«خون» در جامعه ما نقشی اساسی دارد. «خون» برای ما آن چیزی نیست که در رگهای انسان میگردد و حیات میبخشد. برای ما «خون» چیزی است که در هر حال باید «ریخته» شود. ما یا خون دشمنمان را میریزیم یا تا «آخرین قطره خون»مان میجنگیم. هرکس که با ما مخالف بود «خونش پای خودش» است. فتویدادن برای اینکه «خون فلانی حلال است» را هم خوب میشناسیم. درست است که ما متمدن شدهایم ولی هنوز که هنوز است به «خونخواهی» آباء و اجدادمان برمیخیزیم. آنانی که از ما میکشند را «خونخوار» و یا «تشنه خون» مینامیم. وقتی هم که کسی بر ما چیره میشود «حمام خون» راه میاندازد.
حتی منجی عالم بشریتمان هم «آنقدر میکشد تا خون به کمر اسب حضرت میرسد». ما لغت «خیانت» را زیاد بکار نمیبریم ولی مدام از «پایمال کردن خون شهیدان» صحبت میکنیم. در ترافیک «خون»مان به همراه رادیاتور ماشینمان به جوش میآید و با رانندگان دیگر دست به یقه میشویم تا «خون»شان را بریزیم و «خونین و مالین»شان کنیم. اگر هم در هنگام عصبانیت کاری از دستمان برنیاید «خون خونمان را میخورد».
افتخار میکنیم که دوستان و برادران ما که در جنگ جانشان را از دست دادند «خونین کفن» هستند. به جنگهای کوچک و در مقیاس کوچک اصطلاحا «خون و خونریزی» میگوئیم و گاهی وقتها به لهجه محلی آنها را «خین و خینریزی» مینامیمشان. گل لاله را فقط به رنگ قرمز و به نشانه «خون» و «شهید» جزء طبقهبندی گلها قبول میکنیم. اگر هم از ما بپرسند آن رنگ قرمز چیست در پرچمتان، اولین جوابمان «خون دلیرمردان و شیرزنانی است که در طول تاریخ بر خاک کشورمان ریخته» است.
هنگامی که از عزیزی استقبال میکنیم هم با «خون» یک گوسفند به جوب محله و آسفالت کوچهمان صفا میدهیم. بخاطر آنچه بر ما میگذرد همه «فشار خون» داریم و خیلیها برای کنترل آن قرص مصرف میکنند. در عوض گروهی از ما هم با «خونسردی» تمام ناظر آنچه بر ما میرود هستند. البته در مسائل ناموسی «خون جلوی چشم» همهمان را میگیرد. خیلیهای ما هم به «خون آریائی» در رگهایمان افتخار میکنند.
سعی میکنیم سالی یک بار آزمایش «خون» بدهیم تا از میزان خرت و پرتهای شیمیائی خون خویش آگاه شویم و اینجاست که علیرغم نقش غیر قابل انکار «خون» در فرهنگ و زندگی و باورهای ما، از نزدیک به «خون» واقعی نگاه میکنیم. برایمان عجیب است که این خانم بدحجاب نمونهگیر آزمایشگاه چه راحت بر سر خون ما همان میآورد که آقا مرتضی بقال محلهمان (با آن تهریش و پیراهن چرکمردهاش) با اهالی محل میکند، «خون مردم را به شیشه میکند». البته یادمان نمیرود که در هر محفل و میهمانیای که ذکر خیر «اینا» شد و صحبت از فجایعی که «اینا» در این سالها بر سر مردم آوردهاند، یادی هم از زالوصفتان بازاری بکنیم که «خون مردم را میمکند».
انتظار داریم «خون از دماغ» آنانی که به جرمهای مختلف توسط پلیس دستگیر میشوند نیاید. معتقدیم که «خون صدا میکند» و جنایتکار بهدام میافتد. البته گاهی ربطش میدهیم به دامن و میگوئیم «خون فلانی دامن بهمانی را گرفت». «خون ناحق پروانه» که «شمع را چندان امان» نمیدهد «که شب را سحر کند» هم ورد کلاممان است بدون اینکه معلوم کنیم «شب» قرار است چند صدسال طول بکشد و شمع قرار است چند ده هزار پروانه را در طول این چند قرن بکشد. حرف شعر شد، شاعرانمان هم آنقدر دلنازک هستند که از دست یار مدام «خون دل» یا «خون جگر» میخورند و دم بر نمیآورند. در عوض گروهی آنقدر در نقطه مقابل شاعران قرار میگیرند که در روز عاشورا به خودشان هم رحم نمیکنند و با قمه به فرق خودشان میکوبند و «فواره خون» از کلهشان بیرون میزند. البته آنها که قدری متمدنتر هستند اینگونه کارها به «گروه خونشان نمیخورد». هر وقت هم قرار شد الکی الکی خودمان را به خطری بیاندازیم که قبلا به دیگران آسیب رسانده، برای معقول نشان دادن تعصبمان ادعا میکنیم که «خون ما از خون آنان که رنگیتر نیست».
گمان کنم هنوز از «خون» و نقش آن در فرهنگ ما خیلی میتوان گفت (مثلا پاکدامنی دختر را با «خون» اولین نزدیکیاش میسنجیم و ...) که میگذارمشان بعهده خودتان. فقط فکر نمیکنید که اگر قدری از کاربرد صریح و یا سمبلیک «خون» در فرهنگ گفتاری و نوشتاری جامعه ما کم شود یک کم فضای جامعه ممکن است تلطیف گردد؟ الان خود شما که این مطلب را تا به اینجا خواندهاید حالت اشمئزاز ندارید از این همه «خون» که در این نوشته پشت سر هم ردیف شده؟ همین الان یک نگاه به اطرافتان بکنید و ببینید که آیا اشیاء را از پشت عینک قرمز نمیبینید پس از خواندن این چند پاراگراف؟
چارلز دیکنز نویسنده بزرگ انگلیسی و خالق «الیورتویست» در -اگر اشتباه نکنم- کتاب «دیوید کاپرفیلد» صحنهای را شرح میدهد که برای من بسیار جالب است. از دیدار خودش (قهرمان داستان) که یک آدم عادی و عامی است با خانواده دختری که دوستش دارد و از خانواده اعیان و اشراف اصیل است میگوید. «آنقدر سر میز شام حرف از اصالت خانوادگی و اهمیت نقش بزرگی که «خون» در اصیلزادگی آدم دارد و اینکه «خون» فلانی به چه تباری و کجاها میرسد صحبت کردند که اگر کسی سرزده وارد میشد گمان میکرد ما یک مشت آدمخوار هستیم که دور میز نشستهایم» (قریب به مضمون).
من فکر میکنم آنقدر از «خون» گفتهایم که دیگر فراموش کردهایم که خون یک ماده شیمیائی در بدن انسان است که تا زمانی که در رگها جاری است حیات بخش است. اصلا چرا در فرهنگ ما «خون» یا همواره از رگها خارج است و یا با کاربرد غیرعادی «جوش» میآید و «جلوی چشم» را میگیرد و کارهای عجیب غریب میکند؟
Labels: خون
با تشکر فراوان از لطفتان. ولله خودم هم نمیدانم که چرا دوستان تا این حد نظرات خودشان را از من دریغ میکنند. مثلا اینجا را راه انداختهام برای بحث و گفتگو!
حضورتان عرض کنم که گمان کنم نقطه وسط حرف شما و حرف من بهترین تعبیر برای مسئله رفتار اجتماعی باشد. یعنی فرهنگ، زبان و ساختارهای آن و رفتارهای اجتماعی آنقدر درهم بافته شدهاند که تقریبا (بنظر من) امکان ندارد بتوانیم بگوئیم این اول بر آن تاثیر گذاشت یا آن بر این یا حتی هیچکدام بر هیچکدام. تمام تلاش من در اینجا این است که بتوانم (بتوانیم) این دایره بیابتدا و بیانتها را بشناسم و با تصمیمی آگاهانه جائی مناسب در این دایره پیدا کنم و آن را در همان نقطه قیچی کنم. معتقدم اگر بتوانیم قسمتی از مسائل فرهنگی و اجتماعیمان را از «ناخودآگاه» خویش به «خودآگاه» منتقل کنیم آنوقت میتوانیم با کمی محاسبه سود و زیان دایره بسته «مشکلات و ریشههای آنها» را از محل مناسبی ببریم و دیگر عمر خود را به چرخیدن در محیط این دایره تلف نکنیم.
در زمینه شکمبارگی تا آنجا که از چون منی نخواهد عادت شکموئی را کنار بگذارم با خواندن آن متن (که تا بحال نخواندهامش) هیچ مشکلی نخواهم داشت!!!
ممنون از لطفتان
موفق و خوش و سالم باشید.
ارادتمند
ققنوس