دیروز و امروز داشتم توی وبلاگستان برای خودم میچرخیدم. لینک به لینک گذارم افتاد به چند تا وبلاگ که نویسندههایش جوانهائی بنظر میآیند که شاید بتوانند پسر یا دختر من باشند. آن چیزهائی را که میخواندم باور نمیکردم. عالی بود. یکی بعد دیگری کامل و بینقص. خیلی خوشحال شدم. دیدم که بابا این جوانها ماشاءالله هزار ماشاءالله هرکدامشان کلی حرف درست و حسابی برای گفتن دارند.
از طرف دیگر یک مقدار دچار «جوانی کجائی که یادت بخیر» و «ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این چند روز دریابی» شدم. بعد با فکر اینکه این نویسندههای جوان و بزرگ هنوز مینویسند و اگر روال کار به این منوال پیش برود روزی خواهد آمد که همه این سلولهای کوچک جامعه به هم وصل میشوند و گل سرخ خوشبوئی میسازند که سرتاسر کشورم را فرا میگیرد، با خودم گفتم «بالاخره یک روز خواهد آمد که همه انتقاداتی که تو به جامعهات داری به مدد همین جوانها به تاریخ خواهد پیوست. این عزیزان یک چیز دارند که میتواند هم آنان را و هم کشور را نجات دهد، «توان فکر کردن».
خسته نباشند و دستشان درد نکند. خستگی کار را از تن من پیرمرد بیرون کردند. الهی همهشان پیر عاقب بخیر بشوند (ببخشید دعای مد روز بلد نیستیم! شما دعای خیرش را بکنید ما برای همه خوبیها و خوشیها و شادکامیها و سلامتیها ی تان آمین میگوئیم.)