متن زیر را در جواب
این پست کمانگیر عزیز نوشتم. ده بار آمدم ایمیلش کنم و بیست بار آمدم اینجا بگذارمش. آخرش تصمیم گرفتم بخشهائی که با عصبانیت بالای ۱۶۰ ضربان قلب در دقیقه نوشته بودم را کمی جرح و تعدیل کنم و اینجا بگذارمش. لطفا پس از خواندن متن و قبل از اینکه برای من کامنت بگذارید که «آقا تو همه را با یک چوب راندهای و ما از این قماش نیستیم» یک بار به دور و بر خود نگاه کنید. چه تعداد از آدمهائی که هر روز با آنها سر و کار داریم موضوع این نوشته من هستند؟ چه دلیلی دارید که من و شما جزء آنها نیستیم؟ یادتان نرود که من نگارنده این خطوط خودم یک ایرانی هستم. در هر حال اگر فکر کردید که من تند رفتهام و توهینی متوجه کسی شده است، اولا همینجا آن توهین را اول متوجه شخص خودم میدانم و ثانیا به این وسیله عذرخواهی میکنم.
----------------------
کمانگیر عزیز
پرسیدهای «
همچین آدمی رو می شه اعدام کرد؟» و من در جواب تو میگویم چه فرقی میکند؟ عاقل و دیوانه ندارد که. من و تو ندارد. شکارچی و قربانی ندارد. همه افتادهایم بجان یکدیگر. صبح به صبح که این اختراع کوفتی بشر را روشن میکنم و پایش مینشینم دود از کلهام بلند میشود. این اخبار از کشور من نمیآیند. اینها به اخبار یک ... شبیهترند. این به آن تجاوز کرد، آن این را سر برید، آن دیگری را تکهتکه کرد، طرف را بالای دار کشیدند، پلیس چنان کرد، اوباش چنان کردند، مصرف مواد مخدر فلانقدر بالا و پائین رفت، کشفیات الکل فلان قدر بوده، مردی فرزند خود را خفه کرد و بعد با گلوله خودش و همسرش را کشت، اتوبوسی با فلان قدر مسافر به ته دره افتاد، اعضای یک خانواده زنده زنده در آتش اتومبیلشان سوختند، فلانی شلاق زده شد، بهمانی به اعدام محکوم شد، دختری پانزده ساله پدر و مادرش را با همدستی دوست پسرش کشت، زنی شوهر خود را با ساطور قیمه قورمه کرد، مرد معتادی زنش را به زیر قطار انداخت. گ...ش بزنند! سادهترین و لطیفترین خبری که میرسد این است که «جسد مردی هفتاد ساله در روستای دارقوز تپه ورامین در خانهاش پیدا شد».
من نمیفهمم. آنجا چه خبر است؟ من دارم در غرب وحشی زندگی میکنم و از این خبرها نیست. در زادگاه من چه خبر است؟ ایرانی که من میشناختم تا این اندازه بوی خون مستش نمیکرد. ولله به پیر به پیغمبر ما ملت خشنی هستیم (اگر نبودیم، نبودیم، حالا هستیم). سه چهار روز است میخواهم به یکی از خبرهای ریز و درشت و نقل و نباتی که میرسد گیر بدهم و محض آوردن لبخندی به لبان همین سه چهار تا خواننده اینجا یک مطلب خندهدار بنویسم، نمیشود. جای خندهاش کجاست وقتی آدم آن بدبخت را میبیند که گِل طناب دارد دست و پا میزند و بعد به آن بیچارهای فکر میکند که قربانی همین بابا بوده؟ تازه همه اینها با فرض اینکه طرف واقعا همانکارهائی را که به نافش بستهاند کرده باشد. گیج میشوم. داغ میکنم. شکارچی دست و پا میزند آن بالا. قربانیاش هم دست پا میزده، شاید اگر چرخ اینگونه نمیگشته همین بابا میشده قربانی و آن دیگری میشده شکارچیاش. اصلا نمیدانم. گیج هستم. جای طنز و لبخندش کجاست نمیدانم.
من نمیدانم آن ملت ...ی که جمع میشوند اعدام را نگاه کنند مگر جای خون ... در رگهایشان است؟ مگر موضوع برای صحبت و غیبت و نک و نال کم دارند در مهمانیها و با دوستان و اقوام که میخواهند ذره ذره خِر و خِر کردن آن بابای آویزان از طناب را برای هم بگویند؟ اینها را که میبینم میگویم ...شان! به درک! به من چه؟ بگذار هرچه میخواهد سرشان بیاید. خلایق هرچه لایق.
من یک دوبار گذارم در شب به بیمارستان افتاده و دیدهام ضجه و درد بیماران کلیوی را. صدای فریاد زنی هنگام وضع حمل در تمام بیمارستان میپیچید. بعد از شانزده هفده سال هنوز صداها و قیافههائی را که آنجا شنیدم و دیدم بیاد دارم. یا من خیلی نازک دل شدهام و سوسول و تیتیش مامانی یا خلائق خیلی سنگدل شدهاند. چگونه میتوانند شب بخوابند؟ من هنوز خواب تشییع جنازه همکلاسی کشته شده در جنگم را میبینم بعد بیست سال. این مردم چطور میتوانند شاهد مرگ کسی باشند به دلخواه خود و بعد برگردند سر کار و زندگیشان؟ مردک ... یک کاره نه میگذارد و نه بر میدارد بیست سانت مانده طناب محکوم را بالا بکشد میدود سر خود شیرینی یا ثواب یا هر کوفت دیگری که اسمش را میگذارد طناب را دور گردن زن بدبخت میزان میکند. بقیه چنان محو تماشای این منظره بدیع در سال ۲۰۰۷ میلادیاند انگار که دارند به «پهلوان ناصر» محلهشان مینگرند. اصلا خود من ذلیل مرده چرا باید به این فیلمها و عکسها نگاه کنم؟ چه چیزی برای آموزش من در آن است؟
خدا لعنت کند اینترنت را. معقول آدمی بودیم برای خودمان میرفتیم و میآمدیم تا این نامبارک نامیمون سر و کلهاش پیدا شد و درهای چهار سوراخ عالم را باز کرد بر ما. اصلا نمیدانم چه میگویم. اصلا حواسم نیست. فقط دارم میترکم. خیلی از ما ها مریضیم. خشونت همان «آب» بین سلولهای ما (همان جماعت که گفتم) شده. ظاهرا دیگر بدون آن نمیتوانیم زنده باشیم (منظورم همانهاست). چه فرقی میکند که آنکه اعدام شد امروز و شما میگوئی، عاقل بوده یا نبوده؟ در افسانههای ما صحبت از «ضحاک» است که هر روز دو جوان از مملکتش را میکشت و مغزشان را به مارهای سر کتفش میداد تا مارها او (ضحاک) را اذیت نکنند. آقا جان بسیاری از ما (ای کاش این مطلب را برایت ایمیل کرده بودم بین خودم و خودت بود آنوقت همین «بسیاری از» را هم نمیگفتم) مار بر سر شانههامان داریم. آنقدر در خشونت غرق هستیم که نمیفهمیم.
من نگرانم. من خیلی نگرانم. من نگران تحریم یا حمله آمریکا نیستم. من نگران آن چیزی هستم که در ذات گروه بزرگی از ما جای خوش کرده. من نگران آن چیزی هستم که برای گروه زیادی از ما با شیر مادر وارد بدن شده و با جان از آن خارج میشود. من نگران چیزی هستم که بمبهای مختلف و رنگوارنگ آمریکا هم نمیتوانند آن را بترکانند. من نگران چیزی هستم که با قلاده هیچ فتوائی نمیتوان کنترلش کرد. من نگران چیزی هستم که انگار اگر نباشد آن گروه از ما افلیجیم. من نگران اعتیادمان به روانگردانها نیستم. من نگران اعتیادمان به «خشونت» هستم.
شیرینمان باد هلهله مستیمان که طرف را در ملاء عام میکشیم تا عبرت شود برای دیگران. انگار اینانی که بالای دار دست و پا میزنند هیچ از سرنوشت گذشتگان خود نمیدانستند. درود بر ما که چشمهای مان بر برجستگیهای بدن خواهر و مادر این و آن میگردد و در ذهن خویش با ایشان چهها که نمیکنیم. آنگاه در زیر چوبه دار نماز شکر میخوانیم که بارالها شکر که یکی دیگر از این متجاوزان به نوامیس مردم کم شدند. و در همان حال که نگاهمان در جمعیت به دنبال یک «تیکه» توپ است به مخالفان میگوئیم «اگر به خواهر و مادر خودت تجاوز کرده بودند باز هم میگفتی اعدام نشوند؟».
آفرین بر طرز فکر ما که مجازات «قجری» را هنوز پس از هشتاد و پنج شش سال تنها راه ایجاد نظم در جامعه میدانیم. دست حق بهمراه ما که هروقت صحبت از سرنگونی «اینا» میکنیم به دنبال جمله خود اضافه میکنیم که در آن روز مردم هر ... را از یک درخت یا تیر چراغ برق آویزان خواهند کرد. حتی آرزوی بهبودی و سعادتمان هم با کشت و کشتار و خون قاطی است.
من نمیفهمم. هیچ نمیفهمم. یک نفر لطفا به من بگوید در زادگاه من چه خبر است؟
با تشکر و تقدیم احترام
ققنوس
چون خیل بحث طولانی میشه!برای شما یه مثال میزنم!
چرا وقتی شخصی قانقاریا می گیرد سریع سعی می کنن قسمتهایی از بدنشو که مبتلا شده قطع کنن؟این بر خلاف عقل نیست؟مثلا دستشو قطع کنن!نه که نیست! و گرنه کله بدنش قانقاریا میگیره و به سرعت میمیره! در هر صورت ما با حذف عده ای مجبوریم کله جامعه رو نجات بدیم
دوست داشتی میتونیم بیشتر گفتگو کنیم www.cgm.ir
عزیز
کامنت شما من را به فکر فرو برد. پیرو آن یک سری سوال از خوانندگان وبلاگم را در این پست:
http://ourperspective.blogspot.com/2007/08/blog-post_02.html
مطرح کردم. خوشحال میشوم نظر شما را هم در این زمینه بدانم.
با تشکر
ققنوس»
در ضمن ما که موفق نشدیم به این موضوع برسیم
عزیز
ممنون از نظراتت. بنا به دلائلی ناچار شدم آن پست را حذف کنم. پوزش من را پذیرا باشید.
با تقدیم احترام
ققنوس
پسربچه شش-هفت ساله لبنانی قبر دوستهاش رو نشون میداد و میگفت با این دو تا بیشتر از همه بازی می کردم بعد به یک قبر دیگر در همان ردیف اشاره می کرد و می گفت اینجا قبر فاطمه است، سرش از اینجا (گردنش رو با دست نشون می ده) کنده شد.
وضعیت مردم خاورمیانه خیلی وقته که از این حرفها گذشته. ما در خون زاده شده ایم و در خون خواهیم مرد.
واقعاً تکون دهنده بود
تو فکر فرو می بره آدم رو
ولی چه از ما بر میاد؟
وقتی اونها خودشون مشتاقانه میرن تماشای اعدام انگار که تئاتر سیرک رفتند
می توان آیا امیدی داشت به آینده ؟