سال دوم راهنمائی بودم یک هفته مانده به شروع امتحانات ثلث سوم که با یکی از بچه های کلاس بر سر اگر اشتباه نکنم یک خودکار شیک و پیک یک مجادله لفظی پیش آمد. بماند که مدرسه ای می رفتم که پائین ترین حد بگو مگو های دانش آموزانش مایه گذاشتن از پائین تنه افراد خانواده طرف مقابل بود. خلاصه اختلاف ما آن روز بالا گرفت و در زنگ ناهار تندتر شد. کار که بالا گرفت طرف یک ژست حمله گرفت و گفت «می زنم دماغ و دهن و فک و مک ات را پائین می آورم .....» (نقطه چین ها یک مقدار از مخلفات همان بگو مگو ها است که به لحاظ رعایت ادب حذف شده اند). علیرغم اینکه می دانستم طرف با لات و لوت های تگزاس دو تا کوچه پائین تر می پرد من هم روی خامی و خریتی که معمولا هورمون مردانه به مردان می دهد آن هم در آخر فصل بهار جوابش دادم که «جراتش را نداری! هیچ ..... نمی توانی بخوری!». انتظار داشتم به طرفم حمله کند و شروع به بزن بزن کنیم ولی با کمال تعجب دیدم که آرام شد و خشمش را فرو خورد. من هم خوشحال از اینکه طرف را سر جایش نشانده ام کله پوکم را بالا گرفتم و رفتم سر کلاس. زنگ خورد و ما به خانه رفتیم.
فردای آن روز هم بدون هیچ درد سری یا بگو مگوئی گذشت. ما دوتا فقط با هم حرف نمی زدیم. همین. روز سوم من داشتم کم کم قضیه را فراموش می کردم که با صدای زنگ ساعت دو نیم بعد از ظهر کیفم را برداشتم و عازم خانه شدم. مسیری که من تا خانه می رفتم طولانی بود ولی چون پول بلیط اتوبوس هم نداشتم معمولا یا تکی یا با دوستان پیاده گز می کردم. یک دو قدم که با سه چهار تا از همراهان همیشگی از مدرسه دور شدم ناگهان برزو (همین همکلاسی مذکور) جلوی من سبز شد که متاسف هستم و می خواهم باهات آشتی کنم و بیا با هم دوباره دوستی کنیم. حالا هم که بعد از ظهر است بیا برویم این مغازه حبیب مشنگ (ساندویچی نزدیک مدرسه) دو تا همبرگر می گیریم تا خانه می خوریم مهمان من.
اولش باورم نشد ولی بعد که خوب توی چشمانش نگاه کردم حس کردم دارد راست می گوید. با بقیه خدا حافظی کردم و پیچیدیم توی کوچه ای که ما را از طریق دو تا فرعی دیگر می رساند دم مغازه حبیب مشنگ. وسط کوچه که رسیدیم سوزش عجیبی را توی ستون فقراتم حس کردم. سرم و پایم جای خودش ماند و بالا تنه ام پرت شد چند متری آن طرف تر (عین فیلم های کارتون!) تازه فهمیدم که یک مشت اساسی از پشت سر نصیبم شده. درد لگن به من یادآوری کرد که پوتین کفش ملی هم چیز بدی نیست ها! تا به خودم بیایم دیدم که برزو با سه تا از همان لات و لوت هائی که باهاش دوست بودند و یکی دو سال از من بزرگتر دارند حسابی کتکم می زنند. برزو روی سینه ام نشست و گلوی من را چسبید که: «من هیچ ...... نمی توانم بخورم؟ من؟ الان همچین به ......خوردن بیاندازمت که حظ کنی. من هیچ ..... نمی توانم بخورم؟» نفسم به خس و خس افتاده بود و یکی از آن اراذل با همان پوتین کفش ملی اش روی دستم ایستاده بود. نمی دانم از کجای گلوی بسته شده ام صدا در آمد که : « ..... خوردم برزو. ..... خوردم برزو».
برزو که این را شنید از روی سینه من بلند شد و از من خواست که برای آنها بلند بلند جمله ای را که گفته بودم تکرار کنم. با بازدم اولین نفس آزادی که کشیدم چند بار این جمله را تکرار کردم. بعد برزو گفت: «جدا؟ باید عملی نشان بدهی که این کار را می کنی» بچه ها ببریدش پای آن دیوار». نمی دانم از اثر گریه و زاری من بود یا بخاطر اینکه فکر آماده کردن مواد اولیه شکنجه را نکرده بودند که تصمیم برزو عوض شد و من را به سمت جوب آب متعفنی که از کنار کوچه می گذشت بردند و به عنوان مجازات جایگزین کله ام را توی گنداب فرو کردند تا به دست و پا زدن افتادم. سه بار که کله ام را «کر» دادند با برداشتن کیف و کتابم و مجبور کردن من به اینکه آن جمله منحوس را چند بار دیگر بلند بلند تکرار کنم ولم کردند و رفتند.
از آن روز به بعد فهمیدم که اولا نباید به دیگران فحش داد علی الخصوص که از شما گنده تر و لات تر باشند در ثانی اگر طرف در اوج دشمنی آمد و گفت که الکی الکی هوس کرده بزرگی من را بستاید نباید به او اعتماد کنم.
حال این همه را گفتم برای چه؟ آهان، اینکه مردم دارند به یکدیگر می گویند «جراتش را نداری». من هم آن روز همین حرف را زدم ولی بجز کتکی که خوردم و عجز و التماسی که کردم یک دو قلپ از آب آن جوب کثافت هم زوری زوری نصیبم شد که فردای آن روز مسمومم کرد حسابی. پنج شش روزی عین مرده ها خانه افتاده بودم تا حالم بهتر شد ولی به دلیل آماده نکردن خود برای امتحان ثلث سوم ریاضی نمره ام شد هفت و نیم! یک تابستانم که حرام شد هیچ، شهریور ماه خانواده ما با خانواده عمه ام رفتند شمال که نوبت ویلای شمال به شوهر عمه ام رسیده بود از طرف اداره شان. من را هم که تابستان را به عشق گذراندن یک مسافرت چند روزه با «مریم» دختر عمه ام که هم سن و سال من بود و من علاقه اکی هم به او داشتم به سر آورده بودم با خود نبردند که تو درس داری و تجدیدی، بنشین درست را بخوان! پهلوی دائی رسول و زن و بچه اش یک هفته ای ماندم تا دیگران بروند شمال و برگردند.
تمام این بد بختی ها بخاطر یک «جراتش را نداری» و «.... می خوری» بود. کسی چه می داند شاید نظر مریم با آن مسافرت نسبت به من مثبت تر می شد. در هر حال دیگر به هیچکس نگفتم «جراتش را نداری». شما هم اگر جائي خواندید که کسی به کسی گفته «جراتش را نداری» به یاد سرگذشت من بیافتید که کیف و کتاب و تابستان و عشق دختر عمه همه و همه را بر سر این جمله گذاشتم. خدا رحم کند.
or just a fiction??
Amir
khorous
Kalagh