نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
آقا ما چکاره ایم؟
تقریبا تمام کسانی که با من درباره مردم ایران صحبت کرده اند در نهایت به سه نتیجه رسیده اند:
- مردم از سیاست خسته هستند.
- مردم درگیر شیش و بش زندگی روزمره اند.
- مردم تحت فشار حکومت دست و بالشان برای هر تغییری بسته است.
با من همراه شوید تا از نگاهی دیگر به قضیه بنگریم:
- مردم از سیاست خسته هستند : خوب پس اگر دیگری از داخل یا خارج آمد و برای زندگی ایشان برنامه ریخت و بکن نکن در آورد حق اعتراض یا غرغر و نق نق ندارند. مثلا اگر کسی آمد فرزندان شان را کشت دیگر نباید بگویند چرا. اگر تورم شان چند رقمی شد دیگر نباید اعتراض کنند (که نمی کنند هم!). اگر تو از اینکه پدر یا مادر باشی خسته ای و کودکت را رها کرده ای خودش بزرگ شود دیگر به اینکه مثلا معتاد شده نباید اعتراض کنی. همینطور وقتی که این فرزند رها شده به حال خود تبدیل شد به یک تاجر موفق نباید سینه ات را بدهی جلو که بله فرزند من بوده. نخیر.
از طرف دیگر اگر ما در کارها و مسائل روزمره ای که به ما مربوط می شوند احساس خستگی می کنیم مشکل از خود ماست. اگر ما در دهکده ای گرم و خشک زندگی می کنیم و باید هر روز پنج کیلومتر راه برویم تا از چاهی آب بکشیم و به خانه بیاوریم این جزء زندگی روزمره ما است. حق شکایت و خستگی از آن را نداریم. اگر حس می کنیم که حمل دو دبه بیست لیتری برای پنج کیلومتر از طاقت ما خارج است یا فرسوده مان می کند پس باید به دنبال راهی برای مثلا لوله کشی آب به ده باشیم. نمی گویم حتما انجامش دهیم، حداقل به راه حلی فکر کنیم. اگر هم نمی توانیم فکر کنیم برای مشکلمان پس باید هر روز پنج کیلومتر را با دو دبه آب راه برویم. حالا وقتی که تمام عقلای دهکده عقل شان را روی هم ریختند و دیدند که نه هیچ کاری نمی شود کرد، دیگر نباید از خستگی دم بزنیم. در ایران سیاست جزء لاینفک زندگی مردم ما است.
- مردم درگیر شیش و بش زندگی روزمره اند:
درکجای دنیا مردم درگیر آن نیستند؟ اکثریت قریب به اتفاق مردم دنیا صبح از خواب پا می شوند و بین هشت تا ده ساعت در روز درگیر روزمرگی های شان هستند. دخل و خرج کردن در همه جای دنیا سخت است. کمر شکن است. کجای دنیا مردمش راحت پول در می آورند (اکثریت اجتماع را عرض می کنم) بدون زحمت بازو یا ذهن؟ اگر این روزمرگی ها فشار بیاورند و ما را از انجام نقش پدر، مادر، فرزند، دوست و غیره باز دارند ما خودمان راهی می یابیم تا فشار حاصله را دور بزنیم. مثلا من برای اینکه فرزندم در مدرسه ای بهتر درس بخواند دو ساعت بیشتر کار می کنم. این راه حل من است برای دور زدن فشاری که نمی گذارد من نقش پدری دلسوز در خانه داشته باشم. یا من برای اینکه خواهرم راحت باشد علیرغم خستگی شدید خودم او را به کلاس نقاشی اش می رسانم. ما در حوزه زندگی کوتاه مدت خود راه های خوب و زیادی می یابیم تا فشارهای حاصله را دوربزنیم ولی همینکه مسئله به حوزه زندگی بلند مدت خود یا دیگران می رسد به دلیل نداشتن دانش و آگاهی نمی توانیم کاری بکنیم. گناهش را آنوقت می اندازیم گردن روزمرگی.
-مردم تحت فشار حکومت دست و بال شان برای هر تغییری بسته است:
قبلا در پستی دیگر مسئله تغییر را بررسی کرده ام.
بسیار خوشحال خواهم شد در این زمینه نظرخودتان را بیان بفرمائید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن (۴)
توی راه برگشت یک دو ساعتی که گذشت صحبت کشید به زنان ایران.
-توی ایران مردها زنها را کتک می‌زنند؟
-بعضی از مردهای نفهم بله. ولی تعدادشان نسبتا کم است.
-درست است که مردها می‌توانند زنهای شان را در خانه حبس کنند؟
-بابا ای ولله! تو این اطلاعات کامل را از کجا آورده ای؟
-جولی به من گفته. توی کالج با یک خانم پاکستانی مسلمان دوست بوده.
-آهان. که اینطور.
-ازدواج تو هم اجباری بود؟
-نه جانم عاشقانه بود.
-جولی می‌گفت آنجا (نمی‌دانم منظورش کجا بود، دیگر درست و حسابی به حرفهایش گوش نمی‌کردم) دخترها را نه ساله شوهر پیر می‌دهند.
-راستی جیمز، یک قهوه می‌خوری مهمان من؟
و بدینسان بود که خدا کمک کرد و جیمز با دیدن صندوق‌دار ملیح و مودب و چشم‌بادامی کافی‌شاپ از فکر زنان ایران و خاورمیانه بیرون آمد! هر نیم دقیقه یک بار بلند می‌شد می‌رفت به بهانه سفارش چیز دیگری یا پرسیدن قیمتی با دخترک به لاس زدن! دخترک هم تا توانست کیک و خوردنی تپاند توی پاچه این بنده خدا. خوب شد من باید فقط قهوه را حساب می‌کردم نه بیشتر. من هم خدا را شکر کردم که چشم بادامیان را آفرید!

وقتی راه افتادیم یک پنجاه شصت کلیومتری که رفته بودیم و جیمز داشت با حرارت فراوان قانون حضانت اطفال اینجا را با مکزیک مقایسه می‌کرد، نور قرمز و آبی تند و چرخانی که از یک ماشین پلیس ساطع می‌شد، از پشت سر به ما حالی کرد که پای جیمز بیش از حد به پدال گاز تویوتای بدبخت فشار آورده. کنار زدیم و همان داستان آشنای «جناب سروان غلط کردم و دیگر تکرار نمی‌شود» ایرانی منتها این بار بین دو هموطن کانادائی و با عبارات متمدنانه. چک کردن شماره گواهینامه و ثبت ماشین و الکل نخوردن راننده و این حرفها حدود یک ساعتی وقت‌مان را گرفت و جناب سروان که بانوئی بسیار زیبا و با کمال و جمال بودند با کلی غمزه و «دیگر تکرار نشود» و «همین یک بار است» مدارک جیمز را به دستش دادند که برود. جیمز هم تشکر بلندبالائی کرد و چشمکی نثار «پلیس بانو» نمود و حضرتش با ناز و کرشمه سوار ماشین پلیس شان گشتند.
جیمز هم انگار که دنیا را به او داده باشند گفت

-اگر نامزد نداشتم سعی می‌کردم باهاش رفیق بشوم.
-هوم م م م م م
-تکه مالی بود.
-هوم م م م م م
و من همچنان در فکر که نگاه مرد به زن همان نگاه ابزاری از بالا به پائین است، حتی در این گوشه متمدن دنیا. این بابا هم که نامزد دارد و عاشقانه نامزدش را می‌پرستد (بقول خودش) با دیدن دخترکی چشم بادامی دل از کفش می‌رود و شروع به موس موس کردن گرد و ور دخترک می‌کند و با چشم و ابرو قربان صدقه پلیس زن می‌رود تا جریمه نشود! بگذریم.
با رسیدن ما به شهرمان دلم آرام گرفت و گفتم که خدایا شکر که تمام شد. فقط وقتی که من را داشت پیاده می‌کرد پرسید:
-راستی توی کشور شما اگر مردی مسلمان بشود باید ختنه‌اش کرد؟
-...
-ولی این که خیلی درد دارد.
-...
-حالا چه جوری ختنه‌اش می‌کنند؟
درب ماشین را به هم زدم و پریدم توی ساختمان‌مان. همین من مانده که سر پیری بیایم برای جوانک توضیح بدهم که مرد گنده تازه مسلمان را چگونه باید ختنه کرد! شما بودید چه می‌گفتید؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن (۳)
-شما توی کشورتان یخچال دارید؟
-ببخشید؟ شوخی می‌کنی؟
-نه جدی می‌گویم. یخچال دارید؟
-نخیر ما اصلا غذا نمی‌خوریم که یخچال بخواهیم! ما همه با بادهوا زنده هستیم!
-شوخی نکن دیگر.
برای حضرت ایشان تعریف و تبیین کردیم که هر کالای غربی همزمان و بعضی مواقع زودتر از آنچه راه خود را به بازارهای غرب می‌یابد سر از بازارهای خاورمیانه در می‌آورد و ملل محروم هم به دلیل پول یا مفت نفت که زیر دست و پای‌شان ریخته از خرید هیچ آشغالی با مارک خارجی مضایقه نمی‌کنند.

-شما چقدر نفت می‌فروشید؟
-حدود چند میلیارد دلار در سال. اگر اشتباه نکنم کمی کمتر از چهار میلیون بشکه در روز سهمیه فروش نفت ما در اپک است.
-نه بابا! خانواده شما را می‌گویم.
-(یک نگاهی به او انداختم ببینم نکند دارد با تلفن همراهش با کس دیگری حرف می‌زند! بعد دیدم که خیلی معصومانه دارد من را نگاه می‌کند!) خانواده ما؟ مگر خانواده ما چاه نفت دارد؟
-مگر هر قبیله‌ای در خاورمیانه چاه نفت خاص خودش را ندارد؟
-جیمز؟ به فروشنده‌ای که برایت این حشیش ناب را می‌آورد بگو برای من هم بیاورد! در ثانی نباید امروز صبح حشیش می‌کشیدی قبل از رانندگی.
-من سیگار هم نمی‌کشم.
-پس این مزخرفات چیست که می‌گوئی؟
-در همان کتابی که به تو گفتم خواندمش.
-(زیر لب مقادیر زیادی فحش ناموسی به زبان شیرین فارسی نثار نویسنده آن کتاب و آباء و اجداد محترم‌شان کردیم!) ببین جیمز ما توی ایران قبیله‌ای زندگی نمی‌کنیم.
-که اینطور.
-بله. در ضمن نفت و دیگر معادن در ایران طبق قانون اساسی در دست دولت است.
-چند سال پیش یک نفر از «اردن» به من گفت که ما هر‌کدام در حیاط خانه‌مان یک چاه نفت داریم.
-اردن که نفت ندارد بابا. سرکارت گذاشته.
-جان من؟
-آره بابا.
-عجب. چرا به من دروغ گفته؟
-مهم نیست.
-چرا خیلی هم مهم است. من در زندگی‌ام خیلی کم دروغ گفته‌ام. تو چرا می‌گوئی مهم نیست؟
-بابا حالا یک چیزی گفته و رفته طرف. ول کن.
-همه در خاورمیانه مثل تو فکر می‌کنند؟
-که چی؟
-که دروغ گفتن مهم نیست؟
-نه بابا. ول کن. طرف خواسته با تو شوخی بکند.
-من که با او شوخی نداشتم.
-(یا حضرت ایوب ادرکنی! این یارو خیلی قضیه را جدی گرفته!) اصلا فراموشش کن. راستی گفتی سگ جولی قرار است کی بزاید؟
-توی ماه مارچ. دکتر گفته که «استیسی» (همان سگ نامزد جناب ایشان) چهار قلو حامله است ولی جولی می‌گوید که بنظر می‌آید بیشتر باشد. تو تا حالا چند نفر را کشته‌ای؟
-ببخشید؟
-خوب اگر نمی‌خواهی نگو ولی اگر مرتکب جنایات جنگی نشده باشی اینجا تحت پیگرد نیستی.
-مادر ... (با عرض پوزش! خیلی عصبانی بودم) مگر من قاتل هستم؟ این حرفها چیست که می‌زنی؟
-عصبانی نشو. مگر خودت نگفته بودی که بین ایران و عراق جنگ بوده؟ شش سال؟
-هشت سال. خوب که چی؟
-خوب مگر تو نجنگیدی؟
-من به ریش پدرم خندیدم که جنگ کرده باشم (البته یک عبارت معادل «خندیدن به ریش پدر» را بکار بردم برایش. اینجا منظور دقیقم را ترجمه کرده‌ام!). تو حالت خوب است؟ نکند توی لیوان قهوه‌ات ودکا ریخته بودند؟ اینجوری است دور بزنم برویم همانجا من هم یک لیوان از همان قهوه مخصوص بگیرم بخورم حالم جا بیاید.
-یعنی تو برای دفاع از شرافت قبیله‌ات نجنگیدی؟
-حضرت آی کیو! عرض کردم که در ایران مردم قبیله‌ای زندگی نمی‌کنند.
-یعنی تو به جنگ نرفتی؟
-نخیر نرفتم.
-ولی تو که گفتی سربازی اجباری رفته‌ای برای سه سال.
-دوسال.
-همان، حالا هرچی.
-من بعد جنگ سربازی اجباری رفتم. آدم هم نکشته‌ام.
-مردم در خاورمیانه زیاد همدیگر را می‌کشند؟-(انصافا این یک سوالش درست و حسابی بود. نمی‌دانستم چه بگویم) در بعضی جاهای آن آره.
-تو تا حالا دیده‌ای که کسی کسی را بکشد؟
-نخیر.
-چرا مردم در عراق دارند همدیگر را می‌کشند؟
-نمی‌دانم.
-خیلی عجیب است که مردم یک کشور غیرنظامیان همان کشور را بکشند (این را راست می‌گفت بخدا!).
-آره عجیبه.
-فرق شیعه و سنی چیه؟
-(یا جده سادات به دادم برس!)
یک نیم ساعتی تفاوت شیعه و سنی را برای آقا بیان کردیم. گمان کنم فهمید چون گفت
-بلقیس (همان خانم مترجم عراقی مذکور در پاراگراف اول که گلوی فک و فامیل جیمز پهلوی او گیر کرده) شیعه است.
-خوب به سلامتی. مبارک است. ببین خروجی شماره چند را باید خارج شوم؟ حواست هست؟
و نقشه را به دست او دادم تا بلکه چند دقیقه‌ای دم فروبندد. بماند که گم شدیم و چند ده کیلومتری دور خود چرخیدیم در یکی از شهرهای اطراف و پرسان پرسان خرک لنگ (تویوتای ۲۰۰۶!) را به مقصد رساندیم. کارها را انجام دادیم (یعنی بلا‌نسبت عین حمال کارکردیم. قرار بود که نظارت کنیم ولی چون آن دو‌تا کارگر شرکت حمل و نقل خیلی سریع! کار می‌کردند من و جمیز هم دست به کار شدیم تا کامیون را پر کردیم و الا باید شب را همانجا می‌ماندیم. حالا اگر سوزان با من به ماموریت آمده بود یک چیزی، فقط نظارت می‌کردم و شب هم همانجا می‌ماندیم با او ولی با جیمز اصلا و ابدا و عمرا! بگذریم!).
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن (۲)
توی دلم یک حمد و قل‌هوالله ی خواندم و دل به ذات حق سپردم که پروردگارا! این بابا باز هم شروع کرد! خدایا این مصیبت را خودت صبر عطا کن که امروز باید هشت نه ساعت درباره خاورمیانه با کسی حرف بزنم که تا حالا پایش را از همین استانی که در آن زندگی می‌کند فراتر نگذاشته و می‌گوید تلویزیون چیز خوبی است چون هاکی و بیس‌بال و فوتبال(آمریکائی)‌ پخش می‌کند و معتقد است آلمان یک کشور عقب افتاده اروپائی است در مقایسه با ما (یعنی خودشان)! بار الها من را ببخش هر آنجا که ظلمی به مظلومی کردم، هر آنجائی که نمی‌دانم کجاست ولی به بادافره (=مجازات) آن گناه دچار این موجود آی کیو بالا! شدم. خلاصه دعائی کردم در دلم و به خودم فوت نمودم.
حالا ما هی می‌خواهیم صحبت را بکشانیم به جوجو و هاپو و هوای سرد و این حرفها، این طرف ول کن نیست که نیست. فهمیدم که باید نقش همان بدبختی را بازی کنم که راننده کامیون قرار از کف داد و گفت:«دیگر گ..ز...ی!» و چاره‌ای ندارم الا که هشت نه ساعت سعی کنم مودب باشم و به سوالات عالمانه و فکورانه این یارو درباره خاورمیانه جواب بدهم.
-شما کشورتان خیلی داغ است؟
-نخیر بعضی قسمتهای داغ دارد ولی جزء مناطق معتدل طبقه‌بندی می‌شود.
-معتدل هستید؟ پس در زمستان چکار می‌کنید با لباس عربی بلند‌تان؟ (دشداشه عربی را می‌گفت بنده خدا!) سردتان نمی‌شود؟
-ما عرب نیستیم. در قسمت جنوب غربی کشور استانی عرب نشین وجود دارد فقط. آنجا هم که زمستانش حداکثر بارانی است.
-ااااا؟؟؟؟ شما عرب نیستید؟
-نخیر قربان ما عرب نیستیم.
-مگر خاورمیانه‌ای‌ها عرب نیستند؟
-نه همگی شان. بسته به تعریف خاورمیانه می‌توان گفت که ایران بزرگترین استثناء است.
-پس شما در خیابان‌های‌تان شتر ندارید؟
-شتر؟
ـآره شتر.
-چه ربطی دارد؟ شتر مال بیابان است.
-مگر خاورمیانه‌ای‌ها شتر ندارند؟
-ببین عزیز دلم این فکر همانقدر اشتباه است که من فکر کنم در کانادا خلائق روی رودخانه یخ‌زده‌ای زندگی می‌کنند و هرکدام سوراخی در یخ ساخته‌اند و زیر آسمان ابری خاکستری نشسته‌اند ماهی بگیرند! یا تصور کنم آمریکا هنوز همان کشوری است که «کلینت ایستود» و «جان وین» در فیلم‌های وسترن زمان جوانی‌شان نشان داده اندش.
-آهان، که اینطور.
-بعله.
-تو تا حالا شتر دیده‌ای؟
-بله قربان یک بار توی باغ وحش دیده ام و ....
-باغ وحش؟ شتر؟ اصلا مگر توی کشور شما باغ وحش هم هست؟
- (دندان قروچه کردم و جوابش ندادم) یک بار هم بچه بودم با پدر و مادرم داشتیم می‌رفتیم کرمان در جنوب شرقی کشور که ماشین پدرم جوش آورد کنار جاده و رفتیم از یکی از روستاهای اطراف کمک بگیریم و آبی بیاوریم سر ماشین که در آن روستا چندتائی شتر دیدم. همین. (نگفتم به او که گاه گاهی کود فروشان دوره گرد با قطار شتر از محله‌ ما می‌گذشتند و کود حیوانی می‌فروختند برای باغچه‌های مردم. گفتم آبرو ریزی می‌شود!)
-ماشین پدرت؟ مگر ماشین دارید آنجا؟ چه مدلی بود؟
-یک مدل خاص تولید خود ایران، نامش پیکان است.
-اااااا بابا! شما‌ها ماشین هم تولید می‌کنید؟
-(دندان قروچه!)-
من تا حالا خیال می‌کردم شما عرب هستید. خطتان هم آخر عربی است.
-اولا که تصویری که شما از «عرب» در ذهن دارید مال صد صدوپنجاه سال پیش است. دوما...
-جولی (نامزد مربوطه!) یک کتاب از پدرش گرفته‌بود که بخواند درباره خاورمیانه، این چیز‌هائی که من می‌دانم مال همان کتاب است.
-اسم کتاب چیست؟
-یادم نیست ولی پدر جولی می‌گفت که مراقب این کتاب باشید که خیلی قدیمی و با ارزش است.
-آهان فهمیدم. خوب. دوما خطی که اکنون اعراب به آن می‌نویسند را پس از حمله آنان و فتح شدن ایران،‌ ایرانیان برای ایشان ابداع کردند که قبل از آن خط کوفی داشته‌اند.
-خط چی؟
-هیچی بابا. تو گرسنه‌ات نیست؟ یک جا از این بین راهی‌ها نگه دار صبحانه بخوریم.
جای شما خالی وسط بر و بیابان و در سرمای خدات درجه زیر صفر قهوه‌ای به بدن رساندیم با ساندویچ تخم‌مرغ و گوشت یک موجود کثیف که بسیار لذیذ هم بود. جیمز گفت که با معده پر خوابش می‌گیرد. خواست که من یک دو ساعت رانندگی کنم. من هم از خدا خواسته که یک ماشین ۲۰۰۶ را وسط بزرگراه بتازانم و مثل ندید بدید‌ها هی به دگمه‌ها و شاسی‌های داخل ماشین ور بروم! بگذریم.
-اگر شما عرب نیستید پس چرا مقامات کشورتان لباس محلی عربها را می‌پوشند؟
-(خدایا! توبه از همه گناهان کرده و نکرده! خدایا! من چندسال دیگر باید در این دیار غربت بمانم که بتوانم با سوزان به ماموریت بیایم نه با این مخ شرق شناسی؟؟!!) آنها روحانی هستند، مثل پدران مقدس شما که لباس مخصوص پیشوایان دین بر تن می‌کنند. این هم لباس فرم روحانیون مسلمان است.
-اااا؟ جدا؟
-بله.
-پس مردم شما چه می‌پوشند؟
-همان چیزی که همه مردم در جهان می‌پوشند.
-آهان.
-بعله.
-چطور است که شما مسلمان هستید ولی عرب نیستید؟
-بابا خوش انصاف! مگر همه مسلمانان عرب هستند؟
-من اینطور فکر می‌کنم.
-(تو غلط می‌کنی با آن همه مطالعات گسترده‌ات! تازه چند روز پیش قمپز در می‌کرد که راهنمای دوستان و آشنایانش است در زمینه سیاست‌های جرج بوش در منطقه! خدایا منطقه و سیاست‌های آن را به تو سپردم!) نه، ببین عزیز من، هرکس که مسلمان است عرب نیست. مثلا اندونزی بیشترین تعداد مسلمان جهان در یک کشور را دارد ولی عرب نیست.
-صحیح
-بله، هر عربی هم مسلمان نیست، مثلا در لبنان و در قسمتی از سوریه عربهای مسیحی زندگی می‌کنند و یا اگر اشتباه نکنم در بخشی از اسرائیل می‌توانی عربهای یهودی‌تبار بیابی.
-عجب!
-بعله.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن (۱)
این جیمز همکار‌ما همانقدر از خاورمیانه می‌داند که من از کشور مالاوی در آفریقا می‌دانم! اضافه کنید به اینکه فلان فامیل دور نامزد آمریکائی ایشان (مثلا پسر «خاله ملوک» مامانش اینا!) هم در عراق در حال جنگ باشد (البته طرف ظاهرا مکانیک خودروهای سبک است در یک پادگان نظامی‌ و تنها احتمالی که برای مجروح شدن ایشان وجود دارد این است که خدای نکرده آچارپیچ‌گوشتی شان در برود و دست مبارک‌شان «اوخ» شود! درضمن ظاهرا توی آن پادگان یک خانم مترجم عراقی هست که گلوی این پسر «خاله‌ملوک» مامانش اینا بدجوری پهلوی سرکار خانم مترجم باشی گیرکرده). این بابا (جیمز) هم دیده اولا الان است که از سمت پسرخاله مادرخانم آینده‌اش با خاورمیانه‌ای‌ها فامیل شود و ثانیا برای صحبت با «نامزد بانو»‌ ی خودش و مادرزن آینده نیاز به شناخت از خاورمیانه دارد، هر وقت یقه بنده را که معمولا مشتریان شرکت به دست می‌گیرندش آزاد می‌یابد می‌پرد می‌چسبدش که یاالله بیا و به سوالات من جواب بده. بنده هم که ترجیح می‌دهم انرژیم را برای کار و پول در آوردن استفاده کنم همیشه طرف را سر می‌دوانم. در هر حال باز به غیرت جیمز که دارد سعی می‌کند خاورمیانه را یک جوری توی آن کله‌اش فروکند، من یکی که از مالاوی همینقدر می‌دانم که خانم مادونا چندی پیش به این کشور رفت و یک بچه را به فرزندخواندگی قبول کرد. همین!
جمعه قبل رئیس شرکت به جیمز ماموریت داد که به یکی از شهرهای این اطراف (حدود سه تا چهار ساعت رانندگی فاصله‌اش است تا ما، می شود حدودا چهارصد کیلومتر) برود و شخصا بر بار شدن و حمل یک سری میز و صندلی دست دوم اداری که برای شرکت خریده است نظارت کند تا مبادا بعدا ناچار شویم کلی هزینه پس فرستادن صندلی‌های شکسته و پاره کنیم. جیمز اما رفت یک پچی با رئیس شرکت زد و دیدم که طرف من را احضار نمود. «فلانی جیمز صبح دوشنبه عازم است. می‌خواهم تو هم با او بروی». معلوم شد که این بابا دیده که چهار ساعت رانندگی رفت و چهار ساعت رانندگی برگشت آن هم در اتوبان لم یزرع یخ زده پر برف خسته‌اش می‌کند رفته گفته فلانی را هم با من بفرستید که من پشت فرمان خوابم نگیرد و با گپ زدن با او (یعنی من!) خستگی‌ام در رود!
رئیس هم که مثل همه جای دنیا از آشنایان دور یکی از فک فامیل‌های جیمز است کله کچل خود را تکان داده و گفته «باشه. فلانی را هم با تو می‌فرستم». کلی توی دلم بد و بیراه بار رئیس کردم که مردک پدر سوخته قزوینی پسند! وقتی می‌خواهی قرارداد ببندی با آن یکی شرکت که شش ساعت تا ما فاصله دارد، سوزان را می‌اندازی بالا و باخود می‌بری چیه؟ که سوزان منشی شرکت است و باید در موقع عقد قرارداد باشد! ما هم که بلانسبت خر تشریف داریم و نمی‌فهمیم که تو چرا منشی روسی‌الاصل بیست و هفت ساله شرکت با قد ۱۸۳ و هیکل (... استغرالله!) را برای عقد قرار‌داد می‌بری‌اش. نوبت ما که می‌شود برای تحویل گرفتن میز و صندلی فکسنی‌ دست دوم، من را می‌اندازی تنگ یک نره‌خر سبیل کلفت مثل جیمز؟ الهی کوفتت بشود این سوزان سوزان! اینجا بود که یکی از بارزترین مثالهای تبعیض شغلی! و تبعیض جنسی! در این کشور آزاد را با تمام وجود حس کردم!
خلاصه صبح دو‌شنبه ساعت شش صبح عازم مسافرت شدیم. جیمز آمد دم در خانه دنبالم. وقتی نشستم توی ماشین هنوز کمربند ایمنی را نبسته بودم که جیمز پرسید:
-خیلی سرد است بیرون؟
-آره بابا آدم یخ می‌زند.
بخصوص تو که از یک کشور صحرائی و داغ می‌آئی به این سرماها عادت نداری. -
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
روزنامه‌های ما و اخبار خارجی‌شان
در دنیای غرب مهمترین سرمایه‌ای که یک موسسه می‌تواند برای خود دست و پا کند اعتماد مشتریان خود است. اگر مشتریان به شرکتی اعتماد داشته باشند یعنی کسب و کار آن شرکت رو به راه است و اگر چنین اعتمادی وجود نداشته باشد یا از دست برود کمترین کاری که موسسه می‌کند اخراج همراه با های و هوی مدیران ارشد آن است به نشانه تنبیه‌شان و الا که ورشکستگی عاقبت حتمی چنین شرکتی است.
مطبوعات و رادیو تلویزیون‌ها هم از این قاعده مستثنی نیستند و از آنجائی که تماما توسط بخش خصوصی مدیریت می‌شوند نهایت سعی خود را بکار می‌بندند که اولا اخبار را با سرعت هرچه بیشتر و قبل از سایر رقبا به اطلاع مردم برسانند و درثانی مو لای درز خبری که پخش می‌کنند نرود. همان یک دو شبکه تلویزیونی و رادیوئی هم که بودجه خود را از دولت می‌گیرند در رقابت با دیگر همنوعان بخش خصوصی خود در تلاش هستند تا در تهیه و پخش خبر به دو اصل سرعت و دقت وفادار بمانند.
به همین دلیل است که وقتی خبری در رسانه‌ای در اینجا منتشر می‌گردد معمولا انواع «اما» و «اگر» ها و «ممکن است» و «بنظر می‌آید» قاطی خبر شده مگر اینکه بنیان خبر رسیده آنچنان محکم باشد که هیچ بنی بشری نتواند آن را به چالش بکشد. مثلا اگر خبر درباره کشف داروئی برای سرطان است متن خبر حتما ذکر می‌کند که «بنا به ادعای» مدیر پروژه «بنظر می‌آید» محققان فلان دانشگاه «توانسته‌باشند» در شیوه درمان بهمان نوع سرطان به «پیشرفت‌هائی» نائل آیند. تیتر خبر هم ذکر می‌کند که «امید تازه» در درمان سرطان بهمان.
حال این خبر وقتی به مطبوعات ما می‌رسد ناگهان تبدیل می شود به یک چیز قطعی، «درمان سرطان بهمان»! و تمام «اما» و «اگر»‌ها و «ممکن است» ها برداشته می شوند و خواننده بیچاره خیال می‌کند که دیگر تمام شد و بشر توانست در مواجهه با سرطان یکی دیگر از قلل رفیع پیشرفت را فتح کند! کار موقعی خراب‌تر می‌گردد که خبر اصلی بار خبری‌چندانی نداشته باشد ولی با یک کلاغ چهل کلاغ فنی، رسانه غربی آن را برای ارائه به خوانندگان خود آماده کرده باشد و آنگاه یکی از روزنامه‌های ما با ترجمه خبر باعث گیج شدن هرچه بیشتر مخاطب ایرانی می‌گردد.
باز شاید مردم ندانند که یک نسخه روزنامه معتبر در غرب دارای انواع و اقسام بخش‌ها است. مثلا بخش سیاسی، داخلی، اقتصادی، اتومبیل،‌ آشپزی، زندگی بهتر، ورزشی و ... این باعث حجیم شدن روزنامه می‌گردد به نحوی که فقط یک بخش آن، حجم کاغذی اندازه یک نسخه روزنامه معمولی ما دارد. مسلما اگر مثلا بخش ورزشی روزنامه خبر از برهم خوردن یک بازی فوتبال بین دو تیم آفریقائی به دلیل کودتا در آن کشور می‌دهد، این یک خبر ورزشی است و نه سیاسی. این خبر را نمی‌توان (=نباید) برداشت و به عنوان یک خبر سیاسی ترجمه کرد و به مخاطب داد. این خبر در قسمت ورزشی روزنامه آمده و اعتبار یک خبر ورزشی را دارد و نه سیاسی. اخبار مربوط به هر زمینه در همان بخش اعتبار دارند و لاغیر.
مورد دیگر اینکه هرکس بخواهد به ترجمه خبرش بار سنگین‌تری بدهد از عبارت «روزنامه وزین» یا «خبرگزاری مهم» استفاده می‌نماید. این نیز عادتی مذموم است.
ظاهرا در کار رسانه‌های ما بیش از آنکه دقت مد نظر باشد سرعت مهم است. مخاطبان هم که ... (بابا اصلا ولش کن. یک چیزی می‌گویم توهین به این و آن تلقی می‌شود. بی خیال!)
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
فحش به "اینا" و کتاب خوانی
کم نشنیده ایم که اطرافیان ما به "اینا" فحش و بد و بیراه می گویند. از انقلاب سال پنجاه و هفت بیست و هشت سال (چند روزی کم) می گذرد. چیزی در حدود 10220 روز (ده هزار و دویست و بیست روز). فرض می کنیم که آقا یا خانم "ایکس" که مخالف "اینا" هم هست از آن زمان تا کنون هر روز فقط یک وفقط یک فحش به "اینا" داده باشد.
اگر آقا یا خانم "ایکس" در این بیست و هشت سال بجای هر فحش به "اینا" که بر سر زبانش می آمده فقط یک صفحه کتاب می خواند (فرق نمی کند چه کتابی)، یعنی بجای هر فحش، یک صفحه کتاب در روز، الان باید حدود چهل کتاب دویست و پنجاه صفحه ای خوانده باشد!
فحش دادن راحت است. کنترل مغز و اعصاب در هنگام عصبانیت و جهت دهی مثبت به خشم است که امری است مشکل. مردم ما همیشه می گویند "آخر ما چکار کنیم؟ از دست ما چه کاری بر می آید؟" خواندن کتاب که بر می آید؟ نه؟
(این پست خیلی ایده آل شد، خودم می دانم!!!!)
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
سریالهای آبکی، سطح فکر‌های الکی
در‌باره اینکه چرا سریال‌های تلویزیونی ما (مثلا باغ مظفر، شبهای برره،‌ نرگس، پاورچین و همینطور بروید به سالهای قبل) همواره از کیفیتی پائین برخوردار بوده خیلی حرفها زده شده. از ضعیف بودن متن نمایش بگیرید تا همکاری نکردن عوامل تولید با کارگردان تا سانسور و اعمال نفوذهای مقامات مختلف در داخل صدا و سیما و خارج از آن. مطلبی که به آن پرداخته نشده (یا کمتر شده) مخاطب این برنامه‌های نمایشی است.
وقتی که فردی با نمایش، فیلم یا داستان مواجه می‌شود باید بتواند با شخصیت‌های داستان «همذات پنداری» نماید. یعنی بتواند چیز مشترکی بین خود و ایشان بیابد و در ذهن خویش توانائی جایگزین کردن خود با آن شخصیت خاص و نگاه به دنیا از زاویه چشم او را داشته باشد. به همین دلیل است که ما به «رستم و سهراب» گوش می دهیم اما فلان افسانه که متعلق به کشور ما نیست نظر ما را جلب نمی‌کند. در «رستم و سهراب» ما با قهرمانانی ایرانی سر و کار داریم که می توانیم هر زمان که اراده کنیم خود را به جای یکی از آنها (حتی آدم بد داستان)‌ بگذاریم و واکنشها و احساسات‌شان را درک نمائیم چون مثالهائی از شخصیت «رستم» گونه و «سهراب» گونه را دیده‌ایم و می‌دانیم حدود واکنش و احساسات آنان به مشکلاتی که داستان تعریف می‌کند چه خواهد بود. ولی در یک افسانه متعلق به ملل دیگر ما معمولا پیش زمینه‌های تاریخی و جغرافیائی و مذهبی را نداریم تا بفهمیم که فی‌المثل چرا دراکولا از صلیب می‌ترسد و عقب می‌کشد. در اینجا ما دراکولا را درک نمی‌کنیم و از کارش گیج می شویم.
نمایش‌های تلویزیونی از آنجا که باید با عامه مردم، آن بدنه عظیم اجتماع، صحبت کنند ناچار هستند که داستان و شخصیت‌ها را قدری پائین بیاورند تا تعداد بیشتری از مخاطبان بتوانند با آن‌ شخصیت‌ها همذات پنداری کنند. به دیگر سخن این نویسنده و کارگردان نمایش‌ها هستند که ابتدا نگاه می‌کنند سطح فکر مخاطبان‌شان چقدر است و بعد داستان را و شخصیت‌ها را بر اساس آن سطح فکر می‌سازند. اگر دغدغه ذهنی بخش عمده‌ای از مردم تلاش برای شوهر دادن و زن گرفتن بچه‌های‌شان است پس مسلما می‌توانند با شخصیت‌های داستانی که حول محور ازدواج و مشکلات آن شکل می‌گیرد چیز مشترکی بیابند و با آنان همذات‌پنداری کنند. برای کسانی که نقل محافل‌شان این است که فلان کس چگونه بر سر بهمان کس کلاه گذاشت، داستان خارج کردن یک خانه بزرگ و قدیمی پدری از چنگال وراث چیزی است که آنها را هر شب پای تلویزیون می‌نشاند.
بخش عمده‌ای از آنچه سریال‌های تلویزیونی به ما نشان می‌دهند همان چیزی است که ما مخاطبان آن سریالها طالبش هستیم. این سریالها آئینه جامعه ما است. انکار نمی‌کنم نقش تمام عواملی که در ابتدای نوشتار آوردم را. آنها هم عوامل مهمی هستند و تاثیر‌گذار. این نشان دهنده میدان مینی است که نویسندگان و کارگردانان و تهیه کنندگان و باقی دست‌اندرکاران ناچارند از آن بگذرند تا ما شب هنگام چیزی برای دیدن داشته باشیم (و صد البته تلویزیون بهانه‌ای برای پخش تبلیغ!).
نقش عواملی که همگی می‌دانیم از سانسور و اعمال نفوذ و نداشتن بودجه و ضعف فنی و ... هیچکدام به اندازه سطح فکر مخاطب مهم نیست. به یک نکته دیگر که گمان کنم جالب است نیز توجه کنید. درجه تائید یا غرغر هر فرد پس از دیدن تمام قسمتهای یک سریال می‌تواند زاویه نگاهی که فرد به دنیا دارد را تا قدری «لو» بدهد. اینکه وی تا چه حد توانسته در سریال خاصی «حل» شود نشان از عمق میزان همذات‌پنداری وی با شخصیت‌ها دارد. نیز اینکه فرد تا چه میزان ناراضی است از سریالی که به وی عرضه شده بیانگر این است که فرد یا با سطح فکری بالائی با سریال برخورد کرده یا با سطح فکری پائین تری از آنچه سریال در نظر داشته.
اگر سریالی لوس و بیمزه است، اگر به دام تکرار و تکرار و تکرار افتاده،‌ اگر آب بسته اند توی داستانش،‌ اگر هی دارند کشش می‌دهند، قسمت عمده‌ای از عیب کار متوجه ما مخاطبان است که بجای غذای درست و حسابی ذائقه‌مان از همبرگر و کالباس خوشش می‌آید. یادمان نرود که هدف اصلی گردانندگان هر تلویزیونی نشاندن ما مخاطبان در پای شبکه‌شان است. آنچه پخش می‌شود لاجرم آنچیزی است که ما می‌پسندیم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
از خون خود مایه گذاشتن
دیروز ماشینم روشن نشد. نمی دانم چرا ولی چندتا سرفه‌ کرد و دوباره خوابش برد. من هم که نسبتا دیرم شده بود پریدم یک تاکسی گرفتم بیایم سر کار. راننده تاکسی یک مرد میانسال مراکشی بود که حدود بیست سالی است که اینجا زندگی کرده. مثل همه راننده تاکسی های دیگر جهان شروع به صحبت کرد.
گفت که چندی پیش داشته توی خیابان می‌رفته که ناگهان متوجه یک ماشین خراب در حاشیه جاده می شود. فکر می کند که ممکن است راننده آن نیاز به این داشته باشد که با تاکسی خود را به جائی برساند. قدری جلوتر از آن نگه می دارد و در آینه نگاه می‌کند تا ببیند که آیا راننده اتومبیل خراب برای وی دست تکان می‌دهد یا نه. راننده اصلا تاکسی را نمی بیند چون درحال ور رفتن به موتور ماشین خود بوده است. در همان حال ناگهان موتور ماشین طرف آتش می گیرد وطرف بر روی زمین می‌افتد. این راننده تاکسی ما هم سریعا با مرکز فوریتها تماس می‌گیرد و خود از ماشین پیاده می‌شود تا به یاری آن بنده خدا برسد و با کپسول خود آتش را خاموش کند.

بالا تنه راننده آن ماشین سوخته بوده ولی نه شدید، از همان سوختگی‌ها که پوست آن بعد از مدتی تاول می‌زند و ور می‌آید و بعد خوب می شود. خلاصه آمبولانس و آتش نشانی و پلیس سر می‌رسند و کارهای لازم انجام می‌شود.
چندی بعد این راننده تاکسی راوی داستان در نزدیکی همان بیمارستان مسافری داشته و بعد از پیاده کردن وی تصمیم می‌گیرد سری به این بنده خدا بزند. وارد بیمارستان می‌شود و سراغ طرف را می‌گیرد. خوشبختانه قربانی بهوش بوده و بجز همان سوختگی نسبتا وسیع ولی نه عمیق ناراحتی دیگری نبوده. صحبت که می‌کنند معلوم می‌شود طرف از یکی از کشورهای جهان سوم است (اسم آن را اینجا نمی‌آورم) و آن روز از سرکار می‌آمده (در یک کارخانه کارگر بسته بند است) و عازم خانه بوده که می بیند ماشینش فرت و فرت می‌کند و بعد خاموش می‌شود. هلش می‌دهد به حاشیه جاده و شروع می‌کند با دست خالی ور رفتن به آن که ناگهان شلنگ بنزین ماشین در می‌آید و بنزین برروی موتور داغ می ریزد و بقیه را هم که می‌دانیم.

راننده تاکسی من با خنده‌ای تلخ می گفت که: «ما جهان سومی‌ها همه اینگونه‌ایم. چون دانش و بینش زندگی در ما به اندازه‌ای که باید نیست بر سر خود بلا نازل می‌کنیم و بعد ناچارا از جان خودمان برای دفع بلا مایه می‌گذاریم. آخر تو نمی‌دانی وقتی که ماشینت خراب می‌شود باید ابزار و آچار و پیچ‌گوشتی و از این دست داشته باشی تا شروع به رفع عیب کنی؟ اصلا مگر تو مکانیت هستی؟»

بعد ادامه می داد: «ما در همه کارهای‌مان اینگونه‌ایم. بدون ابزار و بدون دانش می‌خواهیم کاری را بکنیم که بعضا دیگران با دانش و ابزار هم به سختی از پس آن بر می‌آیند. بعد همچین که به کار گند زدیم و اوضاع بحرانی شد آنوقت از جان‌مان و خون‌مان می‌خواهیم مایه بگذاریم تا کار درست شود. خوب عزیز من از اول با ابزار و آگاهی به سمت کار برو».

دیگر دم محل کارم رسیده بودیم و با خداحافظی پیاده شدم. یادم آمد که در محله یکی از دوستانم یک حسن آقائی بود که از ابزار مختلف دنیا یک آچار دو‌سو داشت و یک انبردست قدیمی که روکش پلاستیک دسته‌هایش هم رفته بود. تمام خرت و پرت منزلشان و دیگر همسایه‌ها که به او مراجعه می‌کردند را با همان آچار و انبردست تعمیر می‌کرد. دست و بالش هم همیشه خدا زخمی و خونین بود. افتخار هم می کرد که یک بار چرخ ماشین نمی‌دانم کدام همسایه را با همین آچار و انبردست باز کرده و تعمیر نموده و جا‌انداخته است. البته بقول دوست من یک بخیه ده تائی هم همان روز وسط تعمیر ماشین مذکور روی ساعدش می‌خورد که انبردستش در رفته ‌بوده و ساعد به تکه‌ای فلز گرفته و شکافته.

با خودم گفتم ببین این همه کشته و خون و خون‌ریزی در جهان سوم که فقط یک نمونه‌اش را اکنون داریم در عراق می‌بینیم همه و همه بخاطر نداشتن «ابزار» و «بلد نبودن» است. خودمان دستی دستی بلائی بر سر خودمان می‌آوریم و بعد داد می‌زنیم که برای رفع بلیه باید از خون‌مان مایه بگذاریم. خون که توی شیر آب نیست که هر‌وقت خواستیم بازش کنیم و با آن خیابان را بشوریم و گلها را آبیاری کنیم. اگر کمی (فقط کمی) منطقی را که در برابر مشکلات کوچک و فردی‌مان زندگی مان در جهان سوم داریم به مسائل بزرگ‌مان تعمیم بدهیم دیگر نیازی نیست که سر رگ خود را بخاطر هر مسئله با‌اهمیت و بی‌اهمیتی باز کنیم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
کشتن دشمن یا خود؟
یکی از دوستان جبهه رفته در زمان جنگ تعریف می‌کرد که در گروهان آنها یک جوانکی بوده که مدام با فرمانده گروهان کل‌کل می‌کرده و هرچه می‌شده می گفته حاجی مهم نیست به فیض شهادت می‌رسیم.
یک بار که فرمانده گروهان داشته برای بچه‌ها نقشه عملیات را توضیح می‌داده و اینکه باید این کار را بکنند و آن کار را بکنند و از آتش تیربار دشمن پرهیز کنند و مراقب خمپاره ها باشند و از این قبیل، باز این پسره در می‌آید و می گوید که مهم نیست،‌ به فیض شهادت می رسیم. حاجی فرمانده گروهان که گرم توضیح دادن عملیات چند ساعت بعد بوده و ظاهرا گروهانش نقش حساسی را قرار بوده ایفا کند ناگهان از کوره به در می رود و با همان لهجه یزدی اش خطاب به طرف می‌گوید: «آقا جان ما آمده‌ایم اینجا با دشمن بجنگیم. تو اگر آمده‌ای اینجا خودکشی کنی اشتباه آمده‌ای. ما می‌خواهیم دشمن را بکشیم نه خودمان را. خیلی دلت می‌خواهد شر خودت را از سر این گروهان و من کم کنی؟ بسم الله،‌ چند ثانیه کله‌ات را از بالای این خاکریز بگیر بالا تا به فیض شهادتت برسی ما را هم از دست خودت راحت کنی که حواسمان را متمرکز عملیات و شکست دادن دشمن کنیم. زنده تو است که می‌تواند دشمن را بکشد و بترساند و فراری دهد و الا مرده تان که خاصیتی ندارد. سوار تانک شان می شوند و از روی جنازه شما می‌گذرند و کک‌شان هم نمی‌گزد. سپاه حق سرباز می‌خواهد نه جنازه».
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
تغییر
داشتم یک مقاله می نوشتم درباره اینکه مردم ما چرا با سیاست کاری ندارند که در یکی از بندهای مقاله دیدم مطلب این بند خودش به خودی خود یک مقاله کامل می تواند بشود. قید مطب اصلی را زدم تا بعدا سر فرصت بنگارمش. اما این پست مربوط است به «تغییر». سعی کرده ام تا حد امکان فشرده اش کنم که مطلب به درازا نکشد:
--------------------------------

کم نشنیده ایم این جمله یا مشابهات آن را که: «مردم ما تحت فشار حکومت دست و بال شان برای هر تغییری بسته است». راستش من از بیخ و بن با این نظر مخالف هستم. چرا؟ الان عرض می کنم.
از آنجائی که مردم ما تنها راهی که برای تغییر (یا حتی تائید) یک سیستم اجتماعی می شناسند آمدن به خیابان است و استفاده از زور، البته که نه حکومت فعلی ایران که هیچ حکومت دیگری در دنیا هم اجازه انجام کاری به آنها نمی دهد. به محض اینکه صحبت از ایجاد تغییر در کشور می شود سریع می گویند تو می خواهی ما را بفرستی جلوی گلوله. اصلا نمی دانم چرا تغییر در کشور من مترادف با گلوله و تنبیه است؟ اگر من می خواهم با این دختر ازدواج کنم (=تغییری در زندگی ام پدید آورم) سریعا خانواده من یا او مخالفت می کنند و بعضا اقدامات تنبیهی به مرحله اجرا می گذارند. اگر مدل موهای تان را (آقایان) یا لباس تان را (خانمها) تغییر بدهید دوستان و آشنایان آنقدر متلک و حرف بیخود بارتان می کنند که از کرده پشیمان گردید. نظر من برای اینکه کلاس درس بهتر اداره شود با تنبیه مدیر (حد اقل آن ریشخند) مواجه می شود چرا که من دانش آموزم و هیچ نمی دانم. به تغییراتی که دور و برتان اتفاق افتاده و به نوعی شما درگیر آن بوده اید فکر کنید. می بینید در اکثر مواقع به ازای هر تغییری که خواهانش بوده اید مجازاتی در موردتان اعمال شده. نه تنها انرژی گذاشته اید برای تغییر بلکه پاسوز مجازاتش هم شده اید. مثلا به نانوا گفته اید که اکبر آقا خارج از نوبت به دوستانت نان نده و در نتیجه اکبر آقا فردا دیگر جواب سلام تان را نداده یا نان غیر قابل خوردن دست شما داده. معلوم است در چنین جامعه ای که حتی تغییر مدل موهای سرت با مجازات دوستان تان همراه است اگر خواهان تغییرات سیاسی کلی باشید باید با گلوله جواب بگیرید.
اگر ما خواهان تغییر در ارکان بالای مدیریتی جامعه مان هستیم ابتدا باید یاد بگیریم که واکنش خودمان به تغییر به عنوان یک پدیده کلی و بعد نسبت به آن تغییراتی که خواهانش هستیم چیست. اگر من نمی پذیرم که فرزند نوجوان من کلاس نقاشی برود که «نتیجه حاج محمد عطری را چه به نقاشی و این قرطی بازی ها» پس نخواهم توانست با تغییر کنار بیایم. در دنیائی که کامپیوتر دارد به تمام سوراخ سنبه های زندگی افراد وارد می شود اگر من بگویم «ای بابا من پنجاه ساله که تا به حال بدون کامپیوتر زندگی کرده ام از این به بعد هم یک جوری سر می کنم» آنوقت معلوم می شود که دارم درمقابل پدیده «تغییر» جبهه می گیرم. اگر من خواهان این هستم که مدیرم با من بهتر برخورد کند و لحن بهتری را به کار گیرد (یک تغییر خاص) واکنش من چه خواهد بود؟ بر سر و کول مدیر سوار خواهم شد که «به مرده که رو بدهی به کفنش .....»؟
تغییر چیزی نیست که از بالا به پائین جامعه بغلطد بلکه بالعکس از پائین به بالا می رود. تغییر انرژی نیاز دارد همین است که نشانگر حرکت رو به بالای تپه است.
همه ما تا به حال درگیر تغییر در زندگی خصوصی مان بوده ایم، تلاش کرده ایم وزن کم کنیم،‌ سیگار را کنار بگذاریم، فلان خصوصیت اخلاقی مان را عوض کنیم و .... همه ما وزن سنگین مخالفت با تغییر را در داخل خود و یا حتی در خارج از خود حس نموده ایم. باید تا می توانیم کمک کنیم به خودمان و دیگران تا تغییراتی که مایل هستند را به راحتی و با انرژی کمتر انجام دهند. زور زیاد زدن برای هل دادن ماشین چندان کارا نیست. بهتر است ابتدا ماشین را خلاص کنیم و بعد با احتیاط ترمز دستی آن را بخوابانیم. آنوقت می توان با زور حتی یک نفر هم ماشین را تکان داد.
ما در درون خود از تغییر واهمه داریم. چرا؟ چون نمی شناسیم که این «تغییر» ما را به کدام سمت و سو می برد. به دیگر سخن ما از شرایط اطرافمان درک درستی نداریم که اولا بدانیم نیاز به تغییر داریم (مثلا خود را چاق نمی دانیم که فکر کنیم نیاز به وزن کم کردن داریم) دوما قدرت دید ما اجازه نمی دهد که ما ببینیم با ایجاد این تغییر به کجا خواهیم رسید (کم کردن وزن به من چه مزیتی می دهد؟). پس اولین گام در جهت بهبود این است که با مطالعه محیط اطرافمان تا می توانیم دید خود را باز کنیم و ببینیم تا چه مقدار به تغییر نیاز داریم. این باز شدن دید باعث می گردد که بتوانیم جهت و میزان تغییر مورد نیاز را هم درست تخمین بزنیم و دقیقا بفهمیم که با ایجاد این تغییر به کجا خواهیم رسید.
بیائید قبل از ایجاد هرگونه تغییر به مطالعه دقیق محیط و شرایط اطرافمان بپردازیم. مطمئن باشید در آن صورت تغییر موفقی در انتظارتان است.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
قوه مجریه، قوه مقننه، گوجه فرنگی
داشتم با همکارانم خدا حافظی می کردم که بیایم خانه دیدم "جیمز" من را صدا می کند. فهمیدم که باز سر خاورمیانه است. این بنده خدا یکی از فک و فامیل های نامزدش در آمریکا سرباز است و در ماموریت عراق به سر می برد. از همان ده دوازده ماه پیش که "جیمز" دوست دخترش را به "نامزد" آپ گرید کرد با دقت تمام خبرهای خاورمیانه را دنبال می کند.
وقتی وارد دفترش شدم خیلی مودبانه به من گفت که یک چیزی را نمی فهمد. پرسیدم چه چیز را؟ گفت امروز رئیس جمهور ایران رفته بوده به مجلس ایران؟ گفتم بله. گفت بصورت رسمی رفته بوده یا غیر رسمی؟ گفتم بصورت کاملا رسمی برای ارائه بودجه سال آینده شمسی مملکت. گفت ببخشید که من می پرسم ها ولی رئیس جمهور در ایران چکاره است؟ یعنی حدود و اندازه های قدرتش تا چه حد است؟ گفتم که رئیس قوه مجریه است و مسئول اجرای کارهای مملکت می باشد. درضمن طبق قانون اساسی دومین شخص پرقدرت مملکت است پس از رهبری. پرسید حدود اختیارات مجلس چیست؟ گفتم رئیس مجلس بالاترین مقام قوه مقننه در کشور است.
دیدم که دارد به صفحه مانیتورش نگاه می کند و با من من می خواهد سوالی بپرسد. گفتم بگو، ناراحت نباش. با خجالت پرسید که ببین من این را نمی فهمم که وقتی رئیس قوه مجریه به صورت رسمی به مجلس می رود "گوجه فرنگی" این وسط چه نقشی دارد؟
بعد مانیتورش را گرداند و خبر را نشانم داد! قضیه اینکه نمایندگان پرسیده بودند که چرا گوجه 3000 تومان است و احمدی نژاد گفته بود نخیر 1200 تومان است در میدان تره بار محله ما را واو به واو ترجمه کرده بودند لاکردارها و وسط خبرهای یاهو (اگر اشتباه نکنم) گذاشته بودندش! نگاه درمانده و پرسوالش را به من دوخت و منتظر جواب ماند. با تته پته گفتم خوب این یک ....یک.... می دانی یک....آهان،..... این یک مثال بود که نمایندگان مردم برای رئیس جمهورزدند تا از خرابی وضع تورم گلایه کرده باشند.
قانع نشد. پرسید مگر در ایران دولت مسئول گوجه فرنگی است؟ پس کارهای دیگرش را که می کند؟ برنامه های کلان کشور را که تعیین و نظارت می کند؟ آیا برای همه سبزیجات و میوه ها اینگونه است؟ مثلا سیر یا سیب زمینی؟ درثانی مگر ایران وزیر بازرگانی و کشاورزی و این حرفها ندارد که از رئیس جمهور که رسما در مجلس است برای ارائه بودجه نرخ گوجه فرنگی را می پرسند. قاعدتا باید در مجلس از نرخ تورم و این حرفها صحبت کنند نه نرخ گوجه فرنگی.
دیدم راست می گوید ولی ذهن غربی او نمی تواند وضعیت اقتصاد و سیاست ما را درک نماید. ادامه داد حالا او چرا با نمایندگان دهن به دهن شده؟ فکر می کنم می بایست بگوید که قضیه را با وزرا یا مشاوران کشاورزی اش مطرح می کند و آنان به مجلس پاسخ خواهند داد. دیدم ای بابا این طرف خیلی قضیه را جدی گرفته. البته حق هم دارد وقتی مشروح این بگو مگو توی یاهو منتشر شده پس لابد خبر مهمی بوده که آمده (ازدید او البته!)
گفتم ببین من باید بروم دیرم شده کاری نداری؟ فردا برایت همه چیز را توضیح می دهم. گفت وایسا یک لحظه، آقای رئیس جمهورتان گفته اند که در محله ایشان گوجه 1200 تومان است، حالا اگر کسی نتوانست به محله ایشان برود تا گوجه بخرد یا در شهرهای دیگر بود چه؟ آیا آنجا هم همین قیمت است؟ نماینده مجلس که می گوید این محصول 3000 واحد پول شماست (طفلک خیال کرده تومان واحد پول ایران است!) ادعای او با پاسخ رئیس جمهور دقیقا 250 درصد تفاوت دارد. این خیلی عجیب است. نماینده نمی تواند حرف الکی بزند چون در پرونده اش ثبت می شود و دور دیگر مردم به حزب او و خود او رای نمی دهند! رئیس جمهور هم همینطور، اگر چیزی را بدون حساب بگوید حزبش دیگر او را کاندید نمی کند! (طرز تفکر را حال می کنید جان من؟)
دیدم دیگر دارد کلافه ام می کند. گفتم ببین آقاجان من باید بروم کار و زندگی دارم. فردا صبح مثل بچه آدم یک قهوه بزرگ برای من بخر با کیک یزدی (اینجا به آن "مافین" می گویند!) تا بنشینم یک ده دقیقه ای برایت حسابی توضیح بدهم همه چیز را.
می دانید چه است؟ هی دارم فکر می کنم که فردا جواب این بابا را چه بدهم. آخر رئیس قوه مجریه چه ربطی دارد به گوجه فرنگی آن هم وسط جلسه رسمی قوه مقننه؟ من مخالف سوال و جواب از مسولین نیستم ولی خوب چطور به این بابا حالی کنم در ایران چه خبر است؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
آقای حسینی (۲)
به هر بد بختی ای بود درس را شروع کرد و داد هر کدام از شاگردان یک دو پاراگراف از کتاب تاریخ را بلند بلند بخوانند. نیم ساعتی که گذشت از قضیه و حال همگی به جا آمد دوباره حسینی مشغول صحبت شد و درس را توضیح داد. بعد پای تخته رفت تا با رسم یک دیاگرام حالی مان کند که در زمان ناصرالدین شاه چه نیروهای داخلی و خارجی به دربار ایران فشار وارد می کردند. وسط رسم دیاگرام بود که صدای بم داریوش که داشت این یک گندم مال من هرچه که دارم مال تو را می خواند سکوت کلاس را بر هم زد. بنده خدا حسینی مثل برق گرفته ها برگشت و نگاه پرسانش یک بار بر صورت تک تک همه ما مکث کرد. صدا مال واکمن جمال محبی بود که تازه خریده بودش و از دوستان نزدیک همان دو تائی بود که اول کلاس حسینی بیرون شان انداخته بود.
حسینی انگار که یک ببر گرسنه باشد به دنبال شکار به دنبال منبع صدا آرام به وسط کلاس آمد. صدا قطع شد ولی چند ثانیه بعد از دم پنجره سمت چپ دوباره صدای داریوش بود که سکوت کلاس را بر هم می زد. حسینی به طرف پنجره براق شد. با قطع صدا چشمان نجیب و جستجوگر شهرستانی اش دور کلاس گشت. اینبار صدا از پشت سر او می آمد. بچه های کلاس داشتند واکمن را در کلاس می گرداندند. حسینی برگشت ولی برخلاف تصور ما سر نیمکت نشینان که آماده بودیم برای چک و لگد، حسینی تلو تلو خوران رفت و روی صندلی اش نشست. صورتش سفید سفید شده بود. از آن شادابی گونه های قرمز بچه های شهرستان اثری نبود. همه یک لحظه مات و مبهوت توی چشمهای هم دیگر نگاه کردیم. به طور مبهمی فهمیده بودیم که اگر این بابا بلائی به سرش بیاید خونش پای همه ما است و خوش شانس باشیم که محمدی ناظم دک و پوزمان را خونین و مالین کند و از مدرسه با اردنگی بیرونمان بیاندازد و الا......
محمد فراهانی از آن گنده لات های کلاس با احتیاط از جایش بلند شد و رفت طرف حسینی و پرسید که آیا او حالش خوب است یا نه؟ حسینی بیچاره که نمی توانست صحبت کند با کله اشاره کرد که خوب است و محمد پرسید آقا آبی چیزی می خواهید که حسینی با چشم به طرف در اشاره کرد. محمد برای آوردن آب خارج شد و بعد با محمدی ناظم به کلاس بازگشتند. حسینی آب را که خورد و حالش کمی جا آمد محمدی ناظم کلاس را مرخص کرد و زیر بال حسینی را گرفت تا ببردش دفتر. بماند که شنبه چه بلائی بر سر کلاس آورد و چگونه از انضباط ثلث سوم همه هفت نمره کم کرد. بماند که جای لگدی که من از محمدی ناظم آن شنبه خوردم تا چهارشنبه درد می کرد و جای لگد خوردن بقیه هم به هکذا که لگدهایش معمولا یک بیست و چهار ساعت با ما بود و نه بیشتر اما اینبار فرق داشت. بقول یکی از بچه ها اینبار خیلی عاشقانه لگد به ماتحت ما زد!
هنوز بعد این همه سال صورت بی حال و چشم های بی رمق حسینی را بخاطر دارم. حتی وقتی که سالها بعد یک بار عمویم در حضور من و پسرش سکته خفیفی کرد و داشتیم می رساندیمش به بیمارستان پشت آن وانت پیکان قراضه همسایه شان همه اش صورت حسینی جلوی چشمانم بود. دیگر کسی حسینی را در آن مدرسه ندید. فقط از طریق آقای ناصری معلم دینی مان فهمیدیم که بنده خدا چند روزی خانه خوابیده بوده بخاطر حمله عصبی و بعد از آن رفته جبهه. هشت نه ماه بعد بود که در اواخر پائیز که وارد دبیرستان مان که دو تا کوچه آنطرف تر راهنمائی بود شدم برق از سه فازم پرید. حسینی در جبهه کشته شده بود، روی مین رفته بود و آن روز همه آن چند مدرسه اطراف تعطیل می کردند که بروند تشییع جنازه اش. وقتی از توی تابوت در آوردندش با همان لباس نظامی اش تا توی قبر بگذارندش به صورت سیاه شده اش نگاه کردم. همان حالی را داشت که آن روز روی صندلی کلاس داشت. یا حداقل من اینجور فکر کردم.
اصلا چرا امروز این خاطره را برایتان گفتم؟ آهان یادم آمد. امروز که روی صندلی ولو شده بودم و صدای جنگ آمریکا علیه ایران بود از هر سایت خبری که بازش می کردم نا خود آگاه روی صندلی محل کار انگار که وارد یک خواب مصنوعی شدم. همکارم که آمد جلوی میزم را دیدمش ولی نمی توانستم بفهمم که چه می گوید و چه می خواهد. بعد انگار که رنگ و روی من بد جوری پریده بود با دست من را گرفت و تکان داد و پرسید حالت خوب است؟ آب می خواهی برایت بیاورم؟ چرا جواب نمی دهی؟ و من یک باره صورت حسینی بد بخت از جلو چشمانم گذشت و حس کردم این حسینی است که روی این صندلی نشسته و آن محمد فراهانی است که دارد می پرسد آب می خواهی برایت بیاورم؟ با کله اشاره کردم که چیزی نیست. نا مطمئن رفت به اتاقش. بلند شدم بروم آبی بخورم. توی راه تا آبدارخانه محل کار دست خودم نبود ولی داشتم گریه می کردم! مرد گنده نره خر! دو تا از همکارانم که اشک را روی صورتم دیدند تا توی آبدارخانه همراهم آمدند. بعد که صورتم را شستم و آبی خوردم رئیس مان زیر بغلم را گرفت و آورد پشت میزم (عین محمدی ناظم که زیر بغل حسینی را گرفته بود). بنده خدا حسابی هول کرده بود. مدام از من می پرسید چی شده؟ کسی از بستگانت بلائی برسرش آمده؟ و من با بغض نگاهش می کردم. نمی توانستم حالی اش کنم که بله تمام بستگان من،‌ همه آن هفتاد میلیونی که در ایران هستند قرار است بلائی سرشان بیاید. نمی فهمید حرفم را و من هم هیچ نگفتم. فقط نگاهش کردم. بغضم را خوردم و بعد نشستم پای دستگاه که یک پست کوتاه طنز بنویسم بلکه خودم لبخندی بزنم، یک خاطره تراژدی طولانی دو قسمتی نوشتم! دارم به حسینی بیچاره فکر می کنم که دیگر به مدرسه ما باز نگشت.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
آقای حسینی (۱)
یک آقای حسینی ای بود در مدرسه ما که بنده خدا آچارفرانسه درس می داد. هروقت هرکلاسی معلم نداشت این بنده خدا بود که به سر آن کلاس فرستاده می شد. همه چیز هم درس می داد از ریاضیات گرفته تا علوم تجربی و تا جغرافی و حتی چند باری دیدمش سر کلاس ورزش و حتی کلاس صوت و تجوید قرآن (این کلاس فوق برنامه بود ولی گاهی که معلمش نمی آمد این آقای حسینی بود که به بچه ها درس می داد).
خوب یادم هست ما هم دیگر کلاس سوم راهنمائی بودیم و برای خود ارشدیتی در مدرسه قائل. آنوقت ها واکمن یک چیز تازه بود در جامعه (مثل آی پاد کنونی) و همه نداشتندش و گران بود و یکی از بچه ها واکمن خریده بود و با هزار ترس و لرز به مدرسه آورده بود تا نشان دوستانش بدهد. اواسط اردیبهشت بود که ما زنگ آخر روز پنجشنبه به انتظار معلم تاریخ نشسته بودیم که دیدیم آقای حسینی وارد کلاس شد. این بنده خدا یکی از آن جوانهای پاک و ناز شهرستانی بود که هنوز در همه چیزش همان حجب و حیای شهرستانی ها را می توانستی ببینی. ما هم یک مشت بچه لات و لوت تهرانی بزرگ شده یکی از محلات خفن تهران که بچه های پانزده شانزده ساله شان چند تا بخیه در بدن داشتند و چندتائی شان تراشیدگی سر زمان زندان و زمان سربازی شان یا از این ور یا از آن ور به هم وصل می شد. درس خوان کلاس شان و سوسول شان من بودم با معدل چهارده پانزده و شرح دعواها که برایتان ذکر کرده ام! آن روز این طفلک حسینی کتی که پوشیده بود قدری برایش بزرگ بود و وقتی نگاهش می کردی با آن قامت کوتاه و پیراهن بی یقه آخوندی و ریش کم پشتش (که هفت هشت سالی از ما بزرگتر بود فقط) ظاهری پیدا کرده بود مناسب برای اینکه یک مشت بچه گنده لات تهرانی به او بخندند و سر به سرش بگذارند.
متلک ها شروع شد و این بنده خدا زیر سبیلی درشان کرد. مشغول گفتن درس تاریخ شد و از ناصرالدین شاه شروع کرد. ناگاه یکی از بچه ها خیلی موقر و متین دستش را بالا برد و پرسید آقا راست می گویند آقا محمد خان قاجار ..... نداشته؟ کلاس با خنده بچه ها روی هوا رفت. بیچاره حسینی چقدر رنگ به رنگ شد و با کوبیدن خط کش چوبی به میز سعی در آرام کردن کلاس نمود. بیچاره خیلی دموکرات منش بود. کسی تا آن زمان یاد نداشت که روی بچه ها دست بلند کرده باشد. همیشه هم به ناظم با همان لهجه شهرستانی اش می گفت که آقای محمدی این بچه ها را نزن. اشکال شرعی دارد. دیه سرخ شدن پوست شان به گردنت می افتد ها. خلاصه کلاس که آرام شد مشغول توضیح شد که چه بلائی بر سر آقا محمد خان آمده که دیگری بدون بلند کردن دست پرسید ....... یعنی چه؟ و اینبار خود من آنقدر غش و ریسه رفتم که نفهمیدم چقدر خندیدیم. فقط وقتی به حسینی بیچاره نگاه کردم دیدم رنگش مثل ماست شده. مجددا مشغول توضیح سوال اول شد که باز این دومی پرسید آقا اجازه، ...... که گفتید یعنی چه؟ همان .... است؟ و قبل از موج دیگر انفجار خنده، سومی از آن سوی کلاس با صدای بلند اسم مرسوم و متداول این عضو بدن آقایان را گفت. هنوز یک دو قهقهه نزده بودیم که با دیدن چهره سرخ حسینی که به طرف همین شاگرد آخری هجوم برده بود نفس خنده در سینه مان گره خورد. حسینی ای که به «حسینی گوسفند» معروف بود در مدرسه از بس که آرام بود داشت خط کش چوبی را بر سر و کله مرتضی می شکست. بعد که خط کش تکه تکه شد حسینی طرف را زیر باران سیلی گرفت، یقه اش را چسبید و پسرک بیچاره را با لگد از کلاس درس بیرون انداخت و بعد که در را بست «کره خر کثافت» ی از دهانش به بیرون جست.
یکی دیگر از ته کلاس بلند شد به اعتراض که آقا چرا فحش می دهید؟ که حسینی انگار که هنوز گرسنه کتک زدن ما باشد به طرف او هجوم برد. این هومن بدبخت هم به سرنوشت مرتضی دچار شد. حسینی که در را بست با همان لهجه شیرین شهرستانی اش که اینبار غضب از آن می بارید پرسید:«کس دیگه ای سوالی یا اعتراضی ندارد؟» و ما همگی که می دانستیم تا به اینجای کار صبح شنبه اول وقت همگی حداقل یک چک و لگد از محمدی ناظم دشت کرده ایم دچار خفقان مرگ شدیم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
فرخ و ترقه اش (۲)
خلاصه پسران آقا ناصر خرد خرد خرت و پرت چهارشنبه سوری می آوردند و در محل پخش می کردند و پول آن را صرف مصارف دود و دم خود می نمودند. در این میان فرخ هم واسطه بر و بچه های هم سن خودش با برادرانش شده بود. بچه ها به او سفارش می دادند و او از برادرانش می خرید (یا اکثرا کش می رفت) و یک چیزی هم خودش روی قیمت ترقه و فشفشه می کشید و می داد دست بچه ها.
این ادامه داشت تا یک روز که ظاهرا آقا ناصر (که دیکتاتور بزرگ خانه شان بود) فرخ را از این کار نهی می کند به دو دلیل یک اینکه دلش نمی خواست ته تغاری اش خدای ناکرده با این ترقه فشفشه ها در جیب و در کیف مدرسه بلائی بر سرش بیاید و دوم اینکه می گفته این بچه نا آرام است و نمی فهمد دارد چکار می کند. اگر با کسی دعوایش شود یا سر به سر کسی بگذارد با ترقه، حساب من و خانواده ما با کرام الکاتبین است و او را به دارالتادیب می فرستندش که هجده سالش نشده و من را به پشت میله ها که قیم او هستم. فرخ حق ندارد دست به ترقه و فشفشه بزند. یک دو روزی زندگی به همین روال می گذشته که ناگهان معلوم نیست از کجا فرخ یک ترقه بسیار بزرگ پیدا می کند (ویا از سرهم کردن کوچکترها می سازد) و برای اذیت کردن پدرش که بخاطر چاقی نمی توانسته زیاد تر و فرز باشد گوشه آن را نشان پدر می دهد و پس از فرار از خانه همانجا می ایستد به رجز خوانی و بچگی کردن. پدر که به او نزدیک می شود، به سبک فیلم های وسترن تهدید می کند که ترقه را خواهد ترکاند.
اهل محل به دور این پدر و پسر جمع شده بودند و پدر کلافه از دست پسر چاک دهان (نداشته اش البته!) را کشیده بود و داشت هر آنچه از دهانش در می آمد نثار فرزند ته تغاری اش می کرد. فرخ هم مدام این طرف و آن طرف می پرید و می گفت که نمی توانی من را بگیری و اگر می توانی بپر من را بگیر و از این بازیگوشی ها. جالب اینکه هیچکس را هم جرات نزدیک شدن به آن پسر با آن ترقه گنده که به زور در دستش جا می گرفت نبود. چند دقیقه ای که این موش و گربه بازی ادامه پیدا می کند آمپر آقا ناصر بالا می رود و بدون اینکه بفهمد چکار دارد می کند به سمت فرخ حمله ور می شود و می پرد روی او. فرخ هم قبل از زمین خوردن دستش را می برد عقب و ترقه را به سمت شیشه آشپزخانه خودشان که رو به کوچه بود پرتاب می کند. با صدای مهیبی ترقه در آشپزخانه شان می ترکد. چند ثانیه بعد کپسول گاز خانگی شان هم با خراب کردن دیوار آشپزخانه اعلام موجودیت می نماید.
پرتاب شیشه خورده و موج انفجار باعث می شود که چند تنی از همسایگان مجروح شوند. خوشبختانه آمبولانس و ماشین آتش نشانی به موقع رسیدند (از معجزاتی که تا مدتها بر سر زبان اهل محل بود که چطور و چگونه این اتفاق نادر افتاده!) و توانستند مرجانه خانم را با سوختگی شصت درصد زنده نجات دهند و مریم شدیدا شوکه شده که قادر به صحبت نبود را با دستان سوخته از لابلای خرابه های دیوار داخلی آشپزخانه بیرون بکشندش. آقا ناصر که ظاهرا شانس آورده بود و وسط زمین و هوا و قبل از رسیدن به فرخ دچار سکته قلبی شده بود را نیز سریعا با ماساژ قلبی از چنگ عزرائیل رهاندند. پلیس البته در ته سطل برنج آشپزخانه یک دو بسته گرد سفیدی یافت که باعث شد پسر بزرگ خانواده مجددا سر از زندان قصر در آورد. از اتاق نیمه ویران پسر وسطی هم هفت هشت ضبط ماشین به دست آمد که باعث ملحق شدن وی به اخوی بزرگترشان گشت.
و اما فرخ، در اثر سقوط هیکل سنگین آقا نادر بر روی وی، سر فرخ به لبه پله در خانه روبروئی که تمام شیشه های شان خرد شده بود اصابت می کند و ضربه مغزی می شود. آخرین بار که دیدیمش روی برانکار اورژانس آرام گرفته بود. از آن روز به بعد دیگر کسی هیچیک از اعضای خانواده «مستحبیان» را در کوچه ما ندید الا دائی و عموی بچه های شان که آمدند و اسباب اثاث سوخته و نیم سوخته را بار کامیون کردند و بردند. چند وقت بعدش هم با یک آقائی که کیفی به یک دستش و متری به دست دیگرش بود آمدند و متر کردند ملک آقا ناصر را. دو سه ماه بعد عید بود که مالکان تازه باقیمانده خانه سه طبقه را پائین آوردند و دست به کار ساخت یک خانه جدید شدند. هیچکس هیچوقت نفهمید که آن ترقه بزرگ و خطرناک دست فرزند نا آرام خانواده چکار می کرد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
فرخ و ترقه اش (۱)
منبع عمده ترقه و فشفشه و خرت و پرت های چهارشنبه سوری در محله ما برادران و پدر فرخ بودند. فرخ پسری بود هم سن و سال ما -سیزده چهارده ساله- که بخاطر لجاجت و شاخ و شانه کشیدن برای همه بروبچه های محل به نوعی از سوی همه ما بایکوت شده بود. دعوا و درگیری و کتک زدن و کتک خوردن هم نه تنها سر عقل نیاورده بودش بلکه جری تر هم شده بود. این کتک خور ملس باعث شده بود که دیگر بچه محل ها خود را خسته او نکنند و با دوری از وی راه خود را بروند. فرخ ولی چیزی بود توی مایه های «سریش»! همه را عاجز کرده بود با این سرشاخ شدنش با همه کس و همه چیز. یک بار که آچار فرانسه را برداشته بود و به پشت بام رفته بود برای سفت کردن پیچ لوله آب کولر، پس از مدتی ور رفتن به مهره لوله نتوانسته بود مشکل را حل کند و با غیظ زده بود آجرهای زیر پایه های کولر را انداخته بود و کولر را که دم لبه پشت بام کار گذاشته بودند هل داده بود توی خیابان. مجسم کنید ساعت دو بعد از ظهر یک جمعه مرداد ماه را در اوائل دوران جنگ که ناگهان اهالی محل به صدای گارامب مهیبی از جا می پرند و به کوچه می ریزند و می بینند که کولر «مستحبیان» (فامیلی پدر فرخ) از پشت بام طبقه سوم ساختمان سقوط کرده و فرخ دارد آن بالا با عصبانیت تمام به پائین می نگرد. خدائی بود که کولر توی سر رهگذری یا ماشینی نخورد.
کار به جائی رسیده بود که پدر و مادر علیرغم میل باطنی شان دست از لوس کردن ته تغاری برداشته بودند و همانند اکثر پدر و مادرهائی که می شناسیم در دوران بیست سی سال پیش سعی داشتند با تنبیه کردن و کتک زدن فرخ او را سر عقل بیاورند. ولی هرچه بیشتر کوشیدند کمتر موفق شدند.
برادران فرخ تا حدودی در کارهای خلاف بودند. چند سالی قبل تر یک بار پلیس به خانه شان ریخته بود و از فرامرز (پسر بزرگ خانواده) مقداری مواد مخدر به دست آمده بود که سر و کار پسر را یک ماه بعد از اینکه از خدمت سربازی آمده بود یک سالی به «حبسی» انداخت. فرزاد (پسر دوم خانواده) هم یک دو بار توسط آگاهی بازداشت شده بود بخاطر اینکه چندباری سر صحنه دزدی ضبط ماشینهای مختلف در محلات شرق شهر دیده شده بود به همراه حبیب دو دانگه (رفیق گرمابه و گلستانش). می گفتند که پدر خانواده هم در پرونده خود مسائلی داشته که باعث شده پنج شش سالی از دوران جوانی را پشت میله ها بگذراند و بعد پدرش برایش زن می گیرد (همین مرجانه خانم همسر ایشان را) و از آن به بعد آقا ناصر (پدر خانواده) سرش توی کار زن و زندگی می آید و به کسب و کار می پردازد و گرم همان تلاشی که همه می کنند برای رفع و رجوع پارگی شلوار دخل و خرج خانواده می گردد. البته یادم می آید که پدرم یک مدتی همان اوائل انقلاب که «آب شنگولی» (=مشروبات الکلی) ممنوع شده بود یک دو باری چند دبه عرق از همین آقا ناصر خرید. یک بارش که من بچه سوال کرده بودم که داخل این دبه ها چه است پدرم گفت که هیچ،‌ آب خوردن. چند روز بعد وقتی از بازی در حیاط حسابی تشنه شده بودم به زیر زمین رفتم و یک قلپ از یکی از دبه ها را به هوای آب خوردم. تا فیها خالدونم سوخت. به سمت پله ها دویدم ولی دیگر نفهمیدم چه شد! وقتی پاشدم دیدم آفتاب تازه غروب کرده و سوسک های زیر زمین دارند در بین لباسهای من قایم موشک بازی می کنند سرم هم حسابی درد می کند! بگذریم.
خانواده فرخ اینا جزء تمام خیری!! که به محله می رساندند از پخش مواد مخدر و مشروب و خرید و فروش اجناس مشکوک دزدی و امثالهم یکی هم راه انداختن بساط ترقه و فشفشه شب چهارشنبه سوری بود. ولی آقا ناصر که می دانست جمع کردن آن همه زرنیخ و چیزهای دیگر در خانه خطرناک است، بخصوص که زمان جنگ هم بود، غدغن اکید کرده بود که پسرانش این خرت و پرت ها را به مقدار زیاد به خانه بیاورند که می گفت از دار دنیا همین یک خانه را دارد و سه پسرش و مریم دخترش و مادرشان. می گفت که نمی خواهد به گوشه قبای هیچکدامشان خال بیافتد. حتی یک بار هم که از پسر بزرگش یک شیشه پر از همین آشغال های آتش بازی چهارشنبه سوری کشف کرده بود، پسر خرس گنده را به ضرب پس گردنی به کوچه آورد و جلوی چشم همه اهل محل و پسرش محتویات آن شیشه را در جوب آب کثیفی که از کوچه ما می گذشت ریخت. هرچه هم پسر بزرگش زار زد که بابا کلی پول اینهاست و فرداست که نادر طلا به بازخواست سرمایه رفته اش پاشنه درمان را از جا برکند پدرش اهمیتی نداد و با داد و بد و بیراه پسر را به خانه کرد. چند روز بعد که پای چشم فرامرز بادمجان سبز شد و دو روز بعدش که مغازه موکت فروشی دو کوچه آنطرف تر نصف شبی خالی گشت، بر همه مسجل شد که بله واقعا محتویات چهارشنبه سوری آن شیشه بزرگ ترشی اندازی ارزشمند بوده.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
آخ ولم کن جانم
نمایش «شهرقصه» را یادتان می آید؟‌ همان که فیلی سر و کارش به شهر قصه می افتد (یک جائی توی مایه های برره که سر و کار کیانوش استقرارزاده به آنجا افتاد!) و می آید آب بخورد که می افتد و دندانش می شکند و هر کس از اهالی بجای کمک سعی در کره گرفتن از این آب گل آلود برای خود دارد. خیلی از دیالوگ های این نمایش تبدیل شده اند به ضرب المثل در میان مردم. یادم می آید که یک زمانی من بچه بودم نمی دانم از کجا افتاده بود توی دهان بچه های مدرسه که «وای وای جن جن جن». یا مثلا «خمس و زکاتش رو بده حلاله - بغل رو بپا نماله» و از این دست.
در جائی از این نمایش زیبا هنگامی که فیل بدبخت دندان شکسته روی زمین افتاده و هرکس دارد به فراخور شغل خود برای وی نسخه ای می نویسد و سعی دارد چیزی به او بفروشد، بز بزاز (پارچه فروش) می آید جلو و ذکر طویلی در وصف انواع پارچه های مختلف که به درد فیل مادر مرده دندان شکسته می خورد می دهد و در نهایت هم به او گیر می دهد که از این دانتل مخصوص عروس! بخرد که توی تابستان هم خنک است. فیل بیچاره دندان شکسته هم می گوید «آخ ولم کن جانم» ولی بز بزاز ول نمی کند بنده خدا را. یک زمانی هم این «آخ ولم کن جانم» در بین مردم افتاده بود که بجای «یکی می مرد درد بی نوائی - یکی می گفت عزیز زردک می خواهی» بکار می رفت.
دیروز یک ایمیل گرفتم از یکی از هموطنانی که می گفت از اروپا دارد این ایمیل را می فرستد و مدتی است آمده اروپا دیدار فک و فامیل و دوستان و پای اینترنت سریع نشسته و خلاصه از این لینک به آن لینک می رفته یک روز و ناگهان سر از اینجا در آورده. چند تائی مطالب اینجا را (قبل از پاک شدن شان) خوانده و جزو مشتریان ثابت دکان «نگاهی دیگر» در آمده. گله کرده بود که فلانی چرا آبدوغ خیاری می نویسی و شل شده ای و دیگر مثل دو سه ماه قبل پر شر و شور قلم به کاغذ (کیبرد به مانیتور!!!) نمی بری. خواسته بودند که از خطراتی که ایران را تهدید می کنند و مسائل هسته ای و کش مکش های داخلی و از این حرفها بنویسم. در ضمن برای داستانهای اینجانب نیز اظهار دلتنگی فرموده بودند.
بنده هم برداشتم ضمن تشکر از اظهار لطف شان یک خط برایشان زدم که «آخ ولم کن جانم». دو ساعتی بعد پاسخ آمد که فلانی من که متوجه نشدم این «آخ ولم کن جانم» چیست و از چه قرار است. توضیح بده. ما هم قول دادیم که به مناسبت پست سیصدم این وبلاگ، در اینجا مفصلا و حسابی مسئله را بشکافیم که شکافتیمش.
آخ ولم کن جانم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
استحاله
فعلا که در حال یک مقدار استحاله فکری-علمی هستیم و غور و تفحص (حالا نه که خیلی از این عوالم هم سر در می آورم!). دارم سعی می کنم زبان پاک تر و مودب تری برای نگارشم بیابم. زبانی که گزنده نباشد و احترام مخاطب را نگاه دارد. یک مقدار هم کمتر توی ذوق مردم کشورم بخورد.
علی ایحال (این عربی دست از سر ما بر نمی دارد که نمی دارد!) اگر دوستان وعزیزان پیشنهادی دارند مثل اینکه قبل از نوشتن برو یک قدمی بزن و یا اینکه بابا شورش را در آورده ای در اینجا را ببند یا برو نوشته های فلانی را بخوان و از این دست لطف کنند با من درمیان بگذارند تا من بد بخت اینقدر توی دایره بسته دور خودم گیج گیج نخورم.
اگر هم فکر می کنید که همین شیوه نگارشم خوب است و آفرین و احسنت و از این حرفها، لطفا بیان نکنیدش که خودم می دانم که خوب است! ممنون شما. من بقال که نمی گویم ماستم ترش است. می خواهم بهترش کنم.
مثلا آمدم اینجا را باز کردم که طرز صحیح فکر کردن و صحیح سخن گفتن را با دیگران تمرین کنم دیدم که فعلا باید بروم کلاس اکابر. حالا حالا ها خیلی مانده (خودم را عرض می کنم) تا آنی شوم که می خواهم. بقول شاعر "تا بدانجا رسید دانش من - که بدانم که همی نادانم".
در هر حال ممنون که لطف تان را شامل حال ما می کنید.
سالم و خوش و پیروز باشید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
چند تا از افتخارات زنده ملی خود را می شناسیم؟
داشتم با یک هموطن صحبت می کردم درباره انرژی هسته ای و این حرفها که بحث کشیده شد به باهوشی و توانائی های بالای فکری ما ایرانی ها. ایشان فرمودند که الان دانشمندان ایرانی دارند ناسا را می گردانند و از این حرفها. من هم که می دانید حساسیت دارم به اینگونه ادعاها و تا حدودی بی ربط می دانم شان، قدری صحبت را با آن دوست تند کردم. ایشان مدعی بود که یک گروه بیست نفری از دانشمندان ایرانی در ناسا (ی آمریکا) هستند که این سازمان را می گردانند.
پرسیدم "بیست تا ایرانی ناسا را می گردانند؟" گفت بله. گفتم "اسم چهارتا ازاونها رو بگو" گفت نمی دانم. گفتم "اسم یکی شان را بگو" گفت نمی دانم. پرسیدم کی گفته که بیست تا ایرانی ناسا را می گردانند؟ گفت نمی دانم همه می گویند همه این را می دانند.
گفتم نه دیگر نشد. اگر ما افتخار می کنیم به اینکه هموطنان ما در خارج کشور و در قلب یک کشور صنعتی مهم مثل آمریکا به مقامهای بالائی در سازمانهای تخصصی ای مثل ناسا رسیده اند پس باید آنها را بشناسیم، بدانیم که مثلا دکتر اکبری (اسم مثال است و واقعی نیست) در کدام قسمت ناسا به چه مقام بالائی رسیده و چرا رسیده (زمینه تخصصی و تحقیقاتی اش چه بوده).
این چه ملتی است که افتخارات زنده خود در دنیا را به اسم و رسم نمی شناسد؟ حالا تجلیل از ایشان پیشکش.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
کیش مات شدیم رفت
عجب افتضاحی به بار آوردم! داشتم با یک بابائی شطرنج بازی می کردم بعد نود و بوقی. وزیر طرف بد جور به مخمصه افتاده بود. یک باطلاق حسابی درست کرده بودم و وزیرش داشت در آن دست و پا می زد. اضافه کنید به همه این صحنه یک کری خوانی چهل و هشت ساعته بین من و جناب ایشان که "داغونت می کنم" و "جراتش را نداری" و "چنینت می کنم" و "خواهیم دید" و از این دست. خلاصه کبک ما خروس می خواند که توانسته ایم قهرمان سابق شطرنج یکی از مدارس ده کوره های رومانی را به پای کیش مات برسانیم.
لبخند ظفرنمون ما گوشه لب مان بود که طرف با یک پیاده به رخ جناح راست ما اعلام خطر کرد. مست و مطمئن از اینکه "وزیرش که آن گوشه گیرکرده دیگر از یک پیاده چه کاری بر می آید" ما رخ را تکان دادیم. یک پیاده دیگر در جناح چپ را حرکت داد. اسبم را از زیر آتشباری پیاده خارج کردم. بعد یارو انگار که خل شده باشد با رخ خود یک پیاده من را زد و کیش داد. من عجول هم بدون تحلیل شرایط خوشحال از اینکه "آخ جون طرف که وزیرش گیر است، حالا هم یک رخ را دستی دستی گذاشته جلوی فیل من که بزنمش آن هم به بهای یک پیاده پس چرا نزنم؟ طرف اشتباه محاسباتی کرده است دیگر!" رخش را گرفتم.
زدن رخ بی پشتیبان همان و بر هم خوردن آرایش صفحه شطرنج لعنتی همان. نفهمیدم چه شد که وزیر از مخمصه درآمد و از آسمان و زمین بر نیروهای من آتش بارید. ده دوازده حرکت بعدی وزیرم قربانی شد و به فاصله چند دقیقه جفت اسب هایم به آسمان پرکشیدند! نتیجه بازی هم از جمله اول این متن معلوم است! کیش و مات. یک ساندویچ بزرگ "فوت لانگ" هم به طرف بدهکار شدیم که الهی کوفتش بشود!
خلاصه خیلی دمغ هستم. شطرنج است دیگر. مهره ها یک به یک به جلو می آیند و گاهی شما سرمست از اینکه آخ جون وزیرش فلان جا زمین گیرشده یا مثلا دمش گرم که اشتباه اساس ای کرد، تمرکز خود را از دست می دهید و این به نفع حریف است. اگر با یک آماتور بازی می کنید امکان هر اشتباه از بی فکری و بی عقلی طرف هست ولی اگر با یک حرفه ای بازی می کنید یادتان باشد که شما آماتور هستید!
بله، ناهار یکشنبه روز تعطیل مان را باید بدهیم حضرت آقا ملچ ملوچ کنند و خودمان تا شب که شام بخوریم باید با قدری چیپس سه روز مانده در خانه بسازیم! لعنتی! بابا این که وزیرش در گوشه صفحه زمینگیر شده بود. رخش را هم که دستی دستی گذاشت جلوی فیل من. چی شد که من کیش مات شدم؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
کمونیست ها سانسور را در اینجا برقرار کردند
بی چشم و روئی این کمونیست هائی که چپ و راست کامنت نامربوط مزخرف می گذارند کم بود چند روزی است یکی دوجا از این جاهائی که محصولات بی ادبی-بی ناموسی!!! می فروشند هم به جمع کامنت گذاران الکی اضافه شده اند.
یک چند روزی تحمل کردیم بعد دیدیم که خیر شده ایم جارو برقی و داریم صبح تا شب چرت و پرت های رفقای چپی و بغل مالیده و شاسی جازده را از در و دیوار این وبلاگ پاک می کنیم. این بود که علیرغم میل باطنی خودم تصمیم گرفتم که کامنت ها را اول ببینم بعد منتشر کنم.
نحوه مبارزه کردن این رفقای فسیل شده نشان می دهد که هنوز که هنوز است لایه هائی از جامعه (حد اقل در خارج کشور) هستند که مایل می باشند با تنگ کردن فضا برای دیگران جو پلیسی و ارعاب و سانسور را برقرار نمایند. آنقدر از حد و حدود خودشان پا را فراتر می گذارند تا یکی ناچارشود بیاید گوش شان را بگیرد و توی سرشان بزند.
پدر آمرزیدگان چپی! راه انداختن یک وبلاگ که دیگر پول نمی خواهد. خودتان هرچند تا که می خواهید راه بیاندازید و مدام بیانیه های پوسیده تان را از این یکی به آن یکی کپی کنید. اصلا شما ها که حزب هستید و دارید ارواح سر عمه تان جمهوری اسلامی را فتیله پیچش می کنید با آن همه قدرتی که دارید دیگر چرا پای این وبلاگ کوچک من با این تعداد خوانندگان محدودش کامنت های طولانی می گذارید؟ مگر اینکه قبول کنیم که از برقراری ارتباط با هموطنان تان پس از سالها به قول خودتان مبارزه با دشمنان آنها عاجز هستید و ناچارید پای این وبلاگ و آن وبلاگ بیانیه های تان را بگذارید و خواننده گدائی نمائید.
راستش اگر قرار باشد بین کامنت های تبلیغاتی که از فلان سایت سکسی و بهمان سایت فروش وایاگرا اینجا می گذارند و کامنت های مفتضحانه حزب کمونیست اینچنین و فدائیان آنچنان یکی را انتخاب کنم همان وایاگرا فروشان را برمی گزینم که لااقل محصولشان به یک دردی می خورد.
از خوانندگان عزیزی که به اینجا سر می زنند و این اشخاص شاسی جاخورده بازمانده از زمان دایناسورهای حزب توده برای ایشان مزاحمت ایجاد کرده اند صمیمانه عذرخواهی می کنم. امیدوارم اکنون که کامنت های این مزاحمان در اینجا ثبت نمی شود شما دوستان با خیال راحت نظرات خود را در باره مطالب اینجا بیان بفرمائید.
با تقدیم احترام
ققنوس
پس نگارش اول: اگر مطلبی که می فرمائید مرتبط با کامنت نیست می توانید مطلب را به اینجانب ایمیل بزنید.
پس نگارش دوم: مجددا تکرار می کنم که تمام شخصیت های حقیقی و حقوقی آزادند که نظرات خودشان را درباره هرکدام از مطالب این وبلاگ بیان بفرمایند. حتی کمونیست ها و چپی ها و مارکسیست ها و غیره اگر مرتبط با موضوع پست (تاکید می کنم مرتبط با موضوع پست) مطلبی دارند بفرمایند به روی چشم و با نهایت احترام واو به واو آن را منتشر خواهم کرد در قسمت کامنت ها به نام خودشان. مطالب غیر مرتبط را هم می توانند به آدرس این وبلاگ ایمیل نمایند. در ضمن این عزیزان زیرآبی نروند که یک دو جمله اول را مرتبط بنویسند و سپس چهار پنج پاراگراف را همان مزخرفات بی ربط حزبی را کپی کنند که فقط قسمت مرتبط را اجازه ظاهر شدن در اینجا خواهم داد. من تازه دارم می فهمم که چرا حکومت شاه و حکومت جمهوری اسلامی با این جماعت مشکلات شدید و عدیده داشته اند و دارند. تا حدودی به این دو حکومت در این باره حق می دهم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ملانصرالدین، مولانا، عمران صلاحی، پینوکیو
می گویند ملا نصرالدین در جمعی ادعا کرده بود که من زور بازویم از زمان جوانی تا کنون هیچ فرقی نکرده و هنوز قدرتم عین اوج جوانی ام است. دلیل مدعا را پرسیدند. پاسخ داد یک هاونگ سنگی کنج حیاط است که زمان جوانی ام نمی توانستم از جا تکانش بدهم. دیروز هم هرچه سعی کردم نتوانستم بجنبانمش. فهمیدم اکنون نیز که سنی از من گذشته به همان قوت زور بازوی جوانیم!
بقول مرحوم عمران صلاحی حالا حکایت ماست.
این قطعه را از مولانا بخوانید تا متوجه شوید که حداقل از زمان او تا به حال این جنبه از فرهنگ ما همان است که بوده. که می گوید پس رفته ایم؟ بیخود می گوید. آن زمان اینگونه بودیم و اکنون نیز همانگونه ایم. تکان نخورده ایم ظرف قرون و اعصار. به این می گویند صلابت فرهنگی. بخوانیدش:
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
غرض‌ها تیره دارد دوستی را
غرض‌ها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
"مولانا"
پس نگارش: پینوکیو بعد چند قسمت آدم شد؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
دااااااش منه
دوست عزیز و نادیده ای بنام مستعار «خروس» این چند روزه نهایت لطف و محبت را به من اظهار داشته اند. از ایشان صمیمانه سپاسگزارم. (حالا این دلیل نمی شود که دوست عزیز دیگری که بنام «کلاغ» کامنت می گذارند را از قلم بیاندازم. من مخلص همه این دوستهای دیده و نادیده هستم). در عین حال جناب خروس در پای مقاله «نمی گذارند آسوده بخوابیم» این حقیر فرموده اند که:
«عزیز جان شما را نمی دانم ولی برای بسیاری از ایرانی ها در این سر دنیا شنیدن صدای آشنا از ایران همیشه شیرینه چه شش صبح باشد چه دو بعد از نیمه شب. شما مثل اینکه دل خوشی از هموطنانت نداری جانم. عجیبه.»

آن قسمتی از مقاله که گلایه است از عمه بدری به این دلیل لحن خستگی و سر در گمی دارد که عمه ام را فقط خودم می شناسم و بس. نمی خواهم مسائل خانوادگی و دلخوری ها و عادتهای فک و فامیل و حرفهای خاله زنکی را در اینجا مطرح کنم که در این صورت پس از بازگشتم به ایران اگر حکومت کاری به کارم نداشته باشد همین فک و فامیل می کشندم زیر بازجوئی بخاطر حرفهایم!!!

با شما هم عقیده هستم که شنیدن صدای آشنا از ایران همیشه شیرین است، سهل است که وقتی می بینی اینجا هموطنی شماره ات را به اشتباه گرفته و دنبال کس دیگری است نیز می خواهی به او بگوئی که صبر کن، قطع نکن، بیا با هم آشنا شویم و حرف بزنیم.

ولی در عین حال صحیح فرموده اید که ظاهرا دل خوشی از هموطنانم ندارم. نه به این خاطر که تشریف منحوسم را آورده ام روی خاک کشور دیگری و اکنون دیگرانی که در درون کشور هستند را از خود پائین تر می دانم،‌ نخیر. مطلقا و ابدا. انکار نمی کنم که قسمت عمده تصمیم به زندگی در این سوی دنیا بخاطر رفتاری بوده که هموطنان من نسبت به من و بعد از من نسبت به خود روا می دارند. از پاره شدن شلوار بر روی صندلی مسافرکش و یک چیزی هم بدهکار شدن به راننده که مسئله مهمی نیست بگیر تا نبود پول خرد در دست و بال مردم تا مسائل کلان اکثرا اقتصادی کشور که من حتی نمی توانستم کرایه خانه ام را با یک کار روزی ده ساعته تامین کنم.

با همه این حرفها من ملتم را دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. نمی خواهم خون از دماغ کسی از ایشان بیاید. می خواهم بهترین و ایدآل ترین نوع زندگی ممکنه را داشته باشند. می خواهم همواره صلح و صفا در میان شان برقرار باشد. می خواهم جیب های همه شان همیشه پر از پول باشد و چهار ستون بدن شان سالم و دل همگی شان خوش. نوع رابطه عاطفی من با مردمان کشورم به مانند رابطه اعضای یک خانواده است. حال چه من خود را بالاتر و ارشد تر بدانم (به غلط) و مردم را پائین تر و مستحق هدایت و چه آنان را در مقام پدری و مادری خود بدانم و خود را فرزند مردمان کشورم به شمار آورم زیاد فرقی نمی کند. دوست شان دارم و برایشان بهترین ها را آرزو دارم. برای همین هم هست که گاهی آنقدر از دست شان عصبانی می شوم که (بناحق) به ایشان می پرم و سرشان داد می کشم. اگر هم کسی به من بگوید چرا سرش داد می زنی؟ دلخور می شوم و می گویم «دااااش منه. داااااش تو که نیست. دااااااشمه دوست دارم سرش داد بزنم!»

یک «اکبر تی» ئی بود توی محله ما ( «تی» از این جهت لقبش بود که هر وقت فوتبال بازی می کردیم و توپ می افتاد بالای درخت و گیر می کرد اکبر می رفت با یک خط کش تی چوبی (خط کش رسم فنی) توپ را از بالا درخت پائین می آورد. به همین دلیل شده بود «اکبر تی») که این آقا یک برادر داشت هفت هشت سالی ازش کوچکتر. این اکبر تی برادر کوچکش را به بهانه های مختلف کتک می زد. بعد وقتی که ما دخالت می کردیم می گفت «به شما ها چه؟ دااااااااش منه. دااااااااش تو که نیست. خوش دارم بزنمش. دااااااااشمه». این دو تا داداش هم جان شان در می رفت برای هم دیگر. یک هفت هشت سال بعدش که محمد -همین داااااااااش اکبر تی- شده بود یک نوجوان چهارده پانزده ساله با بچه محل های دو تا کوچه آنطرف تر دعوایش می شود ظاهرا سر دختری و کتک سیری می خورد بخاطر متلک گفتن و این حرفها. اکبر هم یک مشت لات و لوت نمی دانم از کجا پیدا می کند و بر می دارد می برد سروقت بچه های آن محل و زد و خورد حسابی می کند به طرفداری از برادرش که مقصر هم بوده و خودش هم می گفته که متلک انداخته و در این بین یکی از آن میان بر می دارد یک بلوک سیمانی را توی سر اکبر تی می زند. سر ایشان یک بخیه دو رقمی می خورد، بخاطر بر هم زدن نظم عمومی و مجروح کردن دیگران می اندازندش چند ماه زندان و بخاطر سوء رفتار و لکه دار کردن شرافت ارتشی و از این حرفها می فرستندش یک مدت توی بر و بیابانهای خاش حالش جا بیاید (بعد خدمت مانده بود در ارتش کادری شده بود).
مثلا آمدیم یک دو خط جواب بنویسیم شد یک مثنوی. ببخشید خیلی پرگوئی می کنم. خلاصه خیلی ملتم را دوست دارم. دااااااااش منه. هروقت بخواهم سرش داد می زنم. کتکش نمی زنم ولی سرش داد می زنم. آخر هرچی نباشه دااااااااااش منه!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
صفحات حوادث
این چند روزه که دیگر صحبت درباره انرژی هسته ای و حواشی آن را کنار گذاشته ام، یک سری زدم به صفحات حوادث روزنامه ها. دیدم اخبار این صفحات آنچنان است که انگار از پوست کندن خیار یا تکه تکه کردن پنیر حرف می زنند. چون می خواهند خبر تا حد امکان کوتاه و اثرگذار باشد آنقدر سر و تهش را می زنند که ارتباط منطقی قسمتهای مختلف از بین می رود. «پسرم مست آمد به خانه من هم بیرونش کردم امروز هم خبر کشته شدنش را برایم آوردند» به همین سادگی! یا «به همسرم مشکوک بودم، او را با چاقو تکه تکه کردم».

دو نکته را قابل ذکر می دانم:

اول اینکه ساختار زبانی که ما انسانها از آن استفاده می کنیم با ساختار زبان تلگرافی فرق دارد. این درست است که زندگی شتاب گرفته در یکی دو دهه اخیر و اینترنت و ایمیل و چت و اس ام اس وقتی برای انسانها باقی نمی گذارند تا قدری در امور دقت کند، ولی اینگونه فشرده کردن خبر آن را از معنی و مفهوم می اندازد ضمن اینکه به مخاطب در دراز مدت اینگونه تلقین می کند که جواب مشکوک بودن به همسر تکه تکه کردن اوست و یا اگر از کسی چک برگشتی داری برو و خانه اش را با بنزین آتش بزن. به همین سادگی.
از سوی دیگر سر یک سری پرونده خاص روزنامه ها نصف صفحه به قضیه اختصاص می دهند تا بگویند که رابطه دوست پسر-دوست دختری این دو نوجوان باعث قتل فلانی شده و نباید به دختران و پسران مان آزادی داشتن دوست از جنس مخالف بدهیم. این گونه خبرها بیشتر به پاورقی های جنائی روزنامه ها در زمان شاه نزدیک می گردند با این تفاوت که در پای هر پاراگرافی جمله ای آمده در مذمت مثلا روابط آزاد یا مواد مخدر یا احترام نگذاشتن به والدین. هزار ماشاءالله متن همه این خبرهای پاورقی گونه هم انگار برای همه روزنامه ها از یک منبع خاص و معین در آمده. واو به واو عین هم هستند.

دوم اینکه نمی دانم چرا ملت با فرهنگ و بزرگی که تاریخی چنین طولانی دارد همواره صفحات حوادثش پر از جسد تکه تکه شده و نیم سوخته است؟ در یک گوشه صفحه خیلی کوچک می نویسند که مثلا در تصادف بین یک وانت با یک کامیون در محور ارسنجان-سولقون (مثال عرض کردم) سیزده نفر کشته شدند. تحقیقات پلیس در این زمینه هم ادامه دارد. فردا و فردا ها هم آنقدر خبر جدید و داغ از قیمه و قورمه کردن عباس به دست نامزد محمد و از این دست هست که اگر تحقیقات پلیس به نتیجه ای هم رسیده باشد اصلا جائی برای چاپ در صفحه ندارد. هیچکس هم نمی گوید که بابا وانت و کامیون که اتوبوس نیستند که سیزده نفر در جا کشته شوند. از این ملت فهمیده و عاقل بعید است که نه به دنبال علل حوادث باشد و نه اهمیتی بدهد به اینکه خیلی کوچک در حاشیه صفحه خبری از سوختن اعضای یک خانواده در اثر واژگون شدن چراغ علاءالدین چاپ شده باشد.

من نمی پذیرم که ملت تاریخی من با چنین سابقه فرهنگی عظیمی که دارد اصلا اهمیتی به کشته شدن هموطنانش در جاده ها یا در حوادث دیگر ندهد. مرگ حتی یک هموطن برای ملتی با شعور و فهمیده مهم است و مطمئن هستم مردم ایران به ازای هرکدام از این اخبار نامطبوع که در صفحه حوادث می خوانند بسیار ناراحت و شوکه می شوند. صحبت از یک هزار و هفتصد و شصت فقره قتل در نه ماه است، یعنی ماهی کمی بیش از ۱۹۵ فقره قتل در کشور. یعنی هر دو روزی سیزده نفر در کشور به قتل می رسند. البته که کشور وسیع و پر جمعیت است و خواهی نخواهی قتل اتفاق می افتد ولی در هر حال از ملتی که دارای غنی ترین و قدیمی ترین فرهنگ جهان است بعید می باشد.
شاید بتوان گفت که شش و نیم نفر کشته در روز در برابر ارقام بیست و پنج تا سی نفر کشته در روز در جاده ها و یا روزی هفتاد هشتاد کشته فقط در تهران بخاطر آلودگی هوا عدد کوچک و قابل اغماضی است ولی نباید فراموش کنیم که کسی نقشه قتل کسانی که در جاده کشته می شوند یا در اثر آلودگی هوا می میرند را نکشیده. خیلی خوب می شد که ملت با فرهنگ ما از کشت و کشتار به دور باشند و در مرحله بعد یاد بگیرند که لزومی ندارد ماهی دو نفرشان زیر پل عابر پیاده اتوبان در اثر تصادف کشته شوند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
نمی گذارند آسوده بخوابیم
عمه بدری زنگ زد. صبح کله سحر بیدارم کرد که می خواهم حالت را بپرسم. من هم که عمه ام را می شناسم توی دلم خیلی حرفهای خوب خوب به او زدم منجمله اینکه آخر آدمی که بخواهد حال دیگری را بپرسد ساعت شش صبح زنگ می زند طرف را از خواب دم صبح بیدار کند بپرسد حالت چطوره؟ ولی خوب، ارتباط دل با زبانم را قطع کردم و از لطف عمه خانم تشکر نمودم.

عمه پرسید اوضاع و احوال چطوره؟ من هم با یک جمله کلیشه ای «شکر بد نیست، می گذرد، شما چطور هستید؟» جواب دادم و متقابلا توپ را در زمین او انداختم. یک پنج دقیقه ای که از حال و روز این و آن و سگ و گربه و طوطی و قناری محمد و تقی و نقی و عره و عوره و شمسی کوره پرسیدیم و پاسخ گفتیم و پاسخ شنیدیم، عمه گفت پسر منیر خانم را یادت می آید که؟ همایون را می گویم، بعد از ده سال از آمریکا برگشته ایران و می خواهد اینجا زن بگیرد و بماند. گفتم به سلامتی انشاءالله که خوشبخت بشوند. گفت ولی یک چیزهائی می گوید. پرسیدم چه چیزهائی؟ گفت می گوید که اوضاع منطقه خراب است و احتمال حمله آمریکا به ایران و جنگ و از این حرفها می رود.

گفتم عمه جان این حرفها را باور کردی؟ گفت نه ننه، آمریکا نمی تواند به ایران حمله کند. سگ کی باشد. باز ما چند هزار سال تاریخ و فرهنگ داریم. کابوی و همبرگر خور که نبوده ایم. گفتم اگر باور نکردی پس چرا من را ساعت شش صبح از خواب بیدار کردی؟ من که دو هفته پیش با همه شما تلفنی حرف زدم. گفت حرفهای این پسره همایون یک کم نگرانم کرد. گفتم نگران نباش عمه جان. خودت را بسپار دست خدا. هرچه او بخواهد همان می شود. البته ظاهرا انگلیسا هم در مورد امور مربوط به ایران شریک او هستند که با هر ایرانی ای که صحبت می کنی می گوید تا انگلیسا نخواهند هیچ اتفاقی در مملکت ما نمی افتد.
حالا مثلا می خواستی چکار بکنی؟ تو که برای خودت زمان شاه رفته ای دانشگاه و جامعه شناسی خوانده ای و فهمیده ای، همین تو هر وقت که صحبت از خواست مردم می شد برای تغییر در مملکت چه راه اندازی خط ویژه اتوبوس توی فلان خیابان بود چه حرفهای خیلی خیلی بالاتر می گفتی ای بابا واسه چی برویم توی خیابان شعار بدهیم و گلوله بخوریم؟ ظاهرا همانگونه که همسایگان عراقی ما مایل هستند که مشکلات داخلی شان را با بمب گذاری و تکه تکه کردن همدیگر حل کنند، ما هم بجز رفتن توی خیابان و تظاهرات راهی دیگر برای حل مشکلات مان نمی دانیم. آن هم که مقدور نیست چون می کشندمان. پس خلاص. کاری از دست ما بر نمی آید. توکل به خدا (و صد البته چشم به راه خواست انگلیسا).

نترس عمه جان. خبری نمی شود، این همه لشکر کشی به منطقه الکی است. با صد و چهل پنجاه هزار نفر نتوانستند عراق را آرام کنند می خواهند با بیست هزار نفر اضافی آرامش کنند. یک وقت فکر نکنی که این بیست هزار نفر را برای کاری علیه ایران می خواهندها. نخیر. این بیست هزار نفر قرار است راهی بغداد شوند و از رقص عربی و قلیان کشیدن سر شب لذت ببرند. آن دو تا ناو جنگی هم که راهی خلیج فارس هستند برای ماهیگیری آمده اند تا با فروش ماهی ها به چین و میانمار یک کمکی به کسر بودجه آمریکا بکنند. رئیس کل هماهنگی اطلاعاتی آمریکا به همراه چند تا ژنرال قدیمی آمریکا در منطقه هم عوض می شوند فقط و فقط بخاطر این است که این بنده های خدا وقت ندارند بروند سینما فیلم جدید راکی را با زن و بچه شان ببینند. خانم رایس هم که لابد فیلش یاد دوست پسر قزوینی اش را کرده برای استفاده از منابع!!! عربستان در این زمینه راهی عربستان و دیگر کشورهای عربی شده.

حالا هم برو که ساعت شش و پنجاه دقیقه صبح است و من باید بروم سر کار. بعد که خداحافظی کردیم توی دلم لعنتی فرستادم به جنگ طلبان که بخاطرشان من دیرم شده و باید امروز بدون صبحانه بروم سر کار. توی راه مدام آخرین جمله عمه قبل از خدا حافظی اش توی سرم زنگ می زد که می گفت « نه بابا، شما را آنجا گول زده اند، وضعیت به این خرابی هم که می گوئید نیست. ایشاالله هیچی نمی شه. توکل به خدا» و من به این فکر بودم که تا خواست «انگلیسا» چی باشه!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
وبلاگ نویسی با کامپیوتر شرکت
قصد آه و ناله ندارم ولی اگر بدانید که من با چه شرایطی سر کار به امور وبلاگیه! خودم می رسم های های برایم اشک در فشان خواهید ریخت (یا یک تعبیری توی همین مایه ها! این تعبیرها و ضرب المثل ها و استعارات فارسی هم دارد یادمان می رود. مثلا وبلاگ هم داریم!).
کامپیوترهای شرکت همگی تحت نظر یک دپارتمان خاص هستند که آن بالا نشسته اند و بدون اینکه از شما اجازه بگیرند یک وقت می بینید که موس تان دیگر دست شما نیست و آنان دسترسی کامل به دستگاه شما دارند. این دپارتمان امنیتی کارش این است که اگر کسی در ساعات کاری روی آن سایت های بد بد (متوجه که هستید؟) رفت یقه اش را بگیرند. دسترسی به اینترنت آزاد و پرسرعت برای "دیدزدن" یا شنیدن "آه و اوه بی ناموسی"نیست!
برای فارسی نوشتن ناچارم یک ادیتور آنلاین فارسی را باز کنم و مطلبم را سریعا به دور از چشم بقیه تایپ کنم که معمولا در طول تاپ یک پست عادی من چیزی در حدود سه چهار بار نوشتنم را قطع می کنم (با غرغر زیرلبی البته!) و به کارهای شرکت می رسم (مراجع را جواب می دهم یا تلفن می زنم یا امضا می کنم و....) بعد دوباره برگردم ببینم چه افاضات می کردم. مرحله بعدی مرحله تمرکز و غلط گیری است که باید با دقت (خیلی هم که دارمش!) متنم را بخوانم و ادیت کنم و غلط های دیکته ای و دستوری را در آورم و سعی کنم متنم روشن و واضح و کامل و با رعایت همه اصول فنی باشد (حالا چقدر هم که من همه اینها را بلدم و رعایت می کنم!).
سپس باید منتظر یک فرصت بشینم که کسی دور و بر میزم نباشد. در یک لحظه بلاگر را باز می کنم و با دادن کلمات عبور متنوع و نگارنگ وارد وبلاگم می شوم. سریعا مطلب نوشته شده را کپی/پیست می کنم و اینجاست که معمولا پنجره من به هم می ریزد چون برای متن انگلیسی چپ به راست ساخته شده نه متن فارسی راست به چپ!
باز باید مطلب را بخوانم و خطها و پاراگرافها را از هم جدا کنم. خدا نکند که ببینم لغتی باید عوض شود یا اصلا ننوشته ام اش! در این صورت دوباره باید برگردم به واژه پردازم و آن لغت را تایپ کنم و بعد کپی/پیست در وسط متن نیمه آماده که معمولا در این صورت همه چیز جوری به هم می ریزد که نگو و نپرس.
یک پری ویو می گیرم و به سرعت برق و باد می خوانمش. بعد الهی به امید تو پابلیش. مرحله بعدی ساین آوت کردن است و بعد بستن پنجره و مشغول شدن به "کار" شرکت! یکی مچم را بگیرد وسط یکی از این مراحل می روم همانجا که عرب نی انداخت! خلاصه آداب و رسومی دارد وبلاگ نویسی زیر جلی با کامپیوتر شرکت.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
دستی دستی خودم را توی هچل انداختم
ما آمدیم زیرزمین وبلاگ مان را تیغه بکشیم و یک اتاق دیگر در آوریم که وسط ملات درست کردن مان ناگهان چاه خانه ریزش کرد و دار و ندارمان را برد توی خودش! یا به عبارت دیگر دیده اید این ها که مثلا ماشین لباسشوئی را باز می کنند و بعد کلی پیچ و تسمه و فولی اضافه می آورند و می گویند اینها اضافه بوده؟ امروز این بلا بر سر من آمد.
توضیح اینکه من از اصول طراحی صفحه و اچ تی ام ال و این حرفها همینقدر سر در می آورم که زبان چینی بلدم! امروز خواستم یک سری تغییراتی را در اینجا اعمال کنم و مثلا جلوی کامنت های نا خواسته را بگیرم و بعد اندازه فونت را دستکاری کنم و بعد یک دو ستون این کنارها بگذارم و در نهایت اگر شد و توانستم عرض این قسمت که مطلب تایپ می کنم را افزایش بدهم تا وراجی های من به نظر خیلی نیایند. بعد به ذهنم رسید که یک نسخه پشتیبان هم اگر از نوشته هایم بگیرم بد نیست.
آقا یا خانمی که شما باشید در نظر بگیرید که یکی مثل من عجول و پرمدعا که می خواهد این همه کار را با هم پیش ببرد با چه خطراتی روبرو است. در همان حال که همه اینها باز بود و داشتم عوضش می کردم و تستش می نمودم برق دفتر یک لحظه چشمک زد، کامپیوترها روی یوپی اس رفتند برای یک لحظه ومن یکهو هول شدم و نمی دانم کجا کلیک کردم و "کانفرم" و بعد یک دفعه یو پی اس مان هم قطع شد. کامپیوترها هم همگی ری ست شدند. مجسم کنید قیافه من را!
معلوم نشد سرور کل اداره مان چه مشکلی پیدا کرد که کامپیوتر من که جزء آن شبکه نیست و به صورت مجزا به آن وصل شده را نمی شناخت و مجوز ورود نمی داد. بگذریم بعد از کلی وقت که کارها روبه راه شد و رفتم توی اینترنت دیدم که چه دسته گلی به آب داده ام با همکاری شرکت برق منطقه ای!!!
دست به دامان این همکارمان هم که مخ کامپیوتر است شدم که آقا جان مادرت بیا و ببین من گردن شکسته چه گندی زده ام به وبلاگم گفت «فلانی حالا من هیچی ولی اگر رئیس بفهمد که تو با کامپیوتر شرکت وبلاگ می نویسی آن هم به زبان خاورمیانه ای (بنده خدا فرق فارسی را با عربی نمی داند!) سر و کارت با کرام الکاتبین است ها. کمترینش از دست دادن کارت است اگر سر از گوانتانامو در نیاوری!»
دیدم معقول می گوید. دیگر هیچ کاری نکردم تا الان که از خانه دارم این مطلب را می نویسم. فعلا نمی دانم چه را زده ام و حذف کرده ام و در کدها چه خرابکاری ای کرده ام. از بعضی مطالبم روی "درفت" نسخه پشتیبان دارم که اینجا خواهم گذاشت شان. ممنون از توجه و تذکرتان. بقول تلویزیون ایران به گیرنده های خود دست نزنید که اشکال از همکاری یک آدم که هیچ از این چیزها سر در نمی آورد با شرکت برق است! فعلا بروم ببینم این طرفها یک خاکی چیزی پیدا می شود ما بر سرمان کنیم یا همه آنهائی را که تیک زده بودیم و "سلکت آل" کرده بودیم برای "بک آپ" کردن یک چند لحظه قبل از قطعی برق از دست مان رفته اند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
جراتش را نداری به من حمله کنی
سال دوم راهنمائی بودم یک هفته مانده به شروع امتحانات ثلث سوم که با یکی از بچه های کلاس بر سر اگر اشتباه نکنم یک خودکار شیک و پیک یک مجادله لفظی پیش آمد. بماند که مدرسه ای می رفتم که پائین ترین حد بگو مگو های دانش آموزانش مایه گذاشتن از پائین تنه افراد خانواده طرف مقابل بود. خلاصه اختلاف ما آن روز بالا گرفت و در زنگ ناهار تندتر شد. کار که بالا گرفت طرف یک ژست حمله گرفت و گفت «می زنم دماغ و دهن و فک و مک ات را پائین می آورم .....» (نقطه چین ها یک مقدار از مخلفات همان بگو مگو ها است که به لحاظ رعایت ادب حذف شده اند). علیرغم اینکه می دانستم طرف با لات و لوت های تگزاس دو تا کوچه پائین تر می پرد من هم روی خامی و خریتی که معمولا هورمون مردانه به مردان می دهد آن هم در آخر فصل بهار جوابش دادم که «جراتش را نداری! هیچ ..... نمی توانی بخوری!». انتظار داشتم به طرفم حمله کند و شروع به بزن بزن کنیم ولی با کمال تعجب دیدم که آرام شد و خشمش را فرو خورد. من هم خوشحال از اینکه طرف را سر جایش نشانده ام کله پوکم را بالا گرفتم و رفتم سر کلاس. زنگ خورد و ما به خانه رفتیم.
فردای آن روز هم بدون هیچ درد سری یا بگو مگوئی گذشت. ما دوتا فقط با هم حرف نمی زدیم. همین. روز سوم من داشتم کم کم قضیه را فراموش می کردم که با صدای زنگ ساعت دو نیم بعد از ظهر کیفم را برداشتم و عازم خانه شدم. مسیری که من تا خانه می رفتم طولانی بود ولی چون پول بلیط اتوبوس هم نداشتم معمولا یا تکی یا با دوستان پیاده گز می کردم. یک دو قدم که با سه چهار تا از همراهان همیشگی از مدرسه دور شدم ناگهان برزو (همین همکلاسی مذکور) جلوی من سبز شد که متاسف هستم و می خواهم باهات آشتی کنم و بیا با هم دوباره دوستی کنیم. حالا هم که بعد از ظهر است بیا برویم این مغازه حبیب مشنگ (ساندویچی نزدیک مدرسه) دو تا همبرگر می گیریم تا خانه می خوریم مهمان من.
اولش باورم نشد ولی بعد که خوب توی چشمانش نگاه کردم حس کردم دارد راست می گوید. با بقیه خدا حافظی کردم و پیچیدیم توی کوچه ای که ما را از طریق دو تا فرعی دیگر می رساند دم مغازه حبیب مشنگ. وسط کوچه که رسیدیم سوزش عجیبی را توی ستون فقراتم حس کردم. سرم و پایم جای خودش ماند و بالا تنه ام پرت شد چند متری آن طرف تر (عین فیلم های کارتون!) تازه فهمیدم که یک مشت اساسی از پشت سر نصیبم شده. درد لگن به من یادآوری کرد که پوتین کفش ملی هم چیز بدی نیست ها! تا به خودم بیایم دیدم که برزو با سه تا از همان لات و لوت هائی که باهاش دوست بودند و یکی دو سال از من بزرگتر دارند حسابی کتکم می زنند. برزو روی سینه ام نشست و گلوی من را چسبید که: «من هیچ ...... نمی توانم بخورم؟ من؟ الان همچین به ......خوردن بیاندازمت که حظ کنی. من هیچ ..... نمی توانم بخورم؟» نفسم به خس و خس افتاده بود و یکی از آن اراذل با همان پوتین کفش ملی اش روی دستم ایستاده بود. نمی دانم از کجای گلوی بسته شده ام صدا در آمد که : « ..... خوردم برزو. ..... خوردم برزو».
برزو که این را شنید از روی سینه من بلند شد و از من خواست که برای آنها بلند بلند جمله ای را که گفته بودم تکرار کنم. با بازدم اولین نفس آزادی که کشیدم چند بار این جمله را تکرار کردم. بعد برزو گفت: «جدا؟ باید عملی نشان بدهی که این کار را می کنی» بچه ها ببریدش پای آن دیوار». نمی دانم از اثر گریه و زاری من بود یا بخاطر اینکه فکر آماده کردن مواد اولیه شکنجه را نکرده بودند که تصمیم برزو عوض شد و من را به سمت جوب آب متعفنی که از کنار کوچه می گذشت بردند و به عنوان مجازات جایگزین کله ام را توی گنداب فرو کردند تا به دست و پا زدن افتادم. سه بار که کله ام را «کر» دادند با برداشتن کیف و کتابم و مجبور کردن من به اینکه آن جمله منحوس را چند بار دیگر بلند بلند تکرار کنم ولم کردند و رفتند.
از آن روز به بعد فهمیدم که اولا نباید به دیگران فحش داد علی الخصوص که از شما گنده تر و لات تر باشند در ثانی اگر طرف در اوج دشمنی آمد و گفت که الکی الکی هوس کرده بزرگی من را بستاید نباید به او اعتماد کنم.
حال این همه را گفتم برای چه؟ آهان، اینکه مردم دارند به یکدیگر می گویند «جراتش را نداری». من هم آن روز همین حرف را زدم ولی بجز کتکی که خوردم و عجز و التماسی که کردم یک دو قلپ از آب آن جوب کثافت هم زوری زوری نصیبم شد که فردای آن روز مسمومم کرد حسابی. پنج شش روزی عین مرده ها خانه افتاده بودم تا حالم بهتر شد ولی به دلیل آماده نکردن خود برای امتحان ثلث سوم ریاضی نمره ام شد هفت و نیم! یک تابستانم که حرام شد هیچ، شهریور ماه خانواده ما با خانواده عمه ام رفتند شمال که نوبت ویلای شمال به شوهر عمه ام رسیده بود از طرف اداره شان. من را هم که تابستان را به عشق گذراندن یک مسافرت چند روزه با «مریم» دختر عمه ام که هم سن و سال من بود و من علاقه اکی هم به او داشتم به سر آورده بودم با خود نبردند که تو درس داری و تجدیدی،‌ بنشین درست را بخوان! پهلوی دائی رسول و زن و بچه اش یک هفته ای ماندم تا دیگران بروند شمال و برگردند.
تمام این بد بختی ها بخاطر یک «جراتش را نداری» و «.... می خوری» بود. کسی چه می داند شاید نظر مریم با آن مسافرت نسبت به من مثبت تر می شد. در هر حال دیگر به هیچکس نگفتم «جراتش را نداری». شما هم اگر جائي خواندید که کسی به کسی گفته «جراتش را نداری» به یاد سرگذشت من بیافتید که کیف و کتاب و تابستان و عشق دختر عمه همه و همه را بر سر این جمله گذاشتم. خدا رحم کند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
شاخ و دم تاریخی
تاریخ پر افتخار کشور ما دیروز کار دست من داد. الان عرض می کنم چه شد.

کشور ما حداقل ۲۵۰۰ سال تاریخ دارد. حدود ۱۴۰۰ سال از این تاریخ به نوعی به تاریخ دین اسلام گره خورده است. آنانی که گرایش ملی دارند مدام از این ۲۵۰۰ سال حرف می زنند و آنانی که دیدگاه مذهبی دارند از ۱۴۰۰ سال می گویند. یک عده هم این وسط هستند که به مخلوط این دوتا افتخار می کنند. جماعت کوچکی هم هستند که به هیچکدام تعلق خاطر ندارند.

از وقتی دست چپ و راست خود را شناختم این دو عدد ۲۵۰۰ و ۱۴۰۰ درق و دروق توی سر و کله ام خورده است. یک بار در مدرسه امور تربیتی به انشای من گیر داد که «نخیر، چرا نوشته ای ایران؟ ایران اسلامی درست است» و یک بار هم بابای دوستی که برایش یک انشاء نوشته بودم (تقلب در انشاء نویسی!) یقه دوست بخت برگشته ام را گرفت که «خاک بر سرت کنند که اسم کشورت را نمی دانی که ایران است و نه ایران اسلامی». یک پس گردنی هم به پسرش تحویل داده بود که من به همراه یک لگد از دوستم دریافتش کردم فردای آن روز! خلاصه شخصا با یک «اسکتیزوفرنیا» (دوگانگی شخصیت) ی عظیم «شترمرغ» گونه بزرگ شدم. وقتی که علمای اسلام می گفتند بار ببر یادم می آمد که از تیره ماکیان هستم و وقتی ملی گرایان می گفتند تخم کن یادم می آمد که به صحرا تعلق خاطر دارم!

یک چند وقتی هم هر دو را دور انداختیم دیدیم ای داد بیداد لخت و عور (از نظر هویتی) داریم توی خیابان راه می رویم که پلیس هر کدام از این دو جماعت مذهبی و یا ملی ما را بگیرند چوب توی آستین (نداشته) هویت مان می کنند. آمدیم یک مدت بالا تنه ملی پوشیدیم با پایین تنه مذهبی گرفتندمان به جرم توهین به مذهب. بالاتنه را مذهبی کردیم و پائین تنه را ملی، به جرم توهین به ملیت پس گردن مان زدند. فعلا هر دو لباس را روی هم پوشیده ایم و داریم شر شر عرق می ریزیم و بعضا غش می کنیم از گرمای این دو جبه کرک پشمی با آن بافت زمخت شان.

علی ایحال دیروز که داشتم تلاش می کردم مخ خانمی تایوانی که اینجا دانشجوی نمی دانم مدیریت چی چی جامعه (یا جامعه شناختی) است را توی فرقون بگذارم تا بعد وارد مراحل دیگر قضایا شویم، مخ مذکور از بنده خواست که کمی درباره تاریخ پر افتخار و باستانی جائی که از آن می آیم برایش بگویم (لاس فرهنگی-تاریخی دیگر!) رنگ وارنگ شدنم را که دید گفت خوب فراموشش کن از تاریخ اسلام در کشورت بگو که این بار به بهانه اینکه کارت اعتباری ام را توی رستوران جا گذاشته ام سریعا پریدم بالای اولین تاکسی ای که دیدم و با پرداخت پنج شش دلار سه چهار تا چهارراه بالاتر پیاده شدم در حالی که به خودم بد و بیراه می گفتم که «آخر تو نباید بتوانی ده پانزده دقیقه درباره تاریخ فلان قدر ساله ات حرف بزنی؟ یکی از تو فرق سلطان حسین صفوی با آقا محمد خان قاجار را بپرسد بجز همان یک فرق معروف دیگر چه چیزشان را می دانی؟ تمام شد دیگر. طرف پرید. چقدر هم ناز بود! خاک بر سرت کنند. این ضرر را هم به تمامی ضررهائی که از ندانستن تاریخ تا کنون دیده ای اضافه کن».

رفتم توی یک معازه که ببینم سیگار دارد یا نه که نداشت و بعد آمدم پشت چراغ قرمز عابر منتظر سبز شدن چراغ و فکر به اینکه این ۲۵۰۰ سال و ۱۴۰۰ سال یکی اش مثل دمب و یکی اش مثل شاخ به هیکل کج و معوج من چسبیده و نمی توان پنهان شان کرد. ظاهرا گریزی نیست از شناختن و دانستن شان. در این احوال سیر می کردم که دیدم دستی از داخل اتوبوس عبوری تکان می خورد. نگاه کردم و دیدم که همان دختر تایوانی بود که من را سر چهار راه از داخل اتوبوس دیده بود و داشت دست تکان می داد! لابد پیش خود می گفته رستوران که هفت هشت تقاطع به سمت شرق اینجاست این خل و چل اینجا چه می کند اگر به دنبال کارت اعتباری اش است؟

خلاصه بد جوری کنف (یا «کنفت» کدام درست است نمی دانم) شدم اساسی. خداوند هیچ موجودی را جلوی جنس مخالفی که دارد مخش را می زند کنف نکند آن هم با ۱۴۰۰ سال یا ۲۵۰۰ سال تاریخ با شکوه منگنه شده به وی.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
کوچه سنجاقک ها
تا یکی دو روز پیش احساس خطر می کردم برای ایران اما حالا می گویم "خود کرده را تدبیر نیست".
یک چند روزی هم هست که دم دهه فجری به یاد محمد رضا شاه (کبیر؟ فقید؟ مخلوع؟ ملعون؟ شجاع؟ زبون؟ شاهنشاه آریامهر؟ شاهنشاه عاری از مهر؟ نمی دانم) افتادم آنجا که رفته بود سر قبر کورش کبیر می گفت "کورش آسوده بخواب که ما بیداریم" و کورش که دو هزار و پانصد سال بود به یک دنده خوابیده بود خواست بگردد و روی یک دنده دیگرش یک دو هزارسال دیگرهم بخوابد که معلوم شد نگهبان پاس دو اسلحه خانه خودش خوابش برده و خلاصه طرف آمد و با چراغ هم آمد و گزیده برد.

من هم وهم برم داشت خواستم به تاسی از نگهبان پاس دو اسلحه خانه خطاب به بازماندگان کورش کبیر داد بزنم "آسوده بخوابید که ما بیداریم" که یادم آمد کورش کبیری به کار نیست وشده دکتر علی شریعتی و یک دو رفیق شفیق تلفن کردند و گفتند هیس بیدار می شود بچه مردم. بگذار در همان خواب باستانی مان بمانیم که شب کار بوده ایم و بد جور کسر خواب داریم.

من هم پاورچین پاورچین دور شدم کم کم در کوچه سنجاقک ها. توی این کوچه سنجاقک ها هم که دیگر همه سنجاقک هستند و نرم و ناز و لطیف و پر است از گل و بلبل و زیبائی و چهچه. علی الحساب توی همین کوچه سنجاقک ها می مانیم تا ببینیم مملکت دست که است. هیس س س س س!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
امشب که مسنجر را باز کردم آف هایم را چک کنم (مرسی فارسی! "مسنجر"، "آف"، "چک" سه تا لغت انگلیسی توی یک جمله یازده کلمه ای!) دیدم یکی از بر و بچه های عهد عتیق (با کتاب عهد عتیق هیچ ارتباطی ندارد! منظور دوست قدیمی و عزیز می باشد) از ایران آنلاین است. سلام و حال و احوال کردیم و پرسیدم چرا نخوابیده است و تا ساعت سه صبح دارد روی نت چرخ می خورد. معلوم شد که می خواسته من را ببیند. "ایگو"ی ما کمی تکان تکان خورد و خوش خوشان مان شد که بالاخره سر دوران "پارینه سنگی" زندگی مان یکی پیدا شد که در آن سر دنیا نمی خوابد تا ما را ببیند (البته از نوع مجازی آن!). کمی هم توی ذوق مان خورد که همه را برق می گیرد ما را بابا بزرگ هوگو چاوز. حالا هم که یکی پیدا شده برای ما بیدار بماند سیبیل کلفت است! بگذریم. کاچی بعض هیچی!
می گفت که از طرف خودش و فلانی و بهمانی (از همان برو بچه های دانشگاه که زمان جوانی با هم گل کوچک می زدیم توی حیاط پشتی دانشکده) می خواهد نکته ای را به من بگوید ولی نمی داند چگونه بیان کند. با کلی خواهش و تمنا راضی شد به زبان فصیح کلانتری حرفهایش را بزند. این هم فشرده آن:
»آخر تو که این سالها توی ایران نبوده ای از کجا می دانی که وضع از چه قرار است؟ آن طرف دنیا تمر....یده ای و باد دلت را می زنی و می گوئی چنین نیست و چنان باید باشد؟ تو از کجا می دانی؟ تو که اینجا (=درایران) نیستی. شکر زیادی نخور. ما که درون کشوریم هم نمی دانیم مملکت دست که است و دارد چه می شود تو که این سالها نبوده ای اینجا که دیگر جزء قاضورات (غازورات؟ قاظورات؟ نمی دانم خلاصه یک چیزی توی همین مایه دیکته دیگر. هرکه می داند ما را از بیسوادی در آورد) هستی. تو صلاحیت اظهار نظر درباره ایران را نداری.«
من هم که صلاحیت هیچ چیز را نداشته باشم تجربه متاهل بودن را دارم، در کمال متانت زیپ مبارک دهان را بسته نگاه داشتم و به او گفتم که جوابش را مختصر و مفید اینجا خواهم نگاشت. الوعده وفا. این هم جواب حرفهای ایشان:
  • "خوش انصاف من همه اش چهار سال است که از زیر پرچم اسلام به زیر پرچم کفر تپیده ام. سی و چند سال در همان جا زندگی کرده ام. قبول دارم که خیلی تغییر کرده ولی دیگر سوئیس نشده که در این چهار سال که من هیچ از آن ندانم، شده؟
  • من توی این مدتی که به بلاد "نجسی خوران" هجرت کرده ام دارم از یک زاویه جدید به کشورم نگاه می کنم. یک چشم بر روی خبرگزاری های خارجی دارم و یک چشم بر روی خبرگزاری ها و موافقین و مخالفین فارسی زبان. اگر یک بابائی درب موتور ماشین را بالا زد و از آن زاویه به ماشین نگاه کرد که گناه نکرده. همیشه که نباید از توی ماشین و پشت فرمان همه چیز را دید.
  • اگر آنانی که درداخل کشور هستند نمی دانند مملکت دست کیست و آنانی که در خارج کشور هستند صلاحیت اظهار نظر ندارند پس که می داند چه خبر است؟ "اسرار ازل" و "سر مگو" نیست که نه تو دانی و نه من. با این طرز تفکر ظاهرا فقط "انگلیسا" می دانند که چه خبر است.
  • معتقدم آنانی که درون کشور هستند و آنانی که در خارج کشور هستند باید تا حد امکان با همدیگر گفتگو و ارتباط داشته باشند، یکی از پشت فرمان می بیند و یکی از درون موتور. یکی نگران عابر است و جاده و دیگری نگران گیربکس و لنت ترمز. این می شود یک تیم قوی رانندگی که می تواند برنده شود. وقتی مسائل را حد اقل از دو دیدگاه بررسی کردید به جواب های قابل قبول تری می رسید.
  • بقدر یک هفتاد میلیونیم این مملکت هم برای اظهار نظر به ما نمی رسد؟
  • پاورقی دنباله دار بنویسم به سبک ر.اعتمادی (که خیلی هم دوستش دارم و کلی در زمان جوانی ازش کتاب خواندم) خوب است؟
  • بقول یک بابائی که یادم نیست که بود "آدم لازم نیست ادیسون باشد تا بفهمد لامپ برق سوخته"

هرچه فکر کردم چگونه یک موخره خوب برای این پست بنویسم دیدم چیزی به ذهنم نمی آید. همین.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
تبریک به شیرزنان کشورم
تبرئه شدن سرکار خانم نازنین فاتحی از اتهام قتل را به ایشان و وکیل شجاع و محترم شان سرکار خانم شادی صدر که مایه افتخار ما هستند و نیز ملکه زیبائی دوست داشتنی جهان سرکار خانم نازنین افشین جم تبریک عرض می کنم. امیدوارم که باقی مشکلات این پرونده هرچه زودتر حل گردند.
از امروز به خود می بالم که دختر جوان مملکتم برای دفاع ازناموسش تا پای دار می رود، خانم وکیل وی تحمل ناملایماتی را می کند که از عهده دیگران (علی الخصوص بسیاری از آقایان که خود را برتر از بانوان می دانند) خارج است و ملکه زیبائی جهان از مقامش و تاجش برای آزادی آن دختر در کنج سلول زندان مایه می گذارد.

آرزو می کنم که به سرانجام رسیدن این پرونده سرآغازی باشد برای حل دیگر پرونده هائی از این دست و در نهایت تلاش پرسنل قضائی کشور و وکلای محترم دادگستری و دیگر فعالین حقوق مدنی برای متقاعد کردن قانون گزاران کشور در تغییر بهینه قوانین.

همچنین چشم به راه روزی می مانم که کشورم بتواند با استفاده از آخرین و علمی ترین روش های شناسائی و تشخیص جرم جلوی ضایع شدن حقوق شهروندانش را بگیرد.
در انتها به عنوان یک شهروند ایران مراتب سپاس خود از همه افرادی که به نوعی در حمایت از یک هموطن من و پیش بردن مسیر پرونده وی فعال بوده اند را ابراز می دارم و برای همگی آرزوی موفقیت و سلامت می نمایم.

با تقدیم احترام
ققنوس
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter