دیروز ماشینم روشن نشد. نمی دانم چرا ولی چندتا سرفه کرد و دوباره خوابش برد. من هم که نسبتا دیرم شده بود پریدم یک تاکسی گرفتم بیایم سر کار. راننده تاکسی یک مرد میانسال مراکشی بود که حدود بیست سالی است که اینجا زندگی کرده. مثل همه راننده تاکسی های دیگر جهان شروع به صحبت کرد.
گفت که چندی پیش داشته توی خیابان میرفته که ناگهان متوجه یک ماشین خراب در حاشیه جاده می شود. فکر می کند که ممکن است راننده آن نیاز به این داشته باشد که با تاکسی خود را به جائی برساند. قدری جلوتر از آن نگه می دارد و در آینه نگاه میکند تا ببیند که آیا راننده اتومبیل خراب برای وی دست تکان میدهد یا نه. راننده اصلا تاکسی را نمی بیند چون درحال ور رفتن به موتور ماشین خود بوده است. در همان حال ناگهان موتور ماشین طرف آتش می گیرد وطرف بر روی زمین میافتد. این راننده تاکسی ما هم سریعا با مرکز فوریتها تماس میگیرد و خود از ماشین پیاده میشود تا به یاری آن بنده خدا برسد و با کپسول خود آتش را خاموش کند.
بالا تنه راننده آن ماشین سوخته بوده ولی نه شدید، از همان سوختگیها که پوست آن بعد از مدتی تاول میزند و ور میآید و بعد خوب می شود. خلاصه آمبولانس و آتش نشانی و پلیس سر میرسند و کارهای لازم انجام میشود.
چندی بعد این راننده تاکسی راوی داستان در نزدیکی همان بیمارستان مسافری داشته و بعد از پیاده کردن وی تصمیم میگیرد سری به این بنده خدا بزند. وارد بیمارستان میشود و سراغ طرف را میگیرد. خوشبختانه قربانی بهوش بوده و بجز همان سوختگی نسبتا وسیع ولی نه عمیق ناراحتی دیگری نبوده. صحبت که میکنند معلوم میشود طرف از یکی از کشورهای جهان سوم است (اسم آن را اینجا نمیآورم) و آن روز از سرکار میآمده (در یک کارخانه کارگر بسته بند است) و عازم خانه بوده که می بیند ماشینش فرت و فرت میکند و بعد خاموش میشود. هلش میدهد به حاشیه جاده و شروع میکند با دست خالی ور رفتن به آن که ناگهان شلنگ بنزین ماشین در میآید و بنزین برروی موتور داغ می ریزد و بقیه را هم که میدانیم.
راننده تاکسی من با خندهای تلخ می گفت که: «ما جهان سومیها همه اینگونهایم. چون دانش و بینش زندگی در ما به اندازهای که باید نیست بر سر خود بلا نازل میکنیم و بعد ناچارا از جان خودمان برای دفع بلا مایه میگذاریم. آخر تو نمیدانی وقتی که ماشینت خراب میشود باید ابزار و آچار و پیچگوشتی و از این دست داشته باشی تا شروع به رفع عیب کنی؟ اصلا مگر تو مکانیت هستی؟»
بعد ادامه می داد: «ما در همه کارهایمان اینگونهایم. بدون ابزار و بدون دانش میخواهیم کاری را بکنیم که بعضا دیگران با دانش و ابزار هم به سختی از پس آن بر میآیند. بعد همچین که به کار گند زدیم و اوضاع بحرانی شد آنوقت از جانمان و خونمان میخواهیم مایه بگذاریم تا کار درست شود. خوب عزیز من از اول با ابزار و آگاهی به سمت کار برو».
دیگر دم محل کارم رسیده بودیم و با خداحافظی پیاده شدم. یادم آمد که در محله یکی از دوستانم یک حسن آقائی بود که از ابزار مختلف دنیا یک آچار دوسو داشت و یک انبردست قدیمی که روکش پلاستیک دستههایش هم رفته بود. تمام خرت و پرت منزلشان و دیگر همسایهها که به او مراجعه میکردند را با همان آچار و انبردست تعمیر میکرد. دست و بالش هم همیشه خدا زخمی و خونین بود. افتخار هم می کرد که یک بار چرخ ماشین نمیدانم کدام همسایه را با همین آچار و انبردست باز کرده و تعمیر نموده و جاانداخته است. البته بقول دوست من یک بخیه ده تائی هم همان روز وسط تعمیر ماشین مذکور روی ساعدش میخورد که انبردستش در رفته بوده و ساعد به تکهای فلز گرفته و شکافته.
با خودم گفتم ببین این همه کشته و خون و خونریزی در جهان سوم که فقط یک نمونهاش را اکنون داریم در عراق میبینیم همه و همه بخاطر نداشتن «ابزار» و «بلد نبودن» است. خودمان دستی دستی بلائی بر سر خودمان میآوریم و بعد داد میزنیم که برای رفع بلیه باید از خونمان مایه بگذاریم. خون که توی شیر آب نیست که هروقت خواستیم بازش کنیم و با آن خیابان را بشوریم و گلها را آبیاری کنیم. اگر کمی (فقط کمی) منطقی را که در برابر مشکلات کوچک و فردیمان زندگی مان در جهان سوم داریم به مسائل بزرگمان تعمیم بدهیم دیگر نیازی نیست که سر رگ خود را بخاطر هر مسئله بااهمیت و بیاهمیتی باز کنیم.
ميدونم که حتما ميدونی کامنت افرادی مثل شما حقدر در ادامه مطالبی که در ذهنم با انها کلنحار می روم تاثيرگذار هست. از لطف شما بسيار سپاسگزارم. لينکت ميکنم تا راحت بهت سر بزنم.
موفق و پيروز باشی.http://nokhostin.blogfa.com/