نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
کل انداختن بخاطر دق و دلی
با هیچکس «کل» نیاندازید! بخصوص اگر دلتان از جای دیگری پر است. یکی نیست به من بگوید خود خ.... چه که امروز صبح با این بابا کل انداختی؟

توضیح اینکه امروز صبح حضرت جمیز (معرف حضورتان هستند که؟ همان همکارمان که بخاطر اینکه ممکن است از ناحیه بستگان نامزدش با ما خاورمیانه‌ای‌ها فک و فامیل شود دارد مغز نداشته‌اش را آشنا می‌کند با خاورمیانه) از من درباره قطعنامه بعدی شورای امنیت سازمان ملل متحد و اینکه چرا ایران به قبلی جواب مساعد نداد سوال کرد. گفتم ایران می‌گوید این قطعنامه از بن و اساس و ریشه غیرقانونی است. با تعجب من را نگاه کرد و گفت مگر می‌شود این همه نماینده کشور‌ها و حقوق‌دانان‌شان همه اشتباه کرده باشند؟ چگونه است که فقط حقوق‌دانان ایران فکر می‌کنند که این قطعنامه غیر قانونی است؟ عرض کردم که خیر، حقوق‌دانان ایران اصلا قاطی چنین مواردی نمی‌شوند که خودشان هزار و یک بدبختی و دردسر دارند بدون اینکه وارد این مسائل حساس شده باشند، بلکه نظر دولت بر این است که این قطعنامه غیر قانونی است. گفت آخر مگر می‌شود آن همه حقوق‌دان در سازمان ملل همگی اشتباه کنند؟ من هم که از دست نگاه‌های تحقیر آمیز و نژاد‌پرستانه یک هموطن ایشان که امروز صبح در رستوران قهوه و دونات را با «ایش و اوش» چشمهایش دست من داد، دلم پر بود گفتم خوب آره، مگر چیه؟ هرکسی ممکن است اشتباه کرده باشد.

جیمز قدری عقب کشید و فکر کرد و بعد گفت خوب پس اگر ایران معترض این قطعنامه است چرا شکایت نمی‌کند به همان سازمان ملل یا دادگاه‌های جهانی یا هرجائی که باید در صورت اعتراض شکایتش را به آنجا تسلیم کند؟
من هم که هنوز قلبم مالامال خشم بود از نگاه‌های همان مادمازل مذکور در بالا که حتی نگاه‌های معنی‌دار پر از «لاس» این حقیر چشم هیز را با نگاهی به معنای «برو گمشو کثافت» پاسخ داده بود، نه گذاشتم و نه برداشتم و جواب جیمز را دادم که «شکایت کرده‌اند، منتظر پاسخ‌ مقامات بین‌المللی هستند». و طرف در آمد و گفت «عجب هیچ در اخبار این ذکر نشده». بنده چکار کردم؟ با کمال پر روئی پاسخ دادم «شکایت کرده، لینکش را می‌گردم پیدا می‌کنم می‌فرستم برایت».

حال مانده‌ام که عجب حرفی و قولی به این یارو دادم. آخر من لینک خبر شکایت ایران را از کجا پیدا کنم؟ خانمها، آقایان، برادران، خواهران، رفقا، هموطنان! شما را به خدا اگر خبری خوانده‌اید که ایران رسما در مقابل قطعنامه‌ قبلی شورای امنیت به مقامات مربوطه بین‌المللی شکایت کرده لطف کنید لینکش را برایم بفرستید تا بزنمش توی پوز این بابا. زبان خبر مهم نیست، فقط همینکه ایران که این قطعنامه را غیر قانونی می‌داند به مقامات قانونی ذی‌صلاح شکایت کرده باشد کافی است.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ندانم بکاری
عباس آقا توی زیرزمین خانه اش بساط "عرق کشی" راه انداخته بود. "عرق" نه عرق کشمش که عباس آقا اگرچه آدم مومنی نبود ولی خوب در حد و اندازه های خودش معتقد بود و حلال و حرام سرش می شد. عرقیات سنتی مثل عرق نعنا و از این حرفها تهیه می کرد. سرکه هم می انداخت. محصول زیرزمین را می برد به چندتا مغازه دار آشنا (بقالی و عطاری) می فروخت و می زد کمک خرج خانواده.
سال 1360 بود و اوج بگیر بگیر و ببند ببند دولت با انواع و اقسام چریک و مجاهد و این حرفها که یک روز ریختند خانه بغلی عباس آقا به دنبال پسرعمه صاحب خانه که آنجا قایم شده بود. طرف هم از پشت بام دررفت و آمد خانه عباس آقا و از دیوار حیاط عباس آقا پرید توی خرابه کنار خانه و از آنجا به خیابان و در شلوغی شهر گم شد. ازآن طرف مامورانی که یورش برده بودند به خانه همسایه عباس آقا به دنبال چریک فراری از دیوار خانه وی بالا آمدند و وارد خانه اش شدند. عباس آقا هم که عاقل بود می فهمید حق با کسی است که اسلحه دارد، هرکه می خواهد باشد! هیچ نگفت. مامورین شروع به گشتن خانه به دنبال فراری شان کردند و در این میان زیرزمین خانه عباس آقا را هم گشتند. با یک "ببخشید برادرکه مزاحمتان شدیم" ماموران که مطمئن شده بودند چریک شان آنجا نیست خانه عباس آقا را ترک کردند و عباس آقای زبان بسته کنار حوض حیاط از شدت اضطراب روی زمین ولو شد.
همه چیز به همان روال سابقش بازگشت. دو روز بعد کمیته ریخت توی خانه عباس آقا و وی را به جرم تهیه و توزیع مسکرات (=مشروبات الکلی) دستگیر کرد. عباس آقای بیچاره چه کشید تا ثابت کند که اولا اوعرقیات سنتی درست می کند و ثانیا انگور و بند و بساطی که آنجا بوده برای سرکه درست کردن است نه شراب انداختن. پرونده قطوری برای عباس آقا تشکیل شد و عباس آقا تا زمان دادگاه به زندان افتاد که کفالت کسی را برای "شیوع مفسده در ارض" قبول نمی کردند.
عباس آقا در دادگاهش به گریه افتاد که بابا این کمک خرج زندگی من است و من چهار پنج سالی است به این کار مشغولم. قاضی می گفت تو که جواز این کار را نداری. اگر ریگی به کفشت نبود یا جواز گرفته بودی یا حداقل تقاضای جواز کرده بودی. عباس آقا هم گریان که من فکر نمی کردم این کار مجوز بخواهد و به مغزم خطور نمی کرد که چند بطری عرق نعنا و عرق بیدمشک و چند تا دبه سرکه نیازی به مجوز داشته باشد. قاضی گفت گیرم که کوته فکری ات بود که مجوز نگرفتی، از کجا بدانیم که تو در کار مسکرات نیستی؟ عباس آقا هم تمام مقدسات شیعه را قسم خورد که اصلا توی این خط ها نیست و"خودتان بروید آزمایش کنید آنچه در زیرزمین است" و این کارها را حرام محض می داند و چند تا حدیث از همانها که از بچگی پای منبر روضه ها یادش بود که شراب چنین است و چنان تحویل قاضی داد تا بالاخره وی راضی شد.
اما قضیه ختم به خیر نشد. قاضی می خواست مطمئن بشود که در این چهار پنج ساله هیچ کار خطائی از عباس آقا در این زمینه سر نزده. می گفت ما از کجا مطمئن شویم که شما تا کنون شراب نیانداخته ای یا عرق (=عرق سگی) نگرفته ای. هرچه عباس آقا قسم و آیه خورد فایده نکرد و قاضی حکم داد که عباس آقا به زندان می رود تا ثابت کند (=ثابت شود) که تا کنون محصول حرامی در زیرزمین خانه اش تولید نکرده. خانواده عباس آقا و خانواده زنش آنقدر دنبال کارش را گرفتند (=پارتی تراشیدند و رشوه دادند) تا بعد چند هفته عباس آقائی که تا آن زمان از جلوی کلانتری (کمیته) محله اش هم رد نشده بود را از زندان قصر بیرون آوردند. جریمه ای برای عباس آقا بریده شد که برای پرداخت آن و نیز تادیه پول رشوه ای که فک و فامیلش به این و آن داده بودند ناچار شد وانت پیکان خود را زیر قیمت بفروشد. شهرداری هم این میان خودش را انداخته بود وسط ماجرا که کسب و کار غیر مجاز داشته و باید جریمه بدهد.
خلاصه عباس آقا دیگر هیچگاه عباس آقای قدیم نشد. مریم خانم (زنش) تعریف می کرد که ساعتها می ایستد جلوی آئینه و با خودش در نقش قاضی و محکوم صحبت می کند. همیشه هم کارش به مشاجره بین قاضی و محکوم خیالی می کشد که "مرد حسابی حکما ریگی به کفشت بوده که چهار پنج سال کار پنهانی می کردی توی زیرزمین خانه ات. اگر ریگی به کفشت نبود می رفتی مثل همه تقاضای جواز کار می کردی".
------------------------------
این داستان را گفتم تا یادآوری کرده باشم که یکی از مشکلات آژانس بین المللی انرژی اتمی با ایران این است که چرا برنامه اتمی ایران از اواخر دوران جنگش با عراق تا قبل از سال 2003 میلادی (چهار سال پیش) مخفیانه پیش می رفته و چرا بدور از چشم آژانس بوده. کار ندارند که ممکن است ایران از روی ندانم بکاری یا اشتباه چنین کاری را کرده و یا شرایط آن زمان چه بوده و یا ایران اصلا قصد ساخت اورانیوم برای سلاح را دارد یا نه، بلکه می گویند چرا "جواز" این کار را نیامدی از کانال های قانونی بگیری. نمی دانم چرا ایران اینگونه رفتار کرده (حدس می زنم شرایط زمان بوده) ولی شاید اگر از روز اول همه چیز را به آژانس اعلام می کردند هم آژانس کمک و یاری می رساند(که برطبق ان.پی.تی. موظف بوده در صورت تقاضای ایران برای "حق مسلم" خودش چنین کند) و هم دلیلی برای این نمی ماند که با برنامه اتمی ایران بصورت مشکوک برخورد گردد ونیازی به اعتمادسازی باشد، هم کار به شورای امنیت سازمان ملل متحد نمی کشید برای تحریم و هم آمریکا دیگر بهانه ای برای قلدری علیه ایران نداشت.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
شهرام نامه از ابن محمود
ملت من هر بدی ای داشته باشند من عاشق و شیفته طبع روان شان هستم. من را جادو می کنند با شعرهائی که می گویند. نمونه اش هم همین ابن محمود که از اینجا بهش سلام می کنم. قضیه چیه؟
خبر در رفتن شهرام جزایری درست و حسابی از توی رادیو در نیامده این ابن محمود خوش ذوق ما برداشته یک سری شهرام نامه (اولی و دومی) گذاشته روی وبلاگش. بنازم به این قریحه و ذوق. حتما بروید و بخوانید و نظرتان را به ابن محمود بگوئید.
با تشکر از امیر عزیز که اولین بار او ابن محمود را به این حقیر معرفی کرد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
دقت بیشتر در تاریکی
من هر روز اخبار مختلف موجود در سایتهای چهار تا پنج خبرگزاری مهم ایران را نگاه می‌کنم. بعدش به سراغ خبرگزاریها و وب سایتهای خبری خارجی می‌روم. حداقل دو تا سه بار در روز قلم روی کاغذ می‌گذارم تا برای خوانندگانم در اینجا بنویسم که فلان خبر بهمان خبرگزاری ایرانی با آنچه در غرب از همان خبرواحد گزارش شده متفاوت است. بعد هنوز پاراگراف اول نوشته‌ام تمام نشده آنچه را که برروی کاغذ آورده‌ام دور می‌ریزم و زل می‌زنم به سفیدی صفحه مانیتورم. چرا؟ چون گاهی اخبار منتشر شده در خبرگزاری‌های ایرانی و غربی حتی در یک زمینه خاص (=یک خبر واحد) آنقدر متفاوت است که یا کوچکترین زمینه‌ مشترکی برای نگارش باقی نمی‌گذارند و یا تفاوت به حدی است که تبدیل به «تناقض» گشته، آن هم تناقضی عظیم که هیچکس وجودش را باور نخواهد کرد.
خوب مگر نمی‌توان نوشت و نشان داد تناقضات را؟ البته. مشکل از آنجا ناشی می‌شود که مخاطب ایرانی و مخاطب غربی در دو جهان مختلف (از نظر خبری)‌ زندگی می‌کنند. در یک مورد خاص خبرنهائی‌ای که به ما داده می‌شود آخرین آجر برج خبری ما است، یعنی آنچه ما در این مورد خاص می‌دانیم آجر به آجر روی هم چیده شده‌ تا به اینجا رسیده‌ایم. اگر شما مخاطب رسانه‌های ایرانی داخل کشور باشید، برج خبری شما درباره فی‌المثل «دارفور» در سودان، آجرهایش و معماری‌اش با برج خبری یک آدم دیگر که از منابع غربی خبر را می‌گیرد فرق می‌کند(مگر اینکه شما یا او اضافه برسازمان در این مورد خاص مطالعات دیگری داشته باشید).
حال اگر بیائیم به من (به عنوان یک مخاطب چه ایرانی چه غربی) بگوئیم که «ساختار برج خبری تو این مشکلات را دارد» ممکن است جبهه‌گیری در من ایجاد شود که «نخیر، همین که من‌ می‌دانم درست است و لاغیر». با فرض اینکه من (=مخاطب) قبول کردم که برج خبری من نقصی دارد چگونه می‌توان این نقص (نقائص؟) را برطرف کرد؟ آجر آن برج که به این برج نمی‌خورد، طراحی‌‌شان هم که از بیخ و بن متفاوت است. گاهی نفس نشان دادن نقصان‌های خبری تنها و تنها یک راه اصلاحی باقی می‌گذارد و آن تخریب برج و بازسازی مجدد آن است. به این معنا که من (=مخاطب) قبول کنم که آنچه تا کنون می‌دانسته‌ام صحیح نیست و باید کلا تمام آن‌ دانسته‌ها بعلاوه قضاوتها و جهت‌گیری‌هایم در آن زمینه خاص را کنار بگذارم و از ابتدا قضیه را بررسی کنم.
این است که من (وبلاگ نویس) در اکثر موارد می‌گویم «دستش نزن که الان است که بر سرت خراب گردد. ولش کن جانم». بعد خودم شرمنده می‌شوم و کلافه. من مدعی این نیستم که بهتر و بیشتر از دیگران می‌دانم. اما اگر عیبی در برج دیدم باید بتوانم به زبانش آورم. دیگران هم اگر در برج خبری من نقصانی دیدند باید راهنمائی کنند.
سعی کنیم (هم من و هم شما) وقتی دستمان در طویله تاریک به «خرطوم» یا «گوش» فیل خورد سریعا نپریم بیرون و داد بزنیم که فیل مثل شلنگ است یا فیل مثل خمیر نان لواش می‌ماند! قدری صبر کنیم و سعی کنیم ببینیم همان خرطوم به کجاها بند است و گوش یا دم به کجا چسبیده. اگر نمی‌توانیم طویله‌مان را روشن کنیم لااقل قدری دقیق‌تر در تاریکی جستجو کنیم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ماست من ترش نیست
حدود چهار هفته پیش من یک سطل کوچک ماست از فروشگاه دم منزلم گرفتم و گذاشتمش توی یخچال. یک بار کمی از آن خوردم و بعد اصلا یادم رفت که ماست دارم. جلوی سطل ماستم هم پر شده بود از انواع قابلمه‌ها و دیگر خرت و پرت‌های معمول یک یخچال. امروز صبح که به دنبال پنیر می‌گشتم دیدم که آخ جان یک سطل ماست دارم. درش را باز کردم و قدری از آن را چشیدم مزه ماندگی و ترشیدگی می‌داد. خیلی عصبانی شدم!تاریخ مصرف آن را نگاه کردم دیدم چهار روز پس از خرید بوده! کفرم در آمد. با خودم گفتم عصر که از سر کار آمدم می‌روم فروشگاه و یک دعوای مفصل با مسئول آنجا می‌کنم.
ظهر سرناهار که قضیه را به همکارم گفتم با خونسردی تمام پرسید:
- کسی وادارت کرده بود آن ماست را بخری؟
- نه، خودم از قفسه برش داشتم.
- تاریخ مصرفش را نگاه کردی؟
- نه، فقط چون ارزانتر از بقیه انواع ماست‌ها می‌فروختش دستم اتوماتیک این را برداشت.
- خوب می‌خواستی قبل از گذشتن تاریخ مصرف بخوری‌اش.
- آخر آنها چه حقی دارند که ماست با چهار روز مهلت انقضا را می‌فروشند؟
- آنها خلافی که نکرده‌اند. اگر از تاریخ مصرف آن گذشته بود، یک حرفی. برای همین که دم مهلت انقضا است دارند ارزانش می‌دهند که مردم ببرند.
- این خیلی بی انصافی است. نزدیک سه دلار و خورده‌ای پولش را دادم.
-ابدا. چشمهایت را موقع خرید باز کن. همین.

دیدم راست می‌گوید. خودم می‌باید تاریخ مصرفش را نگاه می‌کردم. بعد قدری از خودم خجالت کشیدم. چرا من بر این باور بودم که علیرغم اینکه ماست یک ماه در یخچال من مانده بود و قبل از تاریخ انقضاء فروخته شده بود باز فروشنده مقصر ترش شدن آن است؟

خوب که فکر کردم دیدم خیلی از داد و بیداد‌هائی که تا کنون در زندگی کرده‌ام بیخود بوده. گفتم اصلا چرا من معتقدم که هرکار که می‌کنم حق با من است؟ چرا حتی برای یک ثانیه فکر نمی‌کنم که ممکن است مقصر من هستم و حق با دیگران است؟ باز که خوب فکر کردم دیدم از بچگی توی کله‌ من فروکرده‌اند که یاد بگیرم در مقابل هر خطائی که انجام می‌دهم بگویم «من کار درست را می‌کنم و این حق من است. دیگران اشتباه می‌کنند». جریمه‌های رانندگی‌ای که در اینجا و در ایران شده‌ بودم، تجدیدی مثلثات کلاس دوم دبیرستان، شکست‌های عشقی-عاطفی و امثالهم را به یاد آوردم. تقریبا در هیچکدام‌شان هیچگاه قبول نکرده بودم که من مقصرم. حسابی اسباب شرمندگی در خلوت شد.
خدا کند فقط «من» دچار این مشکل بوده باشم و نه «ما».
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
دوربین «یوتیوب» از ما هم فیلم می‌گیرد
از ایراداتی که به صحبتهای آقای احمدی‌نژاد (و بسیاری دیگر از دست‌اندرکاران مملکت) گرفته می‌شود این است که:

«دنیا عوض شده. همه شما مسئولین زیر ذره‌بین هستید. فرق نمی‌کند در کدام روستای دورافتاده دارید برای مردم صحبت می‌کنید ولی به فاصله حداکثر چند دقیقه صدای صحبت شما به تمام خبرگزاری‌های دنیا می‌رسد و اندکی بعد واو به واو آن ترجمه و مخابره خواهد شد. حرفهائی که با مصرف داخلی می‌زنید ممکن است باعث تنش در فضای روابط خارجی گردد. ادبیات انقلابی و سخنرانی‌های شعار‌گونه دیگر در جمع شما و مخاطبان حاضر در جلسه‌تان و نهایتا یکی دو روزنامه کشور محصور نخواهند‌ماند. دنیا دنیای «یوتیوب» است و تلفن همراه با دوربین فیلم‌برداری.»

این حرف به نظر من کاملا درست است. دنیا دیگر دنیای بسته سال ۱۹۷۹ یا ۱۹۸۰ نیست که تنها راه تماس با دیگران در دنیا تلفن باشد و تلکس. در عین حال یک «اما»ی بزرگ را می‌خواهم در این معادله وارد کنم.

«به همان نحو که تریبون‌های مسئولین نظام ما (و هر نظام دیگری در جهان) مستقیما وصل شده‌اند به بلندگو‌های خبرگزاری‌های معتبر جهان و امثال «یوتیوب»، جماعت حاضر پای تریبون نیز با همان سیم‌ها و شبکه‌ها و امواج مختلف متصل شده‌اند به همان خبرگزاری‌ها و همان «یوتیوب‌ها». هر شعاری که از گلوی جمع درآید چه از دل برآمده باشد چه بنا به جوگیرشدن فریاد زده شده باشد پای خبر سخنرانی همان مسئول نظام ثبت، ترجمه و مخابره خواهد شد و آثار و عواقب خودش را خواهد داشت. به دیگر سخن ما مردم نیز باید مراقب باشیم که چه شعار می‌دهیم. فقط سخنران زیر ذره‌بین نیست. ما هم زیر ذره‌بین هستیم».

حال چه شد که این را نوشتم؟ امروز که در دنیای اینترنت چرخ می‌خوردم و لینک به لینک می‌رفتم رسیدم به وبلاگی از آمریکا که ضد جنگ بود چه جنگ عراق و چه جنگ ایران. بنده خدا آمده بود تا حد امکان عادلانه مطلب بنویسد. نوشته بود (قریب به مضمون) «این درست است که آمریکا نباید در خارج مرزهای جغرافیائی خودش لشکرکشی کند ولی این هم صحیح نیست که ایرانیان بیست و هشت سال است دارند داد می‌زنند «مرگ بر آمریکا». حتی کودکان دبستانی ایران هم با آرزوی مرگ برای کشوری دیگر صبح خود را آغاز می‌کنند. اگر ما (ملت آمریکا) نیز بیست و هشت سال بود که مشابه همین شعار را درمورد ایران می‌دادیم آنوقت چه؟ واکنش ایرانیان درمقابل سه دهه شعار مرگ بر آنان چه می‌بود؟»

من فکر می‌کنم آمریکائی‌ها (اکثرشان) قائل به شکافی که ما بین دولت آنان و ملت‌شان می‌دانیم نیستند. ما انتظار داریم ملت آمریکا خود را جدای از دولت آمریکا بداند ولی اینگونه نیست. اگر منظور ما از این شعار «مرگ بر دولت آمریکا است» مردم آمریکا می‌گویند «بابا دولت‌مان را که ما خودمان با رای خودمان انتخاب کرده‌ایم. شما چه‌کاره‌اید که برای دولتی که ما انتخابش کرده‌ایم و نماینده ما است آرزوی مرگ و نیستی می‌کنید؟». نیزمسلما منظور ما در این بیست و هشت سال آرزوی نیستی و نابودی برای مردم آمریکا نبوده و نخواهد بود.

در هر حال زمانه عوض شده. اگر روزگاری می‌شد کله را انداخت پائین و از وسط بزرگراه خلوت دوید و رفت به طرف دیگر آن، اکنون در وسط بزرگراه شلوغ و پهن میله و نرده‌ای بلند است و کمی پائین تر پل عابر پیاده. عقل حکم می‌کند برای رفتن به همان نقطه که می‌خواستیم و می‌خواهیم از پل عابر پیاده «مذاکره و گفتگو» عبور کنیم. هم ما و هم آمریکا.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
نظر خواهی "گوشزد" درباره حمله نظامی آمریکا به ایران
گوشزد عزیز بحثی را راه انداخته که بسیار جالب و پر کشمکش است. حتما به او سری بزنید و نظرتان را بیان کنید. من جگرش را ندارم چنین بحثی را اینجا راه بیاندازم ولی توصیه صد درصد می کنم در بحث او شرکت کنید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
Johann Sebastian Bach
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد (خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی، مشهور ترین شاعر ایران)
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مامور الهی
ظاهرا جرج بوش گفته که: «از جانب خدا به رياست جمهوري آمريكا انتخاب شده است، از جانب خدا به وي دستور حمله به القاعده و صدام حسين داده شده است و از جانب خدا از وي خواسته شده است تا به حل بحران خاورميانه كمك كند». راست و دروغ حرفی را که زده خود جرج بوش باید پاسخ دهد ولی هرکس دیگری هم جای وی بود همین ادعا را می‌کرد. وقتی آدم با یک مشت کله خراب نفهم که توهم برشان داشته و معتقدند از جانب خداوند ماموریت دارند که بمب به خودشان ببندند و درمیان مردم بیگناه که نه سر پیاز هستند و نه ته پیاز خود را بترکانند (=معتقدند که از جانب خداوند مامور هستند که آدم بکشند، هرکه باشد باگناه و بی‌گناه)، طرف است باید چکار کند؟ وقتی با یک عده طرف هستی که بجای جنگ با متجاوز تصمیم می‌گیرند که خودشان بین خودشان روزی صد صد و پنجاه تا بکشند، من هم بودم ادعای فرستاده ویژه خداوند بودن می‌کردم. یک مشت دیوانه زنجیری را چگونه می‌توان کنترل کرد؟ هر کس یک مدت با دیوانگان طرف باشد خودش هم کم‌کم عقلش زائل می‌گردد. در دنیائی که همگی بنام «خداوند بخشاینده مهربان» آدم می‌کشند و عربده می‌کشند و چماق بر سر خلق می‌زنند ظهور دوجین دوجین مسیح و امام زمان و امثالهم چندان دور از ذهن نیست. باز هم گلی به گوشه جمال جرج بوش که نگفته خودش مسیح موعود است. حق دارد بنده خدا، من هم ناچار بودم با این جماعت سر و کله بزنم عقلم را پارک می‌کردم پشت خانه‌ام با بالهای فرشتگان الهی می‌رفتم سرکار.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
امروز بعد از مدتها دوباره سر خدا داد کشیدم. دلم پر بود از اینکه اینقدر بی‌هنر من را آفریده. «هنر» هیچگاه قسمت مهمی از زندگی من نبوده. مایه ننگ است و افسوس. نه پشت‌کارش را داشته‌ام و نه دلش را. نه به نقاشی دل سپرده‌ام تا دختری اثیری بکشم بر لب جوی و نه هماهنگی و توازنی بوده بین دو گوش و دو دستم تا متبرکشان کنم به لمس پوست سازی. ساخت فیلم را سخت و فرای ظرفیت ذهنی خود یافته‌ام و از خطاطی به این بسنده‌ کرده‌ام که آنقدر بد خط ننویسم که کسی نتواند بخواند. با سوزن و پارچه همواره در حد دوختن درز شکافته لباس زیر و جوراب آشنا بوده‌ام علیرغم اینکه دو نسل قبل در خانواده من اجدادم خرج زندگی خود را با ضرب سوزن در پارچه به در می‌آوردند. شیشه و رنگ هیچگاه مجذوبم نکرد و هنر معماری را در زندگی آنقدر دیر شناختمش که دیگر معماری قدیمی سلولهای مغزم جائی برای آن نداشت. به یاد ندارم از اصول نگارش هیچگاه توانسته باشم چیزی بفهمم، سهل است که دستورزبان فارسی را صدبار خواندم و نیم بار هم نفهمیدمش. شعر که دیگر تکلیفش با زبان الکنی که داشتم معلوم است.

این میان اما «جذبه» هنر تقریبا همیشه من را با خود می‌برد. اگر با تابلوئی یا قطعه آهنگی یا حتی گلدوزی‌ای می‌توانستم تماس برقرار کنم دیگر تمام بود. یک هفته‌ای گاو ذهن در چراگاه زیبائی و معرفت به چرا و نشخوار مشغول می‌شد. زیبائی و جذبه هنر برای من خود خدا بود. در برابرش به سجده می‌افتادم. اما به همانقدر دور بود و دست نیافتنی. پژمردم در آرزوی رسیدن به درگاهش ولی نشد که نشد. زمانی به حسرت گذشت و دورانی به حسادت. اما چه سود که گردکان هنر بر گنبد ذهن من نمی‌ایستاد.

امروز پس از اینکه حسابی غرغر و نق‌نق کردم درپای ذات احدیت که بابا مگر تو هنگام ساخت آدم‌هایت به روال کارخانه‌های وطنی ما تاسی کرده‌ای که در یکی این را یادت می‌رود کار بگذاری و در یکی آنش از کار می‌افتد به سه سوت، دیگری فلان توان که همه دارند را ندارد و آن دیگر بهمان حسش به تلق تلق می‌افتد، گهی وصل است و گاه قطع، چون حس هنری این بنده حقیر.

بعد انگار که ندائی از غیب در جانم نشست (یا که ذهن شلوغم از خودش چنین جوابی ساخت برای رهائی از فشار) که ای بنده ما، تو یکی قرار نیست که خلق هنر کنی. کار تو این است که «در افسون گل سرخ شناور» باشی. تو را آنقدر فهم و شعور دادیم که کافی است تا لذت ببری در حد خودت از حاصل هنر هنرمندان. قرار بر این است که با رودخانه بروی و در سبکی آب چرخ بخوری و کر داده شوی. بنا‌نداریم تو آنی بشوی که جوی می‌کند تا آبراهه خویش به رودخانه بریزد. تو را بدانگونه ساختیم که در پای معبد «هنر» خودت را قربانی کنی. اراده‌مان بر این قرار نگرفته که کاهن معبد باشی. تو محکومی که تا ابدیت «پی آواز حقیقت بدوی». برو و از آنچه برای آن ساخته شده‌ای خرسند باش.
راستش هنوز قانع نشده‌ام ولی وقتی خوب در خودم می‌نگرم می‌بینم که تقصیر خودم نیست بی‌هنری. گوهر پاک هنر ندارم. لاجرم باید در جذبه هنر بمانم. تقصیر خودم هم نیست. خلقتم چنین مقدر کرده. بیت:

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لوءلوء و مرجان نشود

اصلا من چرا این‌ها را برای شما نگاشتم؟ خودم هم نمی‌دانم. اصلا ولش کن بابا. هیچی.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
قطار بدون ترمز و دنده عقب
جناب آقای احمدی نژاد
اینکه فرموده اید که "ما در سال گذشته ترمز و دنده عقب قطار هسته ای ایران را كنده و دور انداخته‌ايم" من یکی را که حسابی ترساند. قبول دارم که شما می خواهید طوری سخن بگوئید که مخالفان برنامه های هسته ای ایران بفهمند ولی باوربفرمائید که این جملات سرکار مصرف داخلی نیز دارند و ممکن است باعث هراس مردمی بشوند که خواسته یا ناخواسته سوار این قطار هستند.
گمان نمی کنم در میان هفتاد و چند میلیون نفر ایرانی یکی هم پیدا شود که حاضر باشد با قطاری بدون ترمز راهی مسافرت شود. گیریم دنده عقب برای قطار چندان لازم نباشد ترمز که دیگر روی هر وسیله نقلیه ای هست ( بالاخره لازم هستند هردو، برای قشنگی که روی قطار دنده عقب و ترمز کار نگذاشته اند).
در ضمن چرا دستی دستی قطار بیچاره را اوراق کرده اید؟ حالا اگر ترمز نمی گرفت می گفتیم نقص فنی است و مسئول حادثه کسی نیست. ولی وقتی ترمز قطار را برمی دارید همه شک خواهند کرد که نکند قصد از ریل خارج کردن قطار در سر پیچ ها یا در سرازیری ها در میان است.
قطار ساخت روسیه مثل بقیه کالاهای ساخت روسیه است. لادا و مسکوویچ دو نمونه از اتومبیل های ساخت روسیه هستند که یک تارموی پوسیده و گندیده همان پژوی فرانسوی ورشکسته که داریم مونتاژش می کنیم و درجا آتش می گیرد، می ارزد به این دونوع اتومبیل روسی. هواپیماهای روسی هم که معرف حضورتان هستند. محصولات روسی از همان دم در کارخانه مشکل کلی دارند. حالا شما آمده اید ترمز و دنده عقب آن را هم برداشته اید؟ دیگر چه شود؟؟!!
اصلا قرار است این قطار پس از رسیدن به آخر خط چگونه سروته کند؟ آیا باید در انتهای مسیر دورش انداخت؟ یعنی این قطار یک بار مصرف است؟
راستی اگر در طول راه سنگی در وسط ریل بود یا که پل را دشمنان خراب کرده بودند و از این دست تکلیف ما چیست؟ همه با هم به ته دره می رویم؟
چند سوال دیگر: آیا روزی که شما می خواستید خلق الله را سوار این قطار کنید به ایشان گفتید که ترمز و دنده عقب ندارد؟ بفرض که آن موقع داشت و سال قبل وسط راه شما به این نتیجه رسیدید که باید ترمز و دنده عقبش را کند و از پنجره قطار بیرونش انداخت، چرا اکنون بعد از یک سال به ما می گوئید قطار ترمز و دنده عقب ندارد؟ قرار است سال دیگر عدم وجود چه چیز دیگر در این قطار را به ما اعلام فرمائید؟ فرمان آن را؟ چرخهای آن را؟ اگر این قطار نقص فنی دیگری نیز دارد (چه طبیعی و چه دستکاری شده) لطفا همین الان آن را برای ما بیان فرمائید.
من متوجه هستم که شما می خواهید بگوئید راه ما بی بازگشت است و کسی نمی تواند ما را متوقف کند. ولی چرا منظور خود را اینگونه بیان می فرمائید؟ فردا که همان مردم "کیک زرد" خورده میدان انقلاب دم گوش هم پچ پچ کنند که رئیس جمهور گفته ما سوار قطار بدون ترمز هستیم که رنگ از رخساره ملت می پرد. تعبیرهای زیبا و جالب می توانستید بیابید برای بیان منظورتان ولی عدل رفتید سراغ آنکه بیش از همه نتیجه ای بر ضد منظورتان دارد.
در هر حال امیدوارم به رغم خطراتی که راندن یک قطار بدون ترمز دارد بتوانیم از این گردنه های پر پیچ و خم بگذریم و رکورد جدیدی را در کتاب رکوردهای جهان برای خود ثبت کنیم.
با تقدیم احترام
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
روسیه از دید انتخاب
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مقایسه
آن دوشاخ گاواگرخرداشتی------------- یکنفرازآدمی نگذاشتی
گربه مسکین اگر پرداشتی-------------- تخم گنجشک اززمین برداشتی
(شاعرش نمی دانم که است)
بابا جان وقتی دوتا کشور را با هم مقایسه می کنید شما را به خدا کمی مراقب تفاوتهای موجود باشید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
از بهشت ِ گند ِتان، ما را جاودانه بی نصیبی باد!
این شعر شاملوی کبیر را قبلا اینجا گذاشته ام. اما دو روز است که مدام دارد در گوشم زنگ می زند. گفتم مجددا تکرارش کنم. شعر شاملو را که یک عمرهم که تکرار کردی، در آخر متوجه می شوی باز باید یک بار دیگر هم بخوانی اش. این هم لینک صفحه شعر از وبسایت رسمی شاملو.
----------------------

در تمام ِ شب چراغي نيست.
در تمام ِ شهر
نيست يک فرياد.

اي خداوندان ِ خوف‌انگيز ِ شب‌پيمان ِ ظلمت‌دوست!
تا نه من فانوس ِ شيطان را بياويزم
در رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ پنهاني‌ي ِ اين فردوس ِ ظلم‌آئين،
تا نه اين شب‌هاي ِ بي‌پايان ِ جاويدان ِ افسون‌پايه‌تان را من
به فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاوداني‌تر کنم نفرين، ــ
ظلمت‌آباد ِ بهشت ِ گند ِتان را، در به روي ِ من
بازنگشائيد!

در تمام ِ شب چراغي نيست
در تمام ِ روز
نيست يک فرياد.

چون شبان ِ بي‌ستاره قلب ِ من تنهاست.
تا ندانند از چه مي‌سوزم من، از نخوت زبان‌ام در دهان بسته‌ست.
راه ِ من پيداست.
پاي ِ من خسته‌ست.
پهلواني خسته را مانم که مي‌گويد سرود ِ کهنه‌ي ِ فتحي قديمي را.
با تن ِ بشکسته‌اش،

تنها
زخم ِ پُردردي به جا مانده‌ست از شمشير و، دردي جان‌گزاي از خشم:
اشک، مي‌جوشاندش در چشم ِ خونين داستان ِ درد;
خشم ِ خونين، اشک مي‌خشکاندش در چشم.
در شب ِ بي‌صبح ِ خود تنهاست.

از درون بر خود خميده، در بياباني که بر هر سوي ِ آن خوفي نهاده دام
دردناک و خشم‌ناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود مي‌زند فرياد:

«ــ در تمام ِ شب چراغي نيست
در تمام ِ دشت نيست يک فرياد...
اي خداوندان ِ ظلمت‌شاد!
از بهشت ِ گند ِتان، ما را
جاودانه بي‌نصيبي باد!

باد تا فانوس ِ شيطان را برآويزم
در رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ اين فردوس ِ ظلم‌آئين!

باد تا شب‌هاي ِ افسون‌مايه‌تان را من
به فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاوداني‌تر کنم نفرين!»
۱۳۳۵
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها از سهراب سپهری:
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آینه تالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری است
قایقی باید ساخت
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
درد دل
سال اول دبیرستان با «ناصر» آشنا شدم. کم کم شدیم دوستان صمیمی و یک پای فوتبال و دوچرخه سواری در محله‌ او و من. با گذشت زمان سر درد دل‌های‌مان نیز برای هم بیشتر و بیشتر باز شد. از عشق‌های زندگی‌مان، از اختلافات فامیلی‌ در میان اعضای خانواده‌ها‌مان و خیلی چیزهای دیگر. ناصر هم که فهمیده بود من دهن قرص و محکمی دارم و هیچ وقت حرف کسی را برای کسی نمی‌برم خیلی علاقه نشان می‌داد که از دوست دخترهایش و یا از طرح‌ها و ایده‌هائی که برای آینده‌اش در ذهن داشت برای من صحبت کند. حتی برای من از خواستگارهای خواهرانش صحبت می‌کرد و اینکه فلانی آدم بدرد بخوری است یا نه و اینکه پدرش درباره آنها چه فکر می‌کند و ... از طرف دیگر من که یک دوبار دیده‌ بودم ناصر خاله‌زنک بازی در‌می‌آورد و حرف در دهانش بند نمی‌شود کمتر از آنچه در دل داشتم برایش می‌گفتم و بیشتر ترجیح می‌دادم که به حرفهای ناصر گوش کنم و درباره مشکلات او با هم صحبت کنیم.

بعد از یک چندماهی بنده شدم محرم اسرار ناصر. جیک و پیک زندگی‌اش را برایم می‌گفت. پشت سر هم تلفن می‌زد و درباره اینکه مرحله بعدی دوستی‌اش با فلان دختر باید چگونه باشد یا اینکه چه باربندی به ماشین پدرش می‌خورد یا... با من حرف می‌زد. این بود تا سال چهارم دبیرستان که هرکدام پس از قبولی به دانشگاهی رفتیم در یک گوشه کشور و ارتباطمان کمتر و کمتر شد. یک دوباری هم بعد سربازی همدیگر را دیدیم و همین تا امروز که صبح خمیازه کشان مشغول راندن ابوقراضه‌ام بودم به سر کار که برای یک لحظه صورت راننده‌ای را دیدم بسیار شبیه ناصر. تا آمدم پشت چراغ قرمز به او علامت بدهم و شیشه را پائین بکشم چراغ سبز شد و هوندای قرقی او در شلوغی خیابان گم شد. نمی‌دانم که ناصر بود یا نه ولی از صبح دارم به این فکر می‌کنم که ما دو تا چه دورانی را با هم گذراندیم.

حالا که سن و سالی از من گذشته دارم به آنچه ناصر در زمان نوجوانی‌مان برای من تعریف می‌کرد فکر می‌کنم. به یک نتیجه بزرگ رسیدم. آدمها خیلی مواقع درددل نمی‌کنند تا راهی برای مشکلات‌شان بیابند. گاهی مواقع درددل می‌کنند تا آنچه در ذهن دارند را از دهن طرف مقابل بشنوند و این به ایشان قوت قلب می‌دهد. یاد زمانی افتادم در سال چهارم دبیرستان که ناصر عصر با بی‌ام‌و قدیمی پدرش دم خانه ما سبز شد که محمد به نظر تو چراغ‌های این را چه رنگی کنم؟ زرد مه شکنی خوب است؟ و صحبت من و او دو ساعت و نیم صحبت کردیم در اینباره. من معتقد بودم که بابا اصلا نیازی به تعویض رنگ چراغ نیست، قشنگ است و او شیفته رنگ زرد بود و دست آخر هم حرف گذاشت توی دهان من که آره رنگ زرد مه شکنی.

اکنون می‌فهمم که درددل‌های او به دنبال پاسخ نبودند،‌ به دنبال همراه و نظری تائید کننده می‌گشتند. انگار که احساس تنهائی می‌کرد و قوت قلب نداشت که تصمیمات زندگی‌اش را خود به اجرا بگذارد، دست به دامان من می‌شد تا تائیدش کنم. بعد با خودم گفتم مهم نیست، بسیاری از ما آدمها در آنچه می‌گوئیم یا می‌نویسیم یا نظری که می‌دهیم فقط به دنبال تائید خود هستیم نه به دنبال حقیقت. کودکی را مانیم که در حسرت یکی از آن شکلاتهای روی میز به روی زانوی عمو‌ی‌مان می‌خزیم تا در گوشی به او بگوئیم شکلات می‌خواهیم و او که بزرگتر است و بابا و مامان دعوایش نمی‌کنند شکلاتی بردارد و به دست ما بدهد. بعد ما هم نگاهی بی تفاوت و تا حدی خوشحال به مامان و بابای اخم کرده‌مان می‌کنیم و می‌گوئیم «عمو محمد شکلات را داده. من که برنداشتم». و اینگونه ما آدم بزرگها سعی در آرام کردن وجدان خود داریم،‌ سعی می‌کنیم واقعیت را به عقب برانیم، سعی می‌کنیم آنچه می‌خواهیم از زبان دیگران بشنویم را در دهان‌شان بگذاریم.

خبری نیست.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بیائید با نوروز شادی را برای اطرافیان‌مان بیاوریم
خوب کم‌کم عید هم دارد از سر پیچ خیابان پیدایش می‌شود. نوروز به نظر من یکی از زیباترین و بدرد بخور‌ترین رسومی است که از گذشته برای ما باقی مانده. من یکی که عاشقش هستم.

عید، هر سال یک خواهش بزرگ (شاید هم نه خیلی بزرگ، شاید خیلی هم کوچک و قابل انجام؟) را به دنبال خودش می‌آورد. خواهشی برای کمک به بچه‌های بی‌سرپرست و افراد مستمند. خیلی لذت بخش است که آدم حس کند جائی زیر این سقف کبود توانسته برای یک لحظه هم که شده لبخند را روی صورت کودکی یا آدم نیازمندی بیاورد. احساس تعلقی که پس از یک کار خیر گروهی به همه کسانی که درگیر کار بوده‌اند دست می‌دهد می‌تواند همان میخ وسط قیچی‌ای باشد که جامعه را علیرغم همه تضادهایش باز با هم نگاه می‌دارد. شک نیست که عشق (منظورم عشق کاملا زمینی و بین انسانهاست با همان جنبه جنسی‌اش) والاترین و زیباترین دریچه‌ها را بر روی روح انسان باز می‌کند. یک پله پائین‌تر آن دریچه‌هائی قرار دارند که آنها هم به چشم‌اندازی وصف ناشدنی و بس زیبا باز می‌گردند اگرچه نه به زیبائی آن دریچه‌های بالائی. روی دستگیره‌های این دریچه‌ها نوشته «فقط از سکه‌های کارخیر استفاده فرمائید». این است که اگر مایل هستید زیبائی نابی را ببینید که فقط یک پله از زیبائی عشق پائین‌تر است،‌ یک کار خیر بکنید و دستگیره این دریچه‌ها را بچرخانید
.
خیلی‌ها پول دادن به مستمندان را مساوی و تنها مترادف کار خیر می‌دانند. من معتقدم حتی برداشتن تکه‌ای آشغال از خیابان و انداختن آن به سطل زباله فقط و فقط بخاطر اینکه همشهری‌های من در خیابانی تمیز رفت و آمد بکنند نیز کاری خیر است. آلوده نکردن محیط زیست هم کاری خیر است. تلاش برای داشتن بدن و روحی سالم نیز کار خیر است. پول امری است مهم ولی همه امور خیر را با پول نمی‌توان انجام داد. بگذریم.

یک پیشنهاد برای نوروز امسال دارم. ببینید، مردم عادی جامعه مثل من و شما هر سال با فرارسیدن نوروز قدری در تنگنا قرار می‌گیرند که تنگنای مالی فقط یکی از جنبه‌های آن است. این همه کار هست برای نوروز، از بدو بدو برای تمیز کردن خانه بگیر تا بستن حساب کتابهای کسب و کار تا تصمیم گیری برای اینکه چه چیز را باید دور انداخت و چه چیز را باید نو کرد تا اینکه سر بچه‌هائی را که دو هفته قرار است در خانه بمانند چگونه باید گرم نمود و حتی محاسبه اینکه در ایام تعطیلات که بانک‌ها بسته‌اند چه میزان پول نقد باید در خانه داشت و کلی چیزهای دیگر. اینها همه روی دوش من و شما قرار می‌گیرند و بعد انگار که همینها کافی نیستند یکهو می‌بینی که «تورم» و «خرید لباس» و «خرید میوه و شیرینی» و ... هم جستی می‌زنند و روی بقیه مشکلات ما سوار می‌گردند و قلم‌دوش می‌طلبند.

پیشنهاد من چیست؟ از آنجا که اگر چند روزی مانده به عید به خیابان بروی می‌بینی که اخم خلائق بیشتر از هر زمان دیگری در سال درهم است و همه عجله دارند که کارهای عقب افتاده‌شان را هرچه زودتر به انجام برسانند، پیشنهاد می‌کنم که هرکدام از ما یک روز از روزهای قبل از عید که می‌توانیم و وقتش را داریم را اختصاص بدهیم به شاد کردن سه نفر از مردمی که دور و بر ما هستند. مثلا اگر مادر من ناراحت این است که شیشه‌های خانه‌ را نمی‌رسد تمیز کند، من برایش این کار را بکنم. اگر همسایه من می‌خواهد برای بچه‌هایش لباس بخرد ولی ماشینش خراب شده من او و فرزندانش را هرکجا که می‌خواهند ببرم. اگر کسی در خیابان آدرسی از من پرسید فقط با دست نشانش ندهم، چند قدمی همراهی‌اش کنم. یک روز از روزهای مانده به عید، به انتخاب خودتان برای سه نفر مختلف کاری کنید که از صمیم قلب شاد بشوند.

اگر خواستید به تعداد روزهای شادی‌آور بیافزائید و یا آدم‌های بیشتری را شاد کنید هیچ اشکالی ندارد. هرچه بیشتر بهتر. ایکاش عیدی از راه فرا برسد که پس از تعطیلاتش مردم دل دردشان از خوردن زیاد میوه و شیرینی نباشد بلکه از خندیدن زیاد باشد. ایکاش توی خیابانها صدای بوق کر کننده ماشینها نباشند و در عوض هر آدمی از ته قلب بلند بلند بخندد و احساس شادی کند. ایکاش یادمان باشد که علاوه بر ماهیچه‌های روی پیشانی‌مان که کار اخم کردن را برایمان می‌کنند چند تا ماهیچه هم در دوطرف صورت‌ و روی گونه‌ها داریم که مسئول کشیدن دهان‌مان هستند وقتی که شاد هستیم،‌ از این ماهیچه‌ها نیز استفاده کنیم. ایکاش کمی به این فکر کنیم که قسمت بزرگی از مشکلات شهرنشینی ما بخاطر رعایت نکردن حال دیگرانی است که آنها هم حال ما را رعایت نمی‌کنند. ایکاش می‌شد به نوروز خوب و نازنین‌مان یک رسم دیگر هم اضافه کنیم و آن رسم «شاد کردن مردم دور و بر مان» بود.
دلهای‌تان همیشه بهاری و لطیف باد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بی مقدمه، بی موخره
دوست عزیز

اکنون که بجای نوشتن نظرات خودتان از روزنامه کیهان و نویسندگانش نقل قول می‌کنید باید عرض کنم که تحت هیچ عنوان قصد پاسخگوئی به آنچه نقل قول فرموده‌اید را ندارم. من را با نویسندگان کیهان کاری نیست. لطف بفرمائید در موارد بعدی نیز بجای نقل قول کامل، لینک مطلب را بفرستید. درضمن از شما خواسته بودم که حداقل یک نام مستعار برای خود انتخاب کنید تا بتوانیم به آن خطاب‌تان کنیم،‌ گفته‌اید «بی خیال اسم ما شو. زن و بچه داریم». اسم شما چه ربطی به زن و بچه داشتن‌ شما دارد من نفهمیدم. اما در پای همان مطلب دوست عزیز دیگری بنام «فریور» شما را از ماموران اطلاعاتی جمهوری اسلامی معرفی کرده است. نه ایشان را تائید می‌کنم و نه تکذیب. ضمنا چگونه است که شما در ابتدای کامنت‌تان می‌گوئید «گور بابای جمهوری اسلامی»؟ مگر قرار نیست در صورت حمله آمریکا ارتش همین جمهوری اسلامی با آمریکا بجنگد؟ مگر قرار نیست دوستان و همراهان همین جمهوری اسلامی همان کارهائی را در افغانستان و عراق و لبنان و فلسطین انجام دهند که شما گفته‌اید؟ چگونه است که از یک طرف دشنامش می‌دهید و از طرف دیگر روی استراتژی آن حساب باز می‌کنید و می‌خواهید خلبان اسیر را در تلویزیون وی نشان دهید؟

در کل برای من فرقی نمی‌کند که شما که هستید و به کجا وابسته. حرف‌تان را بیان فرموده‌اید و لابد منتظر پاسخی از جانب من (و دیگر دوستان)‌ نشسته‌اید. علیرغم اینکه مایل بودم خودتان مطلبی در توضیح نظرات‌تان بنویسید و این سرآغاز بحثی آزاد گردد بین بازدید کنندگان این وبلاگ، اجازه بدهید به آنچه توسط قلم خودتان گفته‌اید اشاره و نظرم را بیان کنم. (دوستان کمونیست و چپی‌ای هم که کامنت شداد و غلاظ گذاشته بودند کامنت‌شان به دلیل استفاده زیادشان از مسائل پائین تنه‌ای حذف شد. اگر می‌خواهند مجددا مطلب‌شان را بدون فحش و بد و بیراه بیان بفرمایند، مخلص‌شان هم هستم).

قبل از آغاز مطلب توجه شما را به این نکته جلب می‌کنم که «تحت هیچ عنوانی و به هیچ دلیلی من نمی‌پذیرم که کشوری دیگر به کشورم حمله کند. سهل است که من مخالف جنگ به هرصورت و هر دلیل در سراسر جهان هستم. از صمیم قلب می‌خواهم و امیدوارم و دعا می‌کنم که این بحران اتمی-عراقی که بین ایران و آمریکا در حال رشد است (و دارد تبدیل می‌شود به درگیری ایران و جهان) به شیوه‌ای مسالمت آمیز و از طریق مذاکره حل و فصل گردد و خون از دماغ کسی نیاید. مایل نیستم همان بلائی که صدام حسین بر سر خرمشهر و آبادان و دزفول آورد در دو سه هفته اول جنگ، بر سر کل کشورم بیاید این‌بار توسط آمریکا». ما که برنده جنگ شدیم هنوز بعد از هجده سال نتوانسته‌ایم دیناری از عراق (چه صدامی‌اش و چه مالکی‌اش) خسارت بگیریم و همه چیز را از جیب مبارک خودمان پرداخته‌ایم. از غول بی شاخ و دمی‌ چون آمریکا چگونه خسارت خواهیم گرفت بماند برای بعد.

در مورد «بزدل بودن» یا نبودن اینجانب حرفی ندارم برای زدن. ممکن است باشم ممکن است نباشم. هرکس می‌تواند قضاوت خودش را در مورد من داشته باشد. در مورد آقای درخشان و نظرشان باید بگویم که ایشان مالک جسم و روح و قلم خویش است. به سن قانونی رسیده و شهروند ایران می‌باشد. آزاد است که هرکار که می‌خواهد بکند. نظر و رای ایشان به من مربوط نیست و از ایشان تقلید و تبعیت نمی‌کنم فقط به این دلیل که حسین درخشان است. اگر خدای ناکرده خطری مرزهای من را تهدید کرد واکنش من به این تهدید نه دنباله‌روی از آقای درخشان است و نه پیروی از دیگری. خودم تصمیم خواهم گرفت که با توجه به شرایط روز بهترین کاری که می‌توانم برای خدمت به آب و خاک و مردمم بکنم چه می‌تواند باشد.

گفته‌اید «داستان عراق فرق می‌کرد». کاملا موافق هستم. نه تنها بافت جمعیتی و نوع حکومت گذشته عراق با بافت جمعیتی و حکومت فعلی ایران متفاوت است بلکه فرهنگ و زبان و آداب و رسوم و انتظارات مردم عراق نیز تا حدود زیادی با ایرانیان فرق کلی دارد. واکنش آن مردم در برابر نیروی خارجی نیز با واکنش ما دربرابر نیروی متخاصم فرق دارد. لازم به ذکر نمی‌دانم که سال ۲۰۰۳ میلادی هم با سال ۲۰۰۷ میلادی تفاوت بسیار دارد. فقط از یاد نبریم که آمریکا چهار سال است دارد در عراق می‌جنگد. آمریکا هم به اندازه چهار سال دوره عملی در این زمینه دیده و آبدیده شده. اشتباه نکنیم که فکر کنیم آمریکا همان راهی را در مواجهه با ایران خواهد رفت که در عراق رفته و همان اشتباهات را یک بار دیگر پس از چهار سال تکرار خواهد کرد. باز تاکید می‌کنم که امیدوارم تمام این صحبت‌های من و شما و دیگران در این زمینه همه و همه بایگانی‌ شوند با حل مسئله اتمی از طریق مذاکره و گلوله‌ای شلیک نگردد و خونی به زمین نریزد و من و شما به زودباوری خودمان بخندیم که جنگ را اینگونه در افق دیدیمش.

دوست عزیز،
تا زمانی که با ما وطنی‌ها صحبت می‌کنید هیچ اشکال ندارد که از «انتحاری‌» ها سخن به میان آورید فقط اگر روزی روزگاری از تریبونی صحبت کردید که صدای آن به خارج مرزهای ایران می‌رسید مطلقا (تاکید می‌کنم مطلقا)‌ از این استراتژی خود نام نبرید که هر آن کس (در سطوح بالای تصمیم گیری کشورها) که ممکن است همراه و متحدمان باشد به روزگار سختی‌مان، نخواهد توانست همراهی‌مان کند بخاطر مهر «تروریست» که با این اعتراف شما به پیشانی‌مان خواهد خورد. نیز لطفا به طریق اولی از دست داشتن در افغانستان و عراق و لبنان مطلقا سخن به میان نیاورید که خارجیان خواهند گفت «درست که آمریکا حق نداشت به کشوری مستقل حمله کند و دولت آن -هرچند بد و دیکتاتور- را سرنگون سازد بدون اینکه ابتدا از اهرم‌های مشخص و قانونی تعبیه شده در قوانین بین‌المللی استفاده کرده باشد ولی این برای شما -ایران- دلیل نمی‌شود که شما هم در این کشور و آن کشور نفوذ کنید و بگوئید «فلان‌جا دست ماست» و هرکار که خواستید در آن کشور‌های مستقل صاحب پرچم و دولت بکنید».

ببینید دوست عزیز، این دید ما که اگر کسی از چراغ قرمز رد شد و قانون را شکست پس همه می‌توانند از چراغ قرمز رد شوند و قانون را به زیرپا بگذارند با دیدگاه غربی که معتقد است «او خلاف کرد ولی من نباید خلاف کنم» خیلی فرق می‌کند. یک نگاه به نوع ترافیک تهران و ترافیک یک شهر غربی می‌تواند بازگو کننده تفاوت این دو دیدگاه باشد. خلاصه اینکه اگر هم دست در اینجا و آنجای دنیا دارید لطف کنید علنا داد نزنیدش. ممکن است که حق با شما باشد که چاقوئی برای محافظت از خود در جیب دارید ولی با بیان علنی آن، همه مردم اطراف از ترس‌تان فرار می‌کنند و آنوقت حتی تاکسی هم برای طی طریق نمی‌یابید و باید پیاده گز کنید که هیچکس اگر بداند که چاقوئی در جیب دارید سوارتان نخواهد کرد. نگذارید که دشمن‌تان بفهمد که شما چه سلاحی دارید. وقتی چاقوی‌تان را نشانش دادید او هم می‌رود و با هفت‌تیر به سراغ‌تان می‌آید. همان جیب قلمبه‌تان را نشانش بدهید تا در سردرگمی نحوه مقابله با شما بماند. دست خود را برای دشمن رو نکنید.

در مورد فلسطین من ترجیح می‌دهم تحت هیچ عنوانی روی همبستگی‌شان با ما حساب نکنم. اگر پول گرفتن یاسرعرفات از ایران در اوائل انقلاب و بعد پشت سر صدام حسین ایستادن و سرباز فلسطینی به جبهه جنگ علیه ایران اعزام کردنش مسئله‌ای است مربوط به گذشته اما پول نقد گرفتن حماس از ایران و بلافاصله برگزاری مراسم ختم برای همان صدام حسین معدوم که همین دو سه ماه پیش بود. صدام حسین برای عراق و جهان عرب هرکه بود بود. برای من یک متجاوز خونخوار بود که آمده بود من را و ملت من را بکشد. کشورم را تخریب کرد و مردمم را آواره نمود. آمار دوستانی را که جنگ هشت ساله از من گرفت از دستم در رفته. من قبول نمی‌کنم به کسی کمک کنم و روی کمکش حساب باز کنم و بعد طرف برای دشمن کشور من مجلس ختم بگیرد و با پول من برای او عزاداری کند. ایکاش این دسته از فلسطینیان غیرت عربی‌شان را تا این حد از دست نمی‌دادند. فعلا هم که دارند نفس تازه می‌کنند تا بازهم به سرو روی هم بزنند و از همدیگر بکشند که ظاهرا ثوابش برای آنان بیشتر است از مبارزه با دشمن هم‌مرز‌شان.

در مورد انداختن سه‌تا هواپیمای آمریکائی و نشان دادن خلبانان اسیرشان در تلویزیون، همانگونه که در بالا گفتم امیدوارم که اصلا جنگی درکار نباشد که نیازی به این حرفهای من و شما باشد ولی اگر خدای ناکرده خدای ناکرده درگیری نظامی‌ای بین ایران و آمریکا پیش‌ آمد امیدوارم که نیروگاه و پست انتقال برقی باقی باشد که بتواند برق در سیمها جاری کند و تلویزیون‌ها را برای مردم روشن نگاه دارد. امیدوارم ساختمان رادیو و تلویزیونی بماند تا فیلم خلبانان اسیر را پخش کند. امیدوارم قبل از اینکه آمریکا ادوات ضدحمله ما را نابود کند ما موشکها و هواپیما‌های‌شان را نابود کرده باشیم. امیدوارم که فرودگاهی مانده باشد (چه مهرآباد چه غیر از آن) تا آقای درخشان و دیگران خود را به وطن برسانند برای جنگ کردن. امیدوارم همه آنچه در رسانه‌های این طرف آب درباره نقشه حمله آمریکا و نحوه اجرایش گفته می‌شود دروغ و غیرمستند باشد. جدا و شدیدا امیدوارم مسئولین نظامی مملکت چاره‌ای اندیشیده باشند برای چنین درگیری‌ای.

دوست عزیز، وقتی ما می‌گوئیم که «اگر آمریکا به ایران حمله کند ما به منافع آمریکا در سرتاسر جهان ضربه‌خواهیم زد»، در حقیقت داریم دست خود را برای آمریکا رو می‌کنیم. شما جای تصمیم گیران آمریکائی بودی چه می‌کردی؟ نمی‌گفتی حالا که می‌خواهند از دستان فراوان خودشان در سرتاسر جهان علیه ما استفاده کنند بگذار سرشان را آنطور بکوبیم که دستانشان از کار بیافتد؟ اصلا فرض می‌کنیم که خدای ناکرده آمریکا و ایران وارد یک درگیری نظامی شدند. ما هم یا خودمان یا به دوستان‌مان می‌گوئیم که به منافع آمریکا در سرتاسر جهان حمله کنند. بعدش چه؟ مثلا اگر ما به دوستان‌مان در اندونزی گفتیم که فلان عمل را علیه فلان سازمان آمریکائی در آنجا انجام دهند، واکنش مردم و دولت اندونزی به ما چه خواهد بود؟ نخواهند گفت که شما دو تا دعوای‌تان است چرا شیشه خانه ما را می‌شکنید؟ مطمئنا اجازه نخواهند داد که در مملکت‌شان ناامنی ایجاد شود. آنوقت طرف ما را خواهند گرفت یا طرف آمریکا را؟ این یعنی از دست دادن قلب‌ها و پشتیبانی مردمی که می‌توانند بالقوه در سمت ما باشند و به آمریکا فشار آورند تا جنگ علیه ما را خاتمه دهد. اگر چنین اعمال ضربه زننده‌ای را در غرب انجام دهیم که دیگر هیچ. همان چیزی که غول رسانه‌ای صهیونیسم - امپریالیسم می‌دانیدش هنوز بمب ما منفجر نشده ترکشش به دیوار ساختمان آنطرف خیابان نخورده چهار گوشه عالم را پر می‌کند که ایرانیان چنین کردند و چنان. آنوقت مردم جهان نه تنها برای باز داشتنش دستان جرج بوش را نخواهند گرفت بلکه برای هر جنایتی که علیه ما مرتکب شود برایش دست هم خواهند زد!

شک نیست که برتری نظامی آمریکا چندین برابر ما است. اگر خدای ناکرده جنگی در بگیرد هم در زمین ما (ایران)‌ خواهد بود. ما پس از لطف خداوند فقط می‌توانیم به ملت‌مان تکیه کنیم. یک ملت را نمی توان شکست داد. این همان ملتی است که در برابر عراق هشت سال ایستاد. ما می‌توانیم در برابر یک کشور واحد -هرکه باشد- مقاومت کنیم. اما قطعا نخواهیم توانست دربرابر چند (یا چندین یا همه) کشور‌های جهان مقاومت فیزیکی کنیم. امکان ندارد هفتاد میلیون آدم بتوانند در برابر شش هزار میلیون آدم دیگر بایستند. ما تا می‌توانیم باید دوست و همراه دور خود جمع کنیم. چه الان و چه بعدا که -زبانم لال- درگیری نظامی با آمریکا پیش آمد. کافی است در هر کشوری یک دو بمب بترکانیم و بخواهیم به منافع آمریکا ضربه فیزیکی بزنیم تا صدای مردم آن کشورها علیه ما در آید. هزاری هم که مخالف آمریکا و آمریکائیان باشند دوست ندارند زن و بچه‌شان صبح موقع رفتن به مدرسه و سر کار و خرید تکه تکه شوند.

اجازه بدهید یک فرض/مثال دیگر را خدمت‌تان عرض کنم. اکنون همه مردم جهان (حتی در خود آمریکا) خواهان خارج شدن نیروهای آمریکائی از عراق و ایجاد ثبات در آن کشور هستند. حال اگر بفرض محال (که می‌دانیم فرض محال «محال» نیست) اکثریت مردم جهان به مردم عراق به چشم «چند میلیون تروریست که اگر سرشان گرم خود نباشد برای ما خطرساز خواهند بود» نگاه کنند، آیا باز هم تا این حد به آمریکا برای خروجش از عراق فشار خواهند آورد؟ مطمئنا خیر و حتی خواهان شدت عمل بیشتر با هرکس که در آن سرزمین می‌زید خواهند شد. ما از هم اکنون داریم برای آمریکا خط و نشان می‌کشیم. فردای روزگار حتی اگر خودشان هم بخواهند می‌توانند با چند انفجار ساختگی در گوشه و کنار جهان مدارک تروریست بودن ما را جلوی روی مردم دنیا بگذارند. ما می‌شویم مصداق آش نخورده و دهن سوخته. حمایت همه را از دست خواهیم داد.

ببینید آمریکائی‌ها چقدر ظریف با دستی که دارند بازی می‌کنند. هر روز بر میزان قدرت نظامی حاضر در منطقه‌شان می‌افزایند و با سفرهای متعدد به منطقه یارگیری‌های زیادی را دارند انجام می‌دهند. تقریبا شک نیست که قصد عملیاتی نظامی در خاورمیانه را دارند آنوقت هیچکدام‌شان حرفی از این قضیه نمی‌زنند و همه متفقا در مصاحبه‌ها و اظهار نظرها از دیپلوماسی و مذاکره سخن می‌گویند. از آن طرف یک سری اطلاعات درست و غلط نظامی را از کانال‌های غیر مستقیم در اختیار رسانه‌ها می‌گذارند و از طرف دیگر فردای آن روز تکذیبش می‌کنند و خنده‌دار می‌نامندش. اگر در نهایت امر مذاکره گره‌گشا شد خواهند گفت که «دیدید ما از اول تا آخر خواهان مذاکره بودیم و بالاخره هم کار را با مذاکره پیش بردیم؟» و اگر خدای ناکرده کار گره‌کور موجود به جنگ کشید آنوقت باز هم گردن‌شان را بالا خواهند گرفت و توی چشم دنیا نگاه خواهند کرد که «همانگونه که دیدید ما از ابتدا تا اینجا به دنبال مذاکره بودیم. ما مطلقا خواهان جنگ نبوده و نیستیم. ایران به دنبال جنگ بوده و هست، این همه ما از مذاکره دم زدیم و اینان از جنگ و ضربه به منافع حیاتی ما در سرتاسر دنیا. این هم سند و مدرکش و فیلم سخنرانی فلانی و بهمانی در حکومت ایران».

دوست عزیز من، هرچقدر هم که من بزدل و ترسو و محافظه کار و بی غیرت و در تنور قایم شو باشم باز می‌فهمم که نباید آنچه که قصد انجامش را داری به دشمنت بگوئی. این که دیگر از اصول اولیه و مسلم هر جنگی است. در عین حال می‌دانم که آنچه در این وبلاگ با مخاطب محدود آن بین من و شما (ی نوعی) می‌گذرد هرگز به جائی درز پیدا نخواهد کرد. این فقط دیالوگی است بین تعدادی هموطن. نمی‌دانم که جهت‌گیری و یا وابستگی سیاسی و اعتقادی شما به کدام سمت و سو است (فحش می‌دهید به جمهوری اسلامی و بعد نظر تئوریسین‌های آن را بعنوان نظر خودتان نقل می‌کنید؟) فقط خواهش می‌کنم، استدعا می‌کنم هرکار که می‌خواهید بکنید بکنید، دست خود را توی بوق و کرنا جار نزنید. اسلحه دست خود را نیز به کسی نشان ندهید.

باز ذکر می‌کنم که من از ته قلب از خداوند بزرگ می‌خواهم که درگیری نظامی‌ای بین ایران و آمریکا پیش نیاید. من جنازه سیاه شده و بو گرفته هم‌کلاسی‌ام را که دو سه هفته در جبهه برزمین مانده بود در زمان نوجوانی‌ام در قبر گذاشته‌ام. من جوانهائی را که تبدیل به تکه گوشتی شده‌بودند در آسایشگاه‌های معلولین جنگی دیده‌ام. سرفه‌های دوست شیمیائی شده‌ام هنوز در گوشم است. هراس و دلهره بچه‌هائی هم سن و سال خودم از جنوب و غرب کشورم که آواره شده‌ بودند بخاطر جنگ و آن دو دو زدن چشمان معصوم‌شان را هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد. من وطنم و مردمم را دوست دارم. هزاری هم که سرشان داد بزنم و سیلی به صورت‌شان بکوبم باز هم دوست‌شان دارم. مردمم هستند. با من از یک گوشت و خون‌اند. اگر گوشت همدیگر را بخوریم استخوان همدیگر را که دور نمی‌اندازیم. اگر بخاطر اعمال و رفتارشان من از دست‌شان فرار کردم و آواره این گوشه دنیا شدم، عیبی ندارد. کلاه سرم گذاشتند، عیبی ندارد، کتکم زدند، عیبی ندارد. من از آنان هستم و آنان از من. دوستان عزیز من، تحت هیچ عنوانی نمی‌خواهم که عفریت مرگ و نیستی و جنگ را برفراز کشورم ببینم.

دوست عزیز، دوستان گرامی،‌ ببخشید که باز هم مطلب به درازا کشید. همانگونه که مقدمه نداشتم، موخره هم نخواهم داشت. نگرانم،‌ نگرانم، نگرانم.

با تقدیم احترام
ققنوس

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
به عمه جانم چه جواب بدهم؟
عمه بدری از تهران تماس گرفتند. بر خلاف همیشه که بعد از ظهر خودشان (صبح زود ما) زنگ می‌زنند، این‌بار حدودا ساعت هفت شب به وقت ما تلفن منزل شروع به درینگ درینگ کرد. گوشی را که برداشتم خیال کردم عمه‌خانم تشریف آورده‌اند اینجا که این موقع شب صدای‌شان را می‌شنویم. داشت دود از کله‌ام بلند می‌شد. بعد که گفت دارد از تهران تماس می‌گیرد من یک لحظه قاطی کردم. پرسیدم آنجا ساعت چند است و ایشان پاسخ دادند که ساعت حول و حوش سه و نیم نصف شب است. تا بحال سابقه نداشته که عمه خانم این موقع به ما زنگ بزنند. برای یک ثانیه کوتاه ولی در حقیقت کش‌دار گمان کردم که کسی در فامیل دعوت حق را لبیک گفته و روی در نقاب خاک کشیده، به کسری از ثانیه تصویر تمام آنهائی را که در تهران و شهرستان می‌شناختم جلوی چشم آوردم (عین این فیلم‌های پلیسی که قهرمان داستان بر روی کامپیوتر در میان صد‌ها هزار فایل پلیس به دنبال یک چهره خاص می‌گردد). پرسیدم عمه‌جان کسی طوری‌اش شده که شما دارید این موقع زنگ می‌زنید؟ تو را به خدا اگر کسی فوت شده به من بگوئید‌ها. و عمه خانم با ته‌خنده‌استهزا مانندی گفت که برو ببینم بچه! (هنوز بعد از چند دهه که از قنداقی بودن من می‌گذرد ایشان گاهی با لفظ شیرین «بچه» به بنده خطاب می‌کنند!!!) زبونت را گاز بگیر. اینجا همه سر و مر و گنده‌اند.
- خوب خدا را شکر عمه جان.
پس چرا تا ساعت سه و نیم نصف شب بیدارید؟-
آخر خیلی خبرهاست.-
چه خبر است آنجا؟ عمه؟؟؟؟؟؟ حمله شده؟ ای وای!!!!!!-
حمله چیه؟ این مزخرفات چیه که می‌گی؟ نگفتم نرو آنجا از این کوفتی‌ها می‌خوری که عقلت را می‌پراند.-
عمه بخدا من مست نیستم. در ضمن در ایران هم بیشتر الکل گیرم می‌آمد بخورم تا اینجا. لامصب خیلی گرون است اینجا. حالا جان من چی شده؟-
محمد جون، شنیده‌ام که خبرهائی است؟-
خبر؟ـ
آره عمه، خبرهای مهمی سمت شماست.
و من خوش خیال زود باور گمان کردم که باد اخبار کشمکش هسته‌ای ایران با جهان، بالاخره به درون خانه عمه‌خانم هم وزیده.
- بله عمه جان، خیلی خبرها اینجا هست، آمریکا شدیدا به دنبال بهانه می‌گردد تا به ایران حمله کند، از طرفی مقامات آژانس بین‌المللی انرژی اتمی...
محمد جون این حرفها رو بگذار برای وقتی که با فرامرز (پسرش (= پسر عمه بنده) در انگلستان) صحبت می‌کنی. من منظورم خبرهای خیلی مهمیه.-
بله عمه بدری، این مهمترین خبری است که این روزها در رسانه‌های ...-
-ننه، عمه‌ جون، محمدم، من منظورم آقا مصطفی است.

گیج شدم. آقا مصطفی؟ کدام آقا مصطفی؟ آهان آن آقا مصطفی، از فک و فامیل های بسیار دور ما است، همانها که تا ختمی و شب هفتی نباشد شش سال شش سال هم همدیگر را نمی‌بینیم. آقا مصطفی هم به همراه همسرش ملیحه خانم در همین شهری زندگی می‌کنند که ما هستیم. البته این آقا مصطفی حدودا سی و یکی دو سالش است، از بس که بچه بوده مامانش جلوی همه «آقا مصطفی، آقا مصطفی» صدایش کرده دیگر کسی او را بنام مصطفی نمی‌شناسد. همه به او می‌گویند آقا مصطفی. گفتم یک وقت خیال نکنید یک عاقله مرد پنجاه شصت ساله است. نخیر، جوانی است در همین حدود سی و یکی دو ساله.
- خوب که چی عمه؟-
شنیده‌ام خبرهائی است؟-
چه خبری؟-
مسافر دارند.-
خوب به سلامتی. لابد پدر و مادر خودش یا ملیحه خانم هستند که آمده‌اند سری به ایشان بزنند. نه؟- محمد!!! عمه جون! تو چرا خوب گوش نمی‌کنی به حرف؟ از بچگی‌ات خوب گوش نمی‌کردی. نه آن مسافر. مسافر! ملیحه حامله است.-
بله؟-
- ملیحه، زن آقا مصطفی، حامله است.

در یک سکوت پنج ثانیه‌ای که ایجاد شد، مدام دارم تکه‌های پازل را سرهم می‌چینم. خوب به سلامتی که حامله است ولی این به عمه من چه مربوط؟ اصلا از کجا فهمیده‌ است؟ برای چه تا ساعت سه و نیم صبح بیدار مانده؟ که زنگ بزند از آن سر دنیا خبر حامله بودن زن آقا مصطفی را به من بدهد؟

- خوب به سلامتی ـ
آره عمه‌جون. حامله است.-
عمه بدری، شما تا ساعت سه و نیم بعد نصف شب بیدار مانده‌ای که این خبر را به من بدهی؟ ـ
آره عمه، یک خواهشی هم ازت دارم.-
بفرمائید.-
-همین الان یک زنگ بهشون بزن از آقا مصطفی بپرس ملیحه چند وقتشه. منیر خانم نگرانشه.

دیگر ترکیدم!!!

- عمه بدری! من ساعت هفت شب زنگ بزنم خانه کسی که آخرین بار اگر اشتباه نکنم نوروز دو سال پیش بود باهاش صحبت کردم و بپرسم که ایشان و خانم‌شان کی با هم...! استغفر‌الله! به من چه؟ مگر من نگهبان یا مخبر اعضای تناسلی و جوارح مربوطه‌ دیگران هستم؟ اصلا به منیر خانم چه مربوط؟ دوست جون جونی شماست که باشد، دلیل نمی‌شود چون هفت هشت سال پیش می‌خواسته دخترش را به آقا مصطفی بیاندازد هنوز از آن سر دنیا چشمش دنبال این بد بخت باشد و رد او را بگیرد. اصلا چرا خود شما زنگ نمی‌زنید؟
- من عمه؟ من که با مامان ملیحه بعد از اون مسافرت سوریه دیگر صحبت نمی‌کنم.-
هنوز قهر هستید؟-
من آشتی هستم. اونه که فیس و چس داره.-
عمه؟ اصلا شما چطوری و از کجا فهمیدی که ملیحه خانم باردار است؟-
زن علی آقا بهم گفت.-
زن علی آقا؟ اون از کجا می‌داند؟-
تازه از کانادا برگشته. دیشب اومد.-
خوب مگر اصلا زن علی آقا با ملیحه اینا یا پدرمادرش رفت و آمد دارند؟-
نه عمه جون ولی یک نسبت دوری دارد با دکتر ناصری.-
همین دکتر ناصری که توی شهر ماست؟ اینجا؟-
-آره عمه. تصادفا دکتر خانوادگی ملیحه اینها هم هست.
مخم سوت کشید. شبکه جاسوسی عمه بدری من را حال می‌کنید؟ بیست و چهار ساعت دیگر مطمئن هستم رنگ وسائل ضد بارداری ملیحه و مصطفی توی این هفت هشت سال را هم در می‌آورد. ماشاءالله خودش برای خودش یک پا اینتلیجنت سرویس است. نشسته آن سر دنیا و آمار اتاق خواب فلان فامیل پرت و پلای‌شان در این سر دنیا را دارد، بدون ماهواره، بدون وسائل ارتباط جمعی بدون اجیر کردن کارآگاه و جاسوس. بنازم به این همه حوصله و دقت و پشتکار. حرام شد رفت این عمه ما توی مهرآباد جنوبی. حکما اگر توی یک مملکت دیگر به دنیا آمده بود الان برای خودش دولت می‌برد و می‌آورد بسکه قوی است در امور جاسوسی.

- خوب چرا از خود دکترش نمی‌پرسی که ملیحه چند وقتش است؟
-دکتر به اکرم جون (زن علی‌آقا)‌ گفته ولی اون یادش نیست. کمتر از دوماهش است ولی منیر خانم می‌خواهد دقیقا بداند چقدر وقتشه.

محکم به پیشانی‌ام کوبیدم. ای اکرم خانم سهل انگار! چرا فراموش کردی؟ چرا باعث شدی که عمه من در تاب و تب نداستن اینکه ملیحه، زن آقا مصطفی، کی و چه وقت و چگونه باردار شده بیست و چهار ساعت دست و پا بزند؟ ننگت باد. خبر به این مهمی و فراموشی؟

- خوب به سلامتی، ایشالله که بچه و مادر بچه سالم و سلامت باشند و ملیحه خانم زانوی خیر به زمین بگذارد.
-ایشالله، عمه، محمد جون،‌ پس تو یک زنگ بزن به آقا مصطفی و خبرش را به من بده.
-آخه عمه جان، من با یک متر و نیم ریش و سبیل زنگ بزنم به آقا مصطفی چی بپرسم؟ اونهم تازه بعد از دو سال بی‌خبری؟ نمی‌گوید تو نره‌خر از کجا می‌دانی که زن من حامله است؟
- عیبی ندارد محمد جون، یک زنگ که کسی را نکشته.

خلاصه قطع کردم و قول دادم که زنگی به آقا مصطفی بزنم و از وی بپرسم که خانمش که بعید می‌دانم هنوز یک کم هم شکمش بالا آمده باشد دقیقا چند وقتش است! نیم ساعت بعد بدون اینکه زنگ زده باشم به آقا مصطفی با عمه تماس گرفتم. شوهر عمه‌ام گوشی را برداشت. عذر خواهی کردم که بیدارش کرده ام ساعت چهار چهارونیم صبح ولی او گفت که خواب نبوده. «مگر عمه‌ات می‌گذارد آدم بخوابد؟ از سر شب یک دستش تلفن است یک دستش موبایل». با عمه خانم صحبت کردم. گفتم (الکی!) که کسی گوشی را بر نمی‌دارد. در اوج تعجب بنده شماره تلفن همراه ملیحه خانم را به من داد! گفتم عمه جان یک لا بود نمی‌رسد دولایش کردی! من رویم نمی‌شود زنگ بزنم به آقا مصطفی حالا زنگ بزنم به زنش ملیحه خانم؟ آخر نمی‌پرسد توی خرس گنده شماره زن من را از کجا آورده‌ای؟ پاسخ ایشان دندان شکن و قانع کننده بود: «بگو از بدری گرفتم».
نیم ساعت بعد بدون اینکه به ملیحه خانم زنگ زده باشم با عمه تماس مجدد گرفتم و گفتم کسی گوشی را بر نمی‌دارد. لابد یا خواب هستند یا رفته‌اند بیرون شام بخورند. عمه خانم موقتا قبول کرد و قرار شد من گردن شکسته به نیابت از عمه خانم و دوست جون جونی‌شان امشب پیگیر شوم ببینم اوضاع پائین تنه مردم از چه قرار بوده و هست. خدا بخیر بگرداند!

گفتم اگر این همه دقت و انرژی و وسواسی را که صرف دانستن یک چیز بدرد نخور می‌کنیم، صرف این می‌کردیم که ببینیم دنیا چه خبر است و اوضاع و احوال مملکت و مردم از چه قرار می‌گردد هر کدام‌مان الان از یک آلمانی یا ژاپنی هم حال مان صد کیلومتر جلوتر بودیم. من صبح تا شب دارم توی اینترنت به دنبال اخبار مربوط به ایران می‌گردم و نگران مملکتم هستم آن وقت عمه خانم بنده تا صبح روی صندلی دم تلفن‌شان خبردار می‌نشیند تا خبر از زهدان زن فلان فامیل دورش در این سر دنیا بگیرد. خدا را شکر که اینترنت و ارتباطات در ایران محدود و سانسور است والا عمه خانم بنده به ازای هر نفر توی فک و فامیل یک وبلاگ خبری-انتقادی راه می‌انداخت جیک و پیک طرف را توی آن می‌نوشت با عکس و تفصیلات. خدا را صدهزار مرتبه شکر. راستی حالا امشب به عمه خانم چه بگویم؟

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
یک اشتباه
همین الان من اشتباهی ایمیل دوستی بنام "محمد" با سابجکت "سلام" که در بالک میل صندوق ایمیل این وبلاگ رفته بود را حذف کردم. توی ترش هم نتوانستم بازیافتش کنم. شرمنده. از "محمد" عزیز می خواهم درصورت امکان لطف کند و مجدد ایمیل را بفرستد. معذرت مجدد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
باز اندیشی
بهرام بيضايی در همين مصاحبه ادامه می دهد:« ما اينجا قرن ها خلع تفکر بوديم. ملتی بوديم که قرار نبود خودمان فکر کنيم و قرار بود توسط هر نوع استبدادی که بالای سرمان بود، سنتی يا نظامی، داخلی يا خارجی، برايمان فکر کرده شود اما دوران معاصر به هر حال رسيده است به اينکه هر بشر طبيعی قادر است به وصول به درک شخصی از جهان و سزاوار پيشرفت و گسترش دادن امکانات خودش و می تواند با درايت شخصی و آگاهی از همه گنجينه تفکر بشری جهان خودش را کشف و تصحيح کند. اين اتفاق بزرگی است که نبايد آن را دست کم گرفت. به همه ما هنگام تولد يک هديه خدادادی داده شده و آن خرد است. بعضی ها در طول زندگی از اين نعمت استفاده نمی کنند و آن را محبوس می کنند و يا به ديگران واگذار می کنند، بعضی ها هم آن را به کار می اندازند و پرورش می دهند.تا زمانی که ما خودمان را خلع خرد شده بشناسيم و تصميم گرفتن راجع به حقوق انسانی خودمان را به ديگران بسپاريم، طبيعی است که بخشی بزرگی از اين وديعه را در خودمان نفی، تباه و نابود می کنيم.»
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
رئيس‌جمهور گامبيا هم مدعي درمان ايدز شد
به این لینک نیز می‌توانید بروید و خبر جالبی از بازتاب را بخوانید. راست و دروغش پای خود سایت بازتاب. ممنون هستم از عزیزی که لینک را فرستادند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
حرفهای تازه یک دوست
دوست عزیز و محترمی در پای مطلب «عقل جنگ و جنگ عقل» فرموده‌اند که:
«این رجز نیست بلکه عین واقعیته. اصلا گور بابای جمهوری اسلامی ولی همه که با عرض شرمندگی مثل شماها بزدل نیستند. حتی حسین درخشان هم میگه میاد اینجا می‌جنگه. داستان عراق فرق می‌کرد. اینبار ما کلی انتحاری داریم. لبنان و فلسطین و عراق و افغانستان هم دست ماست. جدا از همه این حرفا ۳ تا جت آمریکائی رو بندازیم یک خلبان‌شون رو اسیر بگیریم تو تلویزیون نشونش بدیم خودشون حساب کار دست‌شون می‌آید. تو هم حاجی جون بهتره یک کم غیرت به خرج بدهی جای این حرفها».

ممنون از اینکه نظرتان را بیان کردید. آنچه شما می‌فرمائید با آنچه من در ذهن دارم قدری متفاوت است. در هر حال ممنون می‌شوم اگر این دوست عزیز ما لطف نمایند و در مقاله‌ای قدری بیشتر نظرات خودشان را بشکافند. راستش گمان می‌کنم بنا به ماهیت امر کامنت گذاری، شما ناچار شده‌اید که حجم بالائی از مطالب مورد نظرتان را در این چند خط خلاصه نمائید. از آنجا که دیدگاه‌های من و شما متفاوت است خوشحال خواهم شد در صورتی که تمایل و وقت داشته باشید مشروح مطالب‌تان را برای ما بیان کنید. اگرمایل بودید که ایمیل بزنید آدرس این وبلاگ از این‌قرار است
ourperspective@yahoo.ca
من نمی‌دانم که شما دوست عزیز بار اول است که به ما سر می‌زنید یا نه ولی فکر کنم برای بار اول است که عقائد خود را با ما درمیان می‌گذارید. در هر حال به شما خوش‌آمد می‌گویم و به انتظار خواندن نظرات‌تان می‌مانم. فقط خواهش می‌کنم برای خود نامی (حتی مستعار) انتخاب بفرمائید تا هنگام نظر دادن درباره مطلب‌تان، دیگران بتوانند شما را به اسمی صدا کنند.

از خوانندگان عزیز هم درخواست می‌کنم فعلا درباره نظرات این دوست محترم ما مطلبی بیان نفرمایند تا ایشان آنچه در ذهن دارند را کامل بیان بفرمایند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
كشف و انهدام ۱۹ باند در عرض ۱۰ ماه
حرفهای رئيس سازمان وظيفه عمومي ناجا در جمع خبرنگاران را به نقل از خبرگزاری فارس می‌توانید اینجا بخوانید. این هم قسمتی از متن خبر که می‌خواهم درباره‌اش صحبت کنم:
-----------------------------
خبرگزاري فارس: رئيس سازمان وظيفه عمومي ناجا از كشف و انهدام ۱۹ باند جاعل در زمينه صدور كارت‌هاي پايان خدمت و معافيت در ۱۰ ماهه سال جاري خبر داد و گفت: ۳۷۲ متهم در اين رابطه دستگير و تحويل مقامات قضايي شده‌اند.
به گزارش خبرنگار اجتماعي فارس، سردار بهمن كارگر امروز در جمع خبرنگاران در پاسخ به سئوالي در مورد حضور افراد نظامي در بين متهمان اظهار داشت: از كل متهمان دستگير شده ۳۵۴ نفر غيرنظامي،۸ نفر كارمند، ۵ نفر نظامي و ۳ نفر مربوط به نيروي انتظامي بودند. وي ادامه داد: اين افراد ۳۸۵ فقره كارت معافيت و پايان خدمت جعل كرده بودند كه تاكنون ۶۳۰ پرونده در اين مورد تشكيل شده است.
---------------------------
توجه فرمودید چه شده؟ با کمی ور رفتن به ماشین حساب می‌توان گفت که هر باندی از آن ۱۹ باند مذکور متشکل بوده (بطور متوسط) از حدود ۲۰ نفر. ۱۹ گروه مختلف جعل (=باند) دستگیر شده‌اند. یا آمار ارائه شده دقیق نیست یا بنده قدری لوس و ننر شده‌ام. ۱۹ باند جعل؟ آن هم همه در یک زمینه فعال؟ احتمالا همه هم در یک اداره و سازمان؟ در یک محله خلاف و خلاف پرور شهر به زور می‌توان ۱۹ باند مختلف داشت. چه برسد که همگی در یک زمینه فعال باشند. قالپاق دزدی هم نیست که باندشان دو سه نفر باشد، یکی دو تا کشیک بدهند و یکی قالپاق باز کند. ماشاءالله باند‌های مذکور حسابی هم فربه و فعال بوده‌اند با متوسط ۲۰ نفر برای هر باند. فساد اداری تا چه حد؟ تا کجا؟
نکته دیگر اینکه همه این ۱۹ باند ۲۰ نفره در عرض ۱۰ ماه -فقط ۱۰ ماه و نه حتی یک یا دو سال، فقط ۱۰ماه- دستگیر شده‌اند. به عبارت دیگر هر ماه تقریبا دو باند بیست نفره جعل کارت پایان خدمت دستگیر شده‌اند، آن هم ظاهرا فقط و فقط در یک سازمان.

امیدوارم که یا آنچه آقای بهمن كارگر اعلام کرده‌اند دقیق نباشد یا خبرگزاری‌ در مخابره خبر اشتباه کرده باشد. نیز امیدوارم که فسادی تا این عمق به دیگر سازمانها و نهاد‌های کشور سرایت نکرده باشد. شوخی نیست، در یک ارگان نظامی هرماه چهل نفر به اتهام جعل دستگیر شده‌اند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مناظره نوشتاري آقايان « نبوي و سجادي » درباره حق داشتن سلاح هسته اي در وب سایت انتخاب
آنهائی که مسائل هسته‌ای ایران را پیگیری می‌کنند حتما در جریان هستند که وبسایت خبرگزاری انتخاب یک مناظره نوشتاری بین آقای سید ابراهیم نبوی و آقای داریوش سجادی را شروع کرده. موضوع این مناظره «حق داشتن سلاح هسته اي» است. من گمان دارم که مناظره بسیار جالب و زیبائی خواهد شد. این لینک نوشتار اول آقای نبوی و این هم لینک پاسخ آقای سجادی. خواندن حرفهای هر دو نفر را به همه توصیه می‌کنم.

از بعد دیگری هم مسئله زیباست. اگر اشتباه نکنم این اولین بار است که يک رسانه ایرانی اینترنتی جنبه‌ای از بحث کلی هسته‌ای شدن یا نشدن ما را به بحث گذاشته. اگر مورد دیگری سراغ دارید بفرمائید تا همینجا خدمت دیگر دوستان معرفی‌اش کنم.

ضمنا این حقیر نه طرفدار خبرگزاری انتخاب است و نه آقای نبوی و نه آقای سجادی. هر آنچه آنجا نوشته شده مربوط است به خودشان. من فقط قصد معرفی موضوع خدمت شما را دارم.

پس نگارش: از آنجائی که قبلا بسیار درباره مسائل هسته‌ای ایران در اینجا صحبت کرده‌ام ترجیح می‌دهم خواننده صحبت‌های این دو بزرگوار باشم. مهمتر از همه خواننده نظراتی هستم که مردم پای هر مطلب می‌نگارند. به نظر من این گاهی از اصل مطلب مهم‌تر و آموزنده‌تر است. نظرات دیگران درپای نامه‌نگاری‌های این دو را از دست ندهید. هرآنچه نظر مربوط به این بحث دارید هم پای همان مطالب قلمی بفرمائید که مستقیما برسد به دست نویسندگان مطلب.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
عقل جنگ و جنگ عقل
من خودم جبهه جنگ را تا کنون ندیده‌ام. در زمان جنگ ایران و عراق هم هیچگاه به جبهه نرفتم. اما داشته‌ام دوستانی که بخاطر مزایای مادی یا معنوی جبهه رفتن همیشه یک‌ پای‌شان در وسط جنگ بود. آمار آن دوستان و هم مدرسه‌ای‌هایم که در جنگ کشته‌شدند هم همان موقع از دستم دررفت از بس‌که زیاد بودند. خداوند همه‌شان را بیامرزد که قضاوت درباره خوب و بد‌ خلائق بعهده خود حضرت حق است و نه من. بگذریم.

در همان سالها که تب جنگ و جبهه و مبارزه حق و باطل و نوحه و این حرفها خیلی بالا گرفته بود دوستی داشتم که اولین بار بقول خودش به جبهه رفته بود از سر کنجکاوی تا ببیند آنجا چه خبر است. سعید -دوست من- در زمان اولین حضورش در جبهه مجذوب شخصیت و اخلاق و رفتار فرمانده گروهانش می‌گردد و باز بقول خودش تمام آن سه بار دیگر که به جبهه رفته بوده فقط و فقط بخاطر فرمانده دوست‌داشتنی‌اش این کار را کرده و لاغیر. کار ندارم که سعید را ترکش خمپاره برای چند ماهی اسیر تخت بیمارستان کرد و بعدش دیگر نمی‌توانست جبهه برود بخاطر آسیبی که به انگشتان دستش رسیده بود. اطاله کلام خواهد بود شرح جزئیات اینکه چگونه بعد از جنگ سعید به شهرستان محل اقامت فرمانده سابق می‌رود و پیدایش می‌کند و خوش و بش و یاد گذشته‌ها و از این دست. اینها همه فرع قضیه است.

اما اصل اینکه این فرمانده گروهان علیرغم سن و سال کمش (حدودا بیست و یکی دو ساله بوده) بسیار بخوبی از پس اداره گروهان و جنگ بر می‌آمده. سعید می‌گفت که مرگ هرکس از بچه‌های گروهان برای یک دو روز داغانش می‌کرد. احساس مسئولیت شدیدی نسبت به همه افرادش داشت. همیشه می‌گفته که زنده ما می‌تواند بجنگد و الا دشمن از خدایش هم هست که ما خودمان احساساتی شویم و در اثر «شور حسینی» دستی دستی بلائی بر سر خودمان بیاوریم.

یک بار که قرار بوده عملیات نسبتا مشکلی انجام بدهند یک دو تا از بچه‌های گروهان شروع می‌کنند به اینکه «می‌رویم جلو،‌ همچین‌شان می‌‌کنیم، همچون‌شان می‌کنیم» طرف جوش می‌آورد و سرشان داد می‌زند که: «بابا شماها باید درموقع جنگیدن ازعقل‌تون استفاده کنید. فرق است بین روحیه داشتن و احساساتی شدن. برای جنگ نیاز به این دارید که روحیه داشته باشید و در همان حال بتوانید خوب از مغزتان استفاده کنید. احساساتی شدن برای مردم پشت جبهه و در شهرهاست. شماها رزمنده‌اید. هر لحظه برای پیروزی سپاه حق باید مراقب باشید و از فکرتان استفاده کنید. آنهائی که در پشت جبهه هستند که میان گلوله و ترکش و آتش و شیمیائی نیستند که بدانند یعنی چه. یک حرفی می‌زنند برای اینکه دل خودشان را خوش کنند که همراه ما رزمندگان هستند. این شما هستید که باید عمل جنگیدن را انجام بدهید. پس احساساتی نشوید که خراب کاری می‌کنید. همیشه لشکری پیروز شده که توانسته بین داشتن روحیه و احساساتی شدن تفاوت قائل بشود و در همین حال کنترل عقلش را از دست ندهد. اگر قرار بود کار به رجز خوانی و شعر حماسی درست بشود که ما این ور اروند رود و آنها آن ور اروند رود می‌نشستیم با صدای بلند برای هم انواع شعر فردوسی و غیر فردوسی می‌خواندیم به عربی و فارسی. کارجنگ به رجز نیست، به عقل است».
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
اعضاي شبكه بزرگ فروش نوزادان دركشور پس از دستگيري به فروش 145 نوزاد اعتراف كردند.
از خبرگزاری انتخاب. این هم اصل مطلب. قسمتهای رنگی به قلم نویسنده این وبلاگ است:
----------------------------------------
اسفند ماه ۱۳۸۵ ساعت : ۳۰ , ۰۱
خبرگزاري انتخاب : اعضاي شبكه بزرگ فروش نوزادان دركشور پس از دستگيري به فروش 145 نوزاد اعتراف كردند.
به گزارش فارس، اين باند از يك پزشك، 3 ماما، 3 پرستار و دو كارمند ثبت احوال تشكيل شده بود كه از سوي مأموران وزارت اطلاعات در اصفهان دستگير شدند (این خبر خوبی است که وزارت اطلاعات به اموری غیر از امور سیاسی نیز می‌رسد. نمی‌دانم قانونا حق این کار را دارند یا نه ولی اینکه وزارت اطلاعات برای خلاف‌کاران بزرگ و باندهای شرور همانقدر خوف‌آور باشد که برای مخالفین حکومت است، امری است نیکو).
* آغاز تحقيقات مأموران اداره اطلاعات اصفهان از حدود يك سال قبل متوجه فعاليت اعضاي يك شبكه فروش نوزادان در شهرستان اصفهان شدند. اعضاي اين باند نوزادان را به زوجهاي نابارور به مبلغ 10 ميليون تومان مي فروختند.
در بررسي مأموران مشخص شد اين شبكه 9 عضو متشكل از يك پزشك، 3 ماما، 3 پرستار و دو كارمند ثبت احوال دارد. با تكميل تحقيقات مقدماتي موضوع به طباطبايي دادستان عمومي و انقلاب اصفهان اطلاع داده شد و او اين پرونده را براي رسيدگي به شعبه سوم بازپرسي دادسرا فرستاد.
محمدرضا مفيديان، بازپرس پرونده پس از مطالعه پرونده دستور بازداشت تمام اعضاي باند و شناسايي خريداران و فروشندگان نوزادان را صادر كرد.
* فروش 145 نوزاد در بازجويي از اعضاي باند مشخص شد، سردسته باند يك پزشك است كه پس از تولد نوزادان آنان را به فروش مي رساند. سه ماما نيز خريداران و فروشندگان را شناسايي و به او معرفي مي كردند.
اعضاي اين باند در ابتدا زوجهايي را كه به خاطر فقر مالي قادر به نگهداري نوزاد خود نبودند و يا دختراني را كه ناخواسته باردار مي شدند شناسايي مي كردند.
پس از شناسايي فروشندگان نوزاد، اعضاي باند به دنبال خريداران گشته و آنها را از بين زوجهاي نابارور شناسايي مي كردند.
آنها با دريافت 10 ميليون تومان نوزادان را به زوجهاي نابارور مي فروختند و حدود يك ميليون تومان از اين پول را به فروشندگان مي دادند. (ولله من هرچه فکر می‌کنم نمی‌توانم بفهمم که چرا یک عده خود را به هر آب و آتشی می‌زنند تا بتوانند «بچه» داشته باشند. این درست است که گرفتن حضانت بچه بی‌سرپرست، بخاطر مشکلاتی نظیر کاغذبازی‌های زائد اداری یا بررسی‌های مکرر سازمانها و نهاد‌های مختلفی که درگیر این مسئله هستند بسیار سخت است ولی این دلیل نمی‌شود که زوج‌هائی که فرزند ندارند به خرید و فروش انسان روی بیاورند.)
پس از شناسايي خريداران و فروشندگان سردسته باند وارد عمل مي شد. او با كمك سه پرستار، زن باردار را در كلينيك خود بستري مي كرد و با گرفتن آدرس و مشخصات فروشنده عمل زايمان را انجام مي داد.
پس از زايمان حلقه آخر اين زنجيره فعاليت خود را آغاز مي كرد. سردسته باند براي نوزادان گواهي ولادت جعلي با مهر بيمارستان و يا زايشگاه تهيه مي كرد و آن را به اعضاي باند در اداره ثبت احوال مي داد.
دو عضو اين باند كه كارمند ثبت احوال بودند در ادامه با مدارك جعلي تولد نوزاد و مدارك زوج خريدار، براي نوزادان به نام زوج خريدار شناسنامه صادر مي كردند.
مأموران همچنين در بررسي محل فعاليت اعضاي اين باند تعداد 145 پرونده فروش نوزاد كشف كردند.
* درآمد 5 ميلياردي به گفته يك مقام آگاه، اعضاي اين باند بيش از پنج ميليارد تومان از اين راه درآمد به دست آورده بودند. (حاصلضرب ۱۴۵ در ده میلیون تومان که می‌شود یک میلیارد و چهارصد و پنجاه میلیون تومان. هنوز سه میلیارد و نیم تا عدد پنج میلیارد تومان که این مقام آگاه گفته تفاوت باقی است. مگر اینکه از بعضی زوج‌ها بیشتر از این برای خرید بچه پرداخت کرده باشند. در این صورت متوسط قیمت یک معامله ایشان باید حدود سی و پنج میلیون به بالا بوده باشد. خدا کند روزی بیاید که یکی از مقامات کشور مصاحبه کند و حاصل جمع و تفریق و ضرب و تقسیم اعدادی که ذکر می‌کند درست از آب در بیاید. حضرات همیشه یک مجهول به این بزرگی در معادلات‌شان باقی می‌گذارند و می‌گذرند!)
وي افزود: سردسته اين باند مشتريان خود را از ميان بيماراني كه به او و سه ماماي عضو باند مراجعه مي كردند شناسايي و حدود هفت سال فعاليت داشتند. (ضمن اینکه معتقدم دستگیری این باند اقدامی بجا و مناسب بوده از خودم می‌پرسم چرا پس از شش سال که این باند مشغول فعالیت بود شناسائی شد و بعد زیر نظر قرار گرفت؟ شش سال فروش نوزاد انسان بدون اینکه نیروهای مسئول بوئی ببرند؟)
بازپرس پرونده پس از تكميل تحقيقات و شناسايي نوزادان شناسنامه هاي آنها را باطل كرد. ( ای بابا! جناب بازپرس، اگر این باند هفت سال است که فعالیت دارد پس شما شناسنامه‌های یک مشت بچه‌های شش هفت ساله را هم که به مدرسه می‌روند باطل کرده‌اید. تکلیف این بنده‌خداها چه خواهد شد؟ به هر صورت ضربه سختی است به روح و روان آن کودکان معصومی که از وقتی چشم باز کرده‌اند به این خانم گفته‌اند مامان و به آن آقا گفته‌اند بابا. در نظر بگیرید شما در شش یا هفت سالگی‌تان متوجه می‌شوید که مامان و بابا ی تان مامان و بابا ی واقعی‌تان نیستند. آن بیچاره‌هائی هم که شش هفت سال بچه‌ها را بزرگ کرده‌اند و تر و خشک کرده‌اند‌شان و حالا از لحاظ روحی به آنان وابسته شده‌اند نیز زیر فشار احساسی این قضیه خواهند شکست، جنبه کیفری و جنائی مسئله به کنار.)
محمدرضا مفيديان بازپرس پرونده با تأييد خبر افزود: اتهام خريداران نوزادان استفاده از سند مجعول و معاونت در جعل است. اتهام اعضاي باند نيز خريد و فروش نوزاد، تحصيل مال نامشروع، استفاده از سند جعلي و معاونت در جعل است.
وي ادامه داد: تحقيقات روي اين پرونده پايان يافته و كيفر خواست متهمان صادر شده است.
مفيديان، درخصوص وضعيت اعضاي اين باند نيز گفت: اعضاي اين باند در ابتدا روانه زندان شدند، اما پس از بازجويي براي آنها قرار وثيقه صادر شد كه با سپردن وثيقه از زندان آزاد گرديدند. (وقتی زندانهای کشور پر باشد از بدبختانی که به جرم اعتیاد یا نداشتن مبلغ مهریه همسر یا برگشت خوردن چک کشیده‌شده در زندان هستند آنوقت آنانی که نوزاد انسان می‌فروشند و هفت سال جعل سندی به مهمی شناسنامه می‌کنند را هر قاضی دیگری هم که باشد ناچار است فعلا آزاد کند تا روز محاکمه. لابد بعد محاکمه هم یک دو سه سالی در زندان نگه‌شان می‌دارند چرا که جا نیست و باید مجرم خطرناکی چون فلان داماد فلک زده را آورد و در زندان انداخت که پول نداشته مهریه همسرش را بدهد!!!)
اين مقام قضايي در هشداري به شهروندان گفت: در اين پرونده خريداران نوزاد خيلي متضرر شدند. مردم بايد مراقب باشند در چنين مواردي به صورت قانوني و با تنظيم دادخواست، حضانت و سرپرستي فرزند موردنظر خود را بر عهده بگيرند تا دچار مشكل نشوند.
--------------------------------------

من به قانون ایراد نمی‌گیرم که چرا برای سپردن حضانت کودکی بدون سرپرست به زوجی بدون بچه هزار و یک مرحله دارد. مسلم است که باید از جانب این زوج متقاضی و توانائی‌ها و سلامت روحی و جسمی‌شان مطمئن شد تا بچه معصوم را سپرد دست‌شان. ولی ایکاش امکان راه اندازی سیستمی در کشور بود که از سلامت روحی و جسمی و توانائی زوج‌هائی که خودشان می‌خواهند بچه‌دار بشوند هم می‌شد مطمئن گشت. به دیگر سخن الان هر زوجی که توان فیزیولوژیکی بچه‌دار شدن را داشته باشند می‌توانند هرموقع که بخواهند (و در مواردی نه چندان نادر هر چندتا بچه که بخواهند) به دنیا آورند و اتوماتیک سرپرستی آنان را بر عهده گیرند بدون اینکه کسی سلامت روحی و جسمی یا امکانات مادی ایشان را بسنجد. نه خیال کنید که در کشور‌های دیگر چنین بررسی‌ای بر روی همه زوج‌ها ممکن است، خیر. اما در هر حال مسئله جان و عمر و تعلیم و تربیت یک انسان است. به هر روی این موارد خانوادگی-قانونی همواره یکی از بزرگترین مشکلات دستگاه‌های قضائی در سرتاسر جهان بوده و هست.

من خرید و فروش انسان به هر شکلش را یکی از زشت‌ترین کار‌ها‌ئی می‌دانم که بشر ممکن است انجام دهد. شاید صدها سال پیش قضیه به نحوی توجیه بردار می‌توانست باشد ولی اکنون و در قرن بیستم و بیست و یکم مطلقا و ابدا چنین کاری قابل قبول نیست. در عین حال فرض کنید این ۱۴۵ نوزاد که طبعا یا پدر و مادر اصلی‌شان نمی‌خواهند‌شان یا نمی‌توانند از ایشان مراقبت نمایند یا آنقدر اسیر مشکلات مادی‌ هستند که کودک خود را به یک میلیون تومان می‌فروشند، درصورت زندگی با والدین اصلی و طبیعی‌شان چه سرنوشتی می‌داشتند و از کجاها سر درمی‌‌‌آوردند؟ زندگی در خانواده‌ای که حاضر است نوزاد خود را یک میلیون تومان بفروشد بهتر است یا زندگی در خانواده‌ای که تا کنون میلیونها تومان خرج داشتن بچه طبیعی خودش کرده بدون نتیجه و دست آخر حاضر شده فقط در ابتدای راه داشتن بچه جرینگی ده ‌میلیون تومان نقد بدهد و یک بچه بگیرد؟ یکی حاضر است بچه را بفروشد و دیگری ده برابر آن مبلغ را حاضر است فقط برای داشتن همان بچه خرج کند. مسلم است که زندگی مادی و معنوی بهتری در انتظار آن بچه خواهد بود. لااقل کسی برای یک میلیون تومان او را به دیگری نخواهد فروخت.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بهتر از هیچ
فراموش نکنید که به وب سایت سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران بروید و این بیانیه درباره بحران هسته ای را بخوانید. هر قسمت آن را که نخواندید شاید زیاد مهم نباشد ولی حتما حتما حتما قسمتهای شماره دار یک تا نه آن را بخوانید (حدودا اواسط متن بیانیه پیدای شان می کنید). جالب است.
راستی نمی دانم چرا این سازمان دو روز مانده به پایان مهلت قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل متحد درباره غنی سازی اورانیوم توسط ایران این بیانیه را داده؟ چرا همان اوائل قضیه به این عمق و با این زبان ساده برای مردم تشریح نشد؟ ولی خوب، سیاست است دیگر. نباید زیاد سخت گرفت. همینش هم بهتر از هیچ است. این که یک سازمان سیاسی رسمی در داخل کشور خواهان پذیرش قطعنامه شماره 1737 شورای امنیت سازمان ملل متحد شده باز خودش چند قدم به جلو است (اگرچه خیلی دیر است و من گمان نمی کنم مسائل با "چند قدم" ساده حل شوند). باز از این ستون تا آن ستون فرج است.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بی بی سی خبر از آشکار شدن نقشه های حمله هوائی به ایران می دهد
من نمی دانم که این خبر از بی بی سی تا چه حد درست است و یا جزئی است از یک جنگ روانی درمقیاس عظیم. خودتان بروید به صفحه این خبر بی بی سی و مطلب را بخوانید. من هیچ نظری درباره درستی یا نادرستی این خبر ندارم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
خوش‌بینی شدید بخاطر یک لجبازی ساده
امروز صبح تصمیم گرفتم که برای مدتی کوتاه هم که شده عینک «بدبینی» را از چشمم بردارم و همه‌جا را با لنز «خوش‌بینی» نگاه کنم. دیدم که ای‌ دل غافل دنیا امن و امان است و جهان پر است از خوشی. رفتم سر خبر‌های خاورمیانه که ناگهان از شدت تشعشعات رادیواکتیو گونه خوش‌بینی نزدیک بود جفت چشم‌های‌مان چون «چشم‌های دوخته بر نامحرم» گردند! گفتم حیف است من که این همه با بدبینی به قضایا نگریسته‌ام این‌بار نتایج دیدگاه خوش‌بینانه خود را در اینجا مطرح نکنم. از خودم پرسیدم از کجایش باید برایتان بگویم؟ فکر کردم فعلا در زمینه کشمکش هسته‌ای ایران با جهان اینجا بنویسم که همه مردم ایران و طرف‌های درگیر با خوش‌بینی هرچه تمام‌تر دارند به قضیه می‌نگرند. این بود که سعی کردم خوش‌بینی موجود در خاورمیانه را یک جوری در اینجا بازگو کنم. اوضاع از دید هریک از طرفین گیس و گیس کشی هسته‌ای به شرح زیر است:
------------------------
ایرانیان: یک گروه در داخل با خوش‌بینی تمام امکان هرگونه حمله نظامی‌آمریکا علیه ایران را منتفی ‌می‌دانند و می‌گویند «غلط می‌کند، ... می‌خورد حمله کند». گروه دیگر نیز با خوش‌بینی‌ کامل مدعی هستند «بگذار بیاید بزند، ولش کن بگذار بیاید جلو ببینم، دک و پوزش رو می‌آوریم پائین. ...ش رو می‌...یم». باز دسته‌ای دیگر خوش‌بین هستند که تحریم‌ جدیدی برقرا نخواهد شد «وا؟ جدی؟ آخه دیگر چه چیز را می‌خواهند تحریم کنند؟ ما بیست و پنج سال است که تحت تحریم‌ هستیم». از آنطرف یک دسته بسیار خوش‌بین می‌گویند «بگذار تحریم‌مان کند. روی پای خودمان خواهیم‌ ایستاد. همه چیزمان را خودمان خواهیم ساخت، از بند تنبان گرفته تا سرفنتیل لاستیک پیکان». دسته‌ای هم دلخوش و خوش‌بین که عاقلی در واشنگتن پیدا خواهد شد که جلوی اقدام نظامی‌ آمریکا علیه ایران را بگیرد. باز جماعتی در داخل کشور خوش‌بینانه می‌گویند «آقا بگذار حمله کند بزند دمار از روزگار این ...های پدر ... مادر... در آورد.» در عین حال جماعتی هم در خارج کشور هستند که خوش‌بینی را به حد اعلا رسانده‌اند و دارند می‌گویند «آخ جان! بیست و هفت هشت سال تبعید اجباری تمام شد. یکی دو ماه دیگر آمریکا جان می‌زند حکومت را می‌اندازد، بعدش ما را با سلام و صلوات می‌برد تهران تا ما دولت بعد از اینا رو تشکیل بدهیم».
آمریکائیان : یک گروه‌شان با خوش بینی وصف ناشدنی‌ای می‌گویند «باب مذاکره با ایران هنوز باز است». یک گروه دیگرشان از خودشان خوش‌بینی درمی‌کنند که «هیچ طرحی برای حمله نظامی به ایران وجود ندارد». باز جماعتی خوش‌بینی‌شان گل می‌کند که «درمورد ایران همه گزینه‌ها روی میز و قابل بررسی هستند».دموکرات‌ها هم که با خوش‌بینی احمقانه‌ای قطع‌نامه و بیانیه صادر می‌کنند و مصاحبه می‌نمایند تا شاید فرمانده کل قوای آمریکا (بوش) که طبق قانون اساسی کنترل نیروهای مسلح کشور را به دست دارد همان کاری را بکند که دموکرات‌ها می‌خواهند. جمهوری خواهان هم دو دسته شده‌اند، یک دسته با خوش‌بینی به دنبال دموکرات‌ها راه افتاده‌اند و یک دسته با همان نوع خوش‌بینی حمله به ایران را سرآغاز برقراری نظم و ثبات در خاورمیانه می‌دانند.

اسرائیلیان : همگی‌شان با خوش‌بینی تمام منتظرند که آمریکا بزند امکان ساخت سلاح هسته‌ای ایران را از بین ببرد تا خطری آنها را تهدید نکند. خودشان هم راه افتاده‌اند این طرف و آن طرف عالم به گفتگو درباره ایران و قصد ایران برای پاک کردن اسرائیل از نقشه و انکار هولوکاستش، و خوش‌بین هستند که دیگران متوجه خطری که آنان را تهدید می‌کند خواهند شد.

طرفهای درگیر در صلح اعراب و اسرائیل: همگی بسیار خوش‌بین هستند که فلسطینیان دست از کشتن همدیگر بردارند و تحت نام یک ملت مستقل با اسرائیل پای میز مذاکره بنشینند تا اسرائیل از طرف فلسطینینان خیالش قدری راحت گردد و بتواند با خیال راحت به ایران چنگ و دندان نشان دهد. از آن طرف آنهائی که همیشه آب صلح را در منطقه گل‌آلود می‌کنند تا ماهی‌های درشت بگیرند نیز خوش‌بین هستند که یا فلسطینیان ترجیح می‌دهند بجای یکی شدن با هم و صلح با اسرائیل همدیگر را بکشند که ساده‌تر است و یا اگر هم روزی خواستند مثل بچه آدم سرشان را بیاندازند پائین و مثل باقی مردم زندگی‌شان را بکنند می‌توان یک کله خرابی را پیدا کرد که خود را در یک نانوائی یا اتوبوس یا صف روزنامه در اسرائیل بترکاند و گند بزند به سر تا پای مذاکرات صلح در منطقه.

اروپائیان : با خوش‌بینی ذاتی اروپائی که از فلسفه غنی «ایشالا گربه بوده است» نشئت می‌گیرد به دو دسته بزرگ تقسیم می‌شوند. یک جماعت‌شان بسیار خوش‌بین هستند که نه تنها در مورد ایران بلکه حتی در مورد حرکت کوه کلیمانجارو در آفریقا به سمت دلتای رود نیل هم می‌توان با مذاکره کار را پیش برد. آن یکی جماعت‌شان هم خوش‌بین هستند که اگر تحریم و جنگ و این حرفها شد که هر آشغالی داریم مثل همین بیست و پنج شش سال که ایران تحریم بود چهارلا پهنا می‌تپانیم توی پاچه ایرانیان، اگر هم جنگ و تحریم نشد یا نبود هم باز -در غیاب آمریکا از صحنه اقتصادی ایران- یک سری قرارداد با لفت و لیس فراوان با ایران می‌بندیم.

روسیه : این تاواریش‌های سابق ما نیز شدیدا خوش‌بین هستند که با یکی به نعل زدن و یکی به میخ و یک روز طرف ایران را گرفتن و روز دیگر حق را به آمریکا دادن «ز هر طرف که شود کشته نفع ایشان خواهد بود». با خوش‌بینی زائدالوصفی می‌گویند اگر جنگ شد که بنجل‌های زنگ زده قراضه نظامی‌مان را می‌اندازیم به ایران، اگر هم تحریم شد که هر آنچه خواستند به هر قیمتی که خواستیم توی کاسه ایران می‌گذاریم. نیروگاه بوشهر را هم که کی زنده کی مرده. حالا فعلا می‌آئیم و می‌رویم تا بعد.
چین: بسیار خوش‌بین است که مناقشه ایران و آمریکا بر روی قیمت نفت وارداتی آن اثر نمی‌گذارد چون آمریکا مذاکرات حسابی‌ای با عربستان کرده که در صورت اخلال در تولید نفت ایران، عربستان کمبود احتمالی نفت بازار را جبران کند. در ضمن هم آمریکا و هم ایران برای اینکه چین را به اردوگاه خودشان بیاورند ناچارند حسابی سر کیسه را شل کنند. اصولا چینی‌ها ذاتا مردمی خوش‌بین هستند.
دولتهای منطقه خاورمیانه : با خوش‌بینی تمام منتظرند تا پای ایران که رقیب آنان است در همه چیز -از مسائل کاملا داخلی‌شان گرفته تا مسائل مربوط به سیاست‌های خارجی‌شان- از منطقه بریده شود. با تحریم یا جنگ.

آژانس بین‌المللی انرژی اتمی: اگر دنیا را یک جنگ اتمی‌ ویران کند اینان همچنان با کمال خوش‌بینی معتقدند که هنوز می‌توان یک طرح حد واسط ارائه کرد که همه‌ اختلاف‌ها «آبرومندانه» حل و فصل گردد.

تروریستهای شیعه در عراق و لبنان : بسیار خوش‌بین هستند که اگر آمریکا وارد جنگ با ایران شود اینان بجای اینکه صدتا صدتا از مردم بیگناه بکشند می‌توانند در بلبشوی حاصل در خاورمیانه هزارتا هزارتا بکشند.

تروریستهای متفرقه در عراق و لبنان و افغانستان و ... :‌خوش‌بینی فراوان دارند که هم از شر یک جماعت شیعه تندرو که فتوکپی برابر اصل سلفی‌های خشک‌مغز هستند خلاص می‌شوند (رقیب دور نیمه‌نهائی‌شان ناک اوت می‌شود) و هم آمریکا بیشتر در منطقه فرومی‌رود. در ضمن دارند با دمب کثیف‌شان گردو می‌شکنند که بجای اسیر کردن ده نفر در افغانستان و کشتن پنجاه نفر در بغداد می‌توانند بمب‌هائی بسازند و بترکانند این هوا!

ببینید که یک «-غنی‌سازی را متوقف کنید. -فوتینا! نمی‌کنیم، تا بترکد چشم حسود و بخیل» که بین ایران و جهان در جریان است چقدر توانسته جو خوش‌بینی را هم در منطقه و هم در جهان ایجاد کند. یاد جوک «این صداقتش من رو کشته» افتادم. حالا واقعا این «خوش‌بینی‌اش» من را کشته!!!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
سایت ایرج جنتی عطائی و سایت اردلان سرفراز
توی این طرف آن طرف رفتن هایم به سایت "ایرج جنتی عطائی" و "اردلان سرفراز" برخوردم. گفتم شاید شما بخواهید یک چرخی توی وب سایت های این دو ترانه سرای بزرگ معاصر بزنید و ترانه هائی را که همه می شناسیم و با آنها عاشق شده ایم و زمزمه کرده ایم شان در خلوت شبهای عاشقی مان را یک بار دیگر زمزمه کنید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
"عروسک کوکی" فروغ
شعر زیبای فروغ فرخزاد بنام "عروسک کوکی" به نقل از سایت آوای آزاد:
---------------------------------
بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خامش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
آه فرزند
این آف لاین نسبتا قدیمی رو که دیده اید؟
"ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن ، پسري را از خواب بيدار كرد.... پشت خط مادرش بود..... پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟ مادر گفت: 30 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي..... فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم..... پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد..... صبح سراغ مادرش رفت..... وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت..... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود"
فقط خواستم جواب مادر طرف را بدهم که "آخر مگر پسرت می خواست که به این دنیا بیاید؟ اصلا بچه توی شکم مادر را چه به اینکه کسی را از خواب بیدار کند؟ عجیبه ها! خودتان بر می دارید سر خودخواهی یا سر غریزه یا هر اسم دیگری که روی آن می گذارید بچه ای را وارد این دنیا می کنید بعد تا آخر عمر خودتان دوقورت و نیم تان باقی است که ما به بچه مان لطف کردیم و محبت کردیم و چه و چه؟ بابا مگر این بچه تان بوده که می خواسته بوجودش بیاورید؟ خودتان بچه را درست کردید و به دنیا آوردیدش، دیگر چرا منت سر بچه معصوم می گذارید؟"
درضمن اون قسمت آخر آف لاین هم بدجوری دراماتیک شده!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
شما بگوئید چگونه؟
شما چه فکر می کنید؟
1-اگر کسی چیزی را درزندگی دیگری نپسندد آیا باید قضیه را با طرف درمیان گذارد؟
مثلا اگر شما عینک من خوشتان نیاید آیا حق دارید قضیه را به من بگوئید؟
2-اگر کسی مطمئن بود که با ایجاد کمی تغییر در زندگی فردی دیگر گشایش و راحتی به ارمغان می آید آیا حق دارد قضیه را با وی درمیان گذارد؟ مثلا اگر شما دیدید که من باغچه خانه ام پر از علف هرز است آیا حق دارید به من بگوئید که گل در آن بکارم تا با زندگی در محیطی زیباتر روحیه ام بهتر شود؟
3-اگر کسی شک نداشت که دیگری با کاری که دارد می کند به خودش آسیب جدی وارد می کند آیا حق دارد قضیه را با وی درمیان گذارد؟ مثلا شما شک ندارید که سیگار کشیدن من باعث آسیب جدی به سلامتی من می گردد. آیا حق دارید به من بگوئید که سیگار را کنار بگذارم؟
4-اگر کسی تشخیص داد که کاری که دیگری دارد می کند باعث ضرر و زیان برای خود وی است آیا حق دارد به او تذکر بدهد؟ مثلا اگر در رستورانی من شروع به سیگار کشیدن کردم آیا شما حق دارید به من بگوئید که دود سیگار من باعث آزارتان می گردد و به سلامت تان آسیب می رساند؟
5-اگر کسی مطمئن بود که دیگری با کاری که دارد می کند ممکن است به دیگران صدمه بزند آیا حق دارد جلوی وی را بگیرد؟ مثلا اگر شما دیدید که من مست هستم و می خواهم رانندگی کنم آیا حق دارید جلوی من را بگیرید؟
6-اگر کسی شک نداشت که دیگری با مسیری که پیش گرفته هر لحظه ممکن است باعث ضررو زیان به وی شود آیا حق دارد که جلوی طرف را بگیرد؟ مثلا اگر من پخش کننده مواد مخدر در محله ای هستم آیا شما که فکرمی کنید من باعث به انحراف کشیده شدن فرزندانتان خواهم شد حق دارید جلوی من را بگیرید؟
در هرکدام از موارد بالا نحوه توصیه، تذکر یا اقدام چگونه باید باشد؟
اگر کسی معتقد بود که باوری (مثلا اینکه "شاه سایه خداوند برزمین است و دیگران رعیت وی هستند و مخالفت با شاه مخالفت با خداست") برای مردم مملکت وی سم مهلک است و این باور جلوی پیشرفت و ترقی شان را گرفته، آنگاه چگونه باید آن را با مردمش درمیان گذارد؟ نحوه توصیه، تذکریا اقدام چگونه باید باشد؟
اگر کسی معتقد باشد که باور غلط مردمان کشورش الان است که مملکت را به لبه پرتگاه نابودی بکشاند چگونه باید نگرانی خود را به مردمش منتقل کند؟ نحوه توصیه، تذکر یا اقدام چگونه باید باشد؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
جوانهای وبلاگ نویس دست‌تان درد نکند
دیروز و امروز داشتم توی وبلاگستان برای خودم می‌چرخیدم. لینک به لینک گذارم افتاد به چند تا وبلاگ که نویسنده‌هایش جوانهائی بنظر می‌آیند که شاید بتوانند پسر یا دختر من باشند. آن چیزهائی را که می‌خواندم باور نمی‌کردم. عالی بود. یکی بعد دیگری کامل و بی‌نقص. خیلی خوشحال شدم. دیدم که بابا این جوانها ماشاءالله هزار ماشاءالله هرکدام‌شان کلی حرف درست و حسابی برای گفتن دارند.
از طرف دیگر یک مقدار دچار «جوانی‌ کجائی که یادت بخیر» و «ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این چند روز دریابی» شدم. بعد با فکر اینکه این نویسنده‌های جوان و بزرگ هنوز می‌نویسند و اگر روال کار به این منوال پیش برود روزی خواهد آمد که همه این سلولهای کوچک جامعه به هم وصل می‌شوند و گل سرخ خوشبوئی می‌سازند که سرتاسر کشورم را فرا می‌گیرد، با خودم گفتم «بالاخره یک روز خواهد آمد که همه انتقاداتی که تو به جامعه‌ات داری به مدد همین جوان‌ها به تاریخ خواهد پیوست. این عزیزان یک چیز دارند که می‌تواند هم آنان را و هم کشور را نجات دهد، «توان فکر کردن».

خسته نباشند و دست‌شان درد نکند. خستگی کار را از تن من پیرمرد بیرون کردند. الهی همه‌شان پیر عاقب بخیر بشوند (ببخشید دعای مد روز بلد نیستیم! شما دعای خیرش را بکنید ما برای همه خوبی‌ها و خوشی‌ها و شادکامی‌ها و سلامتی‌ها ی تان آمین می‌گوئیم.)
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
آزادی، از مسیر انقلاب به نقل از وبلاگ پروکسیما
حتما حتما به پروکسیما سر بزنید و نوشته زیبای «آزادی، از مسیر انقلاب» ش را بخوانید.
پس نگارش: بعدش بروید پائین صفحه و «از ديرباز ... » ش را بخوانید. آنجا که می‌گوید:
همچنان از خیابان‌های شهر می‌گذشتم٬
گوسفند‌ها را به جرم آدم نبودن سر‌ می‌بریدند٬
و آدم‌ها را نیز به جرم گوسفند نبودن ...

دست امیر حسین خان پروکسیما درد نکند. عالی است.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
آه ای ...
بدون هیچ اظهار نظری از جانب من بروید به سرزمین رویائی و اینجا و اینجا و اینجا و اینجا را بترتیب ببینید.

زیاده عرضی نیست.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
در سقوط شاه
دیروز یکی از دوستان در تحلیلی از شرایط سقوط شاه می‌گفت که «سیستم شاه به دلیل اینکه می‌دانست تعداد مخالفان زیاد است، هیچگونه خبری و اطلاع‌رسانی‌ای را از طریق رادیو و تلویزیون به مردم آن دوران نمی‌داد. به دو دلیل:

اول اینکه فرهنگ پدرسالار ما نمی‌پذیرفت که فردی در راس باشد که «معصوم» نیست و اشتباهاتی دارد. به دیگر سخن شاه در بهمن پنجاه و هفت سقوط نکرد بلکه بعد از هفده ‌شهریور که در تلویزیون ظاهر شد و گفت «صدای انقلابتان را شنیدم» و اعتراف کرد که «اشتباهاتی صورت گرفته» پرونده‌اش بسته شد.
دوم اگر رادیو و تلویزیون (که تنها منابع خبری مردم بودند) می‌آمدند و مردم وقت را از اوضاع آگاه می‌کردند هیچ بعید نبود که حتی گروهی از طرفداران شاه نیز علیه وی بپاخیزند چون از عمق خرابی کار حکومتش و اینکه مخالفت‌ها بسیار دامنه‌دار و عمیق است آگاه می‌شدند.»

این دوست من معتقد بود که:

«طرفداران شاه مطمئن بودند که سایه همایونی بالای سرشان است. این بود که اصلا توجهی به تغییر اوضاع به ضرر خود نمی‌کردند. خیلی‌های‌شان باز نفهمیدند که اوضاع از چه قرار است -حتی پس از نطق شاه که صدای انقلاب‌تان را شنیدم- تا وقتی که شاه را روی پلکان هواپیما دیدند و مطمئن شدند که «سایه ملوکانه» دیگر بر سرشان نیست. در این وقت اینان شدیدا به خشم آمدند که چرا تا کنون واقعیت اینکه کار تا چه حد خراب است به آنان اطلاع داده نشده بود.

در عین حال شاه نمی‌توانست از همان انگشت شماری از جامعه که طرفدارش بودند نیز بخواهد که برایش کاری بکنند چون امکان تماس با آنها را نداشت که فقط به آنان و نه دیگران (=مخالفان) بگوید چه انتظاری از حمایت‌شان دارد. به این اضافه کنید این را که پنهان‌کاری عظیم تا لحظه آخر، اجازه این را نمی‌داد که خواب خوش هوادارانش را برهم زند که «خبری نیست، همه‌چیز در امن و امان است.»»

تحلیل جدیدی بود که تا بحال نشنیده بودم. نه با آن موافقم و نه مخالف. باید در موردش فکر کنم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
یک درخواست
دوستان عزیزی که بدون ذکر نام شان کامنت می گذارند البته صاحب اختیارند ولی هنگامی که می خواهم پیرو نظرات شان مطلبی را عنوان کنم نمی دانم ایشان را چه صدا کنم. ممنون خواهم شد اسمی را (حتی مستعار) ضمیمه نظری که می فرمائید کنید.
با تشکر
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter