نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
دوست عزیز من «حسین تُرکه»
در دوران دانشجوئی دوستی داشتیم هم سن و سال خودمان بنام «حسین». این «حسین» عزیز (که هرکجا هست خدایا به سلامت دارش)، تُرک بود و به همین دلیل بروبچه‌ها او را بنام «حسین تُرکه» می‌شناختند. همان موقعش هم تقریبا کسی فامیل او را درست و حسابی نمی‌دانست چرا که حتی برای مسئول ثبت‌نام دانشگاه، حسین، «حسین تُرکه» بود و بس. حسین بچه‌ای بود «اِند رفاقت»، فوق‌العاده بجوش و اجتماعی (خوش تیپی‌اش به کنار که موضوع صحبت امروز ما نیست ولی مایه حسادت یک سری -از جمله خود من- به او بود!!!) و به دل رس. ما فارس‌ها هم که چشم نداشتیم از خودمان بهتر را ببینیم، هی مدام سر به سر او می‌گذاشتیم و جلویش جوک ترکی می‌گفتیم و دستش می‌انداختیم. ولی این کوه صفا و مهربانی مگر خمی به ابرو می‌آورد؟ مگر از دوستی‌اش چیزی کم می‌شد؟ لارج بود به تمام معنا. یک لوطی مدرن. بگذریم.

حسین در درس خواندن عادت عجیبی داشت. هر وقت که شبهای امتحان جمع می‌شدیم دور هم و با رنگ پریده و اضطراب امتحان فردا شروع به خواندن کتاب و جزوه می‌کردیم و مسائل حل شده توسط استاد را فهمیده و نفهمیده «حفظ» می‌کردیم، حسین مرجع و منبع «توضیح» و «فهم» ما بود. با آرامش یک پدر که دارد برای کودک سه چهار ساله‌اش مسئله را توضیح می‌دهد، قضایا را برای ما باز می‌کرد و با مثال‌های همه فهم و عامیانه چنان قوانین فیزیک یا معادلات مولکولی را برای ما جا می‌انداخت که دهان همه‌مان باز می‌ماند. شیوه کار او چه بود؟

حسین در کلاس درس یک «گیر» به تمام معنا بود. محال بود از سر چیزی نفهمیده بگذرد. خدا خیرش بدهد ولی حتی «زیست‌شناسی» را هم «می‌فهمید»، «حفظ» نمی‌کرد. گاهی قسمت عمده‌ای از وقت کلاس بین او و استاد می‌گذشت. سریع مطلب را می‌گرفت ولی تا مطلب برایش جا نمی‌افتاد از آن نمی‌گذشت. امثال من مثل بزغاله کله تکان می‌دادند به استاد که یعنی «آره بابا بسه، فهمیدیم، تو راست می‌گوئی، خیر امواتت ساعت پنج دقیقه به دو بعد از ظهر پنجشنبه اردیبهشت ‌ماه است، کوتاهش کن برویم سراغ شب‌جمعه‌مان استاد جان». و او حتی در راهرو هم استاد را رها نمی‌کرد. نه اینکه بچه درسخوانی باشد، ابدا، فقط می‌خواست نفهمیده از سر چیزی نگذرد.
شب‌های امتحان هم به همه ما می‌خندید! ما پنجاه صفحه کتاب را تا صبح پنج بار می‌خواندیم و هیچ نمی‌فهمیدیم و به ضرب قهوه تا سه و چهار صبح بیدار بودیم، او یک بار می‌خواند و بعدش می‌گرفت می‌خوابید! (اگر ما اذیتش نمی‌کردیم و می‌گذاشتیم بخوابد، البته!)

الان که فکر می‌کنم می‌بینم علیرغم آن همه مزخرفی که من و دیگران بارش می‌کردیم که «نفهم» است و چه است و چه است، یکی از معدود آدم‌هائی بود که می‌توانستند از «عقل» خود بخوبی استفاده کنند. از دید او «علم» یک مبنای «منطقی» داشت، کافی بود کسی به آن مبنای منطقی دست پیدا کند، دیگر باقی حل بود. ما اما در ذهن‌مان «حمال‌ الکُتُب» بودیم. حجم عظیمی از فرمول و اسم و فرایند و دستگاه و محاسبه را در ذهن داشتیم ولی چون هیچ منطقی آنها را در ذهن‌مان مرتب نمی‌کرد، دست آخر به ضرب خواهش و تمنا و لیس زدن کفش استاد می‌گرفتیم ۱۲ و او بدون اذیت کردن خودش می‌گرفت ۱۷. در دورانی که نامزد کرده بود و هوش و حواسش سرجایش نبود از ۱۴ پائین نمی‌آمد.

امروز یک‌ دفعه دلم هوایش را کرد. اگر هنوز با او ارتباط داشتم می‌توانست در این دهه چهارم زندگی -که مثلا قرار است خیر سرم عقلم به کمال برسد- خیلی کمکم کند و نحوه فکر کردن را به من بیاموزد. الان می‌فهمم که ناخود‌ آگاه خیلی چیزها را از او آموخته‌ام. بخش بزرگی از همین یک ارزن حوصله داشتن در توضیح، پیدا کردن مثال مناسب، استفاده از زبان همه فهم و ... که دارم حاصل همان پنج سال رفاقت زمان دانشگاه است. ای‌کاش گمش نکرده بودم تا بجای استفاده از یک «ارزن» مغزم می‌توانستم از همه آن استفاده کنم. کجائی «حسین‌ تُرکه»، معلم استدلال و منطق من؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter