نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
درد دل
سال اول دبیرستان با «ناصر» آشنا شدم. کم کم شدیم دوستان صمیمی و یک پای فوتبال و دوچرخه سواری در محله‌ او و من. با گذشت زمان سر درد دل‌های‌مان نیز برای هم بیشتر و بیشتر باز شد. از عشق‌های زندگی‌مان، از اختلافات فامیلی‌ در میان اعضای خانواده‌ها‌مان و خیلی چیزهای دیگر. ناصر هم که فهمیده بود من دهن قرص و محکمی دارم و هیچ وقت حرف کسی را برای کسی نمی‌برم خیلی علاقه نشان می‌داد که از دوست دخترهایش و یا از طرح‌ها و ایده‌هائی که برای آینده‌اش در ذهن داشت برای من صحبت کند. حتی برای من از خواستگارهای خواهرانش صحبت می‌کرد و اینکه فلانی آدم بدرد بخوری است یا نه و اینکه پدرش درباره آنها چه فکر می‌کند و ... از طرف دیگر من که یک دوبار دیده‌ بودم ناصر خاله‌زنک بازی در‌می‌آورد و حرف در دهانش بند نمی‌شود کمتر از آنچه در دل داشتم برایش می‌گفتم و بیشتر ترجیح می‌دادم که به حرفهای ناصر گوش کنم و درباره مشکلات او با هم صحبت کنیم.

بعد از یک چندماهی بنده شدم محرم اسرار ناصر. جیک و پیک زندگی‌اش را برایم می‌گفت. پشت سر هم تلفن می‌زد و درباره اینکه مرحله بعدی دوستی‌اش با فلان دختر باید چگونه باشد یا اینکه چه باربندی به ماشین پدرش می‌خورد یا... با من حرف می‌زد. این بود تا سال چهارم دبیرستان که هرکدام پس از قبولی به دانشگاهی رفتیم در یک گوشه کشور و ارتباطمان کمتر و کمتر شد. یک دوباری هم بعد سربازی همدیگر را دیدیم و همین تا امروز که صبح خمیازه کشان مشغول راندن ابوقراضه‌ام بودم به سر کار که برای یک لحظه صورت راننده‌ای را دیدم بسیار شبیه ناصر. تا آمدم پشت چراغ قرمز به او علامت بدهم و شیشه را پائین بکشم چراغ سبز شد و هوندای قرقی او در شلوغی خیابان گم شد. نمی‌دانم که ناصر بود یا نه ولی از صبح دارم به این فکر می‌کنم که ما دو تا چه دورانی را با هم گذراندیم.

حالا که سن و سالی از من گذشته دارم به آنچه ناصر در زمان نوجوانی‌مان برای من تعریف می‌کرد فکر می‌کنم. به یک نتیجه بزرگ رسیدم. آدمها خیلی مواقع درددل نمی‌کنند تا راهی برای مشکلات‌شان بیابند. گاهی مواقع درددل می‌کنند تا آنچه در ذهن دارند را از دهن طرف مقابل بشنوند و این به ایشان قوت قلب می‌دهد. یاد زمانی افتادم در سال چهارم دبیرستان که ناصر عصر با بی‌ام‌و قدیمی پدرش دم خانه ما سبز شد که محمد به نظر تو چراغ‌های این را چه رنگی کنم؟ زرد مه شکنی خوب است؟ و صحبت من و او دو ساعت و نیم صحبت کردیم در اینباره. من معتقد بودم که بابا اصلا نیازی به تعویض رنگ چراغ نیست، قشنگ است و او شیفته رنگ زرد بود و دست آخر هم حرف گذاشت توی دهان من که آره رنگ زرد مه شکنی.

اکنون می‌فهمم که درددل‌های او به دنبال پاسخ نبودند،‌ به دنبال همراه و نظری تائید کننده می‌گشتند. انگار که احساس تنهائی می‌کرد و قوت قلب نداشت که تصمیمات زندگی‌اش را خود به اجرا بگذارد، دست به دامان من می‌شد تا تائیدش کنم. بعد با خودم گفتم مهم نیست، بسیاری از ما آدمها در آنچه می‌گوئیم یا می‌نویسیم یا نظری که می‌دهیم فقط به دنبال تائید خود هستیم نه به دنبال حقیقت. کودکی را مانیم که در حسرت یکی از آن شکلاتهای روی میز به روی زانوی عمو‌ی‌مان می‌خزیم تا در گوشی به او بگوئیم شکلات می‌خواهیم و او که بزرگتر است و بابا و مامان دعوایش نمی‌کنند شکلاتی بردارد و به دست ما بدهد. بعد ما هم نگاهی بی تفاوت و تا حدی خوشحال به مامان و بابای اخم کرده‌مان می‌کنیم و می‌گوئیم «عمو محمد شکلات را داده. من که برنداشتم». و اینگونه ما آدم بزرگها سعی در آرام کردن وجدان خود داریم،‌ سعی می‌کنیم واقعیت را به عقب برانیم، سعی می‌کنیم آنچه می‌خواهیم از زبان دیگران بشنویم را در دهان‌شان بگذاریم.

خبری نیست.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
3 Comments:
Anonymous Anonymous said...
soorakh moosh doonei chand?

Anonymous Anonymous said...
Salam akhareshe lol!
ن سرشناس، شهرام خان جزايري، با دست‌بند از زندان بگريخت. اين متن شگفت تأويلات گوناگوني دارد كه خوانش آن وظيفه اصلي ابن محمود است. از دوستان عزيزي كه در خوانش متن ما را ياري رساندند، تشكر مي‌شود.



شهرام كه خنده‌هاش پر معنا بود

محبوس خيال كردنش بي‌جا بود

اي دوست! تو بهتر از خودم مي‌داني

از اول قصه آخرش پيدا بود!

...

آنان كه بسي به‌من سواري دادند

در بانگ دوبي حساب جاري دادند

ديروز مرا گرفته زندان كردند

امروز چنين مرا فراري دادند

(صادق)



شهرام كه از وضع جهان كام گرفت

شد در هتل اوين و آرام گرفت

حالا كه گريخته‌ست، ديگر بايد

شهرام رها نمود و الهام گرفت

...

آن رشوه دهنده كذايي بگريخت

آن رأفت قوه قضايي بگريخت

شهرام جزايري ز زندان اوين

گويا به جزاير هاوايي بگريخت

...

الحق كه چه اقتصاد آزادي داشت

در گوشه زندان چه دل شادي داشت

من مانده‌ام از چه رو فراري شده است

آخر هتل اوين چه ايرادي داشت؟

(استاد تركي)



پولی که هميشه رخنه در دين بکند

عادت به خلاف عرف و آيين بکند

چون موشک ناسا چه عجب گر سفری

از دام اوين به بام پروين بکند

...

در گردش پول، عاملی مخلص بود

خيرش همه گير و نيّتش خالص بود

زندان به دلش نمی‌نشست اين شهرام

پرونده ی او از ابتدا ناقص بود

(نجواي كاشاني)



شهرام نكو گريخت، بدنامي بين

با مردم پخته خوار، اين خامي بين

گويا كه نمي‌ساخت اوين آب و هواش

گفتند: برو. رأفت اسلامي بين!

...

بنگر تو صفاي چشمه ذاتش را

در خير رسانيدن، افراطش را

شهرام گريخت تا تكميل كند

پروندهء ناتمام خيـراتـش را

(ابن محمود

Amir

Anonymous Anonymous said...
Amir
همچون كش تنبان كه ز تنبان در رفت!
"شهرام جزايري" ز زنــــــدان در رفـــت!
مـــردم كـــــه پــي انرژي هسته‌اي ‌ا‌ند
نــامرد زد و ز خــــاك ايران در رفـــــــت

Free Blog Counter