خدا به داد من برسد! از اهالی مملکت کفر و زندقه که چیزهای خوبشان را یاد نمیگیرم که. نفهمیدم چطورشد که اخلاقم به سالی شبیه همینها شد. امروز داشتم با یک ایرانی مقیم همین یخچال فریزری که من در آن زندگی میکنم تلفنی صحبت میکردم. اولا که آن بنده خدا مدام میخواست حرف بزند و من هم چون چیزی برای گفتن نداشتم همهاش سکوت کردهبودم. خودتان میدانید که سکوت در پای تلفن خیلی معنای خوبی ندارد و به اعصاب طرف مقابل فشار میآورد. بعدش هم بیچاره آمد خداحافظی بکند به شیوه خود ما که چهار پنج بار خداحافظی را بین دو طرف مکالمه پاسکاری میکنیم و قربان صدقه هم میرویم در دقیقه ۹۰ یک مکالمه، که من با گفتن «خدا حافظ» گوشی را گذاشتم! شانس آوردم رفیق نسبتا نزدیک هم هستیم و الا دیگر رفته بود و پشت سرش را هم نگاه نمیکرد.
چند روز قبل هم یک دختر خانم ترگل و رگل بیست و هشت نه ساله آمده بود در خانه ما برای فلان سازمان خیریه پول جمع کند، یک اخم گنده کردم و در را به روی آن بنده خدا بستم! بقول دوستم «خاک بر سرت کنند محمد، خوب یک دو کلوم با دختر بیچاره صحبت میکردی، مخی کار میگرفتی، مخی میزدی، حالا نه حداقل یک لبخندی میزدی، گناه دارد اینگونه با بندگان محبوب خداوند تا کردن ها!».
برای عید هم که زنگ زده بودم ایران تبریک عید، بعدا خبرش به من رسید که یکی از بروبچهها شاکی شده که کاش فلانی (این حقیر) زنگ نمیزد چون خیلی کوتاه صحبت میکرد و لحن بیحالی داشت.
خلاصه یک پا گنده دماغ شدیم رفت. کم مونده موقع جواب دادن تلفنها بجای «الو» بگویم «چیه؟ چته؟ چی میخواهی که زنگ زدهای اینجا؟». کلی آداب دان بودم دو سومش هم بخار شد رفت به هوا.