نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
فرخ و ترقه اش (۱)
منبع عمده ترقه و فشفشه و خرت و پرت های چهارشنبه سوری در محله ما برادران و پدر فرخ بودند. فرخ پسری بود هم سن و سال ما -سیزده چهارده ساله- که بخاطر لجاجت و شاخ و شانه کشیدن برای همه بروبچه های محل به نوعی از سوی همه ما بایکوت شده بود. دعوا و درگیری و کتک زدن و کتک خوردن هم نه تنها سر عقل نیاورده بودش بلکه جری تر هم شده بود. این کتک خور ملس باعث شده بود که دیگر بچه محل ها خود را خسته او نکنند و با دوری از وی راه خود را بروند. فرخ ولی چیزی بود توی مایه های «سریش»! همه را عاجز کرده بود با این سرشاخ شدنش با همه کس و همه چیز. یک بار که آچار فرانسه را برداشته بود و به پشت بام رفته بود برای سفت کردن پیچ لوله آب کولر، پس از مدتی ور رفتن به مهره لوله نتوانسته بود مشکل را حل کند و با غیظ زده بود آجرهای زیر پایه های کولر را انداخته بود و کولر را که دم لبه پشت بام کار گذاشته بودند هل داده بود توی خیابان. مجسم کنید ساعت دو بعد از ظهر یک جمعه مرداد ماه را در اوائل دوران جنگ که ناگهان اهالی محل به صدای گارامب مهیبی از جا می پرند و به کوچه می ریزند و می بینند که کولر «مستحبیان» (فامیلی پدر فرخ) از پشت بام طبقه سوم ساختمان سقوط کرده و فرخ دارد آن بالا با عصبانیت تمام به پائین می نگرد. خدائی بود که کولر توی سر رهگذری یا ماشینی نخورد.
کار به جائی رسیده بود که پدر و مادر علیرغم میل باطنی شان دست از لوس کردن ته تغاری برداشته بودند و همانند اکثر پدر و مادرهائی که می شناسیم در دوران بیست سی سال پیش سعی داشتند با تنبیه کردن و کتک زدن فرخ او را سر عقل بیاورند. ولی هرچه بیشتر کوشیدند کمتر موفق شدند.
برادران فرخ تا حدودی در کارهای خلاف بودند. چند سالی قبل تر یک بار پلیس به خانه شان ریخته بود و از فرامرز (پسر بزرگ خانواده) مقداری مواد مخدر به دست آمده بود که سر و کار پسر را یک ماه بعد از اینکه از خدمت سربازی آمده بود یک سالی به «حبسی» انداخت. فرزاد (پسر دوم خانواده) هم یک دو بار توسط آگاهی بازداشت شده بود بخاطر اینکه چندباری سر صحنه دزدی ضبط ماشینهای مختلف در محلات شرق شهر دیده شده بود به همراه حبیب دو دانگه (رفیق گرمابه و گلستانش). می گفتند که پدر خانواده هم در پرونده خود مسائلی داشته که باعث شده پنج شش سالی از دوران جوانی را پشت میله ها بگذراند و بعد پدرش برایش زن می گیرد (همین مرجانه خانم همسر ایشان را) و از آن به بعد آقا ناصر (پدر خانواده) سرش توی کار زن و زندگی می آید و به کسب و کار می پردازد و گرم همان تلاشی که همه می کنند برای رفع و رجوع پارگی شلوار دخل و خرج خانواده می گردد. البته یادم می آید که پدرم یک مدتی همان اوائل انقلاب که «آب شنگولی» (=مشروبات الکلی) ممنوع شده بود یک دو باری چند دبه عرق از همین آقا ناصر خرید. یک بارش که من بچه سوال کرده بودم که داخل این دبه ها چه است پدرم گفت که هیچ،‌ آب خوردن. چند روز بعد وقتی از بازی در حیاط حسابی تشنه شده بودم به زیر زمین رفتم و یک قلپ از یکی از دبه ها را به هوای آب خوردم. تا فیها خالدونم سوخت. به سمت پله ها دویدم ولی دیگر نفهمیدم چه شد! وقتی پاشدم دیدم آفتاب تازه غروب کرده و سوسک های زیر زمین دارند در بین لباسهای من قایم موشک بازی می کنند سرم هم حسابی درد می کند! بگذریم.
خانواده فرخ اینا جزء تمام خیری!! که به محله می رساندند از پخش مواد مخدر و مشروب و خرید و فروش اجناس مشکوک دزدی و امثالهم یکی هم راه انداختن بساط ترقه و فشفشه شب چهارشنبه سوری بود. ولی آقا ناصر که می دانست جمع کردن آن همه زرنیخ و چیزهای دیگر در خانه خطرناک است، بخصوص که زمان جنگ هم بود، غدغن اکید کرده بود که پسرانش این خرت و پرت ها را به مقدار زیاد به خانه بیاورند که می گفت از دار دنیا همین یک خانه را دارد و سه پسرش و مریم دخترش و مادرشان. می گفت که نمی خواهد به گوشه قبای هیچکدامشان خال بیافتد. حتی یک بار هم که از پسر بزرگش یک شیشه پر از همین آشغال های آتش بازی چهارشنبه سوری کشف کرده بود، پسر خرس گنده را به ضرب پس گردنی به کوچه آورد و جلوی چشم همه اهل محل و پسرش محتویات آن شیشه را در جوب آب کثیفی که از کوچه ما می گذشت ریخت. هرچه هم پسر بزرگش زار زد که بابا کلی پول اینهاست و فرداست که نادر طلا به بازخواست سرمایه رفته اش پاشنه درمان را از جا برکند پدرش اهمیتی نداد و با داد و بد و بیراه پسر را به خانه کرد. چند روز بعد که پای چشم فرامرز بادمجان سبز شد و دو روز بعدش که مغازه موکت فروشی دو کوچه آنطرف تر نصف شبی خالی گشت، بر همه مسجل شد که بله واقعا محتویات چهارشنبه سوری آن شیشه بزرگ ترشی اندازی ارزشمند بوده.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter