--------------------------------
نمایشنامه:
نما: روز-خارجی- یکی از خیابانهای مرکز شهر تهران
یک پست مبارزه با بدحجابی شامل یک افسر بیسیم به دست و چند سرباز و درجهدار. یک مینیبوس خالی نیروی انتظامی کنار چهارراه پارک کرده. خیابان اصلی نسبتا خلوت است. افسر به یک پیکان زپرتی مدل ۶۵ که بستهای بزرگ روی باربند دارد اشاره میکند.
افسر: بزن کنار ببینم.
راننده: چشم جناب سروان.
افسر: همهتون پیاده شوید ببینم. (خطاب به راننده) چرا گریه میکنی؟ این چیه روی باربندت؟
راننده: (با بغض) جناب سروان بابامه. دیشب فوت کرد.
افسر: جنازه بابات روی باربند ماشین تو چکار میکند؟
راننده: (با گریه) از دیشب تا امروز صبح هرچی به بهشتزهرا زنگ زدیم گفتند بنزین نداریم آمبولانس بفرستیم. خودتان میت را با پای خودش بیاورید غسالخانه.
افسر: اگر بهشتزهرا بنزین ندارد تو چطوری بنزین گیرت آمده؟
راننده: ولله جناب سروان تمام فک و فامیل جمع شدند یک بیستلیتری بنزین کمک کردند تا جنازه مرحوم بابام روی زمین نماند.
افسر: (با شک و تردید در چشمهای راننده نگاه میکند) از بازار آزاد که نخریدی؟ هان؟
راننده: (کمی هول میشود) به جلد شمشیر ذوالفقار مولا نه. همهاش را همین فک و فامیل که میبینی داده اند (دیگر مسافران ماشین به تائید سر میجنبانند).
افسر: گفتی این جنازه باباته؟
راننده: بعله جناب سروان.
افسر: (با احتیاط روکش جنازه را رد میکند و نگاهی به جنازه میاندازد) این چرا موهایش این شکلی است؟
راننده: چه شکلی است؟
افسر: موهای بابات چرا اینجوری است؟ چرا آرایش موهای بابات مدل غربی است؟
راننده: مدل غربی کدامه جناب سروان؟ بابای من توی هفتاد و پنجسال زندگیاش فقط یک بار به سمت غرب رفت اونهم تا زنجان بود.
افسر: (با کمی توپ و تشر) میگویم چرا موهایش اینجوری است؟
راننده: (با بغض) مدتها سرطان داشت. کلی وقت داشتیم شیمی درمانی میکردیمش. موهای سرش از اون زمان ریخته.
افسر: از دکترش نوشته هم دارید؟ تائیدیه؟
راننده: گواهی فوت؟ آره داریم (رو به یکی از مسافران) منصور اون گواهی فوت رو از توی داشبرد ماشین بیار.
افسر: گواهی فوت کی خواست؟ کاغذی از دکترش دارید که گواهی کند موی سر این آقا به دلیل شیمیدرمانی ریخته و خودش نخواسته توی یکی از اون آرایشگاههای بالای شهر مدل موهایش را سوسولی کند؟
(ضجه دو زن همراه راننده بلند می شود، راننده مضطرب به زنها نگاه میکند)
راننده: (خطاب به یکی از زنها) ننه بسه، گریه نکن (بغض میکند و بر سر دیگری هوار میکشد) شمسی تو دیگه خفه شو!
افسر: خوب؟
راننده: جناب سروان، این بابای پیرمرد ما را چه به قرتی بازی؟ آرایشگاه کدومه؟ ما بچه ناف تهرونیم. شمال شهر کیلوئی چنده؟
افسر: یعنی میخواهی بگوئی بابای تو هیچ وقت خیابان فرشته و پارکوی و میدان ونک نیامده؟
راننده: به تار سبیلت جناب سروان اگر اومده باشد.
افسر: دروغ هم که میگوئی. (خطاب به یک مشت سرباز و درجه دار) همهشان بازداشت هستند. جنازه را هم بیاورید پائین. (خطاب به راننده و مسافران) بروید توی مینیبوس تا تکلیفتان توی منکرات روشن شود. (سربازان جنازه را پائین میآورند. ضجه زنان به آسمان میرود)
سرباز وظیفه: (نفس نفس زنان) جناب سروان جنازه را پائین آوردیم چکارش کنیم؟
افسر: بنشانیدش روی صندلی وسطی مینیبوس. یک چیزی هم بیاندازید روی سرش تا مدل موی مسخرهاش معلوم نباشد.
سرباز وظیفه: (ادای احترام میکند) چشم قربان.
راننده: (با تعجب) جناب سروان این کارها چیه؟ مگر بیحجاب گرفتی؟ به جنازه چکار داری؟
افسر: بروید بالا ببینم. یالله تا «مقاومت در برابر مامور قانون» هم به جرمهای دیگرتان اضافه نشده.
راننده: (باور نمیکند) جرم؟ جرم کدومه جناب سروان؟
افسر: بشمارم؟ مدل موی غربی، تقلب در سهمیه بنزین، موارد اخلاقی
راننده: (چشمهایش گرد میشود) اخلاقی؟
افسر: (به دو خانم اشاره میکند) اینها با شما چه نسبتی دارند؟
راننده: (به التماس افتاده) جناب سروان اون ننمه اون هم آبجیمه (اشاره به یکی از همراهان) این هم شوهر آبجیمه.
افسر: شما دو تا مدرکی دارید که زن و شوهر هستید؟
مرد همراه: بابا ما هفده هجده ساله زن و شوهریم.
افسر: مدرک ندارید بفرمائید بالای مینیبوس.
مرد همراه: آخه جناب سروان ما داریم میرویم تشییع جنازه، سند ازدواج که توی تشییع جنازه همراه نمیبرند.
افسر: (به راننده) آن خانم هم موهایش بیرون است.
راننده: (با دهان نیمه باز از تعجب) جناب سروان اون ننمه. هفتاد و دو سه سالشه. مشاعرش درست و حسابی کار نمیکند. به موی سفید اون چکار داری؟
افسر: بدحجابی سن و سال ندارد. بروید بالا.
(مسافران پیکان شروع به اعتراض میکنند ولی سربازان سوار مینیبوسشان میکنند)
افسر: (داد میکشد) صفدری!
سرباز: (جلوی افسر پا جفت میکند) بله جناب سروان.
افسر: امروز چرا اینقدر اینجا خلوته؟
سرباز: چه عرض کنم قربان؟ شاید مردم بنزین ندارند بیایند بیرون.
افسر: فعلا همین چندتا رو ببر. بوی گند جنازه دارد در میآید. نه، صبر کن. وانت رو بردار، برو این دور و بر یک چرخی بزن ببین کجا خوش آب و هوا تر است برویم بساط را آنجا پهن کنیم. نامردها فهمیدهاند پاتوق ما اینجاست از این طرف رد نمیشوند.
سرباز: چشم جناب سروان.
افسر: (بیسیم میزند) مرکز، مرکز اینجا شاهین. هرچه سریعتر دو تا سرباز برای ما بفرستید. نیرو کم داریم (خطاب به سرباز خودش) تو برو. (سرباز سوار وانت تویوتای نیروی انتظامی میشود. افسر به او اشاره میکند شیشه را پائین بکشد) کولر را نزنیها. بنزین بقدر کافی نداریم.
سرباز: آخه جناب سروان گرمه توی ماشین.
افسر: (با تشر) گرمه که گرمه. پنجره را پائین بکش. مملکت بنزین بقدر کافی ندارد. حالیت شد؟ توی دهتان گازوئیل نداشتید آب از چاه با دست میکشیدید دیگر نه؟ حالا هم کولر بدون کولر. هرررری. (سرباز قدری دلخور شیشه را پائین میکشد و گاز میدهد و دور میشود).
مرکز: (روی بیسیم خش و خش دار) شاهین، باید تا بعد از ظهر صبر کنید. برای صرفهجوئی در مصرف بنزین وانت سربازان روزی یک بار به پستها نیرو میرساند.
افسر: (به بیسیم) مورد اضطراری است، سریعا نیرو بفرستید.
مرکز: نمیتوانیم، بنزین نداریم.
افسر: دو سه تا سرباز را به همراه سرگروهبان حسینی بفرستید اینجا. (به پیکان قراضه نگاه میکند) بنزینش را هم یک کاری میکنیم، خدا بزرگ است. (خطاب به یکی دیگر از سربازان) محمدی بپر بالای مینیبوس، سه سوت میروی تحویلشان میدهی بر میگردی فهمیدی؟
سرباز: (پا جفت میکند) بله قربان.
افسر: محمدی سر راه برگشت بفهمم رفتهای دنبال دختربازی با مینیبوس پلیس سه روز اضافه خدمت برایت میزنم ها.
سرباز: مطمئن باشید قربان اون بار اول و آخرم بود. دیگر تکرار نمیشود.
افسر: باریکالله. سر راه برگشتت یک وقت سربازهائی که حسینی دارد میفرستد اینجا را سوار نکنی ها. چشمشان کور بگذار خودشان بفرستندشان. حسینی زیادی تنبل شده. بگذار خودش اون وانت شش سیلندر حیاط پشتی مرکز را براند. زر میزند که وانت خراب است و بنزین نداریم. دست و دلش میترسد ماشین تحویلی را بیارد بیرون. تو خالی برگرد.
سرباز: چشم جناب سروان.
افسر: (به مینیبوس و سرنشینانش اشاره میکند) برشون دار برو که بوی گند این جنازه در آمده. (اشاره به یک ماشین دیگر که دختر و پسر جوانی در آن نشستهاند) بزن کنار ببینم.
-----------------------------
Labels: بنزین+جنازه+بدحجابی+نیروی انتظامی