در نظر بگیرید که در هواپیمائی هستید در حال بلند شدن از زمین که ناگهان یکی از موتورهای هواپیما آتش میگیرد. در آن چند دقیقه یا چند ثانیهای که در زمان حادثه در آسمان هستید تمام آنچه از سوانح هوائی میدانید و دیدهاید جلوی چشمتان میآید. عزیزانتان را میبینید که میان جنازههای سوخته در بقایای لاشه هواپیما از کنار جنازه شما میگذرند و حتی قادر به شناخت شما نیستند. به این فکر میکنید که چه زندگی کوتاهی داشتید و چه مفت مفت دارید میمیرید. به کلی از کارهای نکرده پیش رو فکر میکنید. نگران این هستید که بر سر زن یا شوهر یا فرزندان یا پدر و مادرتان بعد از شما چه میآید.
به پشتی صندلی میچسبید در حالی که عرق سردتان برودت مرگ را در جانتان میریزد و غریزهتان دارد به شتاب انواع و اقسام دردهائی را که ممکن است در چند کسری از ثانیه قبل از مرگ داشته باشید یک بار مرور میکند تا راه حلی برای آنها بیابد. نمیدانید که آیا خفه میشوید، زنده زنده میسوزید، ابتدا سرتان قطع میشود یا پایتان. یک لحظه خود را در حالی میبینید که کله از بدن جدا شده هنوز جان دارد و به بدن بیسر خویش مینگرد و با تلخی میفهمد که دیگر کار تمام است.
با «
فرود سخت و همراه با صدا و تكانهاي شديد» یک لحظه تمام مسیر افکارتان عوض میشود. انواع دیگر مرگ بر روی باند فرودگاه یا له شدن در میان آهنپارههای هواپیما -همچون شکنجهگری که دارد انواع دردهای ممکنه را برای قربانی بیچاره و بیپناهش با جزئیات کامل شرح میدهد- شروع به جولان دادن در ذهنتان میکنند. پس از چند ثانیه که معلوم نیست چرا تا این حد طولانی هستند، هواپیما میایستد. سرتان را بلند میکنید و انتظار دارید که صدائی در گوش شما بپیچد و به شما بگوید که به دنیای دیگری رفتهاید. تا چند لحظه تمام کارهای عادی مغزتان مختل میشوند. هیچ حسی از محیط اطرافتان ندارید. بعد بخود میآئید و با نهیب غریزه به سمت درهای این تابوت پرنده میروید. یا از آن بالا خود را به روی زمین میاندازید و با دست و پای شکسته کشان کشان خودتان را از مرگ نجات میدهید یا در هر حال منتظر آمدن اتوبوسی برای انتقال مسافران به سالن ترمینال میگردید. باز هر متر که از هواپیمای لعنتی دور میشوید هزاران فکر و خیال در ذهنتان میدوند. دهها بار کله خود را تکان میدهید و به بدن خود دست میزنید تا مطمئن شوید «زنده» هستید و آنچه دارید میبینید خواب و خیالی در لحظه دم مرگ نیست.
پس از همه اینها که حال محکوم به اعدامی را دارید که هنگام دست و پا زدن در هوا پائینش آوردهاند، میخواهید بدانید چرا به چنین مرگی محکوم شدهبودید که مدير روابط عمومي آن خط هوائی با لبخندی شماتت بار در میآید به شما میگوید:
وی ادامه داد که : خود من یک بار در روستایمان سوار یک هوندا ۱۲۵ بودم که آتش گرفت. ولی من اصلا نترسیدم. سریعا راهنما زدم و با مدیریت و بدون هیچ اشکالی در کنار جاده توقف کردم و بعد با کمک دیگر اهالی روستا آب آوردیم و و آتش را خاموش کردیم. ما بهترین استانداردهای همه چیز را داریم «
بنابراين نبايد مسافران نبايد نگراني خاصي از اين مشكل داشته باشند».
خود من از زمین داشتم شما را نگاه میکردم. لزومی نداشت فرود بیائید. این خلبان احمق میتوانست با همان موتورهای متعدد باقیمانده (در این مورد خاص ۳۹ موتور دیگر) شما را به مقصد برساند. فوقش چندتای دیگر از موتورها هم از کار میافتادند خیالی نبود. باز هم نسبت به موتور سیکلت که یک موتور دارد سر است. اصلا حالا برای اینکه نشان بدهم که ما چقدر دقیق و جدی هستیم میدهم خلبان را توبیخ و تنبیه کنند که چرا فرود آمده. یک موتور آتش گرفته که دیگر این همه ادا و اصول ندارد که یک هواپیمای مملکت اسلامی را بخاطرش به زمین بنشانی.
و تو میمانی و یک کاووس از حس سرمای بال عزرائیل که تا بار دیگر که با وی رو به رو شوی فراموشش نمیکنی. نه کسی عذرخواهیای میکند از تو و نه کسی بقدر یک پیچ همان هواپیما برای تو ارزش قائل است که اگر در اثر این حادثه پیچی از روحت در آمده تو را تحت مشاوره و درمان بگذارند تا پیچ آسیبدیده روحت تعویض شود. بدهکار هم میشوی که ترسیدهای. اصلا تو غلط میکنی که بترسی. نکند در مقابل دشمن هم همینگونه خواهی ترسید؟ ای بزدل! ای زبون! ای خائن! ای جاسوس! تو آنقدر فهم و شعور نداری که در درون هواپیمای آتش گرفته بتوانی بفهمی که این نوع حادثه درجه یک است یا درجه دو یا درجه سه.
سوار هواپیمای بعدیات میکنند و میفرستندت به مقصد. پیاده که میشوی و بستگان نگرانت را در آغوش میگیری فقط یک فکر در ذهنت مدام میرود و میآید. از خودت میپرسی «آیا براستی همه مسئولان این مملکت مثل آن مسئول روابط عمومی از سر بیقیدی و بیخیالی با قضایا برخورد میکنند؟ خدا نکند. آنوقت راستی «تحریم» و «جنگ با آمریکا» ... آیا نشت مواد رادیواکتیو از یک سایت هستهای هم مثل آتش گرفتن موتور یک هواپیمای مسافری «درجه یک» و «درجه دو» دارد؟ آیا فردا روزی من سرزنش خواهم شد که چرا از یک نشتی کوچک «درجه دو» رادیواکتیو در همسایگی خانهام ترسیدم و فرار کردم؟ آیا من در کشور خودم بقدر موکت کف همان هواپیما یا سیم برق یک سانتریفیوژ ارزش دارم؟