نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
بزرگترین برنامه‌ریزی «شاخ بزرگ» برای تک‌تک دانش‌آموزان ما
كيقباد علي بابايي معاون سياسي امنيتي استاندار زنجان گفت:دشمنان ما براي تك تك دانش آموزان و جوانان نقشه كشيده و برنامه دارند.
...
--------------------------------

فیلم‌نامه «بزرگترین برنامه‌ریزی «شاخ بزرگ» برای تک‌تک دانش‌آموزان ما»
***
روز-داخلی-اتاق فرمان دشمن

(یک مرد آمریکائی بلوند پشت میز نشسته و دارد روی مانیتور خود به چیزی نگاه می‌کند و حروفی را با کیبرد وارد می‌کند. یک مرد آمریکائی دیگر در قسمت انتهائی میز با یک قهوه در دستش روی میز نشسته و دارد به مرد اول فرمان می‌دهد. دوربین از روی صورت مرد پشت کامپیوتر شروع می‌کند)
رابرت- این یکی چی؟
پیتر- بگذار ببینم (به سمت مانیتور گردن می‌کشد. یک دختر دانش‌آموز شش ساله ایرانی است با حجاب کامل و مقنعه تا کمر) هوم‌م‌م‌م‌م‌م. برایش بزن «یک دوست پسر» بعلاوه «ماهواره به مدت شش ماه هر شب» بعلاوه «شکلات خارجی» بعدش هم یک کلاس زبان
رابرت-اوکی (اطلاعات را وارد می‌کند. تصویر یک پسر جوان سیزده چهارده ساله روی مانیتور می‌آید) این را چکار کنیم؟
پیتر- هوم‌م‌م‌م‌م‌م. یک «دوست دختر»... نه ... صبر کن... اول سه چهار تا شماره از مجله «پلی‌بوی»، بعدش یک «دوست دختر»، بعدش «یک بطر ویسکی که با دوستانش بخورد». وارد کردی؟
رابرت- بله قربان، یک بطر ویسکی که با دوستانش بخورد. (عکس یک پسر دیگر روی صفحه می‌آید) این یکی چشم‌هایش داد می‌زند که طرفدار ما و فرهنگ ما است.
پیتر- رابرت! چند بار بگویم که مسئول عملیات فاسد کردن تک تک دانش‌آموزان ایرانی من هستم نه تو؟ (به رابرت چشم غره می‌رود) برایش بزن «چند تا سایت پورنو» بعدش هم کمی «مشروب»، آهان سیگار و دودجات بقدر کافی، یک کم هم پاسور.
رابرت- (در حال وارد کردن اطلاعات به کامپیوتر تکرار می‌کند) یک کم هم پاسور. اما این که... (با ورود یک آمریکائی دیگر حرف رابرت قطع می‌شود. این یکی مردی است قوی هیکل که حدود صدتا پرونده در پوشه‌های مختلف را در دست دارد و بسختی از بالای ستون پرونده‌ها می‌تواند جلوی پایش را ببیند)
پیتر- رونالد اینها چیه؟
رونالد- کپی پرونده‌های جدید است که تازه رسیده (اطرافش را نگاه می‌کند و صدایش را پائین می‌آورد) از طرف «ایکس اُ سِوِن». خودش همه را برده تا نزدیک‌ترین دستگاه فتوکپی در منطقه. حدود پنجاه کیلومتر رانندگی کرده فقط.
پیتر- گفتی مال کجاست؟
رونالد- دبستان شهید غلامیِ جلیل آباد. از توابع گندم تپه.
پیتر- (قدری گیج) دقیقا بگو کجا.
رونالد- یکی از دهات در دویست کیلومتری چهارمحال و بختیاری.
پیتر- آهان. این شد یک حرفی. حالا این پرونده‌ها اینجا چکار می‌کنند؟
رونالد- منتظر دستور شما هستم.
پیتر- احمق جان تا حالا با این پرونده‌ها چکار می‌کردیم؟
رونالد و رابرت- آنها را توی کامپیوتر اسکن می‌کردیم قربان.
پیتر- خوب همین کار را بکن دیگر گوساله.
رونالد- متاسفانه قربان امکان ندارد. همه صد و بیست و هشت دستگاه اسکنر بخش ما از کار افتاده‌اند. یعنی ظرف این هفته همه سوخته‌اند.
پیتر- سوخته‌اند؟
رونالد- بله قربان. پرونده‌های چهار میلیون و هشتصدهزار و دویست و سی و سه دانش‌آموز را توانسته‌ایم تا حالا اسکن کنیم. خوب اسکنرها می‌سوزند دیگر.
پیتر- (عصبانی. زیر لب غرغر می‌کند. داد می‌کشد) الیزابت. (یک دختر جوان و خوش‌هیکل و زیبا وارد اتاق می‌شود) به کاخ سفید زنگ بزن و با خود «دیک» صحبت کن. بگو ما برای کشیدن نقشه برای تک تک دانش‌آموزان و جوانان ایرانی به بودجه و امکانات نیاز داریم. اگر تا فردا صبح پانصدتا اسکنر و هشتصد نفر کارمند به من ندهد، از فروپاشی اخلاقی جوانان در ایران خبری نیست که نیست.
الیزابت- چشم قربان. (خارج می‌شود)
پیتر- (خطاب به رونالد) فعلا پرونده‌ها را برگردان به بخش خودت.
رونالد- اطاعت می‌شود قربان. (خارج می‌شود)
رابرت- (یک فایل دیگر را روی مانیتور خود باز می‌کند) این یکی چی؟ بنظر می‌آید که ... (حرفش با ورود الیزابت قطع می‌شود)
الیزابت- ببخشید قربان که مزاحم کار تون شدم ولی همین الان «شاخ بزرگ» تماس گرفت و گفت سریعا خودتان را به جلسه سرّی ایشان در سالن اجتماعات «جی.بی.جی. دبلیو» برسانید.
پیتر- (کمی جا خورده) «شاخ بزرگ» با من چکار دارد؟ آن هم در سالن فوق سرّی؟ (الیزابت و رابرت شانه بالا می‌اندازند. پیتر می‌رود کتش را از روی پشتی یک صندلی بردارد. خطاب به رابرت) پاشو برو به رونالد و بر و بچه‌های دایره آنها کمک کن. می‌دانم اگر اینجا بنشینی خودت سر خود نقشه خراب کردن اخلاق جوانان ایرانی را می‌کشی به اسم من می‌فرستی برای «دیک». پاشو برو. کامپیوتر را هم خاموش کن.
رابرت- اطاعت می‌شود قربان.
***
داخلی-روز-یک پست بازرسی بدنی
(ماموری با دقت تمام به قسمت‌های مختلف لباس و بدن پیتر دست می‌کشد و توی چشم‌های او نگاه می‌کند. بعد او را از یک دستگاه اشعه ایکس رد می‌کنند و تحویل مامور دیگری می‌دهند)
مامور- من خیلی متاسفم آقای «هندریکس» ولی می‌دانید که ما هم دستورات خودمان را داریم.
پیتر- می‌دانم. بالاخره همه باید از سه پست بازرسی رد بشوند. اتاق کنفرانس «جی.بی.جی. دبلیو» که شوخی نیست. (مامور به او لبخند می‌زند. کیف او را به وی می‌دهد و راه را نشانش می‌دهد)
***
داخلی-روز-اتاق کنفرانس «جی.بی.جی. دبلیو»
(حدود بیست نفر آدم که اکثرا کت و شلوارهای سیاه یک فرم به تن دارند و بعضی عینک آفتابی به چشم زده‌اند دور یک میز نشسته‌اند. از چشمان دیگرانی که عینک ندارند شرارت می‌بارد. یک مرد میانسال شبیه «وینستون چرچیل» کنار یک دستگاه اسلاید ایستاده و منتظر است. پیتر وارد می‌شود)
پیتر- (خطاب به مرد میانسال) «شاخ بزرگ» تا پیغام‌تان را گرفتم آمدم.
شاخ بزرگ- (بی حوصله) جائی رو پیدا کن بنشین. وقت نداریم. (پیتر روی یک صندلی می‌نشیند. چراغ‌ها خاموش می‌شوند و دستگاه اسلاید شروع به کار می‌کند. «شاخ بزرگ» شروع به توضیح درباره تک تک اسلاید‌ها که همگی متعلق به یک فرد است می‌کند) این اسمش «حسین» است. حسین چراغعلی‌زاده. دانش‌آموز سال دوم دبیرستان در یکی از دهات «قند تپه» در استان کرمان در مرکز ایران. مامورین ما گزارش کرده‌اند که حسین برای خواندن نماز مغرب و عشاء به مسجد ده‌ شان می‌رود. ما قصد داریم حتما حتما این جوان را با مفاسد اخلاقی آلوده کنیم.
یکی از حضار- چند سالشه؟
شاخ بزرگ- شانزده سالشه. تفریحش بعد از مدرسه اینه که توی زمین خاکی پشت مدرسه با دوستانش فوتبال بازی کنه. ما حتما باید یک دختر سر راهش قرار بدهیم و از طریق دوستانش به او مشروب بخورانیم.
یکی دیگر از حضار- آیا به دلیل خاصی به حسین توجه داریم؟
شاخ بزرگ- نه. نه مشخصا. «قند تپه» دارد تلاش می‌کند که با سیصد خانوار بعنوان یک شهر کوچک شناخته شود و دارای شهرداری گردد. ما خواهان شکل دادن یک جنبش مدنی در میان مردم این دهکده هستیم. قدم اول خراب کردن اخلاقیات جوانان دهکده است. حسین گام اول ما است برای این کار. «آلفرد بیست و شش اچ ان» مامور شده که با حسین طرح دوستی بریزد و هنگام نماز مغرب و عشاء ببردش توی تنها قهوه‌خانه دهکده چند تا چائی به او بدهد. کم‌کم که آلفرد بیست و شش اچ ان و حسین با هم رفیق بشوند، این چای خوری‌ها بصورت روتین در می‌آیند و حسین دیگر به نماز مغرب و عشاء نمی‌رسد. اینجوری اخلاقش فاسد می‌گردد.
پیتر- زن چی؟
شاخ بزرگ- (اسلایدها را عوض می‌کند) این قمر خانم است، مادر «نَجده». این هم خود «نَجده» است. نجده سیزده سالش است. باید سعی کنیم از طریق «مازیار خوش‌کله» به «حاج ناصر» فشار بیاوریم. حاج ناصر -ساکن کرمان- صاحب وانتی است که «محمد آقا» پدر نجده روی آن کار می‌کند. باید سعی کنیم نجده و حسین را با هم روبرو کنیم و کاری کنیم که با هم دوست دختر و دوست پسر بشوند و دست همدیگر را بگیرند و در تنها خیابان قندتپه با هم عصرها قدم بزنند. این هدف نهائی ما است.
پیتر- (احساسی می‌شود) ما هر کاری بتوانیم برای خدمت به ایالات متحده آمریکا انجام می‌دهیم. (باقی آدم‌های جلسه هم با هورا کشیدن حرف او را تائید می‌کنند. «شاخ بزرگ» دکمه‌ای را فشار می‌دهد. چراغ‌ها روشن می‌گردند و سیستم اتوماتیکی دریچه‌هائی را جلوی افراد دور میز باز می‌کند و از دورن آنها برای هرکسی یک لیوان شامپاین بالا می‌آید. شاخ بزرگ لیوان خودش را برمی‌دارد و بلند می‌شود. بقیه هم لیوان‌ها را برمی‌دارند و می‌ایستند)
شاخ بزرگ- آقایان! روزی خواهد آمد که دانش‌آموزان آمریکائی از خواندن آنچه شما امروز می‌کنید در کتاب‌های تاریخ‌شان احساس افتخار خواهند کرد. عملیات «کشیدن نقشه و ریختن برنامه برای تک تک دانش‌آموزان ایرانی» عملیات کوچکی نیست. هم اکنون دویست و سی و سه هزار نفر از پرسنل زیر دست شما بصورت سه شیفت مشغول انجام عملیات هستند. چهارده هزار و نهصد و بیست و پنج نفر از جاسوسان و خبرچینان ما در ایران نیز بصورت تمام‌وقت درگیر همین پروژه هستند. در تاریخ ایالات متحده‌آمریکا و جهان سابقه نداشته که سازمان جاسوسی‌ای توانسته باشد برای تک‌تک دانش‌آموزان و جوانان دشمن برنامه‌ریزی کند. در واقع این کار آنقدر سخت است که دولت‌های مرکزی خودشان برای برنامه‌ریزی گروهی اوقات فراغت دانش‌آموزان‌شان در تابستان با مشکل مواجه هستند. ما اولین سازمان اطلاعاتی در جهان هستیم که بر روی پروژه‌ای با این ابعاد کار می‌کنیم. خوشبختم به شما خبر بدهم که کنگره آمریکا بودجه نهصد میلیارد دلاری جدیدی را امشب بصورت غیر علنی برای ما تصویب کرد. (صدایش را به همراه گیلاس مشروبش بلند می‌کند) هدف نهائی ما نوشیدن خون جوانان ایرانی در همین گیلاس‌های مشروب است. زنده باد انحراف اخلاقی. زنده باد برنامه و نقشه برای تک‌تک جوانان. (دیگران همین شعارها را می‌دهند و گیلاس‌ها را سر می‌کشند)
***
روز-داخلی-گوشه‌ای از همان اتاق کنفرانس
(شاخ بزرگ و پیتر دارند شانه به شانه هم بطرف درب خروجی سالن می‌روند)
پیتر- قربان نطق جالبی بود.
شاخ بزرگ- در جلسه فردا منتظرت هستیم.
پیتر- فردا همین ساعت.
شاخ بزرگ- پرونده «غلام‌عباس ناصحی» را هم باخودت بیاور، کلاس دوم راهنمائی در یکی از محلات تفرش است.
پیتر- من نمی‌دانم که آیا پرونده او زیر دست من است یا نه.
شاخ بزرگ- پرونده او توی کامپیوتر خودت است. برای فردا باید یک اسلايد شوی مناسب آماده کنی و توضیح بدهی که برنامه تو برای این فرد خاص چیست.
پیتر- اطاعت می‌شود قربان.
شاخ بزرگ- مشکل دیگری نیست؟
پیتر- قربان اگر ناراحت نشوید باید عرض کنم که ما نفرات کافی در اختیار نداریم. توجه دارید که چندین میلیون دانش‌آموز در ایران هست و برنامه‌ریزی برای تک‌تک اینها...
شاخ بزرگ- (حرف پیتر را قطع می‌کند) می‌دانم. کار گزینش و استخدام یک میلیون‌ و دویست هزار نفر در اینجا تمام شده. باید وارد یک دوره فشرده آموزش «برنامه‌ریزی به منظور فاسد کردن اخلاق جوانان مسلمان» بشوند. تا حدود شش ماه دیگر می‌توانی حداقل هشتصدهزار نفر از این افراد را در بخش خودت مشغول به کار ببینی.
پیتر- متشکرم قربان.
شاخ بزرگ- از من تشکر نکن. ما ناچار هستیم برای تک‌تک این همه آدم برنامه و نقشه داشته‌باشیم. (کاغذی از جیب در می‌آورد و به پیتر می‌دهد)‌ این لیست خرید «صغرا بهجتی» است، راه آهن تهران. تازه از ترجمه آمده. بگیر روی آن کار کن. سعی کن بفهمی که چرا اینقدر صغرا خانم به شوهرش و بچه‌هایش شنبلیله می‌دهد. هر هشت نفر مامورین ما که صغرا‌خانم را می‌پایند می‌گویند مصرف شنبلیله‌اش بالاست.
پیتر- اطاعت می‌شود قربان.
شاخ بزرگ- (کمی فکر می‌کند، لبخند تلخی می‌زند و سیگاری روشن می‌کند) فقط ما این میان یک مشکل بزرگ داریم. معاون سياسي امنيتي استاندار زنجان، كيقباد علي بابايي. (عصبانی می‌شود و با غیظ سیگارش را زمین می‌زند و لگدمال می‌کند) فقط او است که از این طرح بزرگ ما خبر دارد. به بر و بچه‌های بخشت بگو که برنامه ریزی برای تک‌تک دانش‌آموزان زنجان را در اولویت بگذارند. فقط خدا کند این «علی‌بابایی» نقشه ما را به جائی لو ندهد. به « رحمت فرناندز» بگو روی سوسک‌های خانه این بابا از آن دوربین‌های کوچک مخفی نصب کند بلکه بتوانیم تحت نظرش بگیریم.
پیتر- حتما قربان.
شاخ بزرگ- (با خنده دو پهلو) برای الیزابتت هم برنامه‌ دارم.
پیتر- (کمی مضطرب و ناراحت) الیزابت؟ قرار است چکار بکند؟
شاخ بزرگ- می‌فرستمش کلاس زبان فارسی، ظرف سه سال که یاد گرفت فارسی را بدون لهجه صحبت کند با یک گذرنامه جعلی ایرانی می‌فرستیمش تهران تا بعنوان مانکن بدحجاب در خیابان راه برود و دین و ایمان مردم را برباد بدهد.
پیتر- (مج مج کنان) حالا چرا از یک زن ایرانی استفاده نمی‌کنید؟
شاخ بزرگ- (آه می‌کشد) زنان ایرانی با تربیت اسلامی اصیلی که دارند هیچگاه اجازه نخواهند داد که از آنان استفاده ابزاری شود و به کالائی جهت اطفاء شهوت مردان بیگانه تبدیل شوند.
پیتر- می‌فهمم قربان.
شاخ بزرگ- در هر حال یادت نرود که ما خیلی سرمان شلوغ است. همه باید کارشان را با دقت انجام دهند. راستی بابای «عباس حسینی» بالاخره برای او دوچرخه خرید یا نه؟
پیتر- هنوز که نه. می‌گوید پول ندارد.
شاخ بزرگ- به سه سوت خودت برای عباس کوچولو دوچرخه‌اش را از بودجه کنگره آمریکا می‌خری می‌فرستی در خانه‌اش. یادت نرود که روی دسته دوچرخه یک کارت بچسبانی با این عنوان «تقدیم به عباس کوچولو از طرف عمو جرج بوش. عموجان یادت باشد که اگر بابایت خواست ببردت مسجد نماز جماعت با او نروی. باریک‌الله پسر گل». خوب؟
پیتر- اطاعت می‌شود قربان.
شاخ بزرگ- کارت را به انگلیسی بنویس تا بچه ناچار شود برای خواندن آن برود کلاس زبان اینجوری اخلاقش دیگر خیلی خیلی فاسد شود. خوب؟
پیتر- حتما قربان.


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
وبلاگ ۱۴ مرداد
من در وبلاگ ۱۴ مرداد ثبت نام کردم. منتظر دعوت کسی هم نشدم. شخص خاصی را هم دعوت نمی‌کنم، همه وبلاگ‌دارها از نظر من دعوت هستند بخصوص تمام آنهائی که در سمت چپ صفحه به ایشان لینک ثابت داده‌ام. این هم متن پُست وبلاگ ۱۴ مرداد:
-------------------------

۱۴ مرداد ۱۳۸۶ جنبش آزادی خواه و عدالت خواه مشروطه در ایران ۱۰۱ ساله می شود
اما
هنوز دانشجوی ایرانی را به بند می کشند.
۱۴ مرداد سال ۸۶ و ۱۰۱ سالگی مشروطه در حالی می رسد که محمد هاشمی، علی نیکونسبتی، علی وفقی، بهاره هدایت، مهدی عربشاهی، حنیف یزدانی، عبدالله مؤمنی، بهرام فیاضی، حبیب حاجی‌حیدری، مرتضی اصلاحچی، مجتبی بیات، مسعود حبیبی، سعید حسین نیا، آرش خاندل،اشکان غیاسوند، محمدحسین مهرزاد، احمد قصابان، مجید توکلی، احسان منصوری و امیر یعقوبعلی در بند هستند.
به احترام این فرزندان آزادی خواه و عدالت طلب ایران که تعدادی از آن ها وبلاگ نویس نیز هستند، ما جمعی از وبلاگ نویس ها تصمیم گرفته ایم که نام وبلاگهای خود را در این روز به "۱۴ مرداد، روز همبستگی وبلاگ نویس هاي ايراني با دانشجویان دربند" تغییر دهیم.
به اميد آزادي تمامي دوستان دربندمان.
(وبلاگ خود را در قسمت نظرخواهی وارد کنید يا به آدرس
14.mordad@gmail.com
بفرستيد تا به لیست حامیان اضافه شود.)
پی نوشت : از همه وبلاگهای حامی این طرح میخواهیم که با همین پست به روز باشند و برای سرعت بخشیدن به روند همبستگی وبلاگ نویسان و دانشجویان به جز تبلیغ هایی که در سایت ها و وبلاگ های پرخواننده می کنیم هر کس حداقل ۱۰ نفر از دوستانش را برای پیوستن به این حرکت جمعی دنیای مجازی و همبستگی با دانشجویان دعوت کند.
--------------------------------

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
در "بالاترین" منفی را به "تخلف" می دهند و نه "تفکر"
برداشت من از «بالاترین» این است که این سایت یک سایت «حُسن‌نیت»ی است. یعنی اینکه هرکس می‌تواند هر لینکی که بخواهد را به دیگران معرفی کند و دیگران بسته به این میزان که این لینک چقدر باب میل‌شان است و برایشان جالب است به آن رای می‌دهند و آن را «بالا» می‌فرستند. تا جائی که من می‌دانم قرار نیست لینکی «پائین» کشیده شود. سایت نامش «بالاترین» است و در این لغت یک جنبه مثبت پیشرفت به سمتی (سمت «بالا») وجود دارد. لینکی که مورد اقبال قرار نگرفته (به هر دلیل) از «بالا» رفتن باز می‌ماند.

قرار است ما کاربران این‌ سایت بنا به سیلقه خودمان چیزی را بالا بفرستیم، این یک قدم به سمت «ساختن» است در جامعه ما. هرکس می‌تواند از هر چیزی انتقاد کند و به آن امتیازی منفی بدهد. شخصیت ایرادگیر کوچولو در کارتون «گالیور» را یادتان می‌آید؟ ایرادگیری نیاز به هیچ چیز ندارد. هر چیز بالاخره یک ایرادی دارد. خوب اگر قرار باشد هرکس بتواند رای منفی‌ای به چیزی بدهد، آیا اصولا چیزی می‌ماند که بخواهد رای از دیگران بگیرد؟ «من مخالفم» گفتن که کاری ندارد، «من مخالفم اما...» است که می‌تواند جامعه ما را به جائی برساند.

بارها شده که در «بالاترین» لینکی دیده‌ام که باعث شده رگ گردنم بالا بزند و آب روغن قاطی کنم. در آن لحظه دوست داشته‌ام که نویسنده و لینک‌گذار را یک «چپ و راست» حسابی کنم‌شان. دستم رفته که رای منفی بدهم بعد با خودم فکر کرده‌ام که «پدر من، این رای منفی به «تخلف» نویسنده و لینک‌گذار است یا به «تفکر»شان؟» خوب که فکر کرده‌ام دیده‌ام نزدیک بوده به «تفکر»شان رای منفی بدهم. در چنین مواقعی خیلی از خودم شرمنده می‌شوم و کله‌ام را می‌اندازم پائین می‌روم رد کار خودم.
در «بالاترین» منفی را به «تخلف» می‌دهند و نه «تفکر» که هر تفکری محترم است و مقدس.
من دلم می‌سوزد که لینک خوبی مثل این یک سری رای منفی گرفته فقط و فقط بخاطر اینکه نویسنده آمده خطر کرده و پایش را در میدان مین گذاشته (خودش هم بنده خدا اولش نوشته که قلم زدن در چنین مقوله‌ای راحت نیست). تازه حضرات منفی ‌بده گفته‌اند که بدلیل «خبر غیر واقعی» به مطلب منفی داده‌اند. من هرچه فکر می‌کنم می‌بینم که یک مقاله تحلیلی که «خبر»ی را بیان نمی‌کند نمی‌تواند «واقعی» یا «غیر واقعی» باشد! «خبر» می‌تواند واقعی یا غیر واقعی باشد ولی «تحلیل» حتما واقعی است چون از ذهن نویسنده‌ آن بیرون آمده و مبنا دارد.

نظرات من در زمینه این مقاله خاص مورد نظر با نظر نگارنده آن بسیار متفاوت است (می توانم بگویم که تقریبا با بسیاری از آنچه گفته اشکال دارم) اما این دلیل نمی‌شود که طرف را درجا «خفه» کنم. نهایتش این است که خودم نظرم را در پای مقاله‌او می‌گذارم که به این دلیل و آن دلیل با این قسمت و آن برش از مقاله شما مخالف هستم. اما اینکه نویسنده آمده و بسیار قرص و محکم (مطابق اصول عرضه یک فکر به مخاطب) مطلبی نوشته و مستندش کرده با مثال از تاریخ و تا حدود زیادی سعی کرده رعایت «نه این طرفی و نه آن طرفی» را بکند بنظر من کار ارزنده‌ای است. به همین دلیل هم آمدم به آن یک رای مثبت دادم.

تا حالا یکی دوتا از مقاله‌های خودم قبل از «بالا» رفتن هدف گرفته‌شده‌اند و سقوط کرده‌اند. احساس خوبی نیست. یک نسبت نزدیکی هم با احساسی که بعد از «فیلتر» شدن وبلاگ آدم به وی دست می‌دهد دارد. بیائید سعی کنیم بجای منفی دادن، نظرات مخالف‌مان را پای مطلب بنویسیم. سخت است؟ البته، ولی آن نویسنده بنده خدا وقت گذاشته و چیزی نوشته. حداقل حرمت «بحث» بنظر من این است که اگر با وی مخالفیم سعی کنیم به وی بگوئیم که چه فکر می‌کنیم.
بیائید «منفی» را همان «پلیسی» بدانیم که قرار است ضامن بقای امنیت جامعه باشد. اگر «منفی» دادن دلبخواهی بشود، گیر دادن پلیس هم دیگر با قانون کاری ندارد و «دلبخواهی» خواهد بود. اگر ما در «بالاترین» پلیس جماعت کوچک خودمان هستیم، باید از اسلحه قانون (=امتیاز منفی) نه «به دلخواه» خودمان بلکه به «تشخیص»مان استفاده کنیم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
انتقاد
آنچه میان آقای رادان و فرزاد حسنی در برنامه کوله‌پشتی گذشت و واکنش‌های موافق و مخالف نسبت به آن، نشان از یک چیز دارد: «عدم وجود انتقاد در تلویزیون ما».
اگر «انتقاد» و «زیر ذره‌بین» بردن در دستگاه رسانه‌ای ما به سنت حسنه‌ای تبدیل شده بود، دیگر آنچه گذشت آنقدر مهم نبود که فردای آن کسی حتی در تاکسی درباره‌اش صحبت کند. اینکه موافقان چنین برنامه‌هائی از ته حلق برای آن هورا می‌کشند و مخالفان آن با بلندگو صدای واویلا سر می‌دهند همه از آن رو است که هیچکدام‌شان با چیزی بنام «انتقاد» مواجه نشده‌اند.

نفس اینکه چنین برنامه‌ای تا این حد «پس‌لرزه» داشته و روزی نیست که در یکی از خبرگزاری‌های ایرانی خبری درباره آن مخابره نشود، خود نشاد دهنده‌ واقعیت زشتی است بنام «نبود انتقاد». چند سوال ساده از یک مقام مسئول در کشور که اینقدر هیاهو و بیانیه و وا اسفا لازم ندارد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بگذارید آمریکا آنقدر اشتباه بکند تا جانش در آید
ولله من از صبح تا حالا دارم کله‌ام را می‌خارانم تا یک چیزی را درک کنم. آقای جنتی در نماز جمعه امروز تهران گفته‌‌اند که

اگر ایران آمریکا را دشمن خودش می‌داند و بیست و هفت هشت سال است شعار «مرگ» برای آمریکا سر می‌دهد و «شیطان بزرگ» معرفی‌اش می‌کند و این حرف‌ها، دیگر چرا به آمریکا کمک می‌کند با فهماندن اشتباهات آمریکا؟ قبلا هم این را گفته‌ام که آدم نمی‌آید اشتباهات دشمنش را برای او توضیح دهد تا وی برود و اشتباهاتش را بررسی نماید و آنها را اصلاح نماید و با درس گرفتن از آن اشتباهات برگردد سروقت آدم. آقا جان بگذارید آمریکا آنقدر اشتباه بکند تا جانش در آید.

در ضمن جناب آقای جنتی و تیم مذاکره کننده با آمریکا باید مراقب باشند که به جرم جاسوسی و براندازی نرم و مخملی و از این حرف‌ها دستگیر نشوند. شوخی نیست کمک به آمریکا برای تصحیح اشتباهاتش.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
خون
«خون» در جامعه ما نقشی اساسی دارد. «خون» برای ما آن چیزی نیست که در رگ‌های انسان می‌گردد و حیات می‌بخشد. برای ما «خون» چیزی است که در هر حال باید «ریخته» شود. ما یا خون دشمن‌مان را می‌ریزیم یا تا «آخرین قطره خون»مان می‌جنگیم. هرکس که با ما مخالف بود «خونش پای خودش» است. فتوی‌دادن برای اینکه «خون فلانی حلال است» را هم خوب می‌شناسیم. درست است که ما متمدن شده‌ایم ولی هنوز که هنوز است به «خون‌خواهی» آباء و اجداد‌مان برمی‌خیزیم. آنانی که از ما می‌کشند را «خون‌خوار» و یا «تشنه خون» می‌نامیم‌. وقتی هم که کسی بر ما چیره می‌شود «حمام خون» راه می‌اندازد.

حتی منجی عالم بشریت‌مان هم «آنقدر می‌کشد تا خون به کمر اسب حضرت می‌رسد». ما لغت «خیانت» را زیاد بکار نمی‌بریم ولی مدام از «پایمال کردن خون شهیدان» صحبت می‌کنیم. در ترافیک «خون»مان به همراه رادیاتور ماشین‌مان به جوش می‌آید و با رانندگان دیگر دست به یقه می‌شویم تا «خون»شان را بریزیم و «خونین و مالین‌»شان کنیم. اگر هم در هنگام عصبانیت کاری از دستمان برنیاید «خون خون‌مان را می‌خورد».
افتخار می‌کنیم که دوستان و برادران ما که در جنگ جان‌شان را از دست دادند «خونین کفن» هستند. به جنگ‌های کوچک و در مقیاس کوچک اصطلاحا «خون و خونریزی» می‌گوئیم و گاهی وقت‌ها به لهجه محلی آن‌ها را «خین و خین‌ریزی» می‌نامیم‌شان. گل لاله را فقط به رنگ قرمز و به نشانه «خون» و «شهید» جزء طبقه‌بندی گل‌ها قبول می‌کنیم. اگر هم از ما بپرسند آن رنگ قرمز چیست در پرچم‌تان، اولین جواب‌مان «خون دلیرمردان و شیرزنانی است که در طول تاریخ بر خاک کشورمان ریخته» است.

هنگامی که از عزیزی استقبال می‌کنیم هم با «خون» یک گوسفند به جوب‌ محله و آسفالت کوچه‌مان صفا می‌دهیم. بخاطر آنچه بر ما می‌گذرد همه «فشار خون» داریم و خیلی‌ها برای کنترل آن قرص مصرف می‌کنند. در عوض گروهی از ما هم با «خون‌سردی» تمام ناظر آنچه بر ما می‌رود هستند. البته در مسائل ناموسی «خون جلوی چشم» همه‌مان را می‌گیرد. خیلی‌های ما هم به «خون آریائی» در رگ‌های‌مان افتخار می‌کنند.

سعی می‌کنیم سالی یک بار آزمایش «خون» بدهیم تا از میزان خرت و پرت‌های شیمیائی خون خویش آگاه شویم و اینجاست که علی‌رغم نقش غیر قابل انکار «خون» در فرهنگ و زندگی و باورهای ما، از نزدیک به «خون» واقعی نگاه می‌کنیم. برایمان عجیب است که این خانم بدحجاب نمونه‌گیر آزمایشگاه چه راحت بر سر خون ما همان می‌آورد که آقا مرتضی بقال محله‌مان (با آن ته‌ریش و پیراهن چرک‌مرده‌اش) با اهالی محل می‌کند، «خون مردم را به شیشه می‌کند». البته یادمان نمی‌رود که در هر محفل و میهمانی‌ای که ذکر خیر «اینا» شد و صحبت از فجایعی که «اینا» در این سالها بر سر مردم آورده‌اند، یادی هم از زالوصفتان بازاری بکنیم که «خون مردم را می‌مکند».

انتظار داریم «خون از دماغ» آنانی که به جرم‌های مختلف توسط پلیس دستگیر می‌شوند نیاید. معتقدیم که «خون صدا می‌کند» و جنایت‌کار به‌دام می‌افتد. البته گاهی ربطش می‌دهیم به دامن و می‌گوئیم «خون فلانی دامن بهمانی را گرفت». «خون ناحق پروانه» که «شمع را چندان امان» نمی‌دهد «که شب را سحر کند» هم ورد کلام‌مان است بدون اینکه معلوم کنیم «شب» قرار است چند صدسال طول بکشد و شمع قرار است چند ده هزار پروانه را در طول این چند قرن بکشد. حرف شعر شد، شاعران‌مان هم آنقدر دل‌نازک هستند که از دست یار مدام «خون دل» یا «خون جگر» می‌خورند و دم بر نمی‌آورند. در عوض گروهی آنقدر در نقطه مقابل شاعران قرار می‌گیرند که در روز‌ عاشورا به خودشان هم رحم نمی‌کنند و با قمه به فرق خودشان می‌کوبند و «فواره خون» از کله‌شان بیرون می‌زند. البته آن‌ها که قدری متمدن‌تر هستند این‌گونه کارها به «گروه خون‌شان نمی‌خورد». هر وقت هم قرار شد الکی الکی خودمان را به خطری بیاندازیم که قبلا به دیگران آسیب رسانده، برای معقول نشان دادن تعصب‌مان ادعا می‌کنیم که «خون ما از خون آنان که رنگی‌تر نیست».

گمان کنم هنوز از «خون» و نقش آن در فرهنگ ما خیلی می‌توان گفت (مثلا پاک‌دامنی دختر را با «خون» اولین نزدیکی‌اش می‌سنجیم و ...) که می‌گذارم‌شان بعهده خودتان. فقط فکر نمی‌کنید که اگر قدری از کاربرد صریح و یا سمبلیک «خون» در فرهنگ گفتاری و نوشتاری جامعه ما کم شود یک کم فضای جامعه ممکن است تلطیف گردد؟ الان خود شما که این مطلب را تا به اینجا خوانده‌اید حالت اشمئزاز ندارید از این همه «خون» که در این نوشته پشت سر هم ردیف شده؟ همین الان یک نگاه به اطرافتان بکنید و ببینید که آیا اشیاء را از پشت عینک قرمز نمی‌بینید پس از خواندن این چند پاراگراف؟

چارلز دیکنز نویسنده بزرگ انگلیسی و خالق «الیور‌تویست» در -اگر اشتباه نکنم- کتاب «دیوید کاپرفیلد» صحنه‌ای را شرح می‌دهد که برای من بسیار جالب است. از دیدار خودش (قهرمان داستان) که یک آدم عادی و عامی است با خانواده دختری که دوستش دارد و از خانواده اعیان و اشراف اصیل است می‌گوید. «آنقدر سر میز شام حرف از اصالت خانوادگی و اهمیت نقش بزرگی که «خون» در اصیل‌زادگی آدم دارد و اینکه «خون» فلانی به چه تباری و کجاها می‌رسد صحبت کردند که اگر کسی سرزده وارد می‌شد گمان می‌کرد ما یک مشت آدم‌خوار هستیم که دور میز نشسته‌ایم» (قریب به مضمون).
من فکر می‌کنم آنقدر از «خون» گفته‌ایم که دیگر فراموش کرده‌ایم که خون یک ماده شیمیائی در بدن انسان است که تا زمانی که در رگها جاری است حیات بخش است. اصلا چرا در فرهنگ ما «خون» یا همواره از رگ‌ها خارج است و یا با کاربرد غیرعادی «جوش» می‌آید و «جلوی چشم» را می‌گیرد و کارهای عجیب غریب می‌کند؟

Labels:

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
اینک صفحه من در بالاترین
از آنجائی که من دیگر یک پا شده‌ام «بالا باز» (به روال ماشین باز، بورس باز و ...) و هر روز زمان زیادی را در بالاترین صرف کامنت گذاشتن برای این و آن می‌کنم، گفتم شاید بد نباشد لینک صفحه نظرات خودم در «بالاترین» را به این صفحه اضافه کنم تا دوستانی که مایل هستند رد این حقیر را در «بالاترین» دنبال کنند و احیانا در مباحثی که من شرکت می‌کنم نظر بدهند به سه سوت بتوانند چنین کنند. لینک را گذاشته‌ام بالای صفحه سمت چپ دقیقا در قسمت «ارتباط با نگارنده» و زیر «خانه» و «ایمیل». پیدایش کردید؟ خوب حالا لطفی که می‌کنید روی آن کلیک کنید ببینید کار می‌کند؟ می‌توانید مطالبی را که نظر داده‌ام ببینید؟
در ضمن دوستانی که در «بالاترین» کاره‌ای هستند لطفا بفرمایند که آیا این کار من نقض اصلی از اصول کپی رایت محسوب می‌شود یا خیر. اگر «بالاترینی‌ها» ایرادی به این کار داشته باشند در اولین فرصت بعد از دریافت نظرشان لینک مذکور را جمع می‌کنم. اگر هم بنظرشان این کار ایرادی ندارد، آنوقت به دیگر بلاگر‌هائی که در «بالاترین» فعال هستند هم توصیه می‌کنم چنین کاری کنند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
من اینگونه به «بحث» می‌نگرم
«تو عجب آدم الاغ نفهمی‌ هستی ها». این جمله اولین جمله‌ای بود که «ناصر» وقتی دید دوستش «محمد» دل و روده پرینتر خودش را بیرون ریخته تا تعمیرش کند به زبان آورد. واکنش «محمد» چه بود؟ مسلما جبهه‌گیری در برابر آنچه ناصر از آن به بعد در آن ملاقات به زبان آورد و طبعا مقدار زیادی دلخوری بین دو دوست.

«شما همه تون یک مشت بی‌شعور هستید که از ... دفاع می‌کنید» یکی از جملاتی است که در مباحث پای مطالب در سایت «بالاترین» گاه گاهی به چشم می‌خورد. بنظر شما کسی که مخاطب این جمله است، قادر خواهد بود عاقلانه به گفتار ادامه دهد؟

«این مزخرفات چیه اینجا نوشتی؟ معلومه که از ... پول می‌گیری تا این ...شعرها را بنویسی علیه ...تو یک ... هستی و ...» را می‌توانید بعنوان کامنت پای بسیاری از مطالبی که طرفداران یک جریان سیاسی (داخلی یا خارجی) در وبلاگ شخصی‌شان می‌نویسند ببینید. آیا هر دو نفر (کامنت گذار و وبلاگ نویس) قادر خواهند بود بصورت منطقی بحثی را دنبال کنند؟

«من دیگر بحث را با تو ادامه نمی‌دهم. معلوم می‌شود که حرف حساب توی کله پوک تو نمی‌رود» را هم شاید کم ندیده‌ باشیم که بین دو نفر رد و بدل شده (بین زن و شوهر‌هائی که قدری با هم اختلاف دارند که دیگر الی ماشاءالله!).
-------------------------

در فرهنگ ما «بحث» چیزی است برای متقاعد کردن (=تغییر دادن فکر) طرف مقابل. بنظر من این نحوه برداشت از «بحث» اشتباه است. من فکر می‌کنم «بحث» باید چیزی باشد که بعد از آن دو طرف درگیر صحبت بتوانند مطمئن شوند که نقاط و نکات مشترکی با یکدیگر دارند. حداقلش این باید باشد که بدون قضاوت در مورد عقیده طرف مقابل، هر دو نفر بتوانند بفهمند که دیدگاه‌ دیگری نسبت به مسئله مورد بحث چیست. من بحث را بعنوان «مشترک یاب» می‌شناسم نه بعنوان «تفرق سنج».

متاسفانه بسیاری از ما از استراتژی «حمله» در بحث استفاده می‌کنند. قبل از توضیح افکار خودشان سعی در حمله به افکار و نظرات طرف مقابل می‌نمایند. مسلم است طرف مقابل در برابر ایشان «جبهه» می‌گیرد و در نهایت هر دو نفر در مقابل هم لشگر کشی کلامی می‌کنند (شاید دست‌شان به هم برسد یک فصل هم همدیگر را کتک بزنند!). ریشه این نگاه به «بحث» را شاید بتوان در فرهنگ «باینری نگر» (=سیاه و سفید بین) جستجو کرد. از این منظر که به مسئله نگاه کنید می‌بینید که چون حرف من درست است و مسلم است که درست است و غیر از این نمی‌تواند باشد که درست است -چرا که آدم عقیده نادرست را که در ذهنش نگاه نمی‌دارد- پس من «سفید» هستم و هرچه جز من است «سیاه». معتقدم این نگاه بیش از آنکه باعث بالارفتن سطح فکر ما شود باعث پائین آمدن آن می‌گردد.
«بحث» -بنظر من- نباید تحت هیچ شرایطی باعث جبهه‌گیری در یکی از دو طرف بشود. اصلا بحث می‌کنیم که نیازی به جنگ و دعوا نباشد. هرگونه عبارتی که طرف مقابل بعنوان «حمله» از آن برداشت کند بکار بردنش خطرناک است (علی‌الخصوص از عباراتی که توهین محسوب می‌شوند نباید استفاده کرد). حقوق مردم در زمینه مالکیت افکار و رفتارشان را باید در بحث به رسمیت شناخت. و باید عرض کنم که اگر حس کنم بحثی کلافه‌ام کرده است، می‌فهمم جائی را در طول مسیر قدم به اشتباه برداشته‌ام.

سالها قبل جمله‌ای از آنتونی رابینز راه جالبی نشانم داد. وی در یکی از دروس «موفقیت در زندگی»اش می‌گفت «هروقت که می‌خواهید با کسی بحث کنید از خود بپرسید که «هدف من از این بحث چیست؟»». بارها برای من پیش آمده که کامنتی را در این وبلاگ نادیده گرفته‌ام چرا که تشخیص داده‌ام در صورت ورود به بحث با این فرد خاص هدف بدردبخوری را دنبال نخواهم کرد. صرفا به منظور خواباندن رگ گردنم که از حرف طرف بالازده است نباید شروع به «بحث» کنم. عصبانیتم را می‌توانم با یک دوش آب سرد، خوردن یک فنجان قهوه با دوستی، قدم زدن یا صدها کار دیگر کنترل کنم. گاهی هم تشخیص داده‌ام که با بحث با یکی از بازدیدکنندگانم می‌توانم به سمت هدفی طلائی حرکت کنم.

برای اینکه به هدفم از یک بحث خاص بتوانم نگاه کنم، باید بتوانم هدف طرف مقابلم را هم تجزیه تحلیل کنم. هر بحثی دو (یا بیشتر) طرف دارد. برای اینکه ببینم قرار است چکار کنم باید بدانم که طرفم از این بحث بدنبال چیست.

«بحث» شادی بخش است چرا که در انتهای آن باید کلی نقاط مشترک دید. دیدن این مشترکات باعث دلگرمی انسان می‌گردد و سعی می‌کند کم‌کم و قدم به قدم بر روی این مشترکات بنای فهم متقابل را بسازد و بالا برود. با ادامه بحث متوجه می‌شویم که از نقاط تقابل کم می‌شود و به نقاط مشترک اضافه می‌گردد.
شاید جائی برسیم که ببینیم دیگر به هیچ نحو نمی‌توان در آن زمینه خاص از آنجا به بعد تفاهم و اشتراکی حاصل کرد. چاره‌اش یا مطالعه بیشتر است و باز افزودن به مشترکات و یا قبول اینکه دوست خوبی پیدا کرده‌ایم که کلی از نظرات او با ما و ما با او مشترک است و باقی آنچه مانده هم چندان مهم نیست که در دوستی و علاقه بین ما خللی وارد کند. حداقلش این است که با «بحث کردن» یک دوست به دوستان‌مان اضافه شده نه یک دشمن.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
هواپیما واژگون شد
چقدر این خبرگزاری فارس اخبارش را «ناز» و «ملایم» گزارش می‌کند. توجه کنید:
---------------------------
برای اینکه من و شما ناراحت نشویم که ای وای یک هواپیمای دیگر هم سقوط کرد و خدای نکرده به ذهن‌مان نیاید که هواپیما وقتی سقوط می‌کند تبدیل می‌شود به یک مشت آهن قراضه، آمده است و عبارت «واژگون شد» را به آخر جمله‌اش افزوده!

من اصلا نمی‌دانستم که هواپیما می‌تواند «چپه» شود. تا حالا این را برای قایق و کشتی و ماشین شنیده‌ بودم ولی به لطف نویسنده خوش‌ذوق این خبر فهمیدم که هواپیما ممکن است بعد از سقوط چپ کند. آن هم هواپیمائی که «خلبان اين هواپيما قبل از سقوط هواپيما با چتر نجات از كابين هواپيما خارج و به سلامت در زمين فرود آمده است». یعنی هواپیما در ارتفاع نسبتا زیادی دچار مشکل شده و خلبان با چتر به بیرون پریده. بعد هواپیما آرام آرام و با کمال دقت خودش خود بخود به زمین نزدیک شده و در کمال آرامش سقوط کرده. هیچ آسیبی هم ندیده، فقط قدری «واژگون» شده! شاید حتی بتوان به انتهای خبر اضافه کرد که «شلوار خلبان هم کمی خاکی شد». اِوا جاذبه!!!!!
---------------------------------
پ.ن: این را هم بخوانید:

یعنی هواپیمائی که «دو خلبان هواپیما قبل از اصابت هواپیما به زمین بیرون پریده و آسیبی ندیده اند» سقوط نکرده بلکه تنها دچار «سانحه» شده! احتمالا دو خلبان تشنه‌شان شده، دم یک بقالی پارک کرده‌اند بروند نوشابه بخورند بعد هواپیما خود بخود راه افتاده و چرخ جلویش افتاده توی جوب!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مشق‌ شب ژنرال‌های آمریکائی
---------------

ای آقا این آمریکائی‌ها چقدر مخ‌شان کج و معوج است. حرف توی گوشش‌شان نمی‌ماند. همین دو ماه پیش بود که وظیفه‌شان را به ایشان یادآوری کردید. اصلا بیائید یک کاری بکنید، بگوئید این ژنرال‌های آمریکائی دفتر مشق‌شان را بیاورند پهلوی‌تان تا شما وظایف‌شان را بصورت سرمشق در آن برایشان بنویسید. بعد موظف‌شان کنید که هر روز چند بار از روی سرمشق بنویسند و در دور بعدی مذاکرات به شما نشان دهند. بیکار که نیستید آقا جان که هر روز وظایف‌شان را به ایشان یاد‌آوری می‌کنید. کارهای مهم‌تری هم در مملکت هست. دیپلمات‌ها و ژنرال‌های آمریکائی را بنشانید دور میز مشق‌شان را بنویسند. شما به کارهای اساسی مملکت برسید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
از دفترچه خاطرات یک مرد چاق و کچل
از دفترچه خاطرات یک مرد چاق و کچل:

شنبه) امروز صبح رفتم از اصغر آقا میوه خریدم. داشتم هن‌هن کنان با چهارتا پلاستیک میوه در سربالائی خیابان به سمت خانه می‌رفتم که پلیس بدحجابی به من گفت برو بالا. محل نگذاشتم. فکر کردم لابد دختر بدحجابی پشت سرم است. بعد دیدم پلیس آمد و دست من را گرفت. یک لحظه در آستانه شصت سالگی به جنسیت خودم شک کردم. پلیس گفت « مدل مویت غربی است، برو بالا» .
هرچه داد و هوار و التماس کردم که «بابا من موئی روی کله‌ام نمانده، بچه‌ام سی سالش است، اصلا با این همه گرفتاری و بدبختی من را چه به مدل و آرایش مو» به هیچ کجا فریادم نرسید. خدا خیرشان بدهد که این‌بار مامورین آموزش‌دیده هستند و تمام ابزارهای لازم برای این‌کارها را در اختیار دارند. برادر مامور امنیت اخلاقی جامعه لپ تاپش را باز کرد و عکسی نشانم داد از یک نمی‌دانم بازیگر معروف آمریکائی یا یک گیتاریست اروپائی که بله، بیا و ببین که اینها هم کچل هستند و مثل تو بی مو. عرض کردم که جناب سروان «طرف درد خوشی و خوش‌تیپی رفته کله‌اش را تیغ انداخته، من را دست روزگار مشت مشت از کله‌ام مو کنده». افاقه نکرد که نکرد.
شب را در بازداشتگاه با یک سری جوان خوش‌تیپ سپری کردم. احساس خوبی داشتم. حس می‌کردم دوباره جوان و پر شر و شور شده‌ام. کاش «بدری» بود و می‌دید که من را هم به جرم خوش‌تیپی گرفته‌اند. خدا بیامرزدش. چقدر غصه می‌خورد که شوهر کچل و خپل دارد.
راستی یک آقائی هم سن و سال من هم بود که می‌گفت بخاطر مدل سبیل چارلی‌چاپلینی‌اش گرفته‌اندش. دروغ می‌گفت. طرح امنیت اجتماعی هنوز به سبیل نرسیده.مرحله بعدی است.

یکشنبه) پسرم آمد سند گذاشت. تا حالا دقت نکرده بودم که ماشاءالله پسرم برای خودش مردی شده. یک مرد رشید سی ساله. آن ناصر کوچولو دیگر در کوچه پس کوچه‌های عمر گم شد و رفت. سند خانه را آورده بود تا گرو بگذارد من را در آورد. لحظه‌ای که با هم رو در رو شدیم برایم بقدر یک عمر گذشت. با نگاه شماتت باری به من نگاه کرد. بعد امضاء کرد و قول داد و سرخ و سفید شد جلوی جناب سروان. تعهد کرد که این بار اول و آخر است که پدرش بجرم بد حجابی پایش به کلانتری می‌رسد.

از پاسگاه که بیرون رفتیم، پرونده در یک دستش با دست دیگر یک پس گردنی محکم به من زد. بعد بنای سرکوفت زدن را گذاشت که «پدر به این حماقت و مفت‌خوری ندیده‌ام. آن از کار نکردنت که می‌گویم برو دنبال کارباش می‌گوئی دیگر از من گذشته و من سی و هفت سال تمام روزی ده دوازده ساعت کار کردم. علاف و عاطل و باطل می‌گردی و حقوق بازنشستگی‌ات را می‌خوری. این هم از قرتی بازی‌هایت. بخاطر مزلف بازی‌های پدرم پایم به کلانتری نرسیده بود که رسید». با گریه برایش توضیح دادم که تقصیر من نبوده. ظاهرا قبول کرد.

دوشنبه) با همان دوستان همیشگی در پارک نشسته بودیم. تقی و محمد و جعفر و عزت‌الله. صحبت از زمان مصدق بود و نقش انگلیسی‌ها در سرنگونی دولت او. ناگهان مامور گشت رسید. به عزت‌الله گفت که مدل مویش شبیه مدل موی «لزلی نلسون» است. من که نمی‌دانم که را می‌گفت. خلاصه ما همگی هرچه در چنته داشتیم بکار بردیم تا طرف قبول کرد مو‌های عزت از حدود پنجاه سالگی‌اش شروع به سفید شدن کرده و حالا در هفتاد و دو سالگی کاملا سفید شده. باز هم شک داشت، می‌گفت رنگ نکرده باشی‌اش؟
به من هم گیر داد که با توجه به تجربه دیروز و پریروز سریعا کلاه بافتنی‌ام را سرم گذاشتم. طرف شاکی شد. گفت نیروی انتظامی را مسخره می‌کنی با سر کردن کلاه پشمی توی مرداد ماه؟ با عجز و لابه گفتم که اصلا چنین قصدی ندارم. قرار شد بروم ناصرخسرو یک کلاه شاپوی مناسب سنم بخرم.

سه شنبه) پسرم (ناصر) را با زنش و دوتا بچه‌شان در خیابان به جرم بد حجابی گرفته‌اند. می‌گویند موهای ناصر شبیه موهای «ریچارد گیر» شانه شده. زن و بچه‌اش را ول کرده‌اند چون حجاب زنش خوب بوده ولی خودش را نگاه داشته‌اند. فردا صبح زود می‌روم درش بیاورم.

چهارشنبه) خدا خیر بدهد این جناب سروان حسینی کلانتری ما را. با هزار کش و قوس و اما و اگر قبول کرد که پسرم روی همان سندی که من را آزاد کرده بودند آزاد شود. وثیقه جدید می خواست ولی وقتی دید که من ظرف دو سه روز آدم شده‌ام و کلاه مناسب بر سر گذاشته‌ام قبول کرد ناصر را روی همان وثیقه آزاد کند. از خوشحالی‌ام پول یک جعبه شیرینی گنده را به او دادم تا برای همه سربازان و درجه‌داران غیور شیرینی بخرد.

پنجشنبه) امروز هردو ما (من و ناصر) دادگاه داشتیم. ظاهرا به پرونده‌های مفاسد بزرگ خارج از نوبت رسیدگی می‌کنند. ظرف دو روز دادگاهم تشکیل شد. قاضی اصلا راه نمی‌آمد. می‌گفت که خانواده ما فاسد هستند. می‌گفت «همین شماها با این قرتی بازی‌های‌تان فساد در ارض می‌کنید دیگر». یک آن ترسیدم که حکم به سنگسار یا اعدام‌مان بدهد.
دمش گرم، قاضی آقائی بود. ناصر را بخاطر شانه زدن موی سرش به ده ضربه شلاق قابل خرید و من را بخاطر کچلی‌ام به بیست و سه میلیون تومان جریمه محکوم کرد. نمی‌دانم آن آقائی که همه را محاسبه کرد و جمع و تفریق کرد چگونه حساب کرد ولی گفت که با همه چیزش سرجمع باید بیست و هشت میلیون تومان بپردازیم.

جمعه) ماشین ناصر (پسرم) و ماشین خودم را برای فروش گذاشته‌ایم. کسی ماشین نمی‌خرد با این وضعیت قاراشمیش بنزین. خدا کند «پرشیا»ی او و «هیلمن» من را به قیمت خوبی بخرند. باقی آن را هم یا وام می‌گیریم یا بالاخره قسطی به دولت می‌دهیم. راستی حرف وام شد دیروز وقت گرفتم فردا بروم رئیس بانکم را ببینم بلکه بتوانم یک مقدار وام بگیرم بروم مو بکارم روی کله‌ام از این گرفتاری خلاص بشوم.

سر راه برگشت از بانک دیدم شب جمعه است و شب اموات، رفتم به گلزار شهدای نزدیک خانه‌مان یک فاتحه برای محسن (برادر بدری) که سال ۵۹ توی خرمشهر شهید شد بخوانم. همانجور که بر سر مزارش ایستاده بودم و به اطراف نگاه می‌کردم کلی مدل موی عجیب و غریب در عکس‌های شهدا دیدم. موهای هرکدام‌شان شبیه موهای یک هنرپیشه یا خواننده غربی بود. بخصوص آنها که اوائل انقلاب یا همان اول‌جنگ شهید شدند. گفتم عنقریب است بریزند اینجا توی گلزار شهدا عکس‌های‌شان را بجرم زیر پا نهادن عفت عمومی و «مدل موی غربی» و بدحجابی اره کنند و ببرند. یک کم خاک ریختم روی سنگ قبر محسن که قیافه حکاکی شده‌اش را بپوشانم تا بعد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
از سیمین
حتما به این صفحه «روزنا» سر بزنید و کل مطلب آقایان مسعود بهنود و محمد ولی‌زاده درباره سرکار خانم سیمین دانشور را بخوانید. من این چیزها در مورد خانم سیمین دانشور را نمی‌دانستم:
-------------------------
انشا نوشت <زمستان به زندگي ما مي‌ماند> و معلم ادبيات مدرسه مهرآيين، ميرزا جوادخان تربتي داد در روزنامه شيراز چاپ كردند (می‌بینید نقش معلم را؟ استخوان‌های میرزا جوادخان تربتی خاک شده ولی تشخیص و تشویقش هنوز که هنوز است در ادبیات کشور وجود دارد و زنده است).
روزي در شاه‌نشين ظاهر شد و طاووسك‌وار و خبر داد كه بله تصميم خود گرفته‌ام (در آن زمان دختری همسر خود را انتخاب کند؟ واویلا، بقول برره‌ای‌ها «خاک وچوک»)

عشقش به كتاب و كتابخواني او را هر جا كتاب بود مي‌برد؛ حتي به كتابخانه دانشسرا. همان جا كه دختر اعتصام‌الملك [در آن زمان‌ها پروين اعتصامي ‌نامي ‌از خود نداشت هنوز] كتابدار بود و خجالتي. (از اینجا نگاه کنید ببینید خانم دانشور با چه کسانی در زندگی‌اش دیدار کرده. مادر بزرگ من نقل می‌کرد که یک بار «پروین اعتصامی» را در یک مهمانی زنانه در خانه یکی از آشنایان دیده. من نویسنده این متن چقدر در عالم نوجوانی خود احساس غرور کردم که مادر بزرگ من پروین اعتصامی را دیده. در ادامه متن اسم‌هائی می‌آید که هرکدام‌شان فرشته غول‌آسائی هستند در زمینه ادبیات)

كش اول را روزگار وقتي كشيد كه دكتر احياءالسلطنه در شيراز، بعد از مسابقه دو پسران آموزشگاه‌هاي فارس، وقتي ابراهيم گلستان اول شد، شوق زده آمد به تشويق محصلا‌ن و دستش را رو قلبش گذاشت و درگذشت. (نمی‌دانستم که پدر سیمین‌ دانشور پزشک بوده. نمی‌دانستم در مسابقه‌ دوئی سکته کرده که نفر اول آن «ابراهیم گلستان» شده. ای روزگار. انگار که یکی آن بالا نشسته با وسواس تمام، نمایشنامه زندگی این آدم‌ها را به دقت نوشته. نفر اول مسابقه دو یکی از ارکان ادبیات نمایشی و فیلم‌سازی بشود در ایران و در همان مسابقه مردی سکته کند و از دار دنیا بگذرد که دخترش خود رکن رکین دیگری از ادبیات داستانی کشور بشود)

اما چرا ناگهان نقد حسينقلي مستعان كردي كه آقا بالا‌خانش دست به دست مي‌گردد و در هر خانه يكي معتاد پاورقي‌هايش هست؟ حالا‌ چرا نقد <فتنه> دشتي؟ علي دشتي است رجل نامدار و خودش رند و صاحب مقام. خاندان رضاشاه از قلمش مي‌ترسند. چه دارد اين دخترك شيرازي از فك و فاميل حكمت كه چنين بي پروا آمده است و چه دلي دارد نصرا... فلسفي كه در مجله‌اش [اميد ] نقد او را چاپ كرده است (واقعا که جرأت و جسارت می‌خواهد نقد کسی چون «علی دشتی» و «حسینقلی مستعان». دل شیر دارد سیمین دانشور).

درس خواندن براي دكترا. او هم سهم خود را در ورقه‌اي مي‌جويد. استاد راهنمايش دكتر فاطمه سياح كه خود از آن زنان است كه بايدش شناخت و نوشت. از خانواده حاج سياح همه اهل علم. بگو دافنه دوموريه ما. در همان خانه فرنگي‌ماب و ساده‌اش، با نواختن پيانو و برامس كه دوست مي‌داشت، پروژه دختر شيرازي را تصحيح مي‌كند. و مرگ او كه سخت حكايتي است و داغش به دل خانواده سياح مانده، در آن روزگار خود ضربه‌اي بود براي سيمين خانم. چه رسد كه استاد بعدي او بديع الزمان فروزانفر شد
(خانم دکتر فاطمه سیاح را نمی‌شناسم ولی چه کسی است که «بدیع‌الزمان فروزانفر» را نشناسد؟ یک سری اساتید فن هستند که در رشته‌ تخصصی‌شان برای خود منزلتی دارند و صاحب تئوری و تحقیق. از اینها بالاتر یک سری هستند که «صاحب رشته» می‌توان نامید‌شان. کسانی که شاخه‌ای را بنیان‌گذاری می‌کنند. نمی‌گویم که ادبیات فارسی را بدیع‌الزمان‌ فروزانفر پایه گذاشت، نه. ولی از خیلی‌ها شنیده‌ام که استاد اساتید فن بود. در نظر بگیرید امضای چنین فردی پای مدرک دکترای کسی باشد).

توفيق كمي نيست كه در نوجواني دست صادق هدايت را بگيري و در كوچه پسكوچه‌هاي شيراز، <داش آكل> را به او معرفي كني (وای خدایا! یعنی اگر سیمین دانشوری نبود صادق هدایت داش‌آکلی‌ نداشت برای نوشتن. همان نویسنده سرنوشت که در بالا گفتم چه دقیق و چه قرص و محکم نوشته سناریوی زندگی این زن را).

شاگرد اول سراسر كشور در امتحانات نهايي دوره متوسطه در سال 1317 باشي (از پیرمردها و پیرزن‌های فامیل بپرسید که سال ۱۳۱۷ چگونه سالی بوده و مردمانش به چه نحو روزگار می‌گذراندند و زنان در کجای مناسبات اجتماعی تعریف می‌شدند (اگر اصلا تعریف می‌شدند!!!) مردم در آن زمان‌ها حتی در پایتخت آباد کشور آب لوله‌کشی نداشتند آنوقت یک دختر بشود شاگرد اول کل دبیرستان‌های کشور؟ آدم (خودم را عرض می‌کنم) به بعضی از این‌ها که نگاه می‌کند دچار احساس حقارت شدید می‌شود)

و رمان خوب و خواندني <سووشون> كه به بيش از 16 زبان زنده دنيا ترجمه شده است را هم در كارنامه داشته باشي (ترجمه یک رمان به زبان دیگر یعنی اینکه مجموعه‌ای از مترجم گرفته تا ناشر در آن کشور و فرهنگ مقصد بدانند و مطمئن باشند که مردم آن دیار خواهند توانست با آن رمان و داستان‌ آن و شخصیت‌هایش ارتباط ذهنی برقرار کنند. اگر رمان فقط بدرد یک منطقه جغرافیائی خاص یا یک فرهنگ خاص بخورد معمولا ترجمه نمی‌شود. حال اگر رمانی توانست به بیش از ۱۶ زبان زنده دنیا ترجمه شود یعنی اینکه نویسنده توانسته چیزی بنویسد که مردم ۱۶ منطقه مختلف جهان با ۱۶ نوع فرهنگ (حداقل) بتوانند درک کنندش. این خود حاکی از نگرشی در ذهن نویسنده است که مرزهای جغرافیائی و فرهنگی را حذف می‌کند و آن زبان و فرهنگ مشترک موجودی بنام «انسان» را هدف می‌گیرد. چنین کار عظیمی از یک زن خاورمیانه‌ای که در زمان حجاب و روبنده بدنیا آمده و سالهای طفولیت خود را در آن زمان گذرانده (اگرچه رمان‌ را سالیان سال بعد نوشته). سالها باید بروند و بیایند تا شاید از پس پرده غیب چنین اعجوبه‌هائی ظهور کنند. در مقابل‌ این آدم‌ها فقط می‌توان به احترام تعظیم کرد و با عشق و تحسین نگاه‌شان).
-------------------------------
خیلی نگران حال خانم دانشور در بیمارستان بودم. اما حالا اصلا نگران نیستم. نویسنده‌ ماهری پیشانی‌نویسش را برای او نگاشته. قرص و محکم. چنین نویسنده‌ای حتما خوب می‌داند که داستان را چگونه ادامه بدهد یا در کجا تمام کند. نویسنده عاشق تمام شخصیت‌های داستانش است. بد هیچکدام را نمی‌خواهد. کتاب داستان زندگی سیمین‌ دانشور هم که به پایان رسید باکی نیست. تا ابد در ذهن خالق خویش زنده است و همراه همانی خواهد بود که وی را برای دكتر محمدعلي دانشور و خانم قمر حكمت خلق کرد و به دست‌شان سپردش. نه، برای آنان نه، که فقط امانت‌دار بودند، برای جلال؟ نه، برای او هم نه که فقط همراه بود. برای همه ما انسان‌ها.

Labels:

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بیان «نقص» توهین نیست
میانه‌تان با «پیکان» چطور است؟ آن را ماشین خوبی می‌دانید؟ در پاسخ به این سوال به احتمال قوی از مصرف بالای آن شروع می‌کنید و بعد به ترمزهای غیر استاندارد و ... می‌رسید. راستی آیا به شما گفتم که قصد دارم یک دو هفته‌ای را مرخصی بگیرم و برای گردش و تفریح عازم مغولستان بشوم؟ جانم؟ می‌فرمائید «جا قحطی است مگر»؟ خوب مگر چه عیبی دارد آدم برای تفریح برود مغولستان؟ مسلما جواب‌تان این است که مغولستان جای تفریح نیست.

اگر من نمی‌پسندم که پیکان داشته باشم مسلما بعلت یک سری مسائلی است که من آنها را بعنوان «نقص» در پیکان می‌بینم. اگر من جائی این نقائص را مطرح کنم آیا به دارندگان پیکان (منجمله پسر عموی گرامی خودم و شوهر عمه محترمم) توهین کرده‌ام؟ مسلما خیر. یا آنها از آن نقائص خبر نداشته‌اند هنگام خرید پیکان و یا می‌دانسته‌اند ولی تنها ماشینی که می‌توانستند بخرند پیکان بوده. من اگر «نقص»ی را متوجه پیکان می‌دانم منظورم ناقص‌العقل بودن آدم‌هائی نیست که پیکان داشته یا دارند (خودم یک بار تا پای قولنامه یک پیکان رفتم، پولم جور نبود نتوانستم بخرم. اگر بقدر کافی داشتم سه سوت خریده‌ بودمش).

با همین منطق می‌توان به گذراندن تعطیلات در مغولستان نگاه کرد. میلیون‌ها آدم دارند در مغولستان زندگی‌شان را می‌کنند. آیا آنها آدم نیستند؟ مسلما هستند. حتی شاید بسیاری از آنها به مغول بودن و زندگی در مغولستان افتخار هم بکنند مثل هر کس دیگری که به کشورش افتخار می‌کند. اگر می‌گوئیم مغولستان بدرد تعطیلات نمی‌خورد معنایش این است که جاهای بهتری در دنیا وجود دارند برای تعطیلات. به هیچ‌ وجه نباید از چنین گفتگوئی توهین به آن چند میلیون یا کشورشان را برداشت کرد.

حال وقتی قضیه کشیده می‌شود به «مذهب» و یا «باور»های مردم، متاسفانه بیان هرگونه نقص آن باور به پیروان آن مذاهب یا باورها «توهین» محسوب می‌گردد. بیان نقص «پیکان» من توهین به من محسوب نمی‌شود ولی چرا بیان نقص «باور» من توهین به من است؟ اگر کسی نوع خاصی از اعتقادات را صحیح نداند (مثلا من «گاو» را حیوان مقدسی ندانم) و برای مردم بیان کنم که بنظر من هیچ چیز «گاو» را مقدس نمی‌کند و برای من «گاو» جانداری است مثل باقی جانداران، آیا به اعتقادات ایشان توهین کرده‌ام؟
-------------------------

یک سوال دیگر، ما مسلمانان معتقدیم ۱۲۴۰۰۰ پیامبر الهی برای بشریت آمده‌اند تا آنان را به سمت خداوند دعوت کنند. نفس آمدن یک پیامبر بعد از دیگری آیا به منزله «توهین» به پیروان آن دیگری است؟ آیا آمدن حضرت موسی(ع) نشانه مشکلی در دین حضرت ابراهیم (ع) بود؟ آیا برگزیده‌شدن حضرت عیسی(ع) به پیامبری نشانه قصور یا نقصی در دین حضرت موسی (ع) است؟ آیا آمدن حضرت محمد (ص) نشانه وجود نقصی در دین حضرت عیسی(ع) است؟ مسلما نقائصی در دین‌های قبلی بوده که خداوند نیاز به فرستادن پیامبر جدیدتر دیده. آیا آمدن یک پیامبر جدید از دید پیروان مذهب قدیمی‌تر به منزله «توهین» و «زیر سوال بردن مقدسات»‌شان نبوده؟ آیا به همین دلیل پیامبران‌شان را نکشتند؟ آیا بخاطر چسبیدن به مقدسات‌شان مرتکب گناه بسیار بزرگ «پیامبر کشی» نشدند؟ آیا راهی هست که ما مطمئن شویم با چسبیدن به مقدسات‌مان به راه گناه نخواهیم افتاد؟ تفاوت ما با آنانی که این بلا بر سرشان آمد چیست؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بر بام قله‌های علم
---------------
نمایشنامه کوتاه «قله‌های علم» در سه پرده

پرده اول: بيرون-کوهستان-سه بسيجی که حدود بیست و هشت نه سال سن دارند در حال راه رفتن در جاده‌ای خاکی در دل کوه هستند

عباس: نرسيديم؟
محمد: هنوز مونده.
عباس: ...م ... اين کوه!
رسول: باز حرف بد زدی؟ کلاس اخلاقت رو با حاج آقا حسینی یادت رفته؟
عباس: ... م ... اخلاق و معلمش. مُردم بابا از خستگی.
محمد: عباس جان اينقدر غر نزن برادر من. ما نزديک قله​ هستيم.
رسول: اِ؟ جدی؟ رسيديم؟
محمد: (آرام در گوش رسول) نه بابا حالا من يک چيزی گفتم که اين جنازه راه بياد.
رسول: خوب، باشه. فهميدم.
عباس: نمی​شه يک​ خورده استراحت کنيم؟
رسول: يک بسيجی «استراحت» نمی​شناسد. در قاموس یک بسیجی استراحت معنا نشده.
عباس: ... نگو. قاموس ناموس چیه؟ بابا گاو هم بوديم استراحت لازم داشتيم.
محمد: همينه که هست. يا برگرد برو پائين در ميان اوباش بدحجاب و دخترباز يا با ما بيا تا قله.
عباس:...
محمد و رسول: اِ اِ اِ اِ اِ! عباس؟! باز هم؟
+++

پرده دوم: بيرون-يک نقطه بلند کوهستاني- عباس و محمد و رسول

محمد: بفرما رسيديم.
رسول: مطمئنی قله همينجاست؟
محمد: آره بابا (می​نشيند) همينجاست. (دور و بر خود را نگاه می​کند) آب هست اينجا وضو بگيريم نماز شکر بخوانيم؟
عباس: آب کجا بود بابا نوک کوه. تيمم بايد بکنيم.
محمد: (مضطرب) من کل احکام تيمم را بلد نيستم.
رسول: من که فقط وضو.
عباس: بابا شما ها ديگر کی هستيد؟ (موبايلش را بيرون می​کشد) يک خط آنتن دارد کثافت. شانس بياوريم بگيرد.
محمد: کی رو؟
عباس: (تلفن را بر روی گوش خود می​گذارد و با دست به آن دو اشاره می​کند ساکت باشند) سلام نعليکم حاج آقا. عرض ارادت داريم حاج آقا. (پشت خود را به آن دو می​کند و مشغول صحبت با تلفن می​شود)
رسول: حالا از کجا بفهمیم که اینجا قله است؟
محمد: بگرد ببین قوطی تن ماهی و کیسه آشغال اینجا انداخته​اند یا نه.
رسول: چه ربطی دارد؟
محمد: اگر آشغال اینجا کم باشد یعنی اینکه مردم گذارشان به اینجا کم افتاده. پس قله است دیگر.
رسول: ای ولله. حقا که دانشمندی برادر محمد.(رسول و محمد مشغول گشتن به دنبال آشغال می​شوند، بعد از حدود بیست دقیقه عباس در حالی که دارد موبایلش را در جیبش می​گذارد به آنها می​پیوندد)
عباس: حاجی احکام تیمم رو برایم گفت. یک خبر خوب. هوی شما دو تا ... حواستون هست؟
محمد: آره بابا فحش نده برادر من. حالا خبر خوب چیه؟
عباس: قرار شده یک «احکام گوی تلفنی» ساخته بشود. شماره را می​گیری بعد اگر حکم نماز را بخواهی بدانی شماره یک را می​زنی، حکم وضو شماره ۲ همیجوری بگیر برو. کلی «منو» و «ساب منو» دارد.
رسول: (نا باورانه) جان من؟
عباس: این تن بمیرد. شما دو تا دارید دنبال چی می​گردید؟
رسول: داریم می​گردیم ببینیم ما اولین آدم​هائی هستیم که آمده​ایم اینجا یا قبلا باز هم آمده​اند.
عباس: که چی بشود؟...؟
محمد: عباس حیا کن کثافت. می​خواهیم مطمئن شویم که ما به قله رسیده​ایم.
عباس: عجالتا بیائید تا یادم هست احکام تیمم را برایتان بگویم بعد نماز می​گردیم دنبال آشغال.
+++
پرده سوم: بیرون-همان نقطه- عباس و محمد و رسول

(عباس پیش​نماز شده. محمد و رسول پشت سر وی هستند. نماز تازه تمام شده. شروع به دست دادن با هم می​کنند)
رسول: قبول باشه.
محمد: تقبل​الله.
عباس: قبوله بابا. می‌گم شما دو تا هم خوب حال کردید با ...ما ها!!! هی من دولا و راست شدم جلو شما. اصلا حواستون به نمازتون بود؟
رسول: خجالت بکش ... نا... این حرفها چیه که بعد نماز می​زنی؟
عباس: (قهقه​اش به آسمان بلند می​شود) پاشید برویم سر کار.
محمد: برویم.(هر سه بلند می​شوند و به سمت کپه​ای سنگ در آن نزدیکی می​روند)
رسول: آقا عباس بجنب که دیر شد. پرچم اسلام را بر قله فرو کن.
عباس: ای​ول آق رسول، داشتیم؟ من پرچم اسلامم را لای این سنگها فرو کنم؟ خود حاجی بیاید پرچم اسلامش را اینجا توی این سنگ‌ها فرو کند. من با پرچم اسلامم حالا حالا ها کار دارم.
محمد: ای ... آشغال... نس...کثافت (دنبال عباس می​گذارد تا به او لگد بزند).
رسول: (هر دو را صدا می​کند) برادران، برادران برگردید اینجا. منظور من پرچمی بود که از پایگاه آوردیم.
محمد: من که پرچم مرچم برنداشتم (رو به عباس می​کند) تو برداشتی؟
عباس: من مگر ...م ...ه؟ خودم را زوری کشیدم تا این بالا پرچم هفت کیلوئی با خودم هن بکشم؟
رسول: عجب افتضاحی. یعنی هیچکس پرچم را بر نداشت؟
محمد: نه دیگه. حالا چکار کنیم برادر رسول؟
رسول: (خطاب به عباس) باز کن اون کوله پشتی​ات را.
عباس: دنبال چی می​گردی؟
رسول: یک چیزی می​خواهم بتوانیم پرچمش کنیم.
عباس: جان مادرت ول کن. شورت و ... من را که نمی شود پرچم کرد. اصلا بی​خیال پرچم بشویم بر می​گردیم پائین به حاجی می​گوئیم پرچم را توی قله زدیم رفت.
محمد: عکسش را چکار می​کنی؟ حاجی از ما قول عکس را گرفته.
عباس: یک عکس می​گیریم اینجا می​دهم کامبیز سوسول با فتو شاپ یک پرچم حزب​الله توپ مشتی بزنه روش. خوبه؟
رسول: (کله تکان می​دهد) ظاهرا کار دیگری نمی​شود کرد. جمع بشوید یک عکس بگیریم ببینم.(هرسه نفر کنار هم می​ایستند)
محمد: حالا کی عکس را بیاندازد؟
رسول: (قدری کلافه) استغفرالله. این حاجی هم کار برای ما درست کردها. (هر سه مدتی فکر می​کنند که چگونه عکس بیاندازند. تصمیم می​گیرند دو به دو عکس بیاندازند)
محمد: آقا جون نمی​شه. کل‌هم اجمعین سه تا دونه عکس بیشتر نمونده
عباس:(تلفنش زنگ می​خورد) الو؟ بله؟ (رویش را از آن دو بر می​گرداند و صدایش آرام می​شود) گفتم که امشب گرفتارم. نه بابا کوه تفریحی نیست که، وظیفه​است. برای اسلام است. می‌دونم خوشگلم تو هم برای اسلامی. آره. بهت زنگ می​زنم جیگر. فردا صبح، آره، نه بابا قولم قوله (گوشی را ماچ می​کند) بای.
رسول: (یک کم کلافه) برادر عباس بجای این کارها بفکر مسائل مهم دنیای اسلام باش. (صدایش را بالا می​برد) مثلا آمده​ایم خیر سرمان از قله​‌های عِلم بالا برویم تا فیض ببریم و توطئه‌های دشمن خنثی شود آنوقت شما پرچم اسلام را جا گذاشته‌ای، آن یکی (به محمد اشاره می‌کند) که فیلم توی دوربینش نمانده، در این گیر و دار مدام هم داری با نامحرم پچ و پچ می‌کنی.
عباس: نا محرم کدومه عباس آقا؟ مَحرم مَحرمه سه نبشه. در هر حال این هم مربوط به پرچم اسلامه دیگه.
محمد: ول کنید این حرفها را. یک فکری برای عکس گرفتن بکنید.(صدای عر و عر الاغی در کوهستان می‌پیچد. هر سه با تعجب به هم نگاه می‌کنند. از جا می‌جهند و اطراف را نگاه می‌کنند. پیرمردی روستائی دارد با الاغش از آن اطراف می‌گذرد.پیرمرد می‌بیندشان)
پیرمرد: سلام نعلیکم برادران.(هرسه نفر با سر سلام می‌کنند)
رسول: حاج آقا شما اینجا چکار می‌کنید؟ اهل این ناحیه هستید؟
پیرمرد: آره پسرم. من اهل «هزار تپه» هستم. بفرمائید برویم منزل.
محمد: مگراین نزدیکی‌ها دهی هست؟
پیرمرد: عرض کردم که برادر، «هزارتپه».
عباس: مگر اینجا قله کوه نیست؟
پیرمرد: (با خنده) قله کدامه برادر؟ اینجا «تپه مجنونه».
عباس: تپه مجنون؟
پیرمرد: آره پسرم.
رسول: حاجی مگر اینجا «عِلم کوه» نیست؟
پیرمرد: شوخی داری با من پیرمرد؟ اینجا «هزارتپه» است از توابع «ناصرآباد» از توابع «عَلم کوه».
محمد: عََلم کوه؟
پیرمرد: آره جوون.
عباس: یعنی راستی راستی اینجا «عِلم کوه» نیست؟
پیرمرد: «عِلم کوه» کدامه جوان؟
رسول: (خطاب به محمد و عباس) خاک بر سر شما دو تا ...و ... کنند. سواد خواندن یک اسم روی نقشه را ندارید. من را کشیده‌اید از قم تا اینجا آورده‌اید خیر سر ... تان هنوز نمی‌دانید «عََلم کوه» است نه «عِلم کوه». ای ... من ... شما دوتا!
عباس: (متغییر می‌شود) اولندش فحش نده برادر. به من چه؟ دومندش خودت گفتی برو از روی نقشه قله‌های عِلم را پیدا کن تا برویم بهشان برسیم دل آیت‌الله شاد بشود. کف دستم را بو نکرده بودم که اینجا «عَلم کوه» است نه «عِلم کوه».
رسول: (با عصبانیت کلتش را می‌کشد) من به ... تو و اون (اشاره به محمد) خندیدم.
محمد: هوی یابو حرف دهنت را بفهم‌ها.(هر سه بطرف هم حمله‌ور می‌شوند و مشغول کتک کاری. پیرمرد سوای‌شان می‌کند)
پیرمرد: دعوا نکنید بابام جان خوبیت ندارد.
عباس: توی بچه ...ی برای من کلت می‌کشی؟ اون کلتت را برو ....ت!
محمد: عباس ... زیادی نخورها! بالاخره هرچی نباشد فرمانده دسته لشگر اسلام است و به دنبال عِلم تا این بالا آمده.
رسول: (با ناراحتی رو به آسمان می‌کند و داد می‌کشد) خدایا! آیا وقت آن نرسیده که ما بسیجیان «با روحیه بالا و توان علمی مناسب قله‌های علمی را فتح کرده و با تقویت و تحکیم در صنایع دفاعی از هیچ کوششی فروگذار» نکنیم؟ تا کی ما باید به دنبال «عِلم کوه» سر از «عَلم کوه» در آوریم؟ ای خدا!





Labels:

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
انواع بوق و نبوغ
بعضی آدم‌ها از نظر سطح شعور «بوق» هستند. اینها می‌روند و کلی روی خودشان کار می‌کنند می‌شوند و پارتی می‌تراشند تا می‌شوند عضوی از اعضای «نوابوق». باز خسته نمی‌شوند و در راه خودسازی حرکت می‌کنند و نمی‌گذارند عمرشان هدر برود، می‌شوند «نوابیق». پرروئی و پشت‌هم‌اندازی و سیاست بازی را چاشنی کارشان می‌کنند تا یک پله دیگر بالاتر بروند و تبدیل بشوند به «نوا عق». باز هم بالاتر می‌روند و می‌شوند ... (زرنگید! خیال کردید می‌گویم به چه تبدیل بشوند؟ من آنقدر هم «بوق» نیستم که نفهمم با جایگزینی این سه تا نقطه آخر آن جمله با لغت اصلی چه بلائی بر سرم خواهد آمد. شوخی نیست. همین‌جوری‌اش هم پرونده‌ این حقیر گردن شکسته سیاه سیاه است. سر جد‌تان ما را با سیاستمداران وطنی در نیاندازید. اصلا به من چه که چه می‌شوند و حضرات از انواع بوق و نبوغ خود چگونه در سخنرانی‌ها بهره می‌برند. یک فکری بود به ذهن‌مان رسید با شما درمیانش گذاشتیم. من بروم به همان بوق دوچرخه‌ام برسم تا بنز ضد گلوله زیرم نکرده. بوق بوق...)
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
پارادوکسی عظیم در کار ربودن دلها
پس از پخش برنامه «بنام دموکراسي» از تلويزيون ايران که در آن «هاله اسفندياري» و «کيان تاجبخش»-دو ایرانی آمریکائی که به جرم فعالیت برای بیگانگان در حال حاضر در زندان بسر می برند- بعنوان کارشناس مطالبی را بيان کردند، نوشته های مختلفی را خواندم. در دو سوی مخالف و موافق با چنين برنامه​هائی پست «به نام دموکراسی: گلوله ای که جمهوری اسلامی به پای خود شليک​ کرد» از خشايار به مخالفت با آن و «این «اعترافات» تلویزیونی برای من و شما نيست» از حسين درخشان به موافقت با آن را توصيه می​کنم.

وقتی که خوب به قضيه فکر می​کنم می​بينم که افراد اطلاعاتی​ای که در پس چنين برنامه​هائی قرار دارند با يک پارادوکس عظيم دست به گريبان هستند. شايد هیچکس بهتر از ايشان نتواند به اين تناقض بزرگ پاسخ بدهد. ماهیت این تناقض چیست؟

ما در ايران جماعتی بالای سی​ميليون نفر داريم که با خواندن و نوشتن و اينترنت و ماهواره و دنيای خارج از محيط ده يا شهرستان کوچک يا زندگی روزانه خودشان هيچ کاری و تماسی ندارند. اين اقليت (يا شايد اکثريت) چيزی در حدود نصف جمعيت کشور را تشکيل می​دهند. چه ايران و چه آمريکا (يا هرکس ديگری که به دنبال به دست گرفتن کنترل کشور است) ناچار است به نوعی در دل​ها و مغز​های اين جمعيت بزرگ راهی بيابد. در اين جدال و يار کشی​ای که بين ايران و آمريکا در اين روزها می​بينيم، برنده آن است که تعداد بيشتری از ايرانيان را -به هر نحو و به هر بهانه​ای- پشت سر خود داشته باشد.

در عين حال ترس مقامات اطلاعاتی کشور از به راه افتادن يک انقلاب رنگی يا آرام با همان مدلی که در برنامه فوق نمونه​هايش ذکر گرديده، می​تواند قابل درک باشد. آمريکا بارها گفته که هيچ گزينه​ای را از دستور کار مقابله با حکومت ايران خارج نمی​کند. صرف نظر از اينکه آمريکا بتواند از اين کارت خويش در ایران استفاده عملی کند يا نه، استفاده​های قبلی​ وی از اين کارت در بلوک شرق و آسيای ميانه باعث گشته که دستگاه اطلاعاتی ايران بر روی جلوگيری از وقوع چنين امری، بسیار حساس شود.

حال چنين سيستم اطلاعاتی​ای می​خواهد به مردم (و اکثرا همان سی​ميليون مشتری دائم و مخاطب هر روزه خود) بگويد -يا وانمود کند- که اولا چنين توطئه​ای در کار بوده و ثانيا اين دستگاه عريض و طويل امنيتی توانسته و می​تواند آن را خنثی کند و ثالثا -و مهمتر از همه- اين دستگاه اطلاعاتی از مردم در قبال چنين توطئه​هائی چه انتظاراتی دارد.

از اينجاست که مسئول اين کار با همان پارادوکس عظيم روبرو می​شود. چگونه؟ انقلاب​های رنگی بنا به ماهيت خود بسيار پيچيده و چند لايه و توطئه​آميز هستند. توضيح و تشريح اين قضيه برای آن سی ميليونی که به زحمت می​توانند -اگر بتوانند- يک پاراگراف را در يک روزنامه بخوانند کار ساده​ای نيست. اگر شما بخواهيد آنچه در اوکراين گذشت را برای کسی توضيح بدهيد که اصلا نمی​داند مرکز استان خودش کجاست چکار می​کنيد؟ می​خواهم بگويم که دستگاه اطلاعاتی کشور يا ناچار است قضيه را بسيار بسيار ساده و در حد الفبای کار به آن جماعت مورد نظر تحويل دهد يا ناگزير است ابتدا سطح دانش مخاطب خود را بالا ببرد و بعد وی را با پيچيدگی رموز و فنون کار دشمن و خودی آشنا کند.

ساده کردن کارهای فنی اطلاعاتی و جاسوسی و ضد جاسوسی پیچیده​ای در سطح به راه انداختن یک انقلاب رنگی و تغییر یک نظام، در نهایت به مضحکه شدن تمام طرف​های درگیردر ماجرا می​انجامد. انگار که پزشکی بخواهد مراحل جراحی آپاندیس را برای فردی که دیپلم هم ندارد تشریح کند. از سوی دیگر امکان ندارد که بتوان در کوتاه مدت (مثلا شش ماهه یا یک ساله) سطح سواد و معلومات جمعیتی حدود نیمی از کشور را بالا برد تا حداقل بدانند فرق روسیه و اکراین و قرقیزستان کدام است. این خود باعث قطع ارتباط با مخاطبی می​شود که مسئولین اطلاعاتی کشور با ساخت و دنبال کردن چنین برنامه​های تلویزیونی​ای به دنبال ایجاد آن با وی هستند.

یک مخاطب عام در کشور ما از سطح سواد و شعور تخصصی سیاسی یا اطلاعاتی​ بالائی برخوردار نیست که در برنامه تلویزیونی حرف​های قلمبه سلمبه بشنود. این مخاطب بعد از ده دقیقه خسته می​شود و به خمیازه کشیدن می​افتد بخاطر طرح مباحثی که نمی​فهمدشان و یا کانال را عوض می​کند یا بی​خیال تلویزیون دیدن می​شود و می​رود بخوابد. در عین حال اين سی​ميليون رای​ دهنده و استقبال کننده و شعار دهنده همان​ها هستند که پايه​های حکومت بر روی ايشان مستقر است (حدود نیمی از جمعیت کشور هستند). اگر سيستم اطلاعاتی کشور بيايد و بخواهد -هرچند که اصلا مسئوليت اين امر را برعهده ندارد- که سطح سواد و دانش اين مردمان را بالا ببرد آنوقت ديگر کسی رای الکی نمی​دهد و جلوی دوربين صدا و سيما تظاهرات چند صدهزارنفره راه نمی​اندازد و طوطی​وار شعارهای پخش​شده از تلويزيون (مثلا همين «حق مسلم ماست») را تکرار نمی​کند.

می​بينيد کار مسئولانی که می​خواهند پروژه​هائی مثل همين برنامه تازه پخش شده را بگردانند چقدر سخت است؟ بايد مطلب کاملا تخصصی را در حد آدم​های با درک بسيار زير متوسط پائين بياورند. نه می​توانند درک و دانش اين جماعت را بالا ببرند که در آن صورت کار بيش از آنکه از خارج بر نظام سخت شود از داخل سخت می​گردد و نه می​توانند آن متخصصی که دوست دارند در چشم​های مردم جلوه کنند باشند. اين همان پارادوکس است که در بالا به آن اشاره کردم. امکان تماس با مخاطب​ نیست. از خير اين کار نیز نمی​توانند بگذرند چرا که در جدال با آمريکا نياز به يارگيری از همين سی​ميليون مخاطب دارند و ناچار از برقراری تماس با مخاطب هستند.

اگر می​گوئيم برنامه سخيف و از هم گسيخته بود و در گيجی دست و پا می​زد نبايد از ياد برد که سازندگان آن با این پارادوکس بزرگ روبرو بوده​اند. مشکل اين​بار، هم از گيرنده​ها است و هم از فرستنده. برفکی که روی تلويزيون می​بينيم اين​ دفعه دو علت دارد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
آیت‌الله نرفته دین و ایمان مردم به باد رفت
حضرت آیت‌الله مشکینی که به کما رفت، ظاهرا بنیاد دین و ایمان مردم جهان به دست پاد سپرده شد. حالا باد تا کجا ببرد این دین و ایمان را و آیا آن را در چاهی مثل جمکران بیاندازد یا خیر بماند که موضوع بحث ما نیست.
در همان حال که ایشان در یک بیمارستان تهران به حال کما فرو رفته‌اند، وزیر دادگستری ایران (که چندتا کار دیگر و لقب و سمت جورواجور در هر سه قوه کشور دارد) فرمودند:
و جناب «جوليانو آماتو» وزير كشور ايتاليا افاضات فرمودند که:
اینکه یک وزیر کشوری مسلمان خواهان برابری «پرداختی» دیه زن و مرد شود و یک وزیر در کشوری مسیحی از حجاب اسلامی بانوان مسلمان تعریف و تمجید نماید فقط و فقط نشان از برهم خوردن روابط ملکوتی‌ای که ناظر بر امور مذاهب در بارگاه الهی هستند می‌کند. و این نیست الا به همان دلیل ذکر شده در بالا که اکنون که ظاهرا یک پای حضرت آیت‌الله در این دنیا و پای دیگرش در آن دنیا است، تعادل امور مذاهب در جهان بهم خورده.

امیدوارم که چه آقای مشکینی زنده بماند و چه فوت کند، تعادل هرچه سریعتر به جهان اسلام و مذاهب دیگر باز گردد. یک دو روز دیگر حضرت آیت‌الله در کما بین مرگ و زندگی باشند ممکن است مجمع فلان و بهمان علمای قم اعلامیه بدهند علیه واتیکان که چرا «دم و دستگاه پاپ اعظم حق رسمی و شرعی و قانونی همجنسگرایان برای ازدواج با هم را به رسمیت نمی‌شناسد» و از سوی دیگر اتحادیه اروپا در یک بیانیه شداد و غلاظ خواستار «سنگسار مجرمان هرگونه بدحجابی در کشورهای اروپائی» گردد!
واقعا این آقای مشکینی برای خودش وتدی بود از اوتاد زمین و ما دست‌کم گرفته ‌بودیم‌شان.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
چگونه هواپیمای بدون سرنشین ساختیم
چگونه شد که ما یکهو توانستیم در هنگامی که هنوز انواع و اقسام اتومبیل‌های مختلف را مونتاژ می‌کنیم و هواپیماهای مسافری‌مان بخاطر نداشتن قطعات یدکی دچار اخلال در پرواز می‌شوند، «هواپیمای بی‌سرنشین» بسازیم؟ الان عرض می‌کنم.

دانش «ساخت» سالیان سال است که در کشورمان وجود دارد. شاید بتوان گفت که «ساخت» تنها چیزی است که هم مواد اولیه‌اش در درون کشور موجود است و هم تقریبا تنها چیزی است که بسیار خوب بلدیم. از زمانی که تاریخ بیاد می‌آورد ما در کشورمان در زمینه «ساخت سرنشین بدون ‌هواپیما» فعال بوده‌ایم. این «سرنشین بدون ‌هواپیما» خیلی در جنگ‌ها و عملیات نظامی‌ای که از بدو نگارش تاریخ تا کنون در کشور انجام شده بدردمان خورده. مغرضان و بوق‌های استکباری به این «سرنشین بدون هواپیما» القاب زشت و ناشایسته‌ای مثل «سرباز صفر»، «گوشت دم توپ» یا بدتر از آن «آدم» داده‌اند. در هر حال ما بخصوص در سالهای اول دهه شصت شمسی توانستیم سرعت تولید «سرنشین بدون هواپیما» را اضافه کنیم و در اندک مدتی بیست سی میلیون فروند از این «سرنشین»ها تولید شدند.

خوشبختانه به همت امثال همان دانشمند اتمی شانزده ساله‌مان و از تاثیرات دعاهای مردم که به چاه جمکران انداخته بودند ما توانستیم روند تولید «سرنشین بدون هواپیما» را ابتدا کند و بعد معکوس کنیم که در نهایت «هواپیمای بدون سرنشین» ساخته شد. قصد داریم در قدم‌های بعدی به یاری حق کاری کنیم که نه تنها این هواپیماها در داخل کشور به تولید انبوه برسند بلکه بتوانیم حداقل یکی از این هواپیماها را از زمین (بدون نیاز به جرثقیل) بلند کنیم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
سخنی با شما دوست عزیز
دوست عزیز و ناشناسی عنایت کرده‌ است و این کامنت را پای مطلب قبلی نوشته:
--------------------
آقا یا خانم عزیز
اینا هر روز کلی از این مزخرفات تحویل ملت می‌دهند. بخدا خسته‌شدیم از این حرف‌های صدتایک‌غاز تکراری. حداقل شما راجع به یک چیز درست بنویس که ارزش وقت خواننده‌هات رو داشته باشه و ما یک چیزی جدید یاد بگیریم بجای اینکه این همه وقت‌ و انرژی رو مرتب بابت این اراجیف هدر بدی. جسارته البته میبخشی.
------------------------

خدمت‌ این دوست عزیز عرض می‌کنم که:

اول) فقط و فقط با جمله آخرتان که گفته اید «جسارته» مخالفم. باقی آنچه گفته‌اید را تا حدود بسیار زیادی قبول دارم. این حق شما و حق دیگر بازدید کنندگان از این وبلاگ است که هر آنچه در مورد من یا خط مشی من به ذهن‌شان می‌آید با من و دیگر دوستان درمیان بگذارند. این «جسارت» نیست قربان، لطف شماست که قابل دانسته‌اید و نظرتان را مطرح کرده‌اید.

دوم) اگر بدانید من نویسنده این وبلاگ هر روز چقدر وقت و انرژی می‌گذارم تا مزخرفات سه چهار خبرگزاری مهم این‌ جناحی و آن جناحی را بخوانم و چقدر آرشه ویالون این حضرات مزخرف نویس کشیده‌ می‌شود روی اعصابم، دلتان به حال و روز من کباب می‌شود. این اخبار را البته نه بخاطر پیدا کردن چیزی برای نگاشتن اینجا می‌خوانم بلکه به منظور اطلاع از وضعیت ایران و مردمش است که چنین می‌کنم. گاهی چیزی آنقدر برایم چشمگیر می‌شود که اینجا مطرحش می‌کنم.

سوم) هم من و هم شما خسته‌ هستیم از این حرف‌های صدتا یک غاز تکراری. صحیح می‌فرمائید. من خودم برای اینکه از بوی گند «سیاست» خلاص شوم دو روز قبل یک ساعتی را در دنیای وبلاگ نویسان جوان غیر سیاسی گذراندم. شعرهای‌شان را، عشق‌های‌شان را، خوشی‌ها و غم‌های‌شان را مزه‌مزه کردم. چقدر لذت بخش بود. حق با شماست. همه خسته‌ هستیم از لجنی که به اسم سیاست در جوب‌های زندگی‌مان جاری کرده‌اند.
اما اگر اجازه بدهید باید عرض کنم که به خودم (شخصا البته که دیگران مالک زندگی و وقت و روح خویش هستند) اجازه نمی‌دهم که خسته باشم. من حق خسته شدن ندارم. دوست من، من جای خسته شدن ندارم. من در سه کنج دیوار گیر افتاده‌ام. راهی ندارم جز اینکه هنوز با همان تازگی یک تازه وارد به همه چیز نگاه کنم و همه چیز را تجزیه تحلیل نمایم. سی و چند سال داخل کشور هر روز با امثال همین خبرها و مزخرفاتی که اشاره کرده اید سنگسار شدم. نمی‌خواهم سنگ آخر را خودم به خودم بزنم با خستگی‌ام.

چهارم) معتقدم این خستگی از پروپاگاندا و حرف مفتی که حضرات می‌زنند تا کنون برای ما (آدم‌هائی که نهایت جرم‌مان این است که می‌خواهیم مثل یک آدم معمولی زندگی کنیم، عربده نمی‌کشیم و از دیوار کسی بالا نمی‌رویم و پرچم جائی را آتش نمی‌زنیم و می‌خواهیم چراغ خانه‌مان روشن باشد قبل از روشن شدن چراغ مسجدی بنام «مسلمانان جهان») چند نتیجه نا مطلوب داشته:

الف) فکر می‌کنیم که نسبت به این مزخرفات «عایق‌بندی» شده‌ایم. خیر، در هر مرحله که من و شما (ی نوعی) خسته بشویم و خود را عایق بدانیم طرف طرفندی دیگر بکار می‌گیرد و از راهی دیگر وارد می‌شود با خیال راحت که در مرحله قبلش موفق بوده. نمونه قالب کردن چیزی بنام «غنی‌سازی اورانیوم» بنام «انرژی هسته‌ای» و گره زدن آن به غرور ملی و مذهبی پایمال شده من و شما (ی نوعی)، مثال بسیار بارزی است از توانائی دستگاه پروپاگاندای کشور برای رسیدن به مطلوب خودش که موافق و مخالف را چنان مسحور می‌کند که ما که اذعان داریم اینها همه «مزخرف» است باز هم هم‌پای ایشان عربده می‌کشیم که «انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست».

ب) حضرات با خیال راحت در هرکجا که میکروفونی باشد شروع به پراکندن افاضات می‌کنند. هنوز خود را در همان سالهای ۵۷ و ۵۸ می‌بینند که وسیله ارتباطی انسانها با هم تلفن بود و بس. یکی از دلائلی که من اینجا چنین مزخرفاتی را زیر ذره‌بین می‌گذارم این است که می‌خواهم به ایشان بفهمانم که «ولله، بالله، به پیر و به پیغمبر دنیا عوض شده. نمی‌توان در فلان روستای دورافتاده یا فلان شهرستان حرفی زد و بعد گفت که برای مخاطب خاص پای همان منبر سخن گفته شده». به نوعی می‌خواهم به ایشان بگویم که بابا یک کم مراقب حرفی که می‌زنید باشید.

ج) در عین حال سعی دارم نوعی دقت نظر در میان مخاطبانم ایجاد کنم. معتقدم که اگر آن مقام بالا بداند که مردمانی هستند که با دقت نظر حرف‌های وی را سبک و سنگین خواهند کرد حتما در هنگام باز کردن دهانش قدری تامل خواهد نمود.

د) متاسفانه و با کمال ناراحتی باید عرض کنم که اراجیفی که من و شما به آن اشاره می‌کنیم در میان اقلیت نسبتا بزرگی از جامعه ما «خریدار» و «خواهان» دارد. فراموش نباید کرد که ده میلیون نفر از هموطنان ما بی‌سواد هستند و من فکر می‌کنم اگر به ازای هر کدام از این بی‌سوادان فقط دو نفر «کم‌سواد» داشته باشیم آنوقت جماعت مورد خطاب حضرات چیزی در حدود سی میلیون نفر خواهد بود. کافی است فقط نیمی از این سی میلیون نفر حرف‌های فلان سخنران یا بهمان مقام را باور کنند و استدلالات‌ وی را قبول نمایند. آنوقت من و شما با چیزی در حدود یک پنجم آدم‌های سرزمین‌مان طرف خواهیم بود که معتقدند «مار» این عکس است نه این نوشته.

آنچه که من با سخنرانی‌های مقامات در این وبلاگ می‌کنم این است که سعی می‌کنم با منطق همه فهم مردم عادی با قضیه برخورد کنم (خودم در یکی از محیط‌های نسبتا کم سواد بی‌فرهنگ در یکی از محلات اطراف تهران بزرگ شده‌ام و در دوران نوجوانی و جوانی پای ثابت منبر حضرات بودم). فکر می‌کنم با این نحوه نگرش منطقی و یا احساسی یا طنز، من به مخاطب خود داروئی می‌دهم که وی در جیب خویش بگذارد و فردا وقتی توی تاکسی یا در محل کار یا در میان فامیل با همان طرز فکر بیمارگونه‌ای که پروپاگاندا پخشش کرده برخورد کرد نه تنها خود مریض نشود بلکه بتواند سم را از ذهن دیگران بزداید.
مشکل جامعه را در جمهوری اسلامی یا در فرار نخبگان یا در اقتصاد نمی‌بینم. مشکل اصلی را در عدم علاقه مردم ما (اکثریت مردم‌مان) به استفاده از مغزشان می‌دانم. سعی دارم به مغز ایشان تکانی بدهم. در این میان مغز خودم نیز حسابی ورزیده می‌شود.

مسلم است که وبلاگ من که حداکثر دویست نفر مخاطب در روز دارد (اگر داشته باشد که آمار روز عادی آن بین ۲۰ تا هشتاد نوسان دارد) توان ایجاد تغییر محسوسی در جامعه را ندارد ولی همین روزنه کوچک را نه من می‌خواهم از دستش بدهم و نه حضرات سوار بر خر مراد توان دیدن و تحملش را دارند.

پنجم) همواره گفته‌ام و مجددا عرض می‌کنم که معتقدم هیچ دلیلی ندارد که نظرات و دیدگاه‌های من لزوما درست باشند. قدم آن کسانی که مخالف هستند با آنچه من اینجا می‌نویسم به روی چشم من. هر آنچه می‌خواهد دل تنگ‌شان بگویند. مخلص همه‌ هم هستم.

ششم) دوست عزیز من، ابراز تمایل کرده‌اید به یادگرفتن چیزی نو. فکر می‌کنم اگر بتوانیم بین خودمان در چنین محیطی فضای نقد و بررسی و تبادل نظر فراهم کنیم، خیلی چیزها یاد خواهیم گرفت. مگر من که هستم که بخواهم به دیگران چیزی نو یاد بدهم؟ نیازمند لطف دوستانی چون سرکار هستم که به میان بیایند و هرکس در حد بضاعت خود لقمه‌ای در درون سفره بگذارد و همگی با استفاده از نظرات یک دیگر به ذهن خویش غذائی پاک و مقوی برسانیم. در هر حال اگر تا کنون نتوانسته‌ام انتظارات شما را در این زمینه برآورده کنم باید به بزرگی خودتان ببخشید که مسیر حرکت من بسیار سنگلاخ و دشوار است هرچند که این رفع مسئولیت از من نمی‌کند.

هفتم) این را خطاب به خودم می‌گویم: ناچارم یاد بگیرم که متوجه «هزینه زمان» هر بازدیدکننده اینجا باشم. مردم وقت‌شان را از سر راه برنداشته‌اند. و خطاب به شما عرض می‌کنم که ممنون از تذکرتان.

هشتم) جهت اطلاع باید بگویم که نویسنده این وبلاگ یک «مرد» است که از کانادا وبلاگ را آپ می‌کند. مخلص همه خانم‌ها هم هست و خیلی دیگر ایرانیان (حتی همان پای‌منبری‌های حضرات را) دوست دارد. فقط چون نمی‌توانست در کشور خودش دخل و خرج کند، راهی این سر دنیا شد. دلش می‌خواهد یک روزی برگردد و دیگر در کشور خودش «غریبه» نباشد. (این را برای آن «آقا یا خانم عزیز»تان که در ابتدای کامنت فرموده‌ بودید عرض کردم).

نهم) اگر گاهی در هنگام نوشتن این مطلب لحنم تند شد ببخشید. آدمی تندخو هستم. خیلی‌ جاها سعی در کنترل خودم می‌کنم ولی بعضی وقت‌ها «سوتی» هم می‌دهم و از دستم در می‌رود.

دهم) مخلص و ارادتمند شما و دیگر دوستانی که به اینجا می‌آیند (یا می‌آمدند و دیگر نمی‌آیند) هم هستم و برای همگی آرزوی سلامتی و شادی و جیب پرپول و یک دنیا عشق دارم.
با تقدیم احترام
ققنوس
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
درمان نازائی با خال هندو در قله عزت
به نقل از سایت نی‌‌نا. این هم لینک اصل مطلب و گفته‌های آقای حجت الاسلام سقای بی‌ریا مشاور رئیس جمهور در امور روحانیت. برای جلوگیری از طولانی شدن مطلب بخش‌هائی از گزارش را اینجا نیاورده‌ام. قسمت‌های رنگی متن زیر از من است.
--------------

مشاور محمود احمدی نژاد در امور روحانیت شب گذشته در مسجد جامع نیشابور گفت: احمدی نژاد حسنه من حسنات امام. مادران سرزمین ما عقیم نیستند از اینکه مانند احمدی نژاد را بزایند و در دامن خود بپرورند (پس این برنامه کنترل جمعیت چی‌ شد؟ حتما باید سر رشته کارها از دست همه در برود تا یکی به فکر بیافتد؟ ای‌کاش چنین برنامه‌ای همان پنجاه شصت سال گذشته اعمال شده بود)
...

وی با تاکید بر اینکه «مردم عاشق شعارها و حرکات احمدی نژاد هستند» افزود: حالا در زمینه بین المللی چنان رشدی داشته ایم که به قله عزت رسیده ایم (من نمی‌دانستم که با «رشد» می‌توان به «قله» رسید. فکر می‌کردم باید قوی شد، حرکت کرد و تلاش نمود تا به قله رسید. نگو می‌توان بر قطر شکم افزود و رشد کرد و در نهایت به قله هم رسید!!!).

این مقام دولت نهم خاطر نشان کرد: آقای احمدی نژاد نقل می کرد که من در اولین سفری که به ازبکستان یا یکی از کشورهای آسیای میانه داشتم (معلوم نیست آقای احمدی‌نژاد اسم دقیق کشوری که از آن بازدید کرده را یادش رفته یا این آقای مشاور ایشان) دیدم استقبال مردمی مثل سفرهای استانی است و مردم از یک ساعت قبل جمع شده و تکبیر می گویند (یعنی مردم یک «کشور» مثل یک «استان» از رئیس جمهور محبوب ما استقبال کرده‌اند؟ من اگر مسئول هماهنگی چنین سفری بودم شدیدا به مقامات کشور میزبان اعتراض می‌کردم که حتی نمی‌توانند گوش تعداد مناسبی از شهروندان آن کشور را بگیرند و کنار جاده یکی دو ساعت با پرچم و عکس مهمان نگاه‌شان دارند. البته نباید هم سخت گرفت دیگر. به پیش‌رفتگی کشور ما نیستند که به سه سوت بتوان هشت پشته آدم بیکار ردیف کرد دو طرف جاده برای چند ساعت).

سقای بی ریا با تاکید بر اینکه «ما چه عزتی از این بیشتر می خواستیم که احمدی نژاد قلب های مردم را متحول کرد» (خدارا شکر که مشاور ایشان فقط به «قلب» بسنده کرد و به تحولی که ایشان در دیگر اعضای بدن (مثلا معده خلائق) ایجاد فرمودند بتوسط سخنان شیرین‌شان اشاره نکرد. حرف‌های وزیر کشور ایشان هم که در زمینه گسترش ازدواج موقت بود تحولی در بخش‌های زیر معده بدن بسیاری از افراد ایجاد کرد که فعلا موضوع بحث ما نیست) اضافه کرد: ایشان(احمدی نژاد) می گفت که در سفر شانگهای خانم های هندو آمدند و با دست مالیدن بر شیشه اتومبیل رئیس جمهور می خواستند خودشان را تبرک کنند (ولله من تا بحال شانگهای نبوده‌ام. اینکه بگویم در این شهر چین خانم‌های «هندو» بیشتر هستند یا «بودائی» یا از مذهبی دیگر یا آقای احمدی‌نژاد اشتباه کرده «هندو» و «بودائی‌» را در حیطه اطلاعاتم نیست ولی خوب شاید (و این فقط یک شاید است) این خانم‌های هندو نمی‌خواستند خودشان را تبرک کنند که هندو ها اگر اشتباه نکنم «گاو» را حیوانی مقدس و سرچشمه خیرات و تبرک می‌دانند (دوستانی که اطلاعات کامل دارند تذکر بدهند). احتمال می‌دهم اینان می‌خواستند ماشین رئیس جمهور ما را متبرک کنند. بنده‌ خدا ها حق دارند، من هم بودم در یک ده دور افتاده بدون آب و آبادی یک روز یکی می‌آمد و پولم می‌داد و برم می‌داشت می‌آوردم برای استقبال به جائی که برای اولین بار در عمرم اتومبیل ببینم، حتما یک حرکت مذهبی‌خاصی از خودم ساطع می‌کردم دیگر).
وی در ادامه خطاب به حاضران گفت: به فضل و برکت رای هایی که شما دادید کشتی انقلاب به سرعت حرکت می کند (البته اگر به موتورخانه کشتی سری بزنید می‌بیند که کارگران دارند با بیل رای‌های داده شده به آقای احمدی‌نژاد را در کوره می‌ریزند و می‌سوزانند تا با آتش حاصله در زیر دیگ انقلاب، کشتی بخار ما تندتر و تندتر حرکت کند. انشاءالله همین‌‌که به انرژی هسته‌ای رسیدیم دیگر نیازی به رای و این حرفها نداریم و با سوخت تمیز هسته‌ای برای کشتی انقلاب‌مان بخار ایجاد می‌کنیم).

سقای بی ریا که منتقدان رئیس جمهوری را «کوردلان» می خواند ، خاطر نشان کرد: آن کوردلانی که چشم معنا بینشان کور است و نمی توانند بشنوند که فرزند اسلام در سازمان ملل دعای فرج می خواند کور باشند (معنای این جمله حضرت حجت‌الاسلام را من نفهمیدم. یک بار دیگر این جمله ایشان را بخوانید ببینید این جمله «خبری» است یا «دعائی»؟ من کوردل که هیچ از آن نفهمیدم).

وی ادامه داد: به فضل الهی احمدی نژاد از پشتیبانی معنوی اهل بیت برخوردار است (از آنجا که گوینده معین نکرده منظورش از «اهل بیت» کدام «اهل بیت» است، مبنا را بر این می‌گذاریم که ایشان مستقیما با چهارده معصوم (ع) در تماس «های اسپید» و «ویدئو کنفرانس» هستند و اخبار پشتیبانی معنوی ایشان را به خلق‌الله ابلاغ می‌فرمایند) و بعد از این هشت سال نیز احمدی نژادهای دیگری در راهند (عرض نکردم حضرت حجت‌الاسلامی‌اش از اخبار غیب با خبر است. اولا ایشان می‌فرمایند که «بعد این هشت سال» یعنی اینکه ما می‌دانیم که علاوه بر چهار سال اول، چهار سال دوم هم بلاشک آقای احمدی‌نژاد رئیس جمهور خواهند بود و ثانیا خبر از آمدن احمدی‌نژاد‌های دیگر می‌دهند. ایشان ظاهرا می‌دانند اطفالی که قرار است مادران غیرعقیم سرزمین ما باردارشان شوند و بزایندشان و در دامن خود بپرورندشان تا چه میزان احمدی‌نژاد خواهند شد که اینگونه با قاطعیت حرف می‌زنند. فقط شوهران این بانوان مذکور باید قدری غیرتی بشوند که این آقا می‌داند در رحم خانم‌های ایشان چه فعل و انفعالاتی دارد صورت می‌گیرد).

مشاور رئیس جمهوری گفت: عده ای چوب لای چرخ دولت می گذارند و با پول هایشان اتاق فکر تشکیل می دهند تا احمدی نژاد را زمین بزنند که خدا زمین بزندشان (الهی جز جیگر بزنند، الهی شقاقلوس بگیرند. الهی خیر نبینند از جوانی‌شان. الهی عاق والدین بشوند. در ضمن حالا که ایشان نفرین کردند، بهتر نبود بجای «زمین بزندشان» می‌فرمودند که «به زمین گرم بخورند»؟ شکل نفرین خیلی تکنیکی‌تر می‌شد).

وی از قول یکی ار بزرگان روحانی خطاب به شهرداری که منتقد سیاست های اقتصادی دولت بوده و او از وی اسم نبرد گفت: شما نمی خواهد نگران تصمیم گیری های دولت باشید چطور شما سر در می آورید که اقتصاد یک علم است ولی دکتر داودی که استاد مسلم اقتصاد است سر در نمی آورد (ولله یک بابائی بود که می‌گفت «لازم نیست آدم ادیسون باشد تا بفهمد لامپ برق سوخته». در ضمن در مملکت ما اتفاقاتی می‌افتد که اساتید مسلم آن فن هم انگشت به دهان می‌مانند. اضافه کنم که وقتی آقای احمدی‌نژاد که قبلا شهردار بوده و دکترای راه و ساختمان دارد رئیس جمهور می‌شود و شروع به گرداندن مملکت می‌کند، طبعا آقای فلان و بهمان هم که شهردار است فکر می‌کند از اقتصاد سر در می‌آورد. کار مملکت ما است دیگر، مسجدش دفتر ستاد بسیج اقتصادی می‌شود، دانشگاهش محل عبادت، زندانش پر از دانشجو، شهرش پر از سابقه‌دار و...)

سقای بی ریا در پایان با ذکر اینکه البته احمدی نژاد معصوم نیست و اشتباه هم می کند، تاکید کرد: دیدیم که 57 اقتصاددانی که نامه نوشتند و انتقاد کردند در دیداری صمیمانه با رئیس جمهوری و تیم اقتصادی وی شرکت کردند و عده ای هم گفتند که قانع شدیم (این خیلی خوب است که این جناب حجت‌الاسلام شده‌اند اولین نفری در دولت که ظرف این هشتاد و خرده‌ای سالی که از پایه‌گذاری دولت مدرن در ایران می‌گذرد گفته است که راس اجرائی دولت «معصوم نیست». من این را یک جهش بزرگ به جلو می‌دانم. انشاءالله یک هفتصد هشتصد سالی هم طول خواهد کشید تا باز بزرگ‌مردی چون ایشان در دولت پیدا شود و به همراه چنین جمله‌ای یکی از اشتباهات مقام ارشد اجرائی دولت را عنوان کند. الان که اگر کسی از همین حضرت حجت‌الاسلام سقای بی‌ریا بپرسد که «ببم جان یکی از این اشتباهاتی که می‌گوئی آقای رئیس جمهور در این دوسال کرده است را بیان کن» ممکن است برود آنجا که اعراب نی‌های‌شان را به آنجا پرتاب می‌کنند. خود ایشان هم شانس بیاورد و بخاطر دریدن «پرده عصمت» مقامات و مورد آزار و اذیت قرار دادن مجموعه دولت مورد سین جیم قرار نگیرد خیلی است).
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
جان سینا پایمرد=سی‌میلیون تومان
لعنتی. این خیلی حیفه که یک جوان (سینا پایمرد) بخاطر سی میلیون تومان کشته شود. به اینجا و اینجا و اینجا و اینجا و اینجا بروید و پیگیر خبرها باشید. این هم لینک این مطلب در بالاترین. در ضمن اگر کسی از شماره حسابی در این زمینه آگاه شد من را لطفا خبر کند. متشکرم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
جنازه بدحجاب و بنزین
--------------------------------
نمایشنامه:

نما: روز-خارجی- یکی از خیابانهای مرکز شهر تهران

یک پست مبارزه با بدحجابی شامل یک افسر بی‌سیم به دست و چند سرباز و درجه‌دار. یک مینی‌بوس خالی نیروی انتظامی کنار چهارراه پارک کرده. خیابان اصلی نسبتا خلوت است. افسر به یک پیکان زپرتی مدل ۶۵ که بسته‌ای بزرگ روی باربند دارد اشاره می‌کند.

افسر: بزن کنار ببینم.
راننده: چشم جناب سروان.
افسر:‌ همه‌تون پیاده شوید ببینم. (خطاب به راننده) چرا گریه می‌کنی؟ این چیه روی باربندت؟
راننده: (با بغض) جناب سروان بابامه. دیشب فوت کرد.
افسر: جنازه بابات روی باربند ماشین تو چکار می‌کند؟
راننده: (با گریه) از دیشب تا امروز صبح هرچی به بهشت‌زهرا زنگ زدیم گفتند بنزین نداریم آمبولانس بفرستیم. خودتان میت را با پای خودش بیاورید غسالخانه.
افسر: اگر بهشت‌زهرا بنزین ندارد تو چطوری بنزین گیرت آمده؟
راننده: ولله جناب سروان تمام فک و فامیل جمع شدند یک بیست‌لیتری بنزین کمک کردند تا جنازه مرحوم بابام روی زمین نماند.
افسر: (با شک و تردید در چشم‌های راننده نگاه می‌کند)‌ از بازار آزاد که نخریدی؟ هان؟
راننده: (کمی هول می‌شود) به جلد شمشیر ذوالفقار مولا نه. همه‌اش را همین‌ فک و فامیل که می‌بینی داده اند (دیگر مسافران ماشین به تائید سر می‌جنبانند).
افسر: گفتی این جنازه باباته؟
راننده: بعله جناب سروان.
افسر: (با احتیاط روکش جنازه را رد می‌کند و نگاهی به جنازه می‌اندازد) این چرا موهایش این شکلی است؟
راننده: چه شکلی است؟
افسر: موهای بابات چرا اینجوری است؟ چرا آرایش موهای بابات مدل غربی است؟
راننده: مدل غربی کدامه جناب سروان؟ بابای من توی هفتاد و پنج‌سال زندگی‌اش فقط یک بار به سمت غرب رفت اون‌هم تا زنجان بود.
افسر: (با کمی‌ توپ و تشر) می‌گویم چرا موهایش اینجوری است؟
راننده: (با بغض) مدتها سرطان داشت. کلی وقت داشتیم شیمی درمانی می‌کردیمش. موهای سرش از اون زمان ریخته.
افسر: از دکترش نوشته هم دارید؟ تائیدیه؟
راننده: گواهی فوت؟ آره داریم (رو به یکی از مسافران) منصور اون گواهی فوت رو از توی داشبرد ماشین بیار.
افسر: گواهی فوت کی خواست؟ کاغذی از دکترش دارید که گواهی کند موی سر این آقا به دلیل شیمی‌درمانی ریخته و خودش نخواسته توی یکی از اون آرایشگاه‌های بالای شهر مدل موهایش را سوسولی کند؟
(ضجه دو زن‌ همراه راننده بلند می شود، راننده مضطرب به زنها نگاه می‌کند)
راننده: (خطاب به یکی از زن‌ها) ننه بسه، گریه نکن (بغض می‌کند و بر سر دیگری هوار می‌کشد) شمسی تو دیگه خفه شو!
افسر: خوب؟
راننده: جناب سروان،‌ این بابای پیرمرد ما را چه به قرتی بازی؟ آرایشگاه کدومه؟ ما بچه ناف تهرونیم. شمال شهر کیلوئی چنده؟
افسر: یعنی می‌خواهی بگوئی بابای تو هیچ وقت خیابان فرشته و پارک‌وی و میدان ونک نیامده؟
راننده: به تار سبیلت جناب سروان اگر اومده باشد.
افسر: دروغ هم که می‌گوئی. (خطاب به یک مشت سرباز و درجه دار) همه‌شان بازداشت‌ هستند. جنازه را هم بیاورید پائین. (خطاب به راننده و مسافران) بروید توی مینی‌بوس تا تکلیف‌تان توی منکرات روشن شود. (سربازان جنازه را پائین می‌آورند. ضجه زنان به آسمان می‌رود)
سرباز وظیفه: (نفس نفس زنان) جناب سروان جنازه را پائین آوردیم چکارش کنیم؟
افسر:‌ بنشانیدش روی صندلی وسطی مینی‌بوس. یک چیزی هم بیاندازید روی سرش تا مدل موی مسخره‌اش معلوم نباشد.
سرباز وظیفه: (ادای احترام می‌کند) چشم قربان.
راننده: (با تعجب) جناب سروان این کارها چیه؟ مگر بی‌حجاب گرفتی؟ به جنازه چکار داری؟
افسر: بروید بالا ببینم. یالله تا «مقاومت در برابر مامور قانون» هم به جرم‌های دیگرتان اضافه نشده.
راننده: (باور نمی‌کند) جرم؟ جرم کدومه جناب سروان؟
افسر: بشمارم؟ مدل موی غربی، تقلب در سهمیه بنزین، موارد اخلاقی
راننده: (چشم‌هایش گرد می‌شود) اخلاقی؟
افسر: (به دو خانم اشاره می‌کند)‌ اینها با شما چه نسبتی دارند؟
راننده: (به التماس افتاده)‌ جناب سروان اون ننمه اون هم آبجی‌مه (اشاره به یکی از همراهان) این هم شوهر آبجی‌مه.
افسر: شما دو تا مدرکی دارید که زن و شوهر هستید؟
مرد همراه: بابا ما هفده هجده ساله زن و شوهریم.
افسر: مدرک ندارید بفرمائید بالای مینی‌بوس.
مرد همراه: آخه جناب سروان ما داریم می‌رویم تشییع جنازه، سند ازدواج که توی تشییع جنازه همراه نمی‌برند.
افسر: (به راننده) آن خانم هم موهایش بیرون است.
راننده: (با دهان نیمه باز از تعجب)‌ جناب سروان اون ننمه. هفتاد و دو سه سالشه. مشاعرش درست و حسابی کار نمی‌کند. به موی سفید اون چکار داری؟
افسر: بدحجابی سن و سال ندارد. بروید بالا.
(مسافران پیکان شروع به اعتراض می‌کنند ولی سربازان سوار مینی‌بوس‌شان می‌کنند)
افسر: (داد می‌کشد) صفدری!
سرباز: (جلوی افسر پا جفت می‌کند) بله جناب سروان.
افسر: امروز چرا اینقدر اینجا خلوته؟
سرباز: چه عرض کنم قربان؟ شاید مردم بنزین ندارند بیایند بیرون.
افسر: فعلا همین چندتا رو ببر. بوی گند جنازه دارد در می‌آید. نه، صبر کن. وانت رو بردار، برو این دور و بر یک چرخی بزن ببین کجا خوش آب و هوا تر است برویم بساط را آنجا پهن کنیم. نامردها فهمیده‌اند پاتوق ما اینجاست از این طرف رد نمی‌شوند.
سرباز: چشم جناب سروان.
افسر: (بی‌سیم می‌زند) مرکز، مرکز اینجا شاهین. هرچه سریعتر دو تا سرباز برای ما بفرستید. نیرو کم داریم (خطاب به سرباز خودش) تو برو. (سرباز سوار وانت تویوتای نیروی انتظامی می‌شود. افسر به او اشاره می‌کند شیشه را پائین بکشد) کولر را نزنی‌ها. بنزین بقدر کافی نداریم.
سرباز: آخه جناب سروان گرمه توی ماشین.
افسر: (با تشر) گرمه که گرمه. پنجره را پائین بکش. مملکت بنزین بقدر کافی ندارد. حالیت شد؟ توی ده‌تان گازوئیل نداشتید آب از چاه با دست می‌کشیدید دیگر نه؟ حالا هم کولر بدون کولر. هرررری. (سرباز قدری دلخور شیشه را پائین می‌کشد و گاز می‌دهد و دور می‌شود).
مرکز: (روی بی‌سیم خش و خش دار) شاهین، باید تا بعد از ظهر صبر کنید. برای صرفه‌جوئی در مصرف بنزین وانت سربازان روزی یک بار به پست‌ها نیرو می‌رساند.
افسر: (به بی‌سیم) مورد اضطراری است، سریعا نیرو بفرستید.
مرکز: نمی‌توانیم، بنزین نداریم.
افسر: دو سه تا سرباز را به همراه سرگروهبان حسینی بفرستید اینجا. (به پیکان قراضه نگاه می‌کند) بنزینش را هم یک کاری می‌کنیم، خدا بزرگ است. (خطاب به یکی دیگر از سربازان) محمدی بپر بالای مینی‌بوس، سه سوت می‌روی تحویل‌شان می‌دهی بر می‌گردی فهمیدی؟
سرباز: (پا جفت می‌کند) بله قربان.
افسر: محمدی سر راه برگشت بفهمم رفته‌ای دنبال دختربازی با مینی‌بوس پلیس سه روز اضافه خدمت برایت می‌زنم ها.
سرباز: مطمئن باشید قربان اون بار اول و آخرم بود. دیگر تکرار نمی‌شود.
افسر: باریک‌الله. سر راه برگشتت یک وقت سربازهائی که حسینی دارد می‌فرستد اینجا را سوار نکنی ها. چشم‌شان کور بگذار خودشان بفرستندشان. حسینی زیادی تنبل شده. بگذار خودش اون وانت شش سیلندر حیاط پشتی مرکز را براند. زر می‌زند که وانت خراب است و بنزین نداریم. دست و دلش می‌ترسد ماشین تحویلی را بیارد بیرون. تو خالی برگرد.
سرباز: چشم جناب سروان.
افسر: (به مینی‌بوس و سرنشینانش اشاره می‌کند) برشون دار برو که بوی گند این جنازه در آمده. (اشاره به یک ماشین دیگر که دختر و پسر جوانی در آن نشسته‌اند) بزن کنار ببینم.
-----------------------------

Labels:

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ای‌ ترسو! آتش گرفتن موتور هواپیما که نگرانی ندارد
در اين حال مدير روابط عمومي ماهان در گفتگو با «بازتاب» وجود مشكل در موتور هواپيما را از نوع سوانح درجه دوم دانسته و افزود: مسافران نبايد به اين دليل دچار نگراني شديد شوند. چراكه هواپيما داراي موتور هاي متعددي است و از كار افتادن يكي ازموتورهاي هواپيما به معناي به خطر افتادن جان مسافران نيست و خلبان مي تواند اين مشكل را مديريت كرده و هواپيما را بدون هيچ مشكلي هدايت و بر زمين بنشاند. بنابراين نبايد مسافران نبايد نگراني خاصي از اين مشكل داشته باشند.
----------------------------------------

در نظر بگیرید که در هواپیمائی هستید در حال بلند شدن از زمین که ناگهان یکی از موتورهای هواپیما آتش می‌گیرد. در آن چند دقیقه یا چند ثانیه‌ای که در زمان حادثه در آسمان هستید تمام آنچه از سوانح هوائی می‌دانید و دیده‌اید جلوی چشم‌تان می‌آید. عزیزان‌تان را می‌بینید که میان جنازه‌های سوخته در بقایای لاشه‌ هواپیما از کنار جنازه شما می‌گذرند و حتی قادر به شناخت شما نیستند. به این فکر می‌کنید که چه زندگی کوتاهی داشتید و چه مفت مفت دارید می‌میرید. به کلی از کارهای نکرده پیش رو فکر می‌کنید. نگران این هستید که بر سر زن یا شوهر یا فرزندان یا پدر و مادرتان بعد از شما چه می‌آید.
به پشتی صندلی می‌چسبید در حالی که عرق سردتان برودت مرگ را در جان‌تان می‌ریزد و غریزه‌تان دارد به شتاب انواع و اقسام دردهائی را که ممکن است در چند کسری از ثانیه قبل از مرگ داشته باشید یک بار مرور می‌کند تا راه حلی برای آن‌ها بیابد. نمی‌دانید که آیا خفه می‌شوید، زنده زنده می‌سوزید، ابتدا سرتان قطع می‌شود یا پای‌تان. یک لحظه خود را در حالی می‌بینید که کله از بدن جدا شده هنوز جان دارد و به بدن بی‌سر خویش می‌نگرد و با تلخی می‌فهمد که دیگر کار تمام است.

با «فرود سخت و همراه با صدا و تكان‌هاي شديد» یک لحظه تمام مسیر افکارتان عوض می‌شود. انواع دیگر مرگ بر روی باند فرودگاه یا له شدن در میان آهن‌پاره‌های هواپیما -همچون شکنجه‌گری که دارد انواع دردهای ممکنه را برای قربانی‌ بی‌چاره و بی‌پناهش با جزئیات کامل شرح می‌دهد- شروع به جولان دادن در ذهن‌تان می‌کنند. پس از چند ثانیه که معلوم نیست چرا تا این حد طولانی هستند، هواپیما می‌ایستد. سرتان را بلند می‌کنید و انتظار دارید که صدائی در گوش شما بپیچد و به شما بگوید که به دنیای دیگری رفته‌اید. تا چند لحظه تمام کارهای عادی مغزتان مختل می‌شوند. هیچ حسی از محیط اطرافتان ندارید. بعد بخود می‌آئید و با نهیب غریزه به سمت درهای این تابوت پرنده می‌روید. یا از آن بالا خود را به روی زمین می‌اندازید و با دست و پای شکسته کشان کشان خودتان را از مرگ نجات می‌دهید یا در هر حال منتظر آمدن اتوبوسی برای انتقال مسافران به سالن ترمینال می‌گردید. باز هر متر که از هواپیمای لعنتی دور می‌شوید هزاران فکر و خیال در ذهن‌تان می‌دوند. ده‌ها بار کله خود را تکان می‌دهید و به بدن خود دست می‌زنید تا مطمئن شوید «زنده» هستید و آنچه دارید می‌بینید خواب و خیالی در لحظه دم مرگ نیست.

پس از همه اینها که حال محکوم به اعدامی را دارید که هنگام دست و پا زدن در هوا پائینش آورده‌اند، می‌خواهید بدانید چرا به چنین مرگی محکوم شده‌بودید که مدير روابط عمومي آن خط هوائی با لبخندی شماتت بار در می‌آید به شما می‌گوید:

این‌که چیزی نیست از آن ترسیدی. نکند از سوسک هم می‌ترسی؟ هان؟ بگذار برایت توضیح علمی‌ بدهم تا دیگر در چنین مواردی نترسی. «وجود مشكل در موتور هواپيما از نوع سوانح درجه دوم» است. اصلا جای نگرانی نیست. تو «نبايد به اين دليل دچار نگراني شديد» بشوی. اصلا بگو ببینم اگر داری رانندگی می‌کنی و یک دفعه ببینی از داخل موتور ماشینت دود و آتش بیرون می‌زند نگران می‌شوی؟ مسلما نه. آتش گرفتن موتور یک وسیله نقلیه چیزی است که هر روز برای هر کدام ما ده‌ بار اتفاق می‌افتد. حالا این‌بار برای هواپیما اتفاق افتاد. همین است که می‌‌گویم ترسو هستی. خوب یک موتور آتش گرفت که گرفت، خیالی نیست «چراكه هواپيما داراي موتور هاي متعددي است»، مثلا ده‌تا یا بیست‌تا یا سی‌تا موتور دارد «و از كار افتادن يكي ازموتورهاي هواپيما به معناي به خطر افتادن جان مسافران نيست و خلبان مي تواند اين مشكل را مديريت كرده و هواپيما را بدون هيچ مشكلي هدايت و بر زمين بنشاند».

وی ادامه داد که : خود من یک بار در روستای‌مان سوار یک هوندا ۱۲۵ بودم که آتش گرفت. ولی من اصلا نترسیدم. سریعا راهنما زدم و با مدیریت و بدون هیچ اشکالی در کنار جاده توقف کردم و بعد با کمک دیگر اهالی روستا آب آوردیم و و آتش را خاموش کردیم. ما بهترین استاندارد‌های همه چیز را داریم «بنابراين نبايد مسافران نبايد نگراني خاصي از اين مشكل داشته باشند».
خود من از زمین داشتم شما را نگاه می‌کردم. لزومی نداشت فرود بیائید. این خلبان احمق می‌توانست با همان موتور‌های متعدد باقی‌مانده (در این مورد خاص ۳۹ موتور دیگر) شما را به مقصد برساند. فوقش چندتای دیگر از موتورها هم از کار می‌افتادند خیالی نبود. باز هم نسبت به موتور سیکلت که یک موتور دارد سر است. اصلا حالا برای اینکه نشان بدهم که ما چقدر دقیق و جدی هستیم می‌دهم خلبان را توبیخ و تنبیه کنند که چرا فرود آمده. یک موتور آتش گرفته که دیگر این همه ادا و اصول ندارد که یک هواپیمای مملکت اسلامی را بخاطرش به زمین بنشانی.

و تو می‌مانی و یک کاووس از حس سرمای بال عزرائیل که تا بار دیگر که با وی رو به رو شوی فراموشش نمی‌کنی. نه کسی عذرخواهی‌ای می‌کند از تو و نه کسی بقدر یک پیچ همان‌ هواپیما برای تو ارزش قائل است که اگر در اثر این حادثه پیچی از روحت در آمده تو را تحت مشاوره و درمان بگذارند تا پیچ آسیب‌دیده روحت تعویض شود. بدهکار هم می‌شوی که ترسیده‌ای. اصلا تو غلط می‌کنی که بترسی. نکند در مقابل دشمن هم همینگونه خواهی ترسید؟ ای بزدل! ای زبون! ای خائن! ای جاسوس! تو آنقدر فهم و شعور نداری که در درون هواپیمای آتش گرفته بتوانی بفهمی که این نوع حادثه درجه یک است یا درجه دو یا درجه سه.

سوار هواپیمای بعدی‌ات می‌کنند و می‌فرستندت به مقصد. پیاده که می‌شوی و بستگان نگرانت را در آغوش می‌گیری فقط یک فکر در ذهنت مدام می‌رود و می‌آید. از خودت می‌پرسی «آیا براستی همه مسئولان این مملکت مثل آن مسئول روابط عمومی از سر بی‌قیدی و بی‌خیالی با قضایا برخورد می‌کنند؟ خدا نکند. آنوقت راستی «تحریم» و «جنگ با آمریکا» ... آیا نشت مواد رادیواکتیو از یک سایت هسته‌ای هم مثل آتش گرفتن موتور یک هواپیمای مسافری «درجه یک» و «درجه دو» دارد؟ آیا فردا روزی من سرزنش خواهم شد که چرا از یک نشتی کوچک «درجه دو» رادیواکتیو در همسایگی خانه‌ام ترسیدم و فرار کردم؟ آیا من در کشور خودم بقدر موکت کف همان هواپیما یا سیم برق یک سانتریفیوژ ارزش دارم؟


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter