نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن (۳)
-شما توی کشورتان یخچال دارید؟
-ببخشید؟ شوخی می‌کنی؟
-نه جدی می‌گویم. یخچال دارید؟
-نخیر ما اصلا غذا نمی‌خوریم که یخچال بخواهیم! ما همه با بادهوا زنده هستیم!
-شوخی نکن دیگر.
برای حضرت ایشان تعریف و تبیین کردیم که هر کالای غربی همزمان و بعضی مواقع زودتر از آنچه راه خود را به بازارهای غرب می‌یابد سر از بازارهای خاورمیانه در می‌آورد و ملل محروم هم به دلیل پول یا مفت نفت که زیر دست و پای‌شان ریخته از خرید هیچ آشغالی با مارک خارجی مضایقه نمی‌کنند.

-شما چقدر نفت می‌فروشید؟
-حدود چند میلیارد دلار در سال. اگر اشتباه نکنم کمی کمتر از چهار میلیون بشکه در روز سهمیه فروش نفت ما در اپک است.
-نه بابا! خانواده شما را می‌گویم.
-(یک نگاهی به او انداختم ببینم نکند دارد با تلفن همراهش با کس دیگری حرف می‌زند! بعد دیدم که خیلی معصومانه دارد من را نگاه می‌کند!) خانواده ما؟ مگر خانواده ما چاه نفت دارد؟
-مگر هر قبیله‌ای در خاورمیانه چاه نفت خاص خودش را ندارد؟
-جیمز؟ به فروشنده‌ای که برایت این حشیش ناب را می‌آورد بگو برای من هم بیاورد! در ثانی نباید امروز صبح حشیش می‌کشیدی قبل از رانندگی.
-من سیگار هم نمی‌کشم.
-پس این مزخرفات چیست که می‌گوئی؟
-در همان کتابی که به تو گفتم خواندمش.
-(زیر لب مقادیر زیادی فحش ناموسی به زبان شیرین فارسی نثار نویسنده آن کتاب و آباء و اجداد محترم‌شان کردیم!) ببین جیمز ما توی ایران قبیله‌ای زندگی نمی‌کنیم.
-که اینطور.
-بله. در ضمن نفت و دیگر معادن در ایران طبق قانون اساسی در دست دولت است.
-چند سال پیش یک نفر از «اردن» به من گفت که ما هر‌کدام در حیاط خانه‌مان یک چاه نفت داریم.
-اردن که نفت ندارد بابا. سرکارت گذاشته.
-جان من؟
-آره بابا.
-عجب. چرا به من دروغ گفته؟
-مهم نیست.
-چرا خیلی هم مهم است. من در زندگی‌ام خیلی کم دروغ گفته‌ام. تو چرا می‌گوئی مهم نیست؟
-بابا حالا یک چیزی گفته و رفته طرف. ول کن.
-همه در خاورمیانه مثل تو فکر می‌کنند؟
-که چی؟
-که دروغ گفتن مهم نیست؟
-نه بابا. ول کن. طرف خواسته با تو شوخی بکند.
-من که با او شوخی نداشتم.
-(یا حضرت ایوب ادرکنی! این یارو خیلی قضیه را جدی گرفته!) اصلا فراموشش کن. راستی گفتی سگ جولی قرار است کی بزاید؟
-توی ماه مارچ. دکتر گفته که «استیسی» (همان سگ نامزد جناب ایشان) چهار قلو حامله است ولی جولی می‌گوید که بنظر می‌آید بیشتر باشد. تو تا حالا چند نفر را کشته‌ای؟
-ببخشید؟
-خوب اگر نمی‌خواهی نگو ولی اگر مرتکب جنایات جنگی نشده باشی اینجا تحت پیگرد نیستی.
-مادر ... (با عرض پوزش! خیلی عصبانی بودم) مگر من قاتل هستم؟ این حرفها چیست که می‌زنی؟
-عصبانی نشو. مگر خودت نگفته بودی که بین ایران و عراق جنگ بوده؟ شش سال؟
-هشت سال. خوب که چی؟
-خوب مگر تو نجنگیدی؟
-من به ریش پدرم خندیدم که جنگ کرده باشم (البته یک عبارت معادل «خندیدن به ریش پدر» را بکار بردم برایش. اینجا منظور دقیقم را ترجمه کرده‌ام!). تو حالت خوب است؟ نکند توی لیوان قهوه‌ات ودکا ریخته بودند؟ اینجوری است دور بزنم برویم همانجا من هم یک لیوان از همان قهوه مخصوص بگیرم بخورم حالم جا بیاید.
-یعنی تو برای دفاع از شرافت قبیله‌ات نجنگیدی؟
-حضرت آی کیو! عرض کردم که در ایران مردم قبیله‌ای زندگی نمی‌کنند.
-یعنی تو به جنگ نرفتی؟
-نخیر نرفتم.
-ولی تو که گفتی سربازی اجباری رفته‌ای برای سه سال.
-دوسال.
-همان، حالا هرچی.
-من بعد جنگ سربازی اجباری رفتم. آدم هم نکشته‌ام.
-مردم در خاورمیانه زیاد همدیگر را می‌کشند؟-(انصافا این یک سوالش درست و حسابی بود. نمی‌دانستم چه بگویم) در بعضی جاهای آن آره.
-تو تا حالا دیده‌ای که کسی کسی را بکشد؟
-نخیر.
-چرا مردم در عراق دارند همدیگر را می‌کشند؟
-نمی‌دانم.
-خیلی عجیب است که مردم یک کشور غیرنظامیان همان کشور را بکشند (این را راست می‌گفت بخدا!).
-آره عجیبه.
-فرق شیعه و سنی چیه؟
-(یا جده سادات به دادم برس!)
یک نیم ساعتی تفاوت شیعه و سنی را برای آقا بیان کردیم. گمان کنم فهمید چون گفت
-بلقیس (همان خانم مترجم عراقی مذکور در پاراگراف اول که گلوی فک و فامیل جیمز پهلوی او گیر کرده) شیعه است.
-خوب به سلامتی. مبارک است. ببین خروجی شماره چند را باید خارج شوم؟ حواست هست؟
و نقشه را به دست او دادم تا بلکه چند دقیقه‌ای دم فروبندد. بماند که گم شدیم و چند ده کیلومتری دور خود چرخیدیم در یکی از شهرهای اطراف و پرسان پرسان خرک لنگ (تویوتای ۲۰۰۶!) را به مقصد رساندیم. کارها را انجام دادیم (یعنی بلا‌نسبت عین حمال کارکردیم. قرار بود که نظارت کنیم ولی چون آن دو‌تا کارگر شرکت حمل و نقل خیلی سریع! کار می‌کردند من و جمیز هم دست به کار شدیم تا کامیون را پر کردیم و الا باید شب را همانجا می‌ماندیم. حالا اگر سوزان با من به ماموریت آمده بود یک چیزی، فقط نظارت می‌کردم و شب هم همانجا می‌ماندیم با او ولی با جیمز اصلا و ابدا و عمرا! بگذریم!).
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
asoolan man dar mored shia va sonni khoob baladam javab bedam. alan rahesh ro behetoon migam:
1- azashoon beposid masalan tafavote katokia va protestanha ya hezro yek ferghe masihi dige chie?
2- katolika va protestana vase chi ye omr ba ham mijangidan va hamo mikoshtan? shia va sonni hamdige ro mikoshan.
Oosoolan intori kamelan tojih mishan ke az in soala naporsan!

Free Blog Counter