یک آقای حسینی ای بود در مدرسه ما که بنده خدا آچارفرانسه درس می داد. هروقت هرکلاسی معلم نداشت این بنده خدا بود که به سر آن کلاس فرستاده می شد. همه چیز هم درس می داد از ریاضیات گرفته تا علوم تجربی و تا جغرافی و حتی چند باری دیدمش سر کلاس ورزش و حتی کلاس صوت و تجوید قرآن (این کلاس فوق برنامه بود ولی گاهی که معلمش نمی آمد این آقای حسینی بود که به بچه ها درس می داد).
خوب یادم هست ما هم دیگر کلاس سوم راهنمائی بودیم و برای خود ارشدیتی در مدرسه قائل. آنوقت ها واکمن یک چیز تازه بود در جامعه (مثل آی پاد کنونی) و همه نداشتندش و گران بود و یکی از بچه ها واکمن خریده بود و با هزار ترس و لرز به مدرسه آورده بود تا نشان دوستانش بدهد. اواسط اردیبهشت بود که ما زنگ آخر روز پنجشنبه به انتظار معلم تاریخ نشسته بودیم که دیدیم آقای حسینی وارد کلاس شد. این بنده خدا یکی از آن جوانهای پاک و ناز شهرستانی بود که هنوز در همه چیزش همان حجب و حیای شهرستانی ها را می توانستی ببینی. ما هم یک مشت بچه لات و لوت تهرانی بزرگ شده یکی از محلات خفن تهران که بچه های پانزده شانزده ساله شان چند تا بخیه در بدن داشتند و چندتائی شان تراشیدگی سر زمان زندان و زمان سربازی شان یا از این ور یا از آن ور به هم وصل می شد. درس خوان کلاس شان و سوسول شان من بودم با معدل چهارده پانزده و شرح دعواها که برایتان ذکر کرده ام! آن روز این طفلک حسینی کتی که پوشیده بود قدری برایش بزرگ بود و وقتی نگاهش می کردی با آن قامت کوتاه و پیراهن بی یقه آخوندی و ریش کم پشتش (که هفت هشت سالی از ما بزرگتر بود فقط) ظاهری پیدا کرده بود مناسب برای اینکه یک مشت بچه گنده لات تهرانی به او بخندند و سر به سرش بگذارند.
متلک ها شروع شد و این بنده خدا زیر سبیلی درشان کرد. مشغول گفتن درس تاریخ شد و از ناصرالدین شاه شروع کرد. ناگاه یکی از بچه ها خیلی موقر و متین دستش را بالا برد و پرسید آقا راست می گویند آقا محمد خان قاجار ..... نداشته؟ کلاس با خنده بچه ها روی هوا رفت. بیچاره حسینی چقدر رنگ به رنگ شد و با کوبیدن خط کش چوبی به میز سعی در آرام کردن کلاس نمود. بیچاره خیلی دموکرات منش بود. کسی تا آن زمان یاد نداشت که روی بچه ها دست بلند کرده باشد. همیشه هم به ناظم با همان لهجه شهرستانی اش می گفت که آقای محمدی این بچه ها را نزن. اشکال شرعی دارد. دیه سرخ شدن پوست شان به گردنت می افتد ها. خلاصه کلاس که آرام شد مشغول توضیح شد که چه بلائی بر سر آقا محمد خان آمده که دیگری بدون بلند کردن دست پرسید ....... یعنی چه؟ و اینبار خود من آنقدر غش و ریسه رفتم که نفهمیدم چقدر خندیدیم. فقط وقتی به حسینی بیچاره نگاه کردم دیدم رنگش مثل ماست شده. مجددا مشغول توضیح سوال اول شد که باز این دومی پرسید آقا اجازه، ...... که گفتید یعنی چه؟ همان .... است؟ و قبل از موج دیگر انفجار خنده، سومی از آن سوی کلاس با صدای بلند اسم مرسوم و متداول این عضو بدن آقایان را گفت. هنوز یک دو قهقهه نزده بودیم که با دیدن چهره سرخ حسینی که به طرف همین شاگرد آخری هجوم برده بود نفس خنده در سینه مان گره خورد. حسینی ای که به «حسینی گوسفند» معروف بود در مدرسه از بس که آرام بود داشت خط کش چوبی را بر سر و کله مرتضی می شکست. بعد که خط کش تکه تکه شد حسینی طرف را زیر باران سیلی گرفت، یقه اش را چسبید و پسرک بیچاره را با لگد از کلاس درس بیرون انداخت و بعد که در را بست «کره خر کثافت» ی از دهانش به بیرون جست.
یکی دیگر از ته کلاس بلند شد به اعتراض که آقا چرا فحش می دهید؟ که حسینی انگار که هنوز گرسنه کتک زدن ما باشد به طرف او هجوم برد. این هومن بدبخت هم به سرنوشت مرتضی دچار شد. حسینی که در را بست با همان لهجه شیرین شهرستانی اش که اینبار غضب از آن می بارید پرسید:«کس دیگه ای سوالی یا اعتراضی ندارد؟» و ما همگی که می دانستیم تا به اینجای کار صبح شنبه اول وقت همگی حداقل یک چک و لگد از محمدی ناظم دشت کرده ایم دچار خفقان مرگ شدیم.