ولی آنوقت بزرگترین مشکل و معضل کشور را چگونه باید حل کرد؟ چه کسی باید به عنوان درجه دار و افسر وظیفه صبح تا شب در پادگان شلپ و شلپ رژه برود؟ چگونه باید نیروی فکری و ذهنی آنان را تلف کرد؟ البته حالا تا هشتاد سال دیگر کلی راه مانده، کی زنده کی مرده؟

در ضمن تبریکات صمیمانه عرض می‌کنم خدمت همگی آنانی که یا «آقازاده» هستند یا پدران‌شان آنقدر پولدار می‌باشند که اینان می‌توانند از همان مزایای «آقازادگی» برخوردار باشند. مطابق قانون اینها اولین مصادیق «نخبگان» به حساب می‌آیند و کار تحقیقاتی در دفتر پدر محترم‌شان می‌تواند پروژه مورد نیاز برای گرفتن کارت پایان خدمت محسوب شود. از فرداست که بجای باند جعل کارت پایان خدمت، باند جعل کارت «نخبگی» را دستگیر کنند!

خوشا به حال پروژه‌های علمی کشور که دقیقا ظرف دوسال و نه یک روز بیشتر و یک روز کمتر حل و فصل می‌شوند و به نتیجه می‌رسند. کشورهای دیگر که چند سال وقت می‌گذارند روی پروژه‌های‌شان حکما احمق هستند که نمی‌توانند سر و ته قضیه را دقیقا در دوسال جمع کنند.

شاگردان ممتاز دبیرستانی و دانشگاهی و المپیادی‌های عزیز هم زیاد داد نزنند و شلوغ نکنند که باید مثل بچه آدم بروند سربازی و پا بکوبند و به مملکت باستانی‌شان خدمت کنند. معنا ندارد که وقتی گفتند «نخبه» هرکس که در المپیادی مدالی چیزی گرفت نخواهد برود سربازی! پس چه کسی باید صبح تا شب از این طرف پادگان به آن طرفش رژه برود و شب تا صبح از «انبار نان خشک» پاسداری بدهد؟ (زمان ما یک همچین چیزی بود بخدا که انباری داشتند در پادگان برای نان خشک‌های آنجا تا بعد بدهندشان به هرکس که باید بیاید و ببردشان. این انبار محافظت شبانه داشت آنهم در وسط پادگانی که خود در میان یک شهر بزرگ بود. خود بنده افتخار حداقل دو شب پاسداری در راه میهن از این انبار نان خشک را با مدرک لیسانس دارم. باور ندارید از هم سن و سالهای من که سربازی رفته‌اند بپرسید چنین چیزی ممکن بوده (و هست)‌ یا نه)

در هر حال همینکه استارت چنین امری زده شده خودش یک قدم به جلو است در طول هشتاد سال. لطفا نپرسید که بابا تا کی نیروهای مسلح ما بجای اتکا به یک کادر ورزیده تخصصی باید متکی باشند به سربازی که گوشش را گرفته‌اند و موظف است دو سال زوری زوری خدمت کند (=رژه برود)؟ هشتاد سال طول کشید تا متوجه شویم ممکن است بشود از دانشی که نخبگان تحصیلکرده ما دارند به یک نحوی در خدمت مملکت استفاده کرد بجای باز و بسته کردن ژ۳ زمان جنگ کره. با همین سرعت نجومی پیش برویم احتمالا تا هشتصد سال آینده ممکن است متوجه بشویم که اکثر ارتش‌های قوی دوران ما کادر وظیفه دیگر ندارند و برمبنای‌ کادر رسمی استخدامی بنا شده‌اند. آنوقت می‌آئیم و دویست سیصد سال قضیه را بررسی می‌کنیم تا به این نتیجه برسیم که ما باید همان هزارسال پیش (یعنی همین زمان معاصر من و شما در سال ۱۳۸۵) مبنای ارتش‌مان را بر کادر تخصصی می‌گذاشتیم.

اصلا امور ارتش به من سوسول چه مربوط است؟ خودشان هرچه می‌دانند عمل کنند. من که نخبه نبودم دو سال عمرم را در خدمت وطن صرف کردم. شما هم اگر نخبه هستید که خوش بحال‌تان اگر هم نیستید که باید رژه‌تان را بروید و نگهبانی نان خشک بدهید. اصلا ارتش «چرا» ندارد. چک و چانه هم نزنید.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
حواستان هست چه دارید می کنید؟
اخبار مربوط به فعالان حقوق زنان که بازداشت شده اند را می توانید بصورت کامل در سرزمین رویائی دنبال کنید.
امیدوارم تمامی بازداشت شدگان هرچه سریعتر آزاد گردند. در این بلبشوی شورای امنیت و تهدید آمریکا و نا امنی شیعه وسنی در منطقه و خرابی اوضاع اقتصادی ایران، بازداشت این فعالان مشکلی را حل نمی کند که هیچ، با ارائه تصویری نامطلوب از ایران (که اکثرا برابر با اصل نیز هست!)، فشارخارجی بر حکومت ایران را دو چندان می کند.
اتفاقا اگر نماینده ای، وکیلی، وزیری کسی در میان این معترضان حضور می یافت و با صحبت با آنان و حداکثر دادن وعده سر خرمن (که کنتورندارد و کیلومترهم نمی اندازد در کشور عزیز ما) قضایا را به خوبی و خوشی فیصله می داد، می شد از این نمایش حسن ظن استفاده کرد و با استفاده از شیوه "توی بوق کردن" که رسانه های وطنی استاد آن هستند میان آنانی که درحال مذاکره برای تحریم بیشتر یا فشار شدید تر به حکومت ایران هستند اختلاف انداخت.
اما با این نمایش قدرت بجای نمایش حسن ظن، اکنون هرآنکس (=اروپا) که بخواهد بنا به مناسبات بازرگانی گسترده و بده بستان های آنچنانی روی میزی و زیر میزی در کار قطعنامه جدید علیه ایران خلل آورد، از سوی سازمانهای حقوق زنان در داخل کشور خودش تحت فشار قرار می گیرد که :"شما که می بینید با زنان در ایران چگونه برخورد می شود، چرا قدری حلقه را سفت تر نمی کنید؟"
لازم به ذکر می دانم که فعالان حقوق زنان در اروپا و آمریکا فوق العاده قوی هستند و می توانند به سه سوت مقامات کشورشان را به پای میز پاسخ گوئی بکشند. نمی دانم دادن وعده سر خرمن (مثل همیشه که به همه خلق الله داده شده) به آن بنده خداهای تجمع کننده جلوی دادگاه انقلاب اینقدر سخت است که برای انجام ندادنش یک اجماع جهانی جدید علیه خودمان بوجود آوریم؟
ظاهرا یک عده در داخل کشور بدشان نمی آید که حلقه تحریم و یا چماق جنگ بزند پدر خلائق را (و خودشان را) در آورد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مستند اخیر بی بی سی درباره ایران
اگر به گوگل ویدئو بروید می توانید اینجا مستند اخیر یک ساعت و نیمه بی.بی.سی درباره ایران را ببینید
----------------------------
پس نگارش: این هم صفحه نظرخواهی کانال چهارم بی.بی.سی درباره این مستند. خودتان بخوانید و قضاوت کنید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
می توانید کامنت تان را اینجا فارسی تایپ کنید
به لطف دوست عزیزم "فرهاد" بالاخره توانستم یک کامنت دونی فارسی ایجاد کنم. از راهنمائی های اوکه از آن سر دنیا من را کمک کرد واقعا تشکر می کنم.
فعلا درپای هر مطلبی یک عبارت "نظربدهید" به رنگ آبی آمده که می توانید بر روی آن کلیک کنید و نظر خود را به فارسی تایپ کنید. در هرحال همان سیستم سابق متعلق به خود "بلاگر" هم هنوز پای پست ها هست. نمی دانم که چگونه می شود برش داشت و آیا برداشتن آن باعث از بین رفتن کامنتهائی که تا کنون موجود هستند می شود یا نه.
معهذا لطف بفرمائید از سیستم جدید کامنت گذاری استفادی کنید که نیازتان به "فینگلیش" یا "پینگلیش" تایپ کردن را از بین می برد.
با تشکر مجدد از فرهاد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
کامنت وارده
کامنت وارده:
---------------------
یک جا از تحریم حمایت میکنی یک جا به احمدی‌نژاد نامه فدایت شوم می‌نویسی با تقدیم احترام، یک جا گیر به عمه‌ات می‌دهی، یک جا مادر کسی (را) زیر سوال می‌بری که طرف رو زائیده، یک جا ادعا می‌کنی خیر مردم رو میخواهی، یکجا فحش بهشون می‌دهی، یک جا به شاه گیر میدهی، به ما کمونیست ها و سانسورمون می‌کنی بعد با اطلاعاتی‌ها بحث آزاد می‌کنی. تو که هستی؟ خودت می‌فهمی چی میگی اصلا اسکول؟
----------------------
ضمن تشکر از لطف شما به عرض می‌رسانم که:

اول: همانگونه که گفته‌ام تحریم را بهتر از جنگ می‌دانم ضمن اینکه باز بیان کرده‌ام که قلبا نه با تحریم موافق هستم و نه با جنگ. اما حالا که هیچکدام از دو طرف از چهارپای شیطان پیاده نمی‌شوند و بدون ترمز به سمت هم می‌تازند، حس می‌کنم ضرر تحریم کمتر از جنگ است. انتخابی است بین «بد» و «بدتر» که من «بد» را انتخاب می‌کنم.

دوم: نامه‌ای که به آقای احمدی نژاد نوشتم را به این دلیل «با تقدیم احترام» امضا کردم که خطاب به مقامی رسمی در کشوری بود. کار ندارم که آیا آن فرد خاص شایستگی احراز آن مقام را دارد یا خیر. «تقدیم احترام» در نوشته‌های رسمی‌ام به مقام آن مخاطب است و نه خود وی. این را از الفبای نامه‌نگاری می‌دانم که نامه را با سلام و درود باید آغاز کرد و با جمله‌ای مثبت به پایانش برد تا در فرد مخاطب احساس دشمنی و هراس و احیانا جبهه‌گیری ایجاد نکند. هرگاه که مخاطب من مقام رسمی نداشته باشد یا علیرغم داشتن مقام رسمی موضوع نامه به شخص وی باز گردد آنوقت عبارت «تقدیم احترام» مسلما خطاب به خود وی خواهد بود که در مورد آقای احمدی‌نژاد تا کنون عبارت «با تقدیم احترام» را پای مطلبی که به خود ایشان باز می‌گشته ننوشته‌ام. اگر به جرج بوش (رئیس جمهور فعلی آمریکا) یا جوزف استالین (رهبر مرحوم اتحاد جماهیر شوروی)‌ هم در مقامی که هستند یا بوده‌اند نامه بنگارم حتما «تقدیم احترام» را فراموش نخواهم کرد. ادب چنین حکم می‌کند.

سوم: عمه من فقط یک عمه برای من نیست. عمه من نمونه‌ای است از یک طرز تفکر که در لایه‌هائی از این اجتماع در جریان است. ضمن اینکه عمه‌خانم را بسیار دوست دارم (مثل همان مردمی که طرز تفکر عمه بدری من را دارند)، از بیخ و بن با نظرات‌شان مخالف هستم و آن نظرات را هم برای خودشان و هم برای خودم و هم برای دیگران سم خطرناکی ‌می‌دانم. هرکس هم که مایل به طرفداری و یا توضیح درباره آن طرز تفکر است قدمش بر روی چشم من، هر آنچه لازم می‌داند بیان کند تا در اینجا به بحث بگذاریمش.

چهارم: سعی کردم گیر دادنم به مادر کسی بخاطر زائیدن او بسیار نرم و روان و اصطلاحا با پرقو باشد. زود هم از آن پست خاص گذشتم و دیگر مبحث را ادامه ندادم چون حس کردم می‌تواند (بصورت پتانسیل) برای گروهی رنجش آورد. امیدوارم هر وقت که آتش سوزان تنور سیاست قدری از هرم و تندی افتاد بتوانم درباره آن پست و نظرات موافق و مخالف با آن صحبت کنم. در هر حال اگر کسی نظری دارد بفرماید.

پنجم: همانگونه که قبلا عرض کرده ام در یکی از پست‌هایم، من مردمم را دوست دارم. اگر هم با ایشان تندی‌ای می‌کنم بخاطر این است که موشک را در آسمان دارم می‌بینم. به همان دلیل دوست داشتن خود را موظف می‌دانم هر جور که می‌توانم هلش بدهم روی زمین تا از موشک آسیب نبیند. مسلم است که لباسش خاکی می‌شود. البته اگر کسی معتقد باشد که موشکی در کار نیست یا من اشتباهی خیال می‌کنم که موشک بالای سر ماست آن بحث دیگری است و خوشحال می‌شوم نظرات مخالف در این زمینه را اینجا داشته باشم.

ششم: به شاه گیر نداده‌‌ام. اگر منظورتان آن پرانتزی است که جلوی اسم شاه باز کردم و چند صفت مختلف در آن آوردم،‌ این برای نشان دادن آن بود که هنوز در جامعه ما انواع احساسات متضاد نسبت به شخص محمدرضا پهلوی وجود دارد، مثبت و منفی. خواستم با آن پرانتز بگویم که متوجه احساسات متضاد در این زمینه هستم. ظاهرا در نحوه بیان منظورم اشتباه کردم و چندان واضح نبودم چون یکی از دوستان عزیز که به آخرین شاه ایران ارادتی دارند هم در همان ایام تلفن زدند و از این حقیر گله. البته توضیح که دادم سوء‌تفاهم پیش آمده برای ایشان رفع شد.

هفتم: عدم اجازه به سرکار و دیگر همفکران احتمالی‌ شما (که با عرض معذرت از تفاوت‌های بزرگ و کوچک عقیدتی‌تان صرف نظر کرده‌ام و با همان عنوان «چپی» می‌شناسم‌تان) که از مراجعین اینجا بودند و هستند به درج آزادانه نظرات‌شان به دو دلیل است:
الف) قرار نیست این وبلاگ بصورت وسیله تبلیغ و یا خوانده شدن بیانیه‌های حزبی شما (یا هرکس دیگری)‌ در آید. اگر نظر شما کاملا با نظر بیانیه حزبی‌تان مطابقت دارد لطف کنید و فقط لینک مطلب را بفرستید یا حداکثر یک دو پاراگراف مربوط به موضوع را بیان کنید. این در صورتی است که بیانیه حزبی شما مرتبط باشد با مطلب پست. نه صرف اینکه مثلا در پست از «ایران» نامبرده شده پس بیانیه‌تان که در امضای آن عنوان «ایران» به دنبال نام حزب‌تان آمده به آن مربوط می‌شود. اگر شما نیازمند تبلیغ کردن حزب و طرز فکرتان هستید که فرستادن یک ایمیل و تقاضای تبادل لینک (و قبول یا رد آن از جانب من) می‌توانست تمام این گیس و گیس کشی بین من و شما خاتمه بدهد. اگر هم مخاطب ‌وب‌سایت حزب‌تان به اندازه همین وبلاگ ساده من هم نیست و می‌خواهید از این طریق مخاطب جمع کنید، من فکر می‌کنم که باید در نحوه اداره وب‌سایت و شاید حتی حزب‌تان تجدید نظر کلی بفرمائید.
ب) الفاظ رکیکی که در کامنت‌های‌تان خطاب به اینجانب می‌فرمائید را نمی‌خواهم بر روی این وبلاگ بگذارم. هموطنان من از این وبلاگ بازدید می‌کنند و من نمی‌خواهم الفاظ رکیک در آن باشد. البته اگر می‌توانید همان الفاظ رکیک را در لفافه مطلبی جالب و خنده‌دار بپیچید و بیان کنید به نحوی که مایه انبساط خاطر بازدید کنندگان اینجا باشد باز هم اشکالی ندارد(تا زمانی که نیش مطلب‌تان متوجه من است). در ضمن از فحش خوردن ناراحت نمی‌شوم. اگر این کار باعث تخلیه روحی‌تان می‌شود، مسئله‌ای نیست، به فرستادن کامنت‌های آنچنانی ادامه بدهید.

هشتم : بحثی که با آن بازدیدکننده بقول شما اطلاعاتی داشتم (واقعا نمی‌دانم که ایشان اطلاعاتی بود یا نه ولی با توجه به اینکه اسم نمی‌گذاشت و از بحث مستقیم طفره می‌رفت می‌شد یک جور‌هائی به او شک کرد) به این خاطر بود که ایشان در کامنت اولی که برای من گذاشته ‌بودند نظری را بیان کردند که مطمئن هستم نظر قسمت بزرگی از جامعه ایران است. خواستم در این زمینه بحثی بکنیم تا یک وقت خدای‌ ناکرده چشم بسته با قطاری بی ترمز شاخ به شاخ نشویم با دشمنی که بزرگترین ارتش و اقتصاد جهان را (به حق یا ناحق)‌ در اختیار دارد. متاسفانه بحث از جانب این دوست ادامه نیافت. اطلاعاتی بودن یا چپی بودن یا شاهی بودن یا هرچه بودن تا زمانی که حاضر هستیم محترمانه به بحث بنشینیم چندان مهم نیست.

نهم : من یک نفر هستم مثل شما مثل دیگر ایرانیان. معتقدم آنچه ما را در جاده پیچ در پیچ تاریخ دوباره رسانده به همان محدوده مشروطیت چیزی نیست الا «جزم نگری (=مطلق انگاری)». سیاه و سفید دیدن همه چیز. دارم سعی می‌کنم در دید خود رنگی بنام «خاکستری» را تعریف کنم. امید دارم که بتوانم این شیوه نگرش «خاکستری» را هم در وبلاگ «نگاهی دیگر» رواج بدهم. در عین حال نمی‌خواهم حتی بر همین خاکستری دیدن هم بصورت مطلق پافشاری کنم. این است که شاید درک دیدگاه من برای گروهی از دوستان عزیز مشکل باشد. کلید دیدگاه من همان «نگاه به پدیده‌ها از زاویه‌ای دیگر» است.
دهم : شما را به آنچه برایتان مقدس است لطفا یک اسمی چیزی برای خودتان انتخاب کنید که بتوانم با آن اسم صدای‌تان کنم.

با تقدیم احترام (خدمت تک تک خوانندگان این مطلب)
ققنوس
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
قطار ترمز بریده به کدامیک بخورد بهتر است: جنگ یا تحریم؟
عمیقا دلم می‌خواهد شورای امنیت هرچه سریعتر بر روی دور جدید تحریمهای ایران توافق کند. چرا؟ مگر من دشمن مردمم و کشورم هستم؟ مگر من خوشم می‌آید که پیرمرد و پیرزن در سرمای صبح یخبندان زمستان چند ساعت زیر برف تیک تیک بلرزند تا بتوانند یک بطری شیر بخرند؟ مگر من آزار دارم که دوباره بخواهم همان کمبودهای بیست‌سال پیش دوباره بر سر مردم نازل شود؟ نخیر. ابدا. پس چرا آن جمله اول مقاله را نوشتم؟

معتقدم تا زمانی که چیزی بنام «تحریم» می‌تواند ابزار اعمال فشار شورای امنیت سازمان ملل متحد بر ایران باشد، خطر حمله نظامی آمریکا به ایران کمتر خواهد بود (به حق یا ناحق بودن تحریمها و خواسته‌های‌شان کار ندارم، در این مسیر افتاده‌ایم و ترمز هم نداریم، آنها هم در آن مسیر افتاده‌اند و بوی لنت ترمزشان درآمده). به دیگر سخن تا زمانی که مخالفان بین‌المللی غنی‌سازی بتوانند امیدی داشته باشند به اینکه تحریم آنها را به هدف‌شان نزدیک‌تر می‌کند، هزینه دیپلوماتیک یک حمله نظامی به ایران برای آمریکا بسیار بسیار بالا خواهد بود.

توضیحا عرض می‌کنم که آمریکا در دیپلوماسی خودش تقریبا هیچگاه از اصل «ارسال امر نامطلوب به بیضه» که ایران پایه‌گذار آن است پیروی نمی‌کند. یعنی نظر و رای دیگر کشورهای جهان برای آمریکا بسیار مهم می‌باشد. مبنای ارتباط آمریکا با دیگر کشورهای جهان بده بستان تجاری است و تجارت به آرامش و اعتماد و درک متقابل و قانون درست و حسابی نیاز دارد. این درست است که آمریکا بزرگترین و قوی ترین ارتش دنیا را در اختیار دارد و عظیم‌ترین اقتصادی که بشر در طول تاریخش دیده را هم دارد که پشتوانه چنین ارتشی کند ولی نمی‌تواند با همه کشورهای جهان از راه شاخ و شانه کشیدن طرف شود. همان یک بار که بدون همراهی و همدلی دیگران به عراق حمله کرد و روابطش با اروپا تیره و تار شد به آمریکا و اروپا یاد‌آوری کرد که رابطه متقابل‌شان مثل رابطه متقابل بنزین مصرفی ایران با پالایشگاه‌های کشورهای حاشیه خیلج فارس است. یعنی شدیدا به هم نیاز دارند. پس بهتر است با هم دوست باشند. این یعنی بالا بودن هزینه دیپلوماتیک حمله نظامی به ایران.

هر آنگاه که چاقوی «تحریم» در دست گروه مخالف غنی‌سازی کند شود و یا حتی آمریکا حس کند که تحریم دیگر آن «برندگی» مورد نظر را ندارد آنگاه احتمال حمله نظامی آمریکا به ایران بالا خواهد رفت به این بهانه که «دیگر چکار می‌توان کرد؟ تحریم که دیگر کار از پیش نمی‌برد پس باید گزینه نظامی را بررسی کرد». این است که در ابتدا عرض کردم بسیار امیدوارم که توافق بر سر دور جدید تحریم‌ها هرچه سریعتر و بدون مشکل انجام پذیرد.
زیاد نگران نباشید که در صورت ادامه تحریمها بر سر ایران چه خواهد آمد. کافی است که دو سه قدم دیگر تحریم‌ها جلو بیایند تا به آخر دوران زمامداری بوش برسیم. مطمئنا در اواخر کار دیگر دست از پا خطا نخواهد کرد. رئیس جمهور بعدی هم چه دموکرات باشد چه جمهوری‌خواه، مصداق «از این ستون به آن ستون فرج است» خواهد بود. اگر بتوان مسئله اتمی و تحریمها را برای حدود دو سال دیگر «کش» داد دیگر هم جامعه جهانی که اصرار دارد ایران غنی‌سازی را متوقف کند خسته می‌شود و پشت قضیه را ول می‌کند و هم شاید آمریکا سیاستی دیگر در قبال ایران در پیش بگیرد. آنوقت است که شورای امنیت به همان نحوی که یک به یک تحریمها را وضع کرده شروع به برداشتن تحریمها می‌کند.

این میان خدا کند چین و روسیه تک پا نزنند که بخاطر منافع آنی‌شان با تحریمها مخالفت کنند که این باعث کند شدن تیغه چاقوی تحریم می‌گردد. چنین امری دقیقا همان چیزی است که جنگ‌طلبان در آمریکا آرزو‌مندش هستند و شاید پشت پرده چین و روسیه را تشویق به مخالفت با تحریم هم می‌کنند تا بهانه لازم برای حمله نظامی به ایران را بدست آورند.

باز تاکید می‌کنم که از نظر من هم جنگ و هم تحریم تجاری محکوم است. مطلقا دوست ندارم که بلائی بر سر مردمم بیاید چه نرم و آرام (با تحریم‌ها) و چه سخت و شدید (با جنگ). فقط اکنون که بدون ترمز در این مسیر افتاده‌ایم من «بد» را به «بدتر» ترجیح می‌دهم. تحریم در هر حال بهتر از جنگ است هرچند که هردوی‌شان برای من منفور و تهوع‌آور هستند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter