...
--------------------------------
فیلمنامه «بزرگترین برنامهریزی «شاخ بزرگ» برای تکتک دانشآموزان ما»
***
روز-داخلی-اتاق فرمان دشمن
(یک مرد آمریکائی بلوند پشت میز نشسته و دارد روی مانیتور خود به چیزی نگاه میکند و حروفی را با کیبرد وارد میکند. یک مرد آمریکائی دیگر در قسمت انتهائی میز با یک قهوه در دستش روی میز نشسته و دارد به مرد اول فرمان میدهد. دوربین از روی صورت مرد پشت کامپیوتر شروع میکند)
رابرت- این یکی چی؟
پیتر- بگذار ببینم (به سمت مانیتور گردن میکشد. یک دختر دانشآموز شش ساله ایرانی است با حجاب کامل و مقنعه تا کمر) هومممممم. برایش بزن «یک دوست پسر» بعلاوه «ماهواره به مدت شش ماه هر شب» بعلاوه «شکلات خارجی» بعدش هم یک کلاس زبان
رابرت-اوکی (اطلاعات را وارد میکند. تصویر یک پسر جوان سیزده چهارده ساله روی مانیتور میآید) این را چکار کنیم؟
پیتر- هومممممم. یک «دوست دختر»... نه ... صبر کن... اول سه چهار تا شماره از مجله «پلیبوی»، بعدش یک «دوست دختر»، بعدش «یک بطر ویسکی که با دوستانش بخورد». وارد کردی؟
رابرت- بله قربان، یک بطر ویسکی که با دوستانش بخورد. (عکس یک پسر دیگر روی صفحه میآید) این یکی چشمهایش داد میزند که طرفدار ما و فرهنگ ما است.
پیتر- رابرت! چند بار بگویم که مسئول عملیات فاسد کردن تک تک دانشآموزان ایرانی من هستم نه تو؟ (به رابرت چشم غره میرود) برایش بزن «چند تا سایت پورنو» بعدش هم کمی «مشروب»، آهان سیگار و دودجات بقدر کافی، یک کم هم پاسور.
رابرت- (در حال وارد کردن اطلاعات به کامپیوتر تکرار میکند) یک کم هم پاسور. اما این که... (با ورود یک آمریکائی دیگر حرف رابرت قطع میشود. این یکی مردی است قوی هیکل که حدود صدتا پرونده در پوشههای مختلف را در دست دارد و بسختی از بالای ستون پروندهها میتواند جلوی پایش را ببیند)
پیتر- رونالد اینها چیه؟
رونالد- کپی پروندههای جدید است که تازه رسیده (اطرافش را نگاه میکند و صدایش را پائین میآورد) از طرف «ایکس اُ سِوِن». خودش همه را برده تا نزدیکترین دستگاه فتوکپی در منطقه. حدود پنجاه کیلومتر رانندگی کرده فقط.
پیتر- گفتی مال کجاست؟
رونالد- دبستان شهید غلامیِ جلیل آباد. از توابع گندم تپه.
پیتر- (قدری گیج) دقیقا بگو کجا.
رونالد- یکی از دهات در دویست کیلومتری چهارمحال و بختیاری.
پیتر- آهان. این شد یک حرفی. حالا این پروندهها اینجا چکار میکنند؟
رونالد- منتظر دستور شما هستم.
پیتر- احمق جان تا حالا با این پروندهها چکار میکردیم؟
رونالد و رابرت- آنها را توی کامپیوتر اسکن میکردیم قربان.
پیتر- خوب همین کار را بکن دیگر گوساله.
رونالد- متاسفانه قربان امکان ندارد. همه صد و بیست و هشت دستگاه اسکنر بخش ما از کار افتادهاند. یعنی ظرف این هفته همه سوختهاند.
پیتر- سوختهاند؟
رونالد- بله قربان. پروندههای چهار میلیون و هشتصدهزار و دویست و سی و سه دانشآموز را توانستهایم تا حالا اسکن کنیم. خوب اسکنرها میسوزند دیگر.
پیتر- (عصبانی. زیر لب غرغر میکند. داد میکشد) الیزابت. (یک دختر جوان و خوشهیکل و زیبا وارد اتاق میشود) به کاخ سفید زنگ بزن و با خود «دیک» صحبت کن. بگو ما برای کشیدن نقشه برای تک تک دانشآموزان و جوانان ایرانی به بودجه و امکانات نیاز داریم. اگر تا فردا صبح پانصدتا اسکنر و هشتصد نفر کارمند به من ندهد، از فروپاشی اخلاقی جوانان در ایران خبری نیست که نیست.
الیزابت- چشم قربان. (خارج میشود)
پیتر- (خطاب به رونالد) فعلا پروندهها را برگردان به بخش خودت.
رونالد- اطاعت میشود قربان. (خارج میشود)
رابرت- (یک فایل دیگر را روی مانیتور خود باز میکند) این یکی چی؟ بنظر میآید که ... (حرفش با ورود الیزابت قطع میشود)
الیزابت- ببخشید قربان که مزاحم کار تون شدم ولی همین الان «شاخ بزرگ» تماس گرفت و گفت سریعا خودتان را به جلسه سرّی ایشان در سالن اجتماعات «جی.بی.جی. دبلیو» برسانید.
پیتر- (کمی جا خورده) «شاخ بزرگ» با من چکار دارد؟ آن هم در سالن فوق سرّی؟ (الیزابت و رابرت شانه بالا میاندازند. پیتر میرود کتش را از روی پشتی یک صندلی بردارد. خطاب به رابرت) پاشو برو به رونالد و بر و بچههای دایره آنها کمک کن. میدانم اگر اینجا بنشینی خودت سر خود نقشه خراب کردن اخلاق جوانان ایرانی را میکشی به اسم من میفرستی برای «دیک». پاشو برو. کامپیوتر را هم خاموش کن.
رابرت- اطاعت میشود قربان.
***
داخلی-روز-یک پست بازرسی بدنی
(ماموری با دقت تمام به قسمتهای مختلف لباس و بدن پیتر دست میکشد و توی چشمهای او نگاه میکند. بعد او را از یک دستگاه اشعه ایکس رد میکنند و تحویل مامور دیگری میدهند)
مامور- من خیلی متاسفم آقای «هندریکس» ولی میدانید که ما هم دستورات خودمان را داریم.
پیتر- میدانم. بالاخره همه باید از سه پست بازرسی رد بشوند. اتاق کنفرانس «جی.بی.جی. دبلیو» که شوخی نیست. (مامور به او لبخند میزند. کیف او را به وی میدهد و راه را نشانش میدهد)
***
داخلی-روز-اتاق کنفرانس «جی.بی.جی. دبلیو»
(حدود بیست نفر آدم که اکثرا کت و شلوارهای سیاه یک فرم به تن دارند و بعضی عینک آفتابی به چشم زدهاند دور یک میز نشستهاند. از چشمان دیگرانی که عینک ندارند شرارت میبارد. یک مرد میانسال شبیه «وینستون چرچیل» کنار یک دستگاه اسلاید ایستاده و منتظر است. پیتر وارد میشود)
پیتر- (خطاب به مرد میانسال) «شاخ بزرگ» تا پیغامتان را گرفتم آمدم.
شاخ بزرگ- (بی حوصله) جائی رو پیدا کن بنشین. وقت نداریم. (پیتر روی یک صندلی مینشیند. چراغها خاموش میشوند و دستگاه اسلاید شروع به کار میکند. «شاخ بزرگ» شروع به توضیح درباره تک تک اسلایدها که همگی متعلق به یک فرد است میکند) این اسمش «حسین» است. حسین چراغعلیزاده. دانشآموز سال دوم دبیرستان در یکی از دهات «قند تپه» در استان کرمان در مرکز ایران. مامورین ما گزارش کردهاند که حسین برای خواندن نماز مغرب و عشاء به مسجد ده شان میرود. ما قصد داریم حتما حتما این جوان را با مفاسد اخلاقی آلوده کنیم.
یکی از حضار- چند سالشه؟
شاخ بزرگ- شانزده سالشه. تفریحش بعد از مدرسه اینه که توی زمین خاکی پشت مدرسه با دوستانش فوتبال بازی کنه. ما حتما باید یک دختر سر راهش قرار بدهیم و از طریق دوستانش به او مشروب بخورانیم.
یکی دیگر از حضار- آیا به دلیل خاصی به حسین توجه داریم؟
شاخ بزرگ- نه. نه مشخصا. «قند تپه» دارد تلاش میکند که با سیصد خانوار بعنوان یک شهر کوچک شناخته شود و دارای شهرداری گردد. ما خواهان شکل دادن یک جنبش مدنی در میان مردم این دهکده هستیم. قدم اول خراب کردن اخلاقیات جوانان دهکده است. حسین گام اول ما است برای این کار. «آلفرد بیست و شش اچ ان» مامور شده که با حسین طرح دوستی بریزد و هنگام نماز مغرب و عشاء ببردش توی تنها قهوهخانه دهکده چند تا چائی به او بدهد. کمکم که آلفرد بیست و شش اچ ان و حسین با هم رفیق بشوند، این چای خوریها بصورت روتین در میآیند و حسین دیگر به نماز مغرب و عشاء نمیرسد. اینجوری اخلاقش فاسد میگردد.
پیتر- زن چی؟
شاخ بزرگ- (اسلایدها را عوض میکند) این قمر خانم است، مادر «نَجده». این هم خود «نَجده» است. نجده سیزده سالش است. باید سعی کنیم از طریق «مازیار خوشکله» به «حاج ناصر» فشار بیاوریم. حاج ناصر -ساکن کرمان- صاحب وانتی است که «محمد آقا» پدر نجده روی آن کار میکند. باید سعی کنیم نجده و حسین را با هم روبرو کنیم و کاری کنیم که با هم دوست دختر و دوست پسر بشوند و دست همدیگر را بگیرند و در تنها خیابان قندتپه با هم عصرها قدم بزنند. این هدف نهائی ما است.
پیتر- (احساسی میشود) ما هر کاری بتوانیم برای خدمت به ایالات متحده آمریکا انجام میدهیم. (باقی آدمهای جلسه هم با هورا کشیدن حرف او را تائید میکنند. «شاخ بزرگ» دکمهای را فشار میدهد. چراغها روشن میگردند و سیستم اتوماتیکی دریچههائی را جلوی افراد دور میز باز میکند و از دورن آنها برای هرکسی یک لیوان شامپاین بالا میآید. شاخ بزرگ لیوان خودش را برمیدارد و بلند میشود. بقیه هم لیوانها را برمیدارند و میایستند)
شاخ بزرگ- آقایان! روزی خواهد آمد که دانشآموزان آمریکائی از خواندن آنچه شما امروز میکنید در کتابهای تاریخشان احساس افتخار خواهند کرد. عملیات «کشیدن نقشه و ریختن برنامه برای تک تک دانشآموزان ایرانی» عملیات کوچکی نیست. هم اکنون دویست و سی و سه هزار نفر از پرسنل زیر دست شما بصورت سه شیفت مشغول انجام عملیات هستند. چهارده هزار و نهصد و بیست و پنج نفر از جاسوسان و خبرچینان ما در ایران نیز بصورت تماموقت درگیر همین پروژه هستند. در تاریخ ایالات متحدهآمریکا و جهان سابقه نداشته که سازمان جاسوسیای توانسته باشد برای تکتک دانشآموزان و جوانان دشمن برنامهریزی کند. در واقع این کار آنقدر سخت است که دولتهای مرکزی خودشان برای برنامهریزی گروهی اوقات فراغت دانشآموزانشان در تابستان با مشکل مواجه هستند. ما اولین سازمان اطلاعاتی در جهان هستیم که بر روی پروژهای با این ابعاد کار میکنیم. خوشبختم به شما خبر بدهم که کنگره آمریکا بودجه نهصد میلیارد دلاری جدیدی را امشب بصورت غیر علنی برای ما تصویب کرد. (صدایش را به همراه گیلاس مشروبش بلند میکند) هدف نهائی ما نوشیدن خون جوانان ایرانی در همین گیلاسهای مشروب است. زنده باد انحراف اخلاقی. زنده باد برنامه و نقشه برای تکتک جوانان. (دیگران همین شعارها را میدهند و گیلاسها را سر میکشند)
***
روز-داخلی-گوشهای از همان اتاق کنفرانس
(شاخ بزرگ و پیتر دارند شانه به شانه هم بطرف درب خروجی سالن میروند)
پیتر- قربان نطق جالبی بود.
شاخ بزرگ- در جلسه فردا منتظرت هستیم.
پیتر- فردا همین ساعت.
شاخ بزرگ- پرونده «غلامعباس ناصحی» را هم باخودت بیاور، کلاس دوم راهنمائی در یکی از محلات تفرش است.
پیتر- من نمیدانم که آیا پرونده او زیر دست من است یا نه.
شاخ بزرگ- پرونده او توی کامپیوتر خودت است. برای فردا باید یک اسلايد شوی مناسب آماده کنی و توضیح بدهی که برنامه تو برای این فرد خاص چیست.
پیتر- اطاعت میشود قربان.
شاخ بزرگ- مشکل دیگری نیست؟
پیتر- قربان اگر ناراحت نشوید باید عرض کنم که ما نفرات کافی در اختیار نداریم. توجه دارید که چندین میلیون دانشآموز در ایران هست و برنامهریزی برای تکتک اینها...
شاخ بزرگ- (حرف پیتر را قطع میکند) میدانم. کار گزینش و استخدام یک میلیون و دویست هزار نفر در اینجا تمام شده. باید وارد یک دوره فشرده آموزش «برنامهریزی به منظور فاسد کردن اخلاق جوانان مسلمان» بشوند. تا حدود شش ماه دیگر میتوانی حداقل هشتصدهزار نفر از این افراد را در بخش خودت مشغول به کار ببینی.
پیتر- متشکرم قربان.
شاخ بزرگ- از من تشکر نکن. ما ناچار هستیم برای تکتک این همه آدم برنامه و نقشه داشتهباشیم. (کاغذی از جیب در میآورد و به پیتر میدهد) این لیست خرید «صغرا بهجتی» است، راه آهن تهران. تازه از ترجمه آمده. بگیر روی آن کار کن. سعی کن بفهمی که چرا اینقدر صغرا خانم به شوهرش و بچههایش شنبلیله میدهد. هر هشت نفر مامورین ما که صغراخانم را میپایند میگویند مصرف شنبلیلهاش بالاست.
پیتر- اطاعت میشود قربان.
شاخ بزرگ- (کمی فکر میکند، لبخند تلخی میزند و سیگاری روشن میکند) فقط ما این میان یک مشکل بزرگ داریم. معاون سياسي امنيتي استاندار زنجان، كيقباد علي بابايي. (عصبانی میشود و با غیظ سیگارش را زمین میزند و لگدمال میکند) فقط او است که از این طرح بزرگ ما خبر دارد. به بر و بچههای بخشت بگو که برنامه ریزی برای تکتک دانشآموزان زنجان را در اولویت بگذارند. فقط خدا کند این «علیبابایی» نقشه ما را به جائی لو ندهد. به « رحمت فرناندز» بگو روی سوسکهای خانه این بابا از آن دوربینهای کوچک مخفی نصب کند بلکه بتوانیم تحت نظرش بگیریم.
پیتر- حتما قربان.
شاخ بزرگ- (با خنده دو پهلو) برای الیزابتت هم برنامه دارم.
پیتر- (کمی مضطرب و ناراحت) الیزابت؟ قرار است چکار بکند؟
شاخ بزرگ- میفرستمش کلاس زبان فارسی، ظرف سه سال که یاد گرفت فارسی را بدون لهجه صحبت کند با یک گذرنامه جعلی ایرانی میفرستیمش تهران تا بعنوان مانکن بدحجاب در خیابان راه برود و دین و ایمان مردم را برباد بدهد.
پیتر- (مج مج کنان) حالا چرا از یک زن ایرانی استفاده نمیکنید؟
شاخ بزرگ- (آه میکشد) زنان ایرانی با تربیت اسلامی اصیلی که دارند هیچگاه اجازه نخواهند داد که از آنان استفاده ابزاری شود و به کالائی جهت اطفاء شهوت مردان بیگانه تبدیل شوند.
پیتر- میفهمم قربان.
شاخ بزرگ- در هر حال یادت نرود که ما خیلی سرمان شلوغ است. همه باید کارشان را با دقت انجام دهند. راستی بابای «عباس حسینی» بالاخره برای او دوچرخه خرید یا نه؟
پیتر- هنوز که نه. میگوید پول ندارد.
شاخ بزرگ- به سه سوت خودت برای عباس کوچولو دوچرخهاش را از بودجه کنگره آمریکا میخری میفرستی در خانهاش. یادت نرود که روی دسته دوچرخه یک کارت بچسبانی با این عنوان «تقدیم به عباس کوچولو از طرف عمو جرج بوش. عموجان یادت باشد که اگر بابایت خواست ببردت مسجد نماز جماعت با او نروی. باریکالله پسر گل». خوب؟
پیتر- اطاعت میشود قربان.
شاخ بزرگ- کارت را به انگلیسی بنویس تا بچه ناچار شود برای خواندن آن برود کلاس زبان اینجوری اخلاقش دیگر خیلی خیلی فاسد شود. خوب؟
پیتر- حتما قربان.