نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
بر بام قله‌های علم
---------------
نمایشنامه کوتاه «قله‌های علم» در سه پرده

پرده اول: بيرون-کوهستان-سه بسيجی که حدود بیست و هشت نه سال سن دارند در حال راه رفتن در جاده‌ای خاکی در دل کوه هستند

عباس: نرسيديم؟
محمد: هنوز مونده.
عباس: ...م ... اين کوه!
رسول: باز حرف بد زدی؟ کلاس اخلاقت رو با حاج آقا حسینی یادت رفته؟
عباس: ... م ... اخلاق و معلمش. مُردم بابا از خستگی.
محمد: عباس جان اينقدر غر نزن برادر من. ما نزديک قله​ هستيم.
رسول: اِ؟ جدی؟ رسيديم؟
محمد: (آرام در گوش رسول) نه بابا حالا من يک چيزی گفتم که اين جنازه راه بياد.
رسول: خوب، باشه. فهميدم.
عباس: نمی​شه يک​ خورده استراحت کنيم؟
رسول: يک بسيجی «استراحت» نمی​شناسد. در قاموس یک بسیجی استراحت معنا نشده.
عباس: ... نگو. قاموس ناموس چیه؟ بابا گاو هم بوديم استراحت لازم داشتيم.
محمد: همينه که هست. يا برگرد برو پائين در ميان اوباش بدحجاب و دخترباز يا با ما بيا تا قله.
عباس:...
محمد و رسول: اِ اِ اِ اِ اِ! عباس؟! باز هم؟
+++

پرده دوم: بيرون-يک نقطه بلند کوهستاني- عباس و محمد و رسول

محمد: بفرما رسيديم.
رسول: مطمئنی قله همينجاست؟
محمد: آره بابا (می​نشيند) همينجاست. (دور و بر خود را نگاه می​کند) آب هست اينجا وضو بگيريم نماز شکر بخوانيم؟
عباس: آب کجا بود بابا نوک کوه. تيمم بايد بکنيم.
محمد: (مضطرب) من کل احکام تيمم را بلد نيستم.
رسول: من که فقط وضو.
عباس: بابا شما ها ديگر کی هستيد؟ (موبايلش را بيرون می​کشد) يک خط آنتن دارد کثافت. شانس بياوريم بگيرد.
محمد: کی رو؟
عباس: (تلفن را بر روی گوش خود می​گذارد و با دست به آن دو اشاره می​کند ساکت باشند) سلام نعليکم حاج آقا. عرض ارادت داريم حاج آقا. (پشت خود را به آن دو می​کند و مشغول صحبت با تلفن می​شود)
رسول: حالا از کجا بفهمیم که اینجا قله است؟
محمد: بگرد ببین قوطی تن ماهی و کیسه آشغال اینجا انداخته​اند یا نه.
رسول: چه ربطی دارد؟
محمد: اگر آشغال اینجا کم باشد یعنی اینکه مردم گذارشان به اینجا کم افتاده. پس قله است دیگر.
رسول: ای ولله. حقا که دانشمندی برادر محمد.(رسول و محمد مشغول گشتن به دنبال آشغال می​شوند، بعد از حدود بیست دقیقه عباس در حالی که دارد موبایلش را در جیبش می​گذارد به آنها می​پیوندد)
عباس: حاجی احکام تیمم رو برایم گفت. یک خبر خوب. هوی شما دو تا ... حواستون هست؟
محمد: آره بابا فحش نده برادر من. حالا خبر خوب چیه؟
عباس: قرار شده یک «احکام گوی تلفنی» ساخته بشود. شماره را می​گیری بعد اگر حکم نماز را بخواهی بدانی شماره یک را می​زنی، حکم وضو شماره ۲ همیجوری بگیر برو. کلی «منو» و «ساب منو» دارد.
رسول: (نا باورانه) جان من؟
عباس: این تن بمیرد. شما دو تا دارید دنبال چی می​گردید؟
رسول: داریم می​گردیم ببینیم ما اولین آدم​هائی هستیم که آمده​ایم اینجا یا قبلا باز هم آمده​اند.
عباس: که چی بشود؟...؟
محمد: عباس حیا کن کثافت. می​خواهیم مطمئن شویم که ما به قله رسیده​ایم.
عباس: عجالتا بیائید تا یادم هست احکام تیمم را برایتان بگویم بعد نماز می​گردیم دنبال آشغال.
+++
پرده سوم: بیرون-همان نقطه- عباس و محمد و رسول

(عباس پیش​نماز شده. محمد و رسول پشت سر وی هستند. نماز تازه تمام شده. شروع به دست دادن با هم می​کنند)
رسول: قبول باشه.
محمد: تقبل​الله.
عباس: قبوله بابا. می‌گم شما دو تا هم خوب حال کردید با ...ما ها!!! هی من دولا و راست شدم جلو شما. اصلا حواستون به نمازتون بود؟
رسول: خجالت بکش ... نا... این حرفها چیه که بعد نماز می​زنی؟
عباس: (قهقه​اش به آسمان بلند می​شود) پاشید برویم سر کار.
محمد: برویم.(هر سه بلند می​شوند و به سمت کپه​ای سنگ در آن نزدیکی می​روند)
رسول: آقا عباس بجنب که دیر شد. پرچم اسلام را بر قله فرو کن.
عباس: ای​ول آق رسول، داشتیم؟ من پرچم اسلامم را لای این سنگها فرو کنم؟ خود حاجی بیاید پرچم اسلامش را اینجا توی این سنگ‌ها فرو کند. من با پرچم اسلامم حالا حالا ها کار دارم.
محمد: ای ... آشغال... نس...کثافت (دنبال عباس می​گذارد تا به او لگد بزند).
رسول: (هر دو را صدا می​کند) برادران، برادران برگردید اینجا. منظور من پرچمی بود که از پایگاه آوردیم.
محمد: من که پرچم مرچم برنداشتم (رو به عباس می​کند) تو برداشتی؟
عباس: من مگر ...م ...ه؟ خودم را زوری کشیدم تا این بالا پرچم هفت کیلوئی با خودم هن بکشم؟
رسول: عجب افتضاحی. یعنی هیچکس پرچم را بر نداشت؟
محمد: نه دیگه. حالا چکار کنیم برادر رسول؟
رسول: (خطاب به عباس) باز کن اون کوله پشتی​ات را.
عباس: دنبال چی می​گردی؟
رسول: یک چیزی می​خواهم بتوانیم پرچمش کنیم.
عباس: جان مادرت ول کن. شورت و ... من را که نمی شود پرچم کرد. اصلا بی​خیال پرچم بشویم بر می​گردیم پائین به حاجی می​گوئیم پرچم را توی قله زدیم رفت.
محمد: عکسش را چکار می​کنی؟ حاجی از ما قول عکس را گرفته.
عباس: یک عکس می​گیریم اینجا می​دهم کامبیز سوسول با فتو شاپ یک پرچم حزب​الله توپ مشتی بزنه روش. خوبه؟
رسول: (کله تکان می​دهد) ظاهرا کار دیگری نمی​شود کرد. جمع بشوید یک عکس بگیریم ببینم.(هرسه نفر کنار هم می​ایستند)
محمد: حالا کی عکس را بیاندازد؟
رسول: (قدری کلافه) استغفرالله. این حاجی هم کار برای ما درست کردها. (هر سه مدتی فکر می​کنند که چگونه عکس بیاندازند. تصمیم می​گیرند دو به دو عکس بیاندازند)
محمد: آقا جون نمی​شه. کل‌هم اجمعین سه تا دونه عکس بیشتر نمونده
عباس:(تلفنش زنگ می​خورد) الو؟ بله؟ (رویش را از آن دو بر می​گرداند و صدایش آرام می​شود) گفتم که امشب گرفتارم. نه بابا کوه تفریحی نیست که، وظیفه​است. برای اسلام است. می‌دونم خوشگلم تو هم برای اسلامی. آره. بهت زنگ می​زنم جیگر. فردا صبح، آره، نه بابا قولم قوله (گوشی را ماچ می​کند) بای.
رسول: (یک کم کلافه) برادر عباس بجای این کارها بفکر مسائل مهم دنیای اسلام باش. (صدایش را بالا می​برد) مثلا آمده​ایم خیر سرمان از قله​‌های عِلم بالا برویم تا فیض ببریم و توطئه‌های دشمن خنثی شود آنوقت شما پرچم اسلام را جا گذاشته‌ای، آن یکی (به محمد اشاره می‌کند) که فیلم توی دوربینش نمانده، در این گیر و دار مدام هم داری با نامحرم پچ و پچ می‌کنی.
عباس: نا محرم کدومه عباس آقا؟ مَحرم مَحرمه سه نبشه. در هر حال این هم مربوط به پرچم اسلامه دیگه.
محمد: ول کنید این حرفها را. یک فکری برای عکس گرفتن بکنید.(صدای عر و عر الاغی در کوهستان می‌پیچد. هر سه با تعجب به هم نگاه می‌کنند. از جا می‌جهند و اطراف را نگاه می‌کنند. پیرمردی روستائی دارد با الاغش از آن اطراف می‌گذرد.پیرمرد می‌بیندشان)
پیرمرد: سلام نعلیکم برادران.(هرسه نفر با سر سلام می‌کنند)
رسول: حاج آقا شما اینجا چکار می‌کنید؟ اهل این ناحیه هستید؟
پیرمرد: آره پسرم. من اهل «هزار تپه» هستم. بفرمائید برویم منزل.
محمد: مگراین نزدیکی‌ها دهی هست؟
پیرمرد: عرض کردم که برادر، «هزارتپه».
عباس: مگر اینجا قله کوه نیست؟
پیرمرد: (با خنده) قله کدامه برادر؟ اینجا «تپه مجنونه».
عباس: تپه مجنون؟
پیرمرد: آره پسرم.
رسول: حاجی مگر اینجا «عِلم کوه» نیست؟
پیرمرد: شوخی داری با من پیرمرد؟ اینجا «هزارتپه» است از توابع «ناصرآباد» از توابع «عَلم کوه».
محمد: عََلم کوه؟
پیرمرد: آره جوون.
عباس: یعنی راستی راستی اینجا «عِلم کوه» نیست؟
پیرمرد: «عِلم کوه» کدامه جوان؟
رسول: (خطاب به محمد و عباس) خاک بر سر شما دو تا ...و ... کنند. سواد خواندن یک اسم روی نقشه را ندارید. من را کشیده‌اید از قم تا اینجا آورده‌اید خیر سر ... تان هنوز نمی‌دانید «عََلم کوه» است نه «عِلم کوه». ای ... من ... شما دوتا!
عباس: (متغییر می‌شود) اولندش فحش نده برادر. به من چه؟ دومندش خودت گفتی برو از روی نقشه قله‌های عِلم را پیدا کن تا برویم بهشان برسیم دل آیت‌الله شاد بشود. کف دستم را بو نکرده بودم که اینجا «عَلم کوه» است نه «عِلم کوه».
رسول: (با عصبانیت کلتش را می‌کشد) من به ... تو و اون (اشاره به محمد) خندیدم.
محمد: هوی یابو حرف دهنت را بفهم‌ها.(هر سه بطرف هم حمله‌ور می‌شوند و مشغول کتک کاری. پیرمرد سوای‌شان می‌کند)
پیرمرد: دعوا نکنید بابام جان خوبیت ندارد.
عباس: توی بچه ...ی برای من کلت می‌کشی؟ اون کلتت را برو ....ت!
محمد: عباس ... زیادی نخورها! بالاخره هرچی نباشد فرمانده دسته لشگر اسلام است و به دنبال عِلم تا این بالا آمده.
رسول: (با ناراحتی رو به آسمان می‌کند و داد می‌کشد) خدایا! آیا وقت آن نرسیده که ما بسیجیان «با روحیه بالا و توان علمی مناسب قله‌های علمی را فتح کرده و با تقویت و تحکیم در صنایع دفاعی از هیچ کوششی فروگذار» نکنیم؟ تا کی ما باید به دنبال «عِلم کوه» سر از «عَلم کوه» در آوریم؟ ای خدا!





Labels:

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter