نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
تقریبا
----------------------
آه ای آقای احمدی‌نژاد،
شما بر روی همان چیزی دست گذاشته‌اید که همواره در زندگی من مانع ارتباط برقرارکردن من بوده با دیگران. درست به همان نحو که شما با سازمان‌های حقوق بشر مشکل ارتباط برقرار می‌کنید. ظاهرا خلق‌الله برداشت و تصویر درستی از «تقریبا» ندارند.

یادم است سال چهارم دبستان بودم که عمویم سکته کرد و درجا فوت نمود. من آن روز مدرسه نرفتم. فردای آن روز که معلم از من پرسید «... (بعلت رعایت ادب حذف شد) کجا بودی؟» گفتم «اجازه خانم دیروز عموی‌مان سکته کرد». گفت «عمویت سکته کرد به تو چه؟» و من پاسخ دادم «اجازه خانم! آخر تقریبا فوت کرد». البته کسی به من نگفت که اشتباه من در گفتن این جمله چه بوده، فقط خانم معلم شترقی گذاشت در گوش این حقیر.

باز سال اول راهنمائی بودم که پدرم چند تومانی به من پول داد بروم از نانوائی «آق مهدی» ده‌تا نان بگیرم. ظاهرا ته جیب من پاره بود و من یکی دو عدد سکه را گم کردم. وقتی با هشت‌تا نان به خانه برگشتم و مواخذه شدم در جواب پدرم گفتم که «تقریبا» دو تا پنج ریالی را گم کرده‌ام. خدا خیرش بدهد پدرم به من سیلی نزد، اهل سیلی نبود. یک پس‌گردنی محکم نثارم کرد.

سال سوم راهنمائی که بودم یکی از طلبکاران پدر تلفن زد. آن روزها تلفن را یا من یا مادرم برمی‌داشتیم و در این مواقع پدر اشاره می‌کرد که «بگو نیستش». طرف سر صحبت را با من باز کرد و از اسمم و اینکه کلاس چندم هستم و اینکه خوب درس می‌خوانم یا نه پرسید. بعدش که صحبت «گل انداخته‌» بود پرسید «بابا هست گوشی را بدهی بهش؟» من ناگهان هول کردم و گفتم «تقریبا هست!». از واکنش پدرم هیچ نمی‌گویم. فقط فکر کنم جانور چهارپائی در عالم هستی نماند که پدرم مغز من را به آن تشبیه نکرد!
دوم دبیرستان که بودم داشتم با شرایط آن زمان «دختربازی» می‌کردم. یعنی دخترک آن طرف در پیاده‌رو داشت می‌رفت و من این‌طرف خیابان. فقط سرعت‌مان را با هم میزان کرده بودیم. ناگهان سر و کله «مهدی حسینی» پیدا شد. مهدی بسیجی بود و داشت برای بار دوم کلاس چهارم دبیرستان را می‌خواند. نمی‌دانم از کجا فهمیده بود که طرف زید من است که یقه جفت‌مان را چسبید. یک دوباری از من سابقه دستش بود دورادور. به مسخره پرسید «خانم خواهرتان تشریف دارند؟» باز من هول شدم و گفتم «آره، خواهرمه، تقریبا». خدا را شکر که مهدی برای ارشاد من به مشت و مال دادنم پرداخت و طرف دررفت رفت خانه‌شان.

یک سال بعد از آن یعنی در سال سوم دبیرستان، در امتحان ثلث اول هندسه و مثلثات نمره اینجانب شد نه و هفتاد و پنج. نمره قبولی ده بود. رفتم پیش معلم‌مان به التماس. بیست و پنج صدم را نداد که نداد. یک چند روزی که مدام رفتم پهلویش و خواهش تمنا، دیگر حرفی نداشتم برای گفتن. روز آخر در آمدم که «آقای رحمتی، حالا چی‌میشه شما یک بیست و پنج‌صدم به من بدهید؟ من که «تقریبا» ده را آورده‌ام». آقای رحمتی هم یکهو انگار یاد بدبختی‌هایش افتاد عین خمپاره ترکید که «مرتکه ... (اشاره می‌کرد به شکم گنده و تنه اینجانب) تو نمی‌خواهد «تقریب» را به من یاد بدهی. من بیست و پنج ساله که دارم «تقریب» را توی کلاس‌های هندسه و مثلثات به بچه‌ها درس می‌دهم. بین نه و هفتاد و پنج و ده خیلی فرقه. تقریب مقریب هم بر نمی‌دارد. این ثلث تجدیدی آقاجان. مزاحم من هم نشو که بد می‌بینی». من هم کله‌ام را انداختم پائین و رفتم رد کار خودم. «تقریبا» احساس سرخوردگی می‌کردم.

یک آقائی توی همسایگی ما بود به اسم آقای «ناصری». بیست و چهار پنج سالم که بود یک روز دیدم آقای ناصری کاپوت ماشین لکنته آمریکائی‌اش را بالا زده و دارد «اوف اوف» کنان به موتور نگاه می‌کند. رفتم جلو و علت را پرسیدم. معلوم شد که یکی از تسمه‌های ماشین بریده. با عجله پریدم و از توی صندوق عقب ماشین آمریکائی پدرم یک تسمه برداشتم و بردم برای آقای ناصری. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت «ببخشید‌ها آقای مهندس، ولی این تسمه من پهن است، تسمه شما باریک، مال من نمره فلان است و مال شما نمره بهمان». نخواستم خودم را از تک و تا بیاندازم. گفتم «بهم می‌خورند. ماشین آمریکائی ماشین آمریکائی است، تقریبا یکی هستند». نگاهی به من کرد که ترجمه‌اش می‌شد «کی به این بابا لیسانس داده؟».

خلاصه جانم برای‌تان بگوید که من هروقت آمدم «تقریب» و «تقریبا» را بکار ببرم یک جای کارم به مشکل برخورد کرد. همه می‌گفتند (و می‌گویند) که بابا «تقریبا» با خود قضیه فرق می‌کند. هنوز هم که هنوز است، وقتی به کسی می‌گویم «تقریبا» یک مشکلی توی ایجاد ارتباط پیدا می‌کنم. همین دیروز رئیسم از من پرسید که آیا ایمیلی را که باید به مشتری‌مان می‌زدم بالاخره زدم یا نه. وقتی گفتم «تقریبا زدم» عصبانی شد و سعی کرد به من بفهماند که «ایمیل را یا زده‌ای یا نزده‌ای. تقریبا آن کجاست؟» آنقدر جلوی همکارانم خجالت کشیدم که نگو. خوش‌ به حال‌تان که وقتی شما می‌گوئید «تقریبا» هیچکس به شما گیر نمی‌دهد و از شما بازخواست نمی‌کند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter