تاریخ پر افتخار کشور ما دیروز کار دست من داد. الان عرض می کنم چه شد.
کشور ما حداقل ۲۵۰۰ سال تاریخ دارد. حدود ۱۴۰۰ سال از این تاریخ به نوعی به تاریخ دین اسلام گره خورده است. آنانی که گرایش ملی دارند مدام از این ۲۵۰۰ سال حرف می زنند و آنانی که دیدگاه مذهبی دارند از ۱۴۰۰ سال می گویند. یک عده هم این وسط هستند که به مخلوط این دوتا افتخار می کنند. جماعت کوچکی هم هستند که به هیچکدام تعلق خاطر ندارند.
از وقتی دست چپ و راست خود را شناختم این دو عدد ۲۵۰۰ و ۱۴۰۰ درق و دروق توی سر و کله ام خورده است. یک بار در مدرسه امور تربیتی به انشای من گیر داد که «نخیر، چرا نوشته ای ایران؟ ایران اسلامی درست است» و یک بار هم بابای دوستی که برایش یک انشاء نوشته بودم (تقلب در انشاء نویسی!) یقه دوست بخت برگشته ام را گرفت که «خاک بر سرت کنند که اسم کشورت را نمی دانی که ایران است و نه ایران اسلامی». یک پس گردنی هم به پسرش تحویل داده بود که من به همراه یک لگد از دوستم دریافتش کردم فردای آن روز! خلاصه شخصا با یک «اسکتیزوفرنیا» (دوگانگی شخصیت) ی عظیم «شترمرغ» گونه بزرگ شدم. وقتی که علمای اسلام می گفتند بار ببر یادم می آمد که از تیره ماکیان هستم و وقتی ملی گرایان می گفتند تخم کن یادم می آمد که به صحرا تعلق خاطر دارم!
یک چند وقتی هم هر دو را دور انداختیم دیدیم ای داد بیداد لخت و عور (از نظر هویتی) داریم توی خیابان راه می رویم که پلیس هر کدام از این دو جماعت مذهبی و یا ملی ما را بگیرند چوب توی آستین (نداشته) هویت مان می کنند. آمدیم یک مدت بالا تنه ملی پوشیدیم با پایین تنه مذهبی گرفتندمان به جرم توهین به مذهب. بالاتنه را مذهبی کردیم و پائین تنه را ملی، به جرم توهین به ملیت پس گردن مان زدند. فعلا هر دو لباس را روی هم پوشیده ایم و داریم شر شر عرق می ریزیم و بعضا غش می کنیم از گرمای این دو جبه کرک پشمی با آن بافت زمخت شان.
علی ایحال دیروز که داشتم تلاش می کردم مخ خانمی تایوانی که اینجا دانشجوی نمی دانم مدیریت چی چی جامعه (یا جامعه شناختی) است را توی فرقون بگذارم تا بعد وارد مراحل دیگر قضایا شویم، مخ مذکور از بنده خواست که کمی درباره تاریخ پر افتخار و باستانی جائی که از آن می آیم برایش بگویم (لاس فرهنگی-تاریخی دیگر!) رنگ وارنگ شدنم را که دید گفت خوب فراموشش کن از تاریخ اسلام در کشورت بگو که این بار به بهانه اینکه کارت اعتباری ام را توی رستوران جا گذاشته ام سریعا پریدم بالای اولین تاکسی ای که دیدم و با پرداخت پنج شش دلار سه چهار تا چهارراه بالاتر پیاده شدم در حالی که به خودم بد و بیراه می گفتم که «آخر تو نباید بتوانی ده پانزده دقیقه درباره تاریخ فلان قدر ساله ات حرف بزنی؟ یکی از تو فرق سلطان حسین صفوی با آقا محمد خان قاجار را بپرسد بجز همان یک فرق معروف دیگر چه چیزشان را می دانی؟ تمام شد دیگر. طرف پرید. چقدر هم ناز بود! خاک بر سرت کنند. این ضرر را هم به تمامی ضررهائی که از ندانستن تاریخ تا کنون دیده ای اضافه کن».
رفتم توی یک معازه که ببینم سیگار دارد یا نه که نداشت و بعد آمدم پشت چراغ قرمز عابر منتظر سبز شدن چراغ و فکر به اینکه این ۲۵۰۰ سال و ۱۴۰۰ سال یکی اش مثل دمب و یکی اش مثل شاخ به هیکل کج و معوج من چسبیده و نمی توان پنهان شان کرد. ظاهرا گریزی نیست از شناختن و دانستن شان. در این احوال سیر می کردم که دیدم دستی از داخل اتوبوس عبوری تکان می خورد. نگاه کردم و دیدم که همان دختر تایوانی بود که من را سر چهار راه از داخل اتوبوس دیده بود و داشت دست تکان می داد! لابد پیش خود می گفته رستوران که هفت هشت تقاطع به سمت شرق اینجاست این خل و چل اینجا چه می کند اگر به دنبال کارت اعتباری اش است؟
خلاصه بد جوری کنف (یا «کنفت» کدام درست است نمی دانم) شدم اساسی. خداوند هیچ موجودی را جلوی جنس مخالفی که دارد مخش را می زند کنف نکند آن هم با ۱۴۰۰ سال یا ۲۵۰۰ سال تاریخ با شکوه منگنه شده به وی.