این جیمز همکارما همانقدر از خاورمیانه میداند که من از کشور مالاوی در آفریقا میدانم! اضافه کنید به اینکه فلان فامیل دور نامزد آمریکائی ایشان (مثلا پسر «خاله ملوک» مامانش اینا!) هم در عراق در حال جنگ باشد (البته طرف ظاهرا مکانیک خودروهای سبک است در یک پادگان نظامی و تنها احتمالی که برای مجروح شدن ایشان وجود دارد این است که خدای نکرده آچارپیچگوشتی شان در برود و دست مبارکشان «اوخ» شود! درضمن ظاهرا توی آن پادگان یک خانم مترجم عراقی هست که گلوی این پسر «خالهملوک» مامانش اینا بدجوری پهلوی سرکار خانم مترجم باشی گیرکرده). این بابا (جیمز) هم دیده اولا الان است که از سمت پسرخاله مادرخانم آیندهاش با خاورمیانهایها فامیل شود و ثانیا برای صحبت با «نامزد بانو» ی خودش و مادرزن آینده نیاز به شناخت از خاورمیانه دارد، هر وقت یقه بنده را که معمولا مشتریان شرکت به دست میگیرندش آزاد مییابد میپرد میچسبدش که یاالله بیا و به سوالات من جواب بده. بنده هم که ترجیح میدهم انرژیم را برای کار و پول در آوردن استفاده کنم همیشه طرف را سر میدوانم. در هر حال باز به غیرت جیمز که دارد سعی میکند خاورمیانه را یک جوری توی آن کلهاش فروکند، من یکی که از مالاوی همینقدر میدانم که خانم مادونا چندی پیش به این کشور رفت و یک بچه را به فرزندخواندگی قبول کرد. همین!
جمعه قبل رئیس شرکت به جیمز ماموریت داد که به یکی از شهرهای این اطراف (حدود سه تا چهار ساعت رانندگی فاصلهاش است تا ما، می شود حدودا چهارصد کیلومتر) برود و شخصا بر بار شدن و حمل یک سری میز و صندلی دست دوم اداری که برای شرکت خریده است نظارت کند تا مبادا بعدا ناچار شویم کلی هزینه پس فرستادن صندلیهای شکسته و پاره کنیم. جیمز اما رفت یک پچی با رئیس شرکت زد و دیدم که طرف من را احضار نمود. «فلانی جیمز صبح دوشنبه عازم است. میخواهم تو هم با او بروی». معلوم شد که این بابا دیده که چهار ساعت رانندگی رفت و چهار ساعت رانندگی برگشت آن هم در اتوبان لم یزرع یخ زده پر برف خستهاش میکند رفته گفته فلانی را هم با من بفرستید که من پشت فرمان خوابم نگیرد و با گپ زدن با او (یعنی من!) خستگیام در رود!
رئیس هم که مثل همه جای دنیا از آشنایان دور یکی از فک فامیلهای جیمز است کله کچل خود را تکان داده و گفته «باشه. فلانی را هم با تو میفرستم». کلی توی دلم بد و بیراه بار رئیس کردم که مردک پدر سوخته قزوینی پسند! وقتی میخواهی قرارداد ببندی با آن یکی شرکت که شش ساعت تا ما فاصله دارد، سوزان را میاندازی بالا و باخود میبری چیه؟ که سوزان منشی شرکت است و باید در موقع عقد قرارداد باشد! ما هم که بلانسبت خر تشریف داریم و نمیفهمیم که تو چرا منشی روسیالاصل بیست و هفت ساله شرکت با قد ۱۸۳ و هیکل (... استغرالله!) را برای عقد قرارداد میبریاش. نوبت ما که میشود برای تحویل گرفتن میز و صندلی فکسنی دست دوم، من را میاندازی تنگ یک نرهخر سبیل کلفت مثل جیمز؟ الهی کوفتت بشود این سوزان سوزان! اینجا بود که یکی از بارزترین مثالهای تبعیض شغلی! و تبعیض جنسی! در این کشور آزاد را با تمام وجود حس کردم!
خلاصه صبح دوشنبه ساعت شش صبح عازم مسافرت شدیم. جیمز آمد دم در خانه دنبالم. وقتی نشستم توی ماشین هنوز کمربند ایمنی را نبسته بودم که جیمز پرسید:
-خیلی سرد است بیرون؟
-آره بابا آدم یخ میزند.
بخصوص تو که از یک کشور صحرائی و داغ میآئی به این سرماها عادت نداری. -