داستان کوتاه:
-------------------
میگویند که روزی روزگاری چهارپائی بوده که صاحبش نه تنها از او بیش از حد کار میکشیده بلکه توجهی به وی نداشته و از کاه و یونجه درست و حسابی خبری نبوده. این موجود شریف نیز به مرور زمان کینه صاحب بیرحم خویش را به دل میگیرد. یک روز آن آقای صاحب کلی از دارائیهایش را بار آن بندهخدا میکند و طرف را راه میاندازد بطرف خانه فلان تاجر معروف تا از فروش بار وی بر ثروتش بیافزاید.
وسط راه میرسند به یک رودخانه. جناب صاحب اصلا توجهی به این نمیکند که آن چهارپای نجیب گوشدراز همینجوریاش هم دوبرابر دیگر همجنسانش بار روی پشتش دارد. برای اینکه خود خیس نشود میرود بالا روی بار و بنه مینشیند و این بدبخت را چش میکند که بزند به آب و از رودخانه بگذرد. وسط رودخانه که میرسند جناب چهارپا که از وضع موجود و ادامه اشغال توسط صاحب بیگانه خویش به تنگ آمده بوده به سرعت شروع میکند از تمام سلولهای مغز معروفش -که تا کنون الهامبخش گروه کثیری از مردم جهان در طول تاریخ بوده- کار کشیدن و به این نتیجه تاریخی میرسد که میتواند با یک حرکت «آزادی طلبانه» و «انتحاری» خود را به دست امواج رودخانه بسپرد تا با غرق کردن خویش چند ضرر مهم به شرح زیر به آن اجنبی پول پرست بخورد:
الف) مایملک این بابا را آب خواهد برد و طرف به خاک سیاه خواهد نشست
ب) از آنجائی که سرنوشت این مایملک توسط یکی دو تسمه چرمی به دورتادور بدن ما سفتشده، عیب ندارد، ما هم میمیریم تا به صاحبمان ضرر بخورد
ج) طرف در آب میافتد و لباسهای نوی او خیس میشود که کلی مایه انبساط خاطر ما در هنگام جان دادن و خفگیمان در آب خواهد شد و با خیال راحت دست از دنیای دون میشوئیم.
د) طرف یاد خواهد گرفت که دیگر با طایفه چهارپایان بدرفتاری نکند و نه تنها به میزان لازم کاه و جو به ایشان بدهد بلکه برای نشان دادن حسن نیتش هرگاه که لازم داشتند یک چند ساعتی ماچه الاغ همسایه بغلی را تنگ دل ایشان بیاندازد. اینگونه شاید بتوان ما را پیشگام جنبش بهبود شرایط زندگی همنوعانمان در دهکدهمان دانست.
ه) کلی افکار قرو قاطی دیگر.
خلاصه پس از اینکه مغز فعال وی توانست در کسری از ثانیه تمام جوانب این امر را بسنجد، درازگوش مذکور شروع به ورجه ورجه در آب کرد و بعد خود را یک طرفی به آب انداخت و به همراه بار سنگین خویش شروع به پائین رفتن در آب رودخانه که وی را به سمت سرنوشت خود خواستهاش میبرد کرد. صاحب بیرحم نیز در حالی که آب تا حدود کمرش میرسید شروع به داد زدن کلی الفاظ رکیک کرد و بعد به ساحل رودخانه رفت و خود را از آب بیرون کشید. با دهان نیمهباز و صورت ابله خویش شاهد غوطهخوردن و دورشدن درازگوش نابغهاش در آب رودخانه شد.
روز بعد صاحب سنگدل مذکور توانست جسد درحال باد کردن چهارپایش را به همراه مایملک خویش در یک فرسخی پائین رودخانه بیابد که به شاخه درختی در حاشیه رودخانه گیر کرده بود. خدا را شکر بسیار کرد و دار و ندار خویش را به هر مکافاتی بود از بدن درازگوش مرده باز کرد و کشان کشان به ساحل آورد. بعد تفی به سمت جنازه آن بینوا در آب انداخت و با خود شرط کرد که آنچنان از گرده الاغ بعدیای که خواهد خرید تسمه بکشد که طرف دیگر هوس بازیگوشی در آب را نکند.
قصه ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید، الاغه هم به آرزویش نمیدانم رسید یا نرسید.
امضاء: خود من
توجه: هرگونه مشابهت بین ذهنیت قهرمان این داستان کوتاه و ذهنیت آنانی که خود را در وسط مکانهای پر جمعیت کشور خودشان میترکانند تا با کشتهشدن خود و مشتی بیگناه به صاحب سنگدل شان لطمات جدی وارد آورند اتفاقی است. مشابهت بین دهان باز و صورت ابله مردک بیرحم مذکور در بالا با هرگونه جرج بوش شدیدا و قویا تکذیب میگردد و در صورت وجود چنین شباهتی این امر بدون نیت قبلی نگارنده بوده.