«مردم ما از سیاست خسته هستند». این جمله قبول. کاملا درست است. در این صد ساله اخیر تاریخ معاصر ما شاید نتوان بیست سال پشت سر هم را نشان داد که جامعه آرامشی نسبی داشته. یا شاه عوض میشده یا کابینههای شاه عمرشان به شش ماه نمیرسیده، یا کشمکش بوده با انگلستان و شوروی یا تظاهرات و قیام یا جنگ مسلحانه چریکی یا انقلاب یا جنگ یا درگیریهای بیحاصل سیاسی که تا اعماق پستوهای خلقالله میرسیدهاند.
معهذا باید به دو نکته اشاره کنم:
اول) خاورمیانه محلی است که همواره در طول تاریخ از وضعیتی ناپایدار برخوردار بوده. شاید بتوان گفت که یکی از بیثباتترین مناطق جهان است. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم اهل قسمتی از یک منطقه بیثبات سیاسی-اجتماعی هستیم. خستگی ما از این وضع مشابه خستگی ژاپنیها از قرار گرفتن روی خط زلزله است. خستهشدن از ناآرامی کاملا قابل درک است ولی کنار کشیدن و واگذاشتن شرایط بحال خود دوای این درد نیست.
دوم) برداشت مردم ما از چیزی بنام «سیاست» همواره با کشتن و بردن و خون و خونریزی و خیانت و به خیابان ریختن و نا امنی توام بوده. با توجه به آنچه در بالای مقاله گفتم حق دارند. ولی با عوض شدن جهان نسبت به صدسال اخیر، بسیاری از مفاهیم نیز چه بخواهیم چه نخواهیم باید در ذهن ما عوض شوند. ما در ته کوچهای بنبست قرار نگرفتهایم.
برای زندگی بهتر لزومی ندارد به خیابان بریزیم، بکشیم یا کشته شویم. «قیمت» یک زندگی بهتر در اواسط قرن گذشته میلادی یا قبل آن «خون» بود، آری، اما اکنون دیگر حتی اگر هم بخواهیم بهای زندگی بهترمان را با «خون» خویش بپردازیم دیگر کسی این سکه عهد دقیانوس را از ما بر نمیدارد. این است که سرخورده شدهایم. میخواهیم زندگی بهتری داشته باشیم ولی نه میدانیم قیمت آن چقدر است و نه بجز سکههای عهد پدربزرگانمان چیزی در جیب داریم.
شاید بهتر باشد با معیارهای جدید دنیا کنار بیائیم. پشتوانه پول رایج دنیا «دانش و آگاهی» است نه «خون». خون خود را در رگهایمان نگاه داریم و با «دانش و آگاهی» به سیاست بنگریم. سیاست و سیاستمداران آنقدرها که فکر میکنیم زشت نیستند. ذهنیت پدربزرگان ما از سیاست که نسل به نسل به درون مغز ما تزریق شده است که سیاست را اینقدر هراسانگیز میبینیم.