نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
بهاریه من و کلی حرف که ربطش به بهار وجود گلی چون شماست
شما ماهید. بخدا شما گلید. همه تون. همه شما. بابا وایستید من هم به شما برسم. همون آدمهائی که نیما یک زمانی فریاد می زد سرشون که "آی آدمها"را می گویم. دیگر شعر نیما خطاب به شما نیست. فریادش را شنیدید. فهمیدید که عیب کار کجاست. تا من ابله به خیال خودم داشتم می گشتم دنبال راه حل دیدم شماها پاچه ها را بالا زدید ونه تنها غریق را از آب نجات دادید بلکه از آب گذشتید.
قضیه چیست؟ الان عرض می کنم.
چند روز است که دارم فکر می کنم پست آخر امسالم را چه بنویسم. بهاریه چه بگذارم اینجا. هرچه به کله مشنگ خودم فشار آوردم دیدم نه ذوق شعر دارم و نه ابتکار جالبی از دستم بر می آید. دلم نمی خواست توی این اولین نوروزی که می نویسم یک جور تکراری حرف بزنم. هی فکر کردم و فکر کردم تا بالاخره همان چراغی که بالای کله پلنگ صورتی روشن می شد بالای سر من شروع به چشمک زدن کرد!
تصمیم گرفتم از وبلاگم بنویسم. آره از این وبلاگ. ببخشید که با چسباندن یک "م" به ته آن متعلقش کردم به خودم. متوجه که هستید؟ از قماش همان نوع ترکیبات است که می گوئیم "شهرم". اینجا متعلق به همه ماست ولی خوب همانطور که شما حق دارید بهش بگوئید "وبلاگم" من هم می توانم بهش بگویم "وبلاگم" نه؟ خلاصه با خودم گفتم "ای فلانی! حالا که آخرین روز سال قدیم دل آزار دارد یواش یواش دامنش را بر می گیرد تا برود و میدان دل را دارد برای "نو" خالی می کند تا به بازار درآید، تو هم بنشین به حساب کتاب وبلاگت برس. ببین چه کرده ای در این چند ماهه که بقول مذهبی ها «قبل از اینکه به حسابت برسند خودت به حساب خویش برس». این بود که گفتم چند خطی برای شما نتیجه این حسابرسی آخر سال را بنویسم.
راستش خیلی چیزها یاد گرفتم در این چند ماهه که خدمت شما هستم. از شماره بیرون است. اگر بخواهم یک چندتا مهمش را لیست کنم شاید بتوانم بگویم "تا بدانجا رسید دانش من که بدانم که همی نادانم". خوب این را که همه کسانی که من را می شناختند می دانستند که چگونه هستم. اما حالا خودم هم با این دوستان هم عقیده هستم که گنجشگک عطسه کند دانش من را طوفان با خودش می برد. آنچه را هم که گه گاه قلمی می کنم اینجا مشمول پس دادن درس است به استادی چون شما که ران ملخ تحفه آوردن به نزدتان عیب است ولیکن هنر است از چون منی.
دیگر اینکه یاد گرفتم چگونه با مردم صحبت کنم. نخندید به من پیرمرد. تا قبل از اینکه اینجا بنویسم حرف زدن را کسی به من یاد نداده بود. بقول فرنگی ها با "آزمون و خطا" توانستم الفبای خطاب قرار دادن دیگران را بیاموزم. انشاءالله سال دیگر بتوانم یک چند جمله ای سر هم بکنم که لااقل کلاس اول را سر پیری قبول بشوم و با سیکل از دنیا بروم.
در عین حال دارم یاد می گیرم چگونه به مردم گوش کنم. سعی کردم -بقول آن دوست عزیز چپی ما که یک مدت بنده را حسابی با دشنام های خودش می نواخت و دیگر ظاهرا به من سری نمی زند و دلم برایش تنگ شده- فحش خور ملسی داشته باشم. جسارت نباشد خدمت سروران گرامی، اوامر شما را تا حدی که گنجایش ذهنی داشتم در گوش گرفتم. می گویم که با تمرین اینکه فقط گوش کنم به آنچه مخاطب می گوید چه حرف حساب باشد چون آنچه همه شما عزیزان فرموده اید و چه بد وبیراه باشد چون آنچه آن دسته کوچک از مراجعان می گفتند، به همه اش کلمه به کلمه توجه کردم. تمرین سختی بود و یک مدت عضلات گردنم متورم می شد پس از شنیدن حرف حق و یا حرف ناحق که هردو برایم ناگوار بود. ولی پس از مدتی که به گمانم ساخته شدم حس کردم حرف طرف مقابل را باید شنید و از راه گوش به مغز رساند نه اینکه از راه گوش به عضلات گردن منتقلش کرد. کاشکی همان سی سال پیش همه این را یاد گرفته بودند. بگذریم.
دیگر چه آموختم؟ یاد گرفتم که از دریچه ها و زوایای مختلف به همه چیزباید نگریست. این را مدیون شماها هستم که با ظرافت جنبه های مختلف مسائل را که به نظرتان می آمد با من در میان گذاشتید. دید مربعی من که چهار ضلع را بیشتر نمی شناخت اکنون همه چیز را بصورت کثیرالاضلاع می بیند. به مدد همراهی شما تا آخر سال آینده امیدوارم که کثیرالاضلاع دید من به سمت دایره میل کند.
همین؟ نخیر. دوستانی یافتم بهتر از برگ درخت و آب روان. همدیگر را تا کنون ندیده ایم ولی از زوایای روح یکدیگر خبر داریم. این هم معجزه دنیای ارتباطات. از آشنائی با تک تک شما که آمدید و به من اجازه دادید که "دوست" بنامم تان و دیگرانی که آمدند و رفتند و این افتخار را از من دریغ کردند، از همه تان سپاسگزارم. "دوست" برای من جزء اولین ده واژه مقدس زندگی ام است که تمام اصول اخلاقی ای را که به آن معتقدم می سازند. تا حدودی مترادف است با "عشق".
باز هم بگویم؟ جانم برایتان بگوید که دارم سعی می کنم کوتاه نویسی را تمرین کنم که در این یک مورد تا کنون همانقدر پیشرفت داشته ام که در کم کردن وزنم! البته که دورشکمم درحال پیشرفت است و طول پست هایم نیز به هکذا. ولی خوب دارم کار می کنم که جلوی پیشرفت هردو شان را بگیرم. شاهدش هم شکمی است که در حال نوشتن این مطلب چسبیده است به میز کامپیوتر و پستی است که تا همینجایش حوصله خیلی ها را شاید سربرده باشد!
دیگر چه؟ آهان، رسیدیم سر اصل مطلب. دیگر اینکه فهمیدم برای اینکه با مخاطب ایرانی در تماس باشم باید بدانم در جامعه ایران چه می گذرد. وقتی دیدم در جامعه ایران چه می گذرد کله ام سوت کشید از این همه تغییر و این همه تحرک و این همه پیشرفت. بابا نگه دارید همه با هم برویم. در این چهار پنج سالی که از ایران خارج شده ام دیگرنمی شناسمش از بس که تغییر کرده. کما اینکه همین امروز با دوستی صحبت می کردم و حال بچه اش را می پرسیدم گفت ماشاءالله بزرگ شده، وقت زنش است. و من دیدم که راست می گوید، آخرین باری که دیده بودمش کودکی بود و الان برای خود جوانی جویای نام. خلاصه اینکه دست مریزاد. یک بار دیگر پاراگراف اول متن را بخوانید:
شما ماهید. بخدا شما گلید. همه تون. همه شما. بابا وایستید من هم به شما برسم. همون آدمهائی که نیما یک زمانی فریاد می زد سرشون که "آی آدمها"را می گویم. دیگر شعر نیما خطاب به شما نیست. فریادش را شنیدید. فهمیدید که عیب کار کجاست. تا من ابله به خیال خودم داشتم می گشتم دنبال راه حل دیدم شماها پاچه ها را بالا زدید ونه تنها غریق را از آب نجات دادید بلکه از آب گذشتید.
هر کدام تان یک میلیمتر خط قرمزها را کنار زدید، فقط یک میلیمتر. اشتباه نکنید بگوئید باز این یارو زد به جاده خاکی سیاست و ما "م" مدینه از دهانمان در نیامده از لبهامان قاپیدش که "مدینه گفتی و کردی کبابم"، نخیر، سیاست هم جزء کوچکی است از یک کل عظیم که جامعه ما است. در کل این جامعه هرکدام تان یک میلیمتر خط قرمزها را تکان دادید. دستتان درد نکند. این است که عرض کردم "فهمیدید که عیب کارکجاست". هرکس در هرکجا که بود یک میلیمتر سد را جابجا کرد. برایند فشار بر این سد اکنون خلل و زوال در دیواره آن انداخته. تاکید می کنم خطاب این مقال من به سیاست نیست. به دست دادن زن و مرد در خیابان یا حجاب خانمها هم نیست. خطاب من به همه اینهاست و به هیچکدام شان. اجازه بدهید در مقابل تک تک شما که خواهان زندگی بهتر هستید و دارید از هر راه که بتوانید برای رسیدن به آن تلاش می کنید تعظیم کنم. اگر قابل می دانید اجازه بدهید دست تان را ببوسم.
نو روز، روز نو و سال نو تا ساعاتی دیگر سر می رسد. به صفای تان ایمان دارم و به وفای تان. من را هم سر سفره هفت سین خود پذیرا باشید از هر قوم و قبیله ای که هستید با هر مرام و مسلکی.
سال نوی همه شما هموطنان ایرانی ام، شما همزبانان افغان و تاجیک من، وهرکس که به این کهن آئین پر غرور معتقد است پر از شادی و خیر و برکت و تندرستی و محبت و عشق باشد.
راقم این سطور را از دعای خیر موقع تحویل سال محروم نفرمائید چرا که :
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید - هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
نیازمند مهربانی و گامهای لطف آمیز تک تک شما هستم.
با تقدیم احترام
ققنوس تنها ولی با شما
ساعت 11:06 دقیقه یک شب قبل شب سال نو
کانادای سرد و یخبندان
پس نگارش: نخواستم متن بالا را بخاطر رعایت مسائل دستوری و درست و غلط کردن آن تغییر دهم. ناگهان از قلبم تراوید و بر کاغذ رفت. فقط یک بار بابت رعایت قواعد املای فارسی بازنگری اش کردم. گفتم احساس را با قاعده کاری نیست همانگونه که به قاعده از همه شما دورم ولی مهمان سر سفره هفت سین همگی هستم اگر قابلم بدانید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter