چرا دکتر مصدقی که ما میشناسیم صبح روز بیست و هشت مرداد سال سی و دو بدنیا میآید و عصر همان روز در غبار تاریخ گم میشود؟ چرا ما نه هیچ چیز از قبل و بعدش نمیدانیم؟ از رابطهاش با رضاشاه، از رابطهاش با محمدرضاشاه، از رابطهاش با دیگر رجل سیاسی دوران خودش؟ راستی بعد از تبعید دکتر مصدق تا هنگام فوتش وی چکار میکرد؟ روز خود را چگونه سپری مینمود؟ برگردیم به آنچه که مصدق را برای ما مصدق کرد، ما آدمهای متولد اواخر قرن بیستم درباره ملی شدن صنعت نفت در اواسط قرن بیستم در ایران چه میدانیم؟ این جنبش یا کوشش یا قیام یا هرچه که مینامندش چه مدت طول کشید تا بالاخره نفت ملی شد؟ پنج نفر از همراهان دکتر مصدق در زمینه ملی شدن صنعت نفت را میتوانیم نام ببریم؟ پنج نفر از مخالفانش را چه؟
ببینید من از امپراطوری هخامنشی و اشکانی و ساسانی صحبت نمیکنم. من از زمان ناصرالدینشاه قاجار هم سخن نمیگویم. من دارم از سالهائی در تاریخ معاصرمان حرف میزنم که هنوز در میان ما هستند پیرمردان و پیرزنانی که خود به چشم دیدهاند آن دوران را. در کشور من نام «آمریکا» و «انگلیس» آلوده شده به «کودتای بیست و هشت مرداد سال سی و دو». این کودتا (که شاهدوستان اصرار دارند حرکت تانک و ارتش در خیابان را «قیام» بنامندش) مثال زندهای شده در ذهن ما از دخالت مستقیم خارجی در کشورمان. هر کداممان که به تئوری توطئه (=کار کار انگلیساست؛ کار کار آمریکائیهاست) معتقدیم برای اثبات آن دهان که باز میکنیم «بیست و هشت مرداد سال سی و دو» از آن خارج میشود. در دو سه جمله تمام سه دهه اول قرن فعلی شمسی مان را خلاصه میکنیم که «دکتر مصدق نفت را ملی کرد، انگلیس و آمریکا علیه او کودتا کردند و او را از قدرت پائین کشاندند». این شده است نهایت اطلاع ما از آن چیزی که قرار است ثابت کند که دست خارجی در زوایای سیاست و اقتصاد و اداره این مملکت همواره حضور داشته و دارد. خیلی که به دانستههای خود رجوع کنیم شاید بتوانیم چندتا نام دیگر مثل شعبان بی مخ، شاه، زاهدی، فاطمی و قوام السلطنه را هم در جملات بعدی وارد کنیم.
اگر معتقدیم که کودتای بیست و هشت مرداد سال سی و دو ننگینترین برگ تاریخ معاصر است در زمینه دخالت خارجی در ایران، باید بتوانیم درباره آن حداقل ده دقیقه با اطلاعات مستند و مستدل صحبت کنیم. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم سه بازیگر اصلی خارجی آن دوران یعنی انگلستان، آمریکا و روسیه (بعنوان وارث شوروی) هنوز سه کشور عمده و قوی جهان هستند. ما ناچار از تعامل با این کشورها هستیم چه در زمان حال که مثلا با روسیه شریک تجاری و فنی هستیم و یا انگلستان که یک پای حمایت از ایران در اروپا است و چه در آینده که باید تکلیف خود را با داشتن یا نداشتن رابطه با آمریکا معلوم کنیم. سایه بیست و هشت مردادی که اطلاعمان از آن به یک پاراگراف هم نمیرسد تا کی باید بر روابط ما با حد اقل سه کشور بزرگ جهان سایه افکند؟
من طرفداری هیچ گروه یا کشوری را در این زمینه نمیکنم ولی اصرار دارم آنانی که میخواهند با استناد به وقایع بیست و هشت مرداد سال سی و دو مطلبی مربوط به زمان حال را اثبات کنند و یا حوادث آن دوران را با این دوران مقایسه نمایند لااقل بقدر ده دقیقه صحبت مستند و مستدل اطلاعات داشته باشند تا حرفشان مورد قبول طرف مقابل قرار گیرد. اگر هر چیز که دلمان میخواهد گفتیم تا آنچه اکنون در پی اثباتش هستیم را به کرسی بنشانیم ممکن است به همان دامی بیافتیم که یک زمانی سلمانی من افتاده بود و میگفت: «اصلا مصدق را هم خودشان سرکار آوردند. نوکر خودشان بود. الکی به او رنگ و لعاب ملی دادند. توی این مملکت برگ از درخت به زمین نمیافتد مگر به اذن و اراده خارجی. آبخور سبیلها را مرتب کنم؟».
مراقب حرفی که میزنیم باشیم تا خدای ناکرده یک روز نگوئیم «مصدق پسرخاله بابای من بود. سیگار دانهیلز میکشید و به موهای خودش ژل سر انگلیسی میزد. روی هاتمیل ایمیل داشت که وقتی انگلیسیها و آمریکائیها میخواستند دستوراتشان را به او بدهند با همین ایمیل هاتمیلش با او تماس میگرفتند. زنش هم روس بود، خواهر دخترخوانده استالین. ماهی یک بار هم با شخص جیمی کارتر رئیس جمهور آمریکا در سواحل کارائیب دیدار میکرد به بهانه تعطیلات و دستورهای سیآیای که سازمان جاسوسی شوروی بود را از رئیس جمهور آمریکا دریافت مینمود. من که ندیدهام ولی مرحوم پدرم تعریف میکرد که نقشه کودتا را هم خودش با کمک سفیر وقت ژاپن در تاجیکستان که به ایران آمده بوده کشیده تا مثلا نشان بدهد که خیلی ملی است. خانه پسر عمه پدرم جمع شده بودند و نقشه را کشیده بودند. سپهبد شعبان هم که آن موقعها هنوز سرهنگ سه ارتش عراق بود در آن جلسه حاضر بود و قبول کرد که کودتا کند. صبح روز کودتا محمدرضا پهلوی که رئیس دربار شاه وقت ایران، هویدا، بود سوار یک تانک میشود و میرود دم خانه مصدق، بوق میزند و میگوید آمدهام تا آقای رئیسجمهور را با تانک به ساختمان ساواک ببرم. همچین که مصدق سرش را از خانه بیرون میکند که بابا من نخست وزیرم و نه رئیس جمهور، شخص محمدرضا یقه او را میگیرد و با کمک شعبان سوار تانکش میکنند مستقیم به لشکرک میبرندش و به زندان اوین میاندازندش. روز محاکمه او آیتالله کاشانی که وزیر مختار دولت ایران در کاشان بود با اذن سهراب سپهری به نزد مارگارت تاچر که شاه وقت انگلستان بوده میرود و از وی تقاضا عفو مصدق را مینماید. پس از آنکه چرچیل که از آن سیاستمداران چرچیل انگلستان بوده با این عفو ملوکانه موافقت میکند، مصدق به باغ وستمینستر در انگلیس تبعید میشود و در همانجا فوت میکند و در جوار صادق هدایت به خاک میرود. حالا دیدید که گفتم در این مملکت برگی از درخت به زمین نمیافتد مگر به اذن خارجیها؟ خدا لعنت کند این انگلیسا را با آن چشمهای چپشان که هرچه میکشیم از دست انگلیساست».