توی راه برگشت یک دو ساعتی که گذشت صحبت کشید به زنان ایران.
-توی ایران مردها زنها را کتک میزنند؟
-بعضی از مردهای نفهم بله. ولی تعدادشان نسبتا کم است.
-درست است که مردها میتوانند زنهای شان را در خانه حبس کنند؟
-بابا ای ولله! تو این اطلاعات کامل را از کجا آورده ای؟
-جولی به من گفته. توی کالج با یک خانم پاکستانی مسلمان دوست بوده.
-آهان. که اینطور.
-ازدواج تو هم اجباری بود؟
-نه جانم عاشقانه بود.
-جولی میگفت آنجا (نمیدانم منظورش کجا بود، دیگر درست و حسابی به حرفهایش گوش نمیکردم) دخترها را نه ساله شوهر پیر میدهند.
-راستی جیمز، یک قهوه میخوری مهمان من؟
و بدینسان بود که خدا کمک کرد و جیمز با دیدن صندوقدار ملیح و مودب و چشمبادامی کافیشاپ از فکر زنان ایران و خاورمیانه بیرون آمد! هر نیم دقیقه یک بار بلند میشد میرفت به بهانه سفارش چیز دیگری یا پرسیدن قیمتی با دخترک به لاس زدن! دخترک هم تا توانست کیک و خوردنی تپاند توی پاچه این بنده خدا. خوب شد من باید فقط قهوه را حساب میکردم نه بیشتر. من هم خدا را شکر کردم که چشم بادامیان را آفرید!
وقتی راه افتادیم یک پنجاه شصت کلیومتری که رفته بودیم و جیمز داشت با حرارت فراوان قانون حضانت اطفال اینجا را با مکزیک مقایسه میکرد، نور قرمز و آبی تند و چرخانی که از یک ماشین پلیس ساطع میشد، از پشت سر به ما حالی کرد که پای جیمز بیش از حد به پدال گاز تویوتای بدبخت فشار آورده. کنار زدیم و همان داستان آشنای «جناب سروان غلط کردم و دیگر تکرار نمیشود» ایرانی منتها این بار بین دو هموطن کانادائی و با عبارات متمدنانه. چک کردن شماره گواهینامه و ثبت ماشین و الکل نخوردن راننده و این حرفها حدود یک ساعتی وقتمان را گرفت و جناب سروان که بانوئی بسیار زیبا و با کمال و جمال بودند با کلی غمزه و «دیگر تکرار نشود» و «همین یک بار است» مدارک جیمز را به دستش دادند که برود. جیمز هم تشکر بلندبالائی کرد و چشمکی نثار «پلیس بانو» نمود و حضرتش با ناز و کرشمه سوار ماشین پلیس شان گشتند.
جیمز هم انگار که دنیا را به او داده باشند گفت
-اگر نامزد نداشتم سعی میکردم باهاش رفیق بشوم.
-هوم م م م م م
-تکه مالی بود.
-هوم م م م م م
و من همچنان در فکر که نگاه مرد به زن همان نگاه ابزاری از بالا به پائین است، حتی در این گوشه متمدن دنیا. این بابا هم که نامزد دارد و عاشقانه نامزدش را میپرستد (بقول خودش) با دیدن دخترکی چشم بادامی دل از کفش میرود و شروع به موس موس کردن گرد و ور دخترک میکند و با چشم و ابرو قربان صدقه پلیس زن میرود تا جریمه نشود! بگذریم.
با رسیدن ما به شهرمان دلم آرام گرفت و گفتم که خدایا شکر که تمام شد. فقط وقتی که من را داشت پیاده میکرد پرسید:
-راستی توی کشور شما اگر مردی مسلمان بشود باید ختنهاش کرد؟
-...
-ولی این که خیلی درد دارد.
-...
-حالا چه جوری ختنهاش میکنند؟
درب ماشین را به هم زدم و پریدم توی ساختمانمان. همین من مانده که سر پیری بیایم برای جوانک توضیح بدهم که مرد گنده تازه مسلمان را چگونه باید ختنه کرد! شما بودید چه میگفتید؟
Amir