خلاصه پسران آقا ناصر خرد خرد خرت و پرت چهارشنبه سوری می آوردند و در محل پخش می کردند و پول آن را صرف مصارف دود و دم خود می نمودند. در این میان فرخ هم واسطه بر و بچه های هم سن خودش با برادرانش شده بود. بچه ها به او سفارش می دادند و او از برادرانش می خرید (یا اکثرا کش می رفت) و یک چیزی هم خودش روی قیمت ترقه و فشفشه می کشید و می داد دست بچه ها.
این ادامه داشت تا یک روز که ظاهرا آقا ناصر (که دیکتاتور بزرگ خانه شان بود) فرخ را از این کار نهی می کند به دو دلیل یک اینکه دلش نمی خواست ته تغاری اش خدای ناکرده با این ترقه فشفشه ها در جیب و در کیف مدرسه بلائی بر سرش بیاید و دوم اینکه می گفته این بچه نا آرام است و نمی فهمد دارد چکار می کند. اگر با کسی دعوایش شود یا سر به سر کسی بگذارد با ترقه، حساب من و خانواده ما با کرام الکاتبین است و او را به دارالتادیب می فرستندش که هجده سالش نشده و من را به پشت میله ها که قیم او هستم. فرخ حق ندارد دست به ترقه و فشفشه بزند. یک دو روزی زندگی به همین روال می گذشته که ناگهان معلوم نیست از کجا فرخ یک ترقه بسیار بزرگ پیدا می کند (ویا از سرهم کردن کوچکترها می سازد) و برای اذیت کردن پدرش که بخاطر چاقی نمی توانسته زیاد تر و فرز باشد گوشه آن را نشان پدر می دهد و پس از فرار از خانه همانجا می ایستد به رجز خوانی و بچگی کردن. پدر که به او نزدیک می شود، به سبک فیلم های وسترن تهدید می کند که ترقه را خواهد ترکاند.
اهل محل به دور این پدر و پسر جمع شده بودند و پدر کلافه از دست پسر چاک دهان (نداشته اش البته!) را کشیده بود و داشت هر آنچه از دهانش در می آمد نثار فرزند ته تغاری اش می کرد. فرخ هم مدام این طرف و آن طرف می پرید و می گفت که نمی توانی من را بگیری و اگر می توانی بپر من را بگیر و از این بازیگوشی ها. جالب اینکه هیچکس را هم جرات نزدیک شدن به آن پسر با آن ترقه گنده که به زور در دستش جا می گرفت نبود. چند دقیقه ای که این موش و گربه بازی ادامه پیدا می کند آمپر آقا ناصر بالا می رود و بدون اینکه بفهمد چکار دارد می کند به سمت فرخ حمله ور می شود و می پرد روی او. فرخ هم قبل از زمین خوردن دستش را می برد عقب و ترقه را به سمت شیشه آشپزخانه خودشان که رو به کوچه بود پرتاب می کند. با صدای مهیبی ترقه در آشپزخانه شان می ترکد. چند ثانیه بعد کپسول گاز خانگی شان هم با خراب کردن دیوار آشپزخانه اعلام موجودیت می نماید.
پرتاب شیشه خورده و موج انفجار باعث می شود که چند تنی از همسایگان مجروح شوند. خوشبختانه آمبولانس و ماشین آتش نشانی به موقع رسیدند (از معجزاتی که تا مدتها بر سر زبان اهل محل بود که چطور و چگونه این اتفاق نادر افتاده!) و توانستند مرجانه خانم را با سوختگی شصت درصد زنده نجات دهند و مریم شدیدا شوکه شده که قادر به صحبت نبود را با دستان سوخته از لابلای خرابه های دیوار داخلی آشپزخانه بیرون بکشندش. آقا ناصر که ظاهرا شانس آورده بود و وسط زمین و هوا و قبل از رسیدن به فرخ دچار سکته قلبی شده بود را نیز سریعا با ماساژ قلبی از چنگ عزرائیل رهاندند. پلیس البته در ته سطل برنج آشپزخانه یک دو بسته گرد سفیدی یافت که باعث شد پسر بزرگ خانواده مجددا سر از زندان قصر در آورد. از اتاق نیمه ویران پسر وسطی هم هفت هشت ضبط ماشین به دست آمد که باعث ملحق شدن وی به اخوی بزرگترشان گشت.
و اما فرخ، در اثر سقوط هیکل سنگین آقا نادر بر روی وی، سر فرخ به لبه پله در خانه روبروئی که تمام شیشه های شان خرد شده بود اصابت می کند و ضربه مغزی می شود. آخرین بار که دیدیمش روی برانکار اورژانس آرام گرفته بود. از آن روز به بعد دیگر کسی هیچیک از اعضای خانواده «مستحبیان» را در کوچه ما ندید الا دائی و عموی بچه های شان که آمدند و اسباب اثاث سوخته و نیم سوخته را بار کامیون کردند و بردند. چند وقت بعدش هم با یک آقائی که کیفی به یک دستش و متری به دست دیگرش بود آمدند و متر کردند ملک آقا ناصر را. دو سه ماه بعد عید بود که مالکان تازه باقیمانده خانه سه طبقه را پائین آوردند و دست به کار ساخت یک خانه جدید شدند. هیچکس هیچوقت نفهمید که آن ترقه بزرگ و خطرناک دست فرزند نا آرام خانواده چکار می کرد.