امروز بعد از مدتها دوباره سر خدا داد کشیدم. دلم پر بود از اینکه اینقدر بیهنر من را آفریده. «هنر» هیچگاه قسمت مهمی از زندگی من نبوده. مایه ننگ است و افسوس. نه پشتکارش را داشتهام و نه دلش را. نه به نقاشی دل سپردهام تا دختری اثیری بکشم بر لب جوی و نه هماهنگی و توازنی بوده بین دو گوش و دو دستم تا متبرکشان کنم به لمس پوست سازی. ساخت فیلم را سخت و فرای ظرفیت ذهنی خود یافتهام و از خطاطی به این بسنده کردهام که آنقدر بد خط ننویسم که کسی نتواند بخواند. با سوزن و پارچه همواره در حد دوختن درز شکافته لباس زیر و جوراب آشنا بودهام علیرغم اینکه دو نسل قبل در خانواده من اجدادم خرج زندگی خود را با ضرب سوزن در پارچه به در میآوردند. شیشه و رنگ هیچگاه مجذوبم نکرد و هنر معماری را در زندگی آنقدر دیر شناختمش که دیگر معماری قدیمی سلولهای مغزم جائی برای آن نداشت. به یاد ندارم از اصول نگارش هیچگاه توانسته باشم چیزی بفهمم، سهل است که دستورزبان فارسی را صدبار خواندم و نیم بار هم نفهمیدمش. شعر که دیگر تکلیفش با زبان الکنی که داشتم معلوم است.
این میان اما «جذبه» هنر تقریبا همیشه من را با خود میبرد. اگر با تابلوئی یا قطعه آهنگی یا حتی گلدوزیای میتوانستم تماس برقرار کنم دیگر تمام بود. یک هفتهای گاو ذهن در چراگاه زیبائی و معرفت به چرا و نشخوار مشغول میشد. زیبائی و جذبه هنر برای من خود خدا بود. در برابرش به سجده میافتادم. اما به همانقدر دور بود و دست نیافتنی. پژمردم در آرزوی رسیدن به درگاهش ولی نشد که نشد. زمانی به حسرت گذشت و دورانی به حسادت. اما چه سود که گردکان هنر بر گنبد ذهن من نمیایستاد.
امروز پس از اینکه حسابی غرغر و نقنق کردم درپای ذات احدیت که بابا مگر تو هنگام ساخت آدمهایت به روال کارخانههای وطنی ما تاسی کردهای که در یکی این را یادت میرود کار بگذاری و در یکی آنش از کار میافتد به سه سوت، دیگری فلان توان که همه دارند را ندارد و آن دیگر بهمان حسش به تلق تلق میافتد، گهی وصل است و گاه قطع، چون حس هنری این بنده حقیر.
بعد انگار که ندائی از غیب در جانم نشست (یا که ذهن شلوغم از خودش چنین جوابی ساخت برای رهائی از فشار) که ای بنده ما، تو یکی قرار نیست که خلق هنر کنی. کار تو این است که «در افسون گل سرخ شناور» باشی. تو را آنقدر فهم و شعور دادیم که کافی است تا لذت ببری در حد خودت از حاصل هنر هنرمندان. قرار بر این است که با رودخانه بروی و در سبکی آب چرخ بخوری و کر داده شوی. بنانداریم تو آنی بشوی که جوی میکند تا آبراهه خویش به رودخانه بریزد. تو را بدانگونه ساختیم که در پای معبد «هنر» خودت را قربانی کنی. ارادهمان بر این قرار نگرفته که کاهن معبد باشی. تو محکومی که تا ابدیت «پی آواز حقیقت بدوی». برو و از آنچه برای آن ساخته شدهای خرسند باش.
راستش هنوز قانع نشدهام ولی وقتی خوب در خودم مینگرم میبینم که تقصیر خودم نیست بیهنری. گوهر پاک هنر ندارم. لاجرم باید در جذبه هنر بمانم. تقصیر خودم هم نیست. خلقتم چنین مقدر کرده. بیت:
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لوءلوء و مرجان نشود
اصلا من چرا اینها را برای شما نگاشتم؟ خودم هم نمیدانم. اصلا ولش کن بابا. هیچی.