درباره اینکه چرا سریالهای تلویزیونی ما (مثلا باغ مظفر، شبهای برره، نرگس، پاورچین و همینطور بروید به سالهای قبل) همواره از کیفیتی پائین برخوردار بوده خیلی حرفها زده شده. از ضعیف بودن متن نمایش بگیرید تا همکاری نکردن عوامل تولید با کارگردان تا سانسور و اعمال نفوذهای مقامات مختلف در داخل صدا و سیما و خارج از آن. مطلبی که به آن پرداخته نشده (یا کمتر شده) مخاطب این برنامههای نمایشی است.
وقتی که فردی با نمایش، فیلم یا داستان مواجه میشود باید بتواند با شخصیتهای داستان «همذات پنداری» نماید. یعنی بتواند چیز مشترکی بین خود و ایشان بیابد و در ذهن خویش توانائی جایگزین کردن خود با آن شخصیت خاص و نگاه به دنیا از زاویه چشم او را داشته باشد. به همین دلیل است که ما به «رستم و سهراب» گوش می دهیم اما فلان افسانه که متعلق به کشور ما نیست نظر ما را جلب نمیکند. در «رستم و سهراب» ما با قهرمانانی ایرانی سر و کار داریم که می توانیم هر زمان که اراده کنیم خود را به جای یکی از آنها (حتی آدم بد داستان) بگذاریم و واکنشها و احساساتشان را درک نمائیم چون مثالهائی از شخصیت «رستم» گونه و «سهراب» گونه را دیدهایم و میدانیم حدود واکنش و احساسات آنان به مشکلاتی که داستان تعریف میکند چه خواهد بود. ولی در یک افسانه متعلق به ملل دیگر ما معمولا پیش زمینههای تاریخی و جغرافیائی و مذهبی را نداریم تا بفهمیم که فیالمثل چرا دراکولا از صلیب میترسد و عقب میکشد. در اینجا ما دراکولا را درک نمیکنیم و از کارش گیج می شویم.
نمایشهای تلویزیونی از آنجا که باید با عامه مردم، آن بدنه عظیم اجتماع، صحبت کنند ناچار هستند که داستان و شخصیتها را قدری پائین بیاورند تا تعداد بیشتری از مخاطبان بتوانند با آن شخصیتها همذات پنداری کنند. به دیگر سخن این نویسنده و کارگردان نمایشها هستند که ابتدا نگاه میکنند سطح فکر مخاطبانشان چقدر است و بعد داستان را و شخصیتها را بر اساس آن سطح فکر میسازند. اگر دغدغه ذهنی بخش عمدهای از مردم تلاش برای شوهر دادن و زن گرفتن بچههایشان است پس مسلما میتوانند با شخصیتهای داستانی که حول محور ازدواج و مشکلات آن شکل میگیرد چیز مشترکی بیابند و با آنان همذاتپنداری کنند. برای کسانی که نقل محافلشان این است که فلان کس چگونه بر سر بهمان کس کلاه گذاشت، داستان خارج کردن یک خانه بزرگ و قدیمی پدری از چنگال وراث چیزی است که آنها را هر شب پای تلویزیون مینشاند.
بخش عمدهای از آنچه سریالهای تلویزیونی به ما نشان میدهند همان چیزی است که ما مخاطبان آن سریالها طالبش هستیم. این سریالها آئینه جامعه ما است. انکار نمیکنم نقش تمام عواملی که در ابتدای نوشتار آوردم را. آنها هم عوامل مهمی هستند و تاثیرگذار. این نشان دهنده میدان مینی است که نویسندگان و کارگردانان و تهیه کنندگان و باقی دستاندرکاران ناچارند از آن بگذرند تا ما شب هنگام چیزی برای دیدن داشته باشیم (و صد البته تلویزیون بهانهای برای پخش تبلیغ!).
نقش عواملی که همگی میدانیم از سانسور و اعمال نفوذ و نداشتن بودجه و ضعف فنی و ... هیچکدام به اندازه سطح فکر مخاطب مهم نیست. به یک نکته دیگر که گمان کنم جالب است نیز توجه کنید. درجه تائید یا غرغر هر فرد پس از دیدن تمام قسمتهای یک سریال میتواند زاویه نگاهی که فرد به دنیا دارد را تا قدری «لو» بدهد. اینکه وی تا چه حد توانسته در سریال خاصی «حل» شود نشان از عمق میزان همذاتپنداری وی با شخصیتها دارد. نیز اینکه فرد تا چه میزان ناراضی است از سریالی که به وی عرضه شده بیانگر این است که فرد یا با سطح فکری بالائی با سریال برخورد کرده یا با سطح فکری پائین تری از آنچه سریال در نظر داشته.
اگر سریالی لوس و بیمزه است، اگر به دام تکرار و تکرار و تکرار افتاده، اگر آب بسته اند توی داستانش، اگر هی دارند کشش میدهند، قسمت عمدهای از عیب کار متوجه ما مخاطبان است که بجای غذای درست و حسابی ذائقهمان از همبرگر و کالباس خوشش میآید. یادمان نرود که هدف اصلی گردانندگان هر تلویزیونی نشاندن ما مخاطبان در پای شبکهشان است. آنچه پخش میشود لاجرم آنچیزی است که ما میپسندیم.