عمه بدری از تهران تماس گرفتند. بر خلاف همیشه که بعد از ظهر خودشان (صبح زود ما) زنگ میزنند، اینبار حدودا ساعت هفت شب به وقت ما تلفن منزل شروع به درینگ درینگ کرد. گوشی را که برداشتم خیال کردم عمهخانم تشریف آوردهاند اینجا که این موقع شب صدایشان را میشنویم. داشت دود از کلهام بلند میشد. بعد که گفت دارد از تهران تماس میگیرد من یک لحظه قاطی کردم. پرسیدم آنجا ساعت چند است و ایشان پاسخ دادند که ساعت حول و حوش سه و نیم نصف شب است. تا بحال سابقه نداشته که عمه خانم این موقع به ما زنگ بزنند. برای یک ثانیه کوتاه ولی در حقیقت کشدار گمان کردم که کسی در فامیل دعوت حق را لبیک گفته و روی در نقاب خاک کشیده، به کسری از ثانیه تصویر تمام آنهائی را که در تهران و شهرستان میشناختم جلوی چشم آوردم (عین این فیلمهای پلیسی که قهرمان داستان بر روی کامپیوتر در میان صدها هزار فایل پلیس به دنبال یک چهره خاص میگردد). پرسیدم عمهجان کسی طوریاش شده که شما دارید این موقع زنگ میزنید؟ تو را به خدا اگر کسی فوت شده به من بگوئیدها. و عمه خانم با تهخندهاستهزا مانندی گفت که برو ببینم بچه! (هنوز بعد از چند دهه که از قنداقی بودن من میگذرد ایشان گاهی با لفظ شیرین «بچه» به بنده خطاب میکنند!!!) زبونت را گاز بگیر. اینجا همه سر و مر و گندهاند.
- خوب خدا را شکر عمه جان.
پس چرا تا ساعت سه و نیم نصف شب بیدارید؟-
آخر خیلی خبرهاست.-
چه خبر است آنجا؟ عمه؟؟؟؟؟؟ حمله شده؟ ای وای!!!!!!-
حمله چیه؟ این مزخرفات چیه که میگی؟ نگفتم نرو آنجا از این کوفتیها میخوری که عقلت را میپراند.-
عمه بخدا من مست نیستم. در ضمن در ایران هم بیشتر الکل گیرم میآمد بخورم تا اینجا. لامصب خیلی گرون است اینجا. حالا جان من چی شده؟-
محمد جون، شنیدهام که خبرهائی است؟-
خبر؟ـ
آره عمه، خبرهای مهمی سمت شماست.
و من خوش خیال زود باور گمان کردم که باد اخبار کشمکش هستهای ایران با جهان، بالاخره به درون خانه عمهخانم هم وزیده.
- بله عمه جان، خیلی خبرها اینجا هست، آمریکا شدیدا به دنبال بهانه میگردد تا به ایران حمله کند، از طرفی مقامات آژانس بینالمللی انرژی اتمی...
محمد جون این حرفها رو بگذار برای وقتی که با فرامرز (پسرش (= پسر عمه بنده) در انگلستان) صحبت میکنی. من منظورم خبرهای خیلی مهمیه.-
بله عمه بدری، این مهمترین خبری است که این روزها در رسانههای ...-
-ننه، عمه جون، محمدم، من منظورم آقا مصطفی است.
گیج شدم. آقا مصطفی؟ کدام آقا مصطفی؟ آهان آن آقا مصطفی، از فک و فامیل های بسیار دور ما است، همانها که تا ختمی و شب هفتی نباشد شش سال شش سال هم همدیگر را نمیبینیم. آقا مصطفی هم به همراه همسرش ملیحه خانم در همین شهری زندگی میکنند که ما هستیم. البته این آقا مصطفی حدودا سی و یکی دو سالش است، از بس که بچه بوده مامانش جلوی همه «آقا مصطفی، آقا مصطفی» صدایش کرده دیگر کسی او را بنام مصطفی نمیشناسد. همه به او میگویند آقا مصطفی. گفتم یک وقت خیال نکنید یک عاقله مرد پنجاه شصت ساله است. نخیر، جوانی است در همین حدود سی و یکی دو ساله.
- خوب که چی عمه؟-
شنیدهام خبرهائی است؟-
چه خبری؟-
مسافر دارند.-
خوب به سلامتی. لابد پدر و مادر خودش یا ملیحه خانم هستند که آمدهاند سری به ایشان بزنند. نه؟- محمد!!! عمه جون! تو چرا خوب گوش نمیکنی به حرف؟ از بچگیات خوب گوش نمیکردی. نه آن مسافر. مسافر! ملیحه حامله است.-
بله؟-
- ملیحه، زن آقا مصطفی، حامله است.
در یک سکوت پنج ثانیهای که ایجاد شد، مدام دارم تکههای پازل را سرهم میچینم. خوب به سلامتی که حامله است ولی این به عمه من چه مربوط؟ اصلا از کجا فهمیده است؟ برای چه تا ساعت سه و نیم صبح بیدار مانده؟ که زنگ بزند از آن سر دنیا خبر حامله بودن زن آقا مصطفی را به من بدهد؟
- خوب به سلامتی ـ
آره عمهجون. حامله است.-
عمه بدری، شما تا ساعت سه و نیم بعد نصف شب بیدار ماندهای که این خبر را به من بدهی؟ ـ
آره عمه، یک خواهشی هم ازت دارم.-
بفرمائید.-
-همین الان یک زنگ بهشون بزن از آقا مصطفی بپرس ملیحه چند وقتشه. منیر خانم نگرانشه.
دیگر ترکیدم!!!
- عمه بدری! من ساعت هفت شب زنگ بزنم خانه کسی که آخرین بار اگر اشتباه نکنم نوروز دو سال پیش بود باهاش صحبت کردم و بپرسم که ایشان و خانمشان کی با هم...! استغفرالله! به من چه؟ مگر من نگهبان یا مخبر اعضای تناسلی و جوارح مربوطه دیگران هستم؟ اصلا به منیر خانم چه مربوط؟ دوست جون جونی شماست که باشد، دلیل نمیشود چون هفت هشت سال پیش میخواسته دخترش را به آقا مصطفی بیاندازد هنوز از آن سر دنیا چشمش دنبال این بد بخت باشد و رد او را بگیرد. اصلا چرا خود شما زنگ نمیزنید؟
- من عمه؟ من که با مامان ملیحه بعد از اون مسافرت سوریه دیگر صحبت نمیکنم.-
هنوز قهر هستید؟-
من آشتی هستم. اونه که فیس و چس داره.-
عمه؟ اصلا شما چطوری و از کجا فهمیدی که ملیحه خانم باردار است؟-
زن علی آقا بهم گفت.-
زن علی آقا؟ اون از کجا میداند؟-
تازه از کانادا برگشته. دیشب اومد.-
خوب مگر اصلا زن علی آقا با ملیحه اینا یا پدرمادرش رفت و آمد دارند؟-
نه عمه جون ولی یک نسبت دوری دارد با دکتر ناصری.-
همین دکتر ناصری که توی شهر ماست؟ اینجا؟-
-آره عمه. تصادفا دکتر خانوادگی ملیحه اینها هم هست.
مخم سوت کشید. شبکه جاسوسی عمه بدری من را حال میکنید؟ بیست و چهار ساعت دیگر مطمئن هستم رنگ وسائل ضد بارداری ملیحه و مصطفی توی این هفت هشت سال را هم در میآورد. ماشاءالله خودش برای خودش یک پا اینتلیجنت سرویس است. نشسته آن سر دنیا و آمار اتاق خواب فلان فامیل پرت و پلایشان در این سر دنیا را دارد، بدون ماهواره، بدون وسائل ارتباط جمعی بدون اجیر کردن کارآگاه و جاسوس. بنازم به این همه حوصله و دقت و پشتکار. حرام شد رفت این عمه ما توی مهرآباد جنوبی. حکما اگر توی یک مملکت دیگر به دنیا آمده بود الان برای خودش دولت میبرد و میآورد بسکه قوی است در امور جاسوسی.
- خوب چرا از خود دکترش نمیپرسی که ملیحه چند وقتش است؟
-دکتر به اکرم جون (زن علیآقا) گفته ولی اون یادش نیست. کمتر از دوماهش است ولی منیر خانم میخواهد دقیقا بداند چقدر وقتشه.
محکم به پیشانیام کوبیدم. ای اکرم خانم سهل انگار! چرا فراموش کردی؟ چرا باعث شدی که عمه من در تاب و تب نداستن اینکه ملیحه، زن آقا مصطفی، کی و چه وقت و چگونه باردار شده بیست و چهار ساعت دست و پا بزند؟ ننگت باد. خبر به این مهمی و فراموشی؟
- خوب به سلامتی، ایشالله که بچه و مادر بچه سالم و سلامت باشند و ملیحه خانم زانوی خیر به زمین بگذارد.
-ایشالله، عمه، محمد جون، پس تو یک زنگ بزن به آقا مصطفی و خبرش را به من بده.
-آخه عمه جان، من با یک متر و نیم ریش و سبیل زنگ بزنم به آقا مصطفی چی بپرسم؟ اونهم تازه بعد از دو سال بیخبری؟ نمیگوید تو نرهخر از کجا میدانی که زن من حامله است؟
- عیبی ندارد محمد جون، یک زنگ که کسی را نکشته.
خلاصه قطع کردم و قول دادم که زنگی به آقا مصطفی بزنم و از وی بپرسم که خانمش که بعید میدانم هنوز یک کم هم شکمش بالا آمده باشد دقیقا چند وقتش است! نیم ساعت بعد بدون اینکه زنگ زده باشم به آقا مصطفی با عمه تماس گرفتم. شوهر عمهام گوشی را برداشت. عذر خواهی کردم که بیدارش کرده ام ساعت چهار چهارونیم صبح ولی او گفت که خواب نبوده. «مگر عمهات میگذارد آدم بخوابد؟ از سر شب یک دستش تلفن است یک دستش موبایل». با عمه خانم صحبت کردم. گفتم (الکی!) که کسی گوشی را بر نمیدارد. در اوج تعجب بنده شماره تلفن همراه ملیحه خانم را به من داد! گفتم عمه جان یک لا بود نمیرسد دولایش کردی! من رویم نمیشود زنگ بزنم به آقا مصطفی حالا زنگ بزنم به زنش ملیحه خانم؟ آخر نمیپرسد توی خرس گنده شماره زن من را از کجا آوردهای؟ پاسخ ایشان دندان شکن و قانع کننده بود: «بگو از بدری گرفتم».
نیم ساعت بعد بدون اینکه به ملیحه خانم زنگ زده باشم با عمه تماس مجدد گرفتم و گفتم کسی گوشی را بر نمیدارد. لابد یا خواب هستند یا رفتهاند بیرون شام بخورند. عمه خانم موقتا قبول کرد و قرار شد من گردن شکسته به نیابت از عمه خانم و دوست جون جونیشان امشب پیگیر شوم ببینم اوضاع پائین تنه مردم از چه قرار بوده و هست. خدا بخیر بگرداند!
گفتم اگر این همه دقت و انرژی و وسواسی را که صرف دانستن یک چیز بدرد نخور میکنیم، صرف این میکردیم که ببینیم دنیا چه خبر است و اوضاع و احوال مملکت و مردم از چه قرار میگردد هر کداممان الان از یک آلمانی یا ژاپنی هم حال مان صد کیلومتر جلوتر بودیم. من صبح تا شب دارم توی اینترنت به دنبال اخبار مربوط به ایران میگردم و نگران مملکتم هستم آن وقت عمه خانم بنده تا صبح روی صندلی دم تلفنشان خبردار مینشیند تا خبر از زهدان زن فلان فامیل دورش در این سر دنیا بگیرد. خدا را شکر که اینترنت و ارتباطات در ایران محدود و سانسور است والا عمه خانم بنده به ازای هر نفر توی فک و فامیل یک وبلاگ خبری-انتقادی راه میانداخت جیک و پیک طرف را توی آن مینوشت با عکس و تفصیلات. خدا را صدهزار مرتبه شکر. راستی حالا امشب به عمه خانم چه بگویم؟