...
ما میفهمیم که راز بقای ما چیزی فرای «حیوانیت» مان است. جوهرهای فراتر از دیگر موجودات داشتهایم که توانستهایم میلیونها سال دوام بیاوریم. نفس از دست دادن این «جوهره» برایما به معنای سقوط به عالم حیوانات است، عالمی که به دلیل ضعف فیزیکیمان شانسی برای بقا در آن نداریم. ما حاضر نیستیم تحت هیچ شرایطی مزیتی که نسبت به دیگر «حیوانات» داریم را از دست بدهیم. این مزیت نسبی یا جوهره همان توانائیما برای «تغییر محیط خارجی» است. یا باید بپذیریم که مانند دیگر حیوانات از درون تغییر کنیم تا شاید و فقط «شاید» زنده بمانیم (که امکان زندهماندمان در آن صورت بسیار بسیار کم است) و یا باید محیط را عوض کنیم تا دیگر هم رده حیوانات نباشیم. استفاده از ابزار اولین قدم ما بود برای اینکه خود را یک سر و گردن از حیوانات بالاتر بکشیم و در فرایند زمان مجبور به گردن نهادن به اصل «ضعیف توسط قوی از بین میرود» نباشیم که از بسیاری از جانداران ضعیفتر بوده و هستیم و لاجرم در مقابل آنان محکوم به شکست و انقراض. ما آموختهایم که قادر به عرض اندام در دنیای حیوانات نیستیم به همین خاطر در اعماق افکار خود از اینکه به دنیای حیوانی فرستاده شویم میترسیم.
گام دوم ما بعنوان «بشر» در جاده بقا «تلاش برای تغییر شرایط محیط» است. تا زمانی که فقط «منطبق» میگردیم عملی «حیوان گونه» از ما سر میزند ولی از هنگامی که سعی در «تغییر محیط» میکنیم عملمان رنگی «بشر گونه» به خود میگیرد. شاید یکی از دلائل تنوعطلبی نوع بشر این است که در ناخودآگاهش میداند که نباید فقط منطبق گردد، باید آنچه که هست را نیز به نفع خویش متحول نماید. مثلا تلفن خوب است و ما ظرف چند دهه با چنین چیزی منطبق میشویم و همینکه تلفن جزئی از زندگی ثابتمان شد احساس میکنیم که چیزی دیگر کم داریم و با اختراع اینترنت سعی در تغییر محیط اطرافمان مینمائیم.
این است که معتقدم در هر قسمت از زندگیمان باید سعی در «تغییر» داشته باشیم. پوشیدن همان لباس هر روزه دلمردهمان میکند چرا که زنگ خطری است برای ناخودآگاهمان که فلانی داری منطبق میشوی و نهایت جاده انطباق مطلق برای بشر «انقراض» است. این روتین هر روزه باعث از دست دادن امیدمان میگردد چرا که انقراض و نیستی را جلوی رویما میگذارد. هر چیزی که بوی «انطباق» مطلق و بدون قیدوشرط بدهد مفهوم مرگ و نابودی تدریجی را برای ناخودآگاه ما دارد. انطباق بدون تغییر محیط به ضرر انسان (=موجود ضعیف) است.
«عادت» اما نشان از این دارد که ما میفهمیم که نباید تمام خطوط قرمز دور و برمان را یکدفعه و ناگهانی از بین ببریم و در زمین و زمان تغییر ایجاد کنیم. «عادت» به ما میگوید که باید حساب شده حرکت کرد. ما توان اینکه هر لحظه با همه چیز اطرافمان درافتیم را نداریم. در یک فرم بدوی به خانهمان عادت میکنیم تا نیازی به درافتادن با آن نباشد و بتوانیم تمرکزمان را بر زمین متمرکز کنیم و با تغییر آن برای خود غذا تهیه نمائیم. نمیشود که هم خانه را تغییر داد و هم زمین را و هم هزار و یک عامل دیگر دخیل در زندگیمان را. با قبول یک سری فشارهای غیرمهم (=عادت) توجهمان را معطوف به تغییر فشارهای مهم محیط میکنیم.
این است که «عادت» به همهچیز کردن باعث پوسیدگی روحیمان میگردد. حس میکنیم که دیگر زندگیمان به آخر رسیده. احساس افسرده بودن میکنیم و دوست داریم «تغییر»ی در زندگیمان بوجود آوریم. اگر به همه چیز اطرافمان «عادت» کنیم از «بشر» بودن خود تهی میگردیم و به سمت همان خلق و خوی «حیوان» بودن خویش میرویم اما حیوانی بغایت ضعیف. حالت پلنگی را داریم که دندانها و چنگالهایش را کشیدهاند و به درون جنگل انداختهاندش. در بهترین حالت از گرسنگی تلف میشود و در بدترین حالت شکارچی دیروز تبدیل به صید دیگران میگردد. ما نمیخواهیم تا به این حد به «انقراض» نزدیک شویم، این است که از «عادت» دوری میکنیم و فقط تا حدی به آن تکیه مینمائیم که بتوانیم با خیالی آسوده به تغییر مرزها و حدود قرمز تحمیلی محیط به خود بپردازیم. «عادت» برای ما دسته چاقوئی است که اگر اندازه باشد بسیار در زندگی کمکمان میکند ولی اگر کمتر از حد نیاز باشد باعث بریده شدن دستمان میگردد و درصورتی که سرتاسر تیغه را بپوشاند دیگر چاقوی ما قدرت برش هیچ چیز را ندارد. «عادت» دسته چاقوی «تغییر» است.
به هر آنچه عادت کردهایم نگاه دیگری بکنیم. به جامعه، رفتارهایمان، نوع نگاهمان به خانوادهای که داریم، به غذائی که میخوریم و حتی به شیوه زندگیای که داریم. ببینیم که آیا نیازی به تغییر دارند؟ اگر آری چگونه و تا چه حد؟ ما ناچاریم از «عادت» ولی بیش از آن نیازمندیم به «تغییر».