نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
از سیمین
حتما به این صفحه «روزنا» سر بزنید و کل مطلب آقایان مسعود بهنود و محمد ولی‌زاده درباره سرکار خانم سیمین دانشور را بخوانید. من این چیزها در مورد خانم سیمین دانشور را نمی‌دانستم:
-------------------------
انشا نوشت <زمستان به زندگي ما مي‌ماند> و معلم ادبيات مدرسه مهرآيين، ميرزا جوادخان تربتي داد در روزنامه شيراز چاپ كردند (می‌بینید نقش معلم را؟ استخوان‌های میرزا جوادخان تربتی خاک شده ولی تشخیص و تشویقش هنوز که هنوز است در ادبیات کشور وجود دارد و زنده است).
روزي در شاه‌نشين ظاهر شد و طاووسك‌وار و خبر داد كه بله تصميم خود گرفته‌ام (در آن زمان دختری همسر خود را انتخاب کند؟ واویلا، بقول برره‌ای‌ها «خاک وچوک»)

عشقش به كتاب و كتابخواني او را هر جا كتاب بود مي‌برد؛ حتي به كتابخانه دانشسرا. همان جا كه دختر اعتصام‌الملك [در آن زمان‌ها پروين اعتصامي ‌نامي ‌از خود نداشت هنوز] كتابدار بود و خجالتي. (از اینجا نگاه کنید ببینید خانم دانشور با چه کسانی در زندگی‌اش دیدار کرده. مادر بزرگ من نقل می‌کرد که یک بار «پروین اعتصامی» را در یک مهمانی زنانه در خانه یکی از آشنایان دیده. من نویسنده این متن چقدر در عالم نوجوانی خود احساس غرور کردم که مادر بزرگ من پروین اعتصامی را دیده. در ادامه متن اسم‌هائی می‌آید که هرکدام‌شان فرشته غول‌آسائی هستند در زمینه ادبیات)

كش اول را روزگار وقتي كشيد كه دكتر احياءالسلطنه در شيراز، بعد از مسابقه دو پسران آموزشگاه‌هاي فارس، وقتي ابراهيم گلستان اول شد، شوق زده آمد به تشويق محصلا‌ن و دستش را رو قلبش گذاشت و درگذشت. (نمی‌دانستم که پدر سیمین‌ دانشور پزشک بوده. نمی‌دانستم در مسابقه‌ دوئی سکته کرده که نفر اول آن «ابراهیم گلستان» شده. ای روزگار. انگار که یکی آن بالا نشسته با وسواس تمام، نمایشنامه زندگی این آدم‌ها را به دقت نوشته. نفر اول مسابقه دو یکی از ارکان ادبیات نمایشی و فیلم‌سازی بشود در ایران و در همان مسابقه مردی سکته کند و از دار دنیا بگذرد که دخترش خود رکن رکین دیگری از ادبیات داستانی کشور بشود)

اما چرا ناگهان نقد حسينقلي مستعان كردي كه آقا بالا‌خانش دست به دست مي‌گردد و در هر خانه يكي معتاد پاورقي‌هايش هست؟ حالا‌ چرا نقد <فتنه> دشتي؟ علي دشتي است رجل نامدار و خودش رند و صاحب مقام. خاندان رضاشاه از قلمش مي‌ترسند. چه دارد اين دخترك شيرازي از فك و فاميل حكمت كه چنين بي پروا آمده است و چه دلي دارد نصرا... فلسفي كه در مجله‌اش [اميد ] نقد او را چاپ كرده است (واقعا که جرأت و جسارت می‌خواهد نقد کسی چون «علی دشتی» و «حسینقلی مستعان». دل شیر دارد سیمین دانشور).

درس خواندن براي دكترا. او هم سهم خود را در ورقه‌اي مي‌جويد. استاد راهنمايش دكتر فاطمه سياح كه خود از آن زنان است كه بايدش شناخت و نوشت. از خانواده حاج سياح همه اهل علم. بگو دافنه دوموريه ما. در همان خانه فرنگي‌ماب و ساده‌اش، با نواختن پيانو و برامس كه دوست مي‌داشت، پروژه دختر شيرازي را تصحيح مي‌كند. و مرگ او كه سخت حكايتي است و داغش به دل خانواده سياح مانده، در آن روزگار خود ضربه‌اي بود براي سيمين خانم. چه رسد كه استاد بعدي او بديع الزمان فروزانفر شد
(خانم دکتر فاطمه سیاح را نمی‌شناسم ولی چه کسی است که «بدیع‌الزمان فروزانفر» را نشناسد؟ یک سری اساتید فن هستند که در رشته‌ تخصصی‌شان برای خود منزلتی دارند و صاحب تئوری و تحقیق. از اینها بالاتر یک سری هستند که «صاحب رشته» می‌توان نامید‌شان. کسانی که شاخه‌ای را بنیان‌گذاری می‌کنند. نمی‌گویم که ادبیات فارسی را بدیع‌الزمان‌ فروزانفر پایه گذاشت، نه. ولی از خیلی‌ها شنیده‌ام که استاد اساتید فن بود. در نظر بگیرید امضای چنین فردی پای مدرک دکترای کسی باشد).

توفيق كمي نيست كه در نوجواني دست صادق هدايت را بگيري و در كوچه پسكوچه‌هاي شيراز، <داش آكل> را به او معرفي كني (وای خدایا! یعنی اگر سیمین دانشوری نبود صادق هدایت داش‌آکلی‌ نداشت برای نوشتن. همان نویسنده سرنوشت که در بالا گفتم چه دقیق و چه قرص و محکم نوشته سناریوی زندگی این زن را).

شاگرد اول سراسر كشور در امتحانات نهايي دوره متوسطه در سال 1317 باشي (از پیرمردها و پیرزن‌های فامیل بپرسید که سال ۱۳۱۷ چگونه سالی بوده و مردمانش به چه نحو روزگار می‌گذراندند و زنان در کجای مناسبات اجتماعی تعریف می‌شدند (اگر اصلا تعریف می‌شدند!!!) مردم در آن زمان‌ها حتی در پایتخت آباد کشور آب لوله‌کشی نداشتند آنوقت یک دختر بشود شاگرد اول کل دبیرستان‌های کشور؟ آدم (خودم را عرض می‌کنم) به بعضی از این‌ها که نگاه می‌کند دچار احساس حقارت شدید می‌شود)

و رمان خوب و خواندني <سووشون> كه به بيش از 16 زبان زنده دنيا ترجمه شده است را هم در كارنامه داشته باشي (ترجمه یک رمان به زبان دیگر یعنی اینکه مجموعه‌ای از مترجم گرفته تا ناشر در آن کشور و فرهنگ مقصد بدانند و مطمئن باشند که مردم آن دیار خواهند توانست با آن رمان و داستان‌ آن و شخصیت‌هایش ارتباط ذهنی برقرار کنند. اگر رمان فقط بدرد یک منطقه جغرافیائی خاص یا یک فرهنگ خاص بخورد معمولا ترجمه نمی‌شود. حال اگر رمانی توانست به بیش از ۱۶ زبان زنده دنیا ترجمه شود یعنی اینکه نویسنده توانسته چیزی بنویسد که مردم ۱۶ منطقه مختلف جهان با ۱۶ نوع فرهنگ (حداقل) بتوانند درک کنندش. این خود حاکی از نگرشی در ذهن نویسنده است که مرزهای جغرافیائی و فرهنگی را حذف می‌کند و آن زبان و فرهنگ مشترک موجودی بنام «انسان» را هدف می‌گیرد. چنین کار عظیمی از یک زن خاورمیانه‌ای که در زمان حجاب و روبنده بدنیا آمده و سالهای طفولیت خود را در آن زمان گذرانده (اگرچه رمان‌ را سالیان سال بعد نوشته). سالها باید بروند و بیایند تا شاید از پس پرده غیب چنین اعجوبه‌هائی ظهور کنند. در مقابل‌ این آدم‌ها فقط می‌توان به احترام تعظیم کرد و با عشق و تحسین نگاه‌شان).
-------------------------------
خیلی نگران حال خانم دانشور در بیمارستان بودم. اما حالا اصلا نگران نیستم. نویسنده‌ ماهری پیشانی‌نویسش را برای او نگاشته. قرص و محکم. چنین نویسنده‌ای حتما خوب می‌داند که داستان را چگونه ادامه بدهد یا در کجا تمام کند. نویسنده عاشق تمام شخصیت‌های داستانش است. بد هیچکدام را نمی‌خواهد. کتاب داستان زندگی سیمین‌ دانشور هم که به پایان رسید باکی نیست. تا ابد در ذهن خالق خویش زنده است و همراه همانی خواهد بود که وی را برای دكتر محمدعلي دانشور و خانم قمر حكمت خلق کرد و به دست‌شان سپردش. نه، برای آنان نه، که فقط امانت‌دار بودند، برای جلال؟ نه، برای او هم نه که فقط همراه بود. برای همه ما انسان‌ها.

Labels:

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter