نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
قالب‌ها
با احترام برای «از کیمیای مهر تو»
--------------------------------
حدود دوازده سیزده سالم بود که رفتم پیش مادرم و به او اصرار کردم که دوست دارم موسیقی یاد بگیرم و می‌خواهم بروم کلاس موسیقی. مادرم هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت «آنهائی که در کار موسیقی هستند آدمهائی‌اند معتاد و دارای فساد اخلاقی. من اجازه نمی‌دهم که تو هم مثل آنها شوی. تو باید درست را بخوانی». همین. به این سادگی که عرض کردم. تعجب نکنید. شاید در زندگی خیلی‌های ما از اینگونه برخوردها بوده. این گذشت و من به دلیل رخ دادن انقلاب و اینکه موسیقی تا پای چوبه‌دار رفت و چندسالی آنجا ماند با طنابی بالای سرش ارتباطم با آنچه می‌توانست هنر زندگی من باشد قطع شد. هنوز که هنوز است یکی از بزرگترین حسرت‌های زندگی من این است که موسیقی نمی‌دانم. یک دو باری هم سعی کردم در دهه بیست‌ زندگی‌ام که یادش بگیرم ولی دیدم که نخیر، بکلی «گوش» گرفتن موسیقی را از دست داده‌ام. حالا شاید یک روز دوباره رفتم سراغش. نمی‌دانم.

مشابه این وضعیت را در جامعه‌مان خیلی دیده‌ام. برای خیلی‌ها اتفاق افتاده. آدمها از آنچه به آن علاقه‌ دارند و استعداد نهی می‌شوند و ناچارند خود را به قالبی دیگر بریزند. گروهی می‌شکنند و گروهی دیگر از توی قالب خودشان در حسرت دیگری هستند که در قالبی است که می‌توانست قالب آنها باشد. گروهی هم با قالب جدید خو می‌کنند.

جامعه ما یک جامعه قالبی است. شک نیست که همه چیز جامعه ما را «قالب زدن» یا «قالب کردن» تشکیل می‌دهد. همه چیز‌مان از همان اصل «روسری یا توسری» پیروی می‌کند. جامعه برای ما به تعدادی محدود قالب ساخته که ما اگر خوشبخت باشیم و اگر از خانواده‌ای آزاده (به معنای ایرانی آن البته!) بیائیم می‌توانیم قالب خود را انتخاب کنیم. اگر هم مثل من از یک خانواده معمولی باشیم، پشت گردن‌مان را می‌گیرند و می‌اندازندمان توی قالب آماده (بلا نسبت شما عین بچه گربه!). این است که می‌گویم در جامعه ما آزادی وجود ندارد.

در جامعه ما به سن و سال خاصی که رسیدی باید مطابق قالب‌ها و انتظارات همان سن و سال عمل کنی. کمترین جریمه قالب شکنی بایکوت شدن است. مثالها آنقدر زیادند که نمی‌توانم چندتائی را اینجا بیاورم. همه زندگی‌ما را شامل می‌شوند. مثلا رسیدن به دهه سوم عمر در ایران مساوی با داشتن خانواده و شغل است. اگر بنده خدائی بخواهد در دهه سوم عمر خویش درس بخواند (حال چه اینکه برود دکترای خود را بگیرد چه اینکه تا کنون بدلائل فرضا مادی نتوانسته برود دانشگاه و تحصیل کند) با خنده و تمسخر دیگران روبرو می‌گردد که «سر پیری و معرکه گیری؟». فردی که چهل و پنج سال دارد موظف است که خانه داشته باشد. انگار اجاره نشینی بالا رفتن از دیوار مردم است. از پنجاه که رد کردی غلط می‌کنی بخواهی کاری در زندگی‌ات بکنی. باید بنشینی و به دیوار خیره شوی به انتظار مرگ که تو دیگر «پیر» و «از کار افتاده‌»ای. باز دوستانت به تو می‌گویند که: «تو احمقی که با داشتن پول ماشینت را عوض نمی‌کنی». راحت بودن با همان ماشینی که داری شکستن قالب‌هاست. جامعه قالب‌هایش را به تو «دیکته» می‌کند.

«مگر در جوامعی که خود را آزاد می‌دانند جامعه اینگونه عمل نمی‌کند؟ آنها هم قالب دارند. همه جا قالب‌ها وجود و حضور دارند». آری اما تفاوت در این است که در جوامع آزاد کسی پشت گردن شما را نمی‌گیرد تا در قالب بیاندازدتان. مجازاتی هم برای به قالب نرفتن وجود ندارد. این شما هستید که قالب مورد نظر خود را انتخاب می‌کنید و هر وقت هم که دیگر از آن خوش‌تان نیامد عوضش می‌نمائید. این یعنی آزادی.

جامعه ما به دلیل شناخت قالبی‌ای که از انسانهایش دارد (همه را بر اساس قالب‌شان می‌شناسد) هویت انسانهایش را نیز در قالب‌های‌شان تعریف می‌کند. اگر به فلان سن رسیده‌اید و فرزند ندارید شما هویت مادری یا پدری ندارید. اگر بعنوان یک مغازه‌دار کلاه‌ سر دیگران نمی‌گذارید (که مطابق قالب‌تان باید بگذارید) شما مغازه‌دار موفقی نیستید. اگر با داشتن خانواده خود هفته‌ای سه بار به مادر یا پدر خویش زنگ نمی‌زنید فرزند خوبی نیستید.

انسان موجودی است که آزاد خلق شده. آزاد است. این قالبها باعث می‌شوند که از یک سو انسان رنج و عذاب قالب را هر لحظه در زندگی خویش حس کند و از سوی دیگر بخاطر اینکه نمی‌تواند کاملا مطابق آنها و انتظارات‌شان عمل نماید خود را سرزنش کند و دچار تنفر و انزجار از خویش گردد. نمی‌دانم چقدر در دنیای وبلاگ‌های فارسی می‌گردید اما من خیلی دیده‌ام که نوجوانانی با یک دنیا استعداد (حداقل در نگارش و ارتباط کلامی‌ با دیگران) با چه تلخی‌ای زبان به شماتت خویش می‌گشایند و می‌گویند «من از خود متنفرم. هیچکس من را دوست ندارد». این فاجعه است. آنقدر دست و پای این نوجوان را بسته‌ایم و توی سرش زده‌ایم که از شور زندگی خالی‌ شده است. مطالب‌ و نوع نگاه‌شان به دنیا آنقدر زیبا و پر عمق است که آرزو می‌کنم ایکاش می‌توانستم با ایشان حضوری آمد و رفت داشته باشم و از آنان درس بیاموزم. آنوقت می‌بینم که فقط بخاطر اینکه در قالب محیط‌شان نمی‌گنجند آنقدر تحت فشار هستند که آرزوی نابودی خود را می‌کنند.

خودمان را به قالب‌های از پیش تعیین شده نریزیم. هویت خودمان را با قالب‌مان تعریف نکنیم. وقتی با کسی آشنا می‌شویم نگوئیم «سلام. من فرهاد هستم. مهندس مکانیک از دانشگاه اصفهان». فرهاد بودن من ربطی به تحصیلات‌ من ندارد. همسری خوب بودن لزوما به معنای داشتن بچه نیست. میانسالی به معنای منتظر مرگ نشستن نیست. وبلاگ نوشتن هم به منزله مخالفت با دولت نیست. خارج رفتن هم به معنای درس خواندن نیست. این قالب‌ها را در طی قرون و اعصار به ما «قالب» کرده‌اند. بدون شکستن‌شان و شلوغ‌بازی بسیار محترمانه کنارشان بگذاریم و سر زندگی خویش بگیریم. سخت است، آری اما راه دیگری هم هست؟ یا باید درون قالب بود یا خارج آن. راه سومی وجود ندارد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter