نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
یک جمله زیبا
این را همین الان جائی دیدم. نمی دانم از که است ولی خیلی زیباست:
Dont let your mouth write a cheque your ass cant cash.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
رفیق ناباب که بود؟
معلوم نیست که چه کسی آن دیگری را از راه به در کرده است که به چنین فرجامی منتهی شده. آیا اثر دوستی با ایرانی هاست که باعث این شده که آقای هوگوچاوز رئیس جمهور ونزوئلا اینچنین هرچه به زبانش آمده را در مجمع عمومی سازمان ملل از خود بیرون بریزد و یا دوستی با ونزوئلائی ها بوده که باعث معروف شدن رئیس جمهور ایران در سطح جهانی بخاطر اظهارات تند و ضد اسرائیلی اش شده.
خبرگزاری فارس این خبر را مخابره کرده. قسمت های آبی متن از نگارنده وبلاگ است:
در سخناني در مجمع عمومي سازمان ملل
چاوز: بوش ، شيطان ، دروغ گو و ستمكار است
خبرگزاري فارس: هوگو چاوز رئيس جمهوري ونزوئلا، در سخناني در مجمع عمومي سازمان ملل، بوش رئيس جمهوري آمريكا را «شيطان»، «دروغ گو» و «ستمكار» خواند.(توجه دارید که در مجمع عمومی سازمان ملل سران کشورهای جهان گرد هم می آیند، به دیگر سخن فضا بسیار احترام آمیز است و همه کس حساب هر کلمه ای که از دهانش خارج می شود را دارد، بجز البته بعضی ها!)
به گزارش فارس، به نقل از خبرگزاري فرانسه، چاوز امروز در سخنراني خود در مجمع عمومي سازمان ملل متحد در نيويورك، با اشاره به سخنراني ديروز بوش در اين مجمع افزود: «ديروز شيطان به اينجا آمد و هنوز "قصرش" بوي گوگرد مي دهد.»(خیر قربان دیروز نبوده، آنجا که شما ایستاده اید خاک کشور همان شیطان است، بوی گوگردش هم لابد مربوط به غذاهای نفاخی می شود که به سران کشورها داده شده!)
چاوز گفت: «او به اينجا آمد صحبت كند؛ گويي كه مالك دنيا است.»(خدائی اش شما اگر بزرگترین اقتصاد دنیا زیر دستتان بود جوری صحبت نمی کردید که انگار مالک دنیا هستید؟ اصلا همین آقای چاوز عزیز اگر جای آقای بوش بود چگونه صحبت می کرد؟ لابد به دشمنانش از تریبون سازمان ملل فحش خواهر و مادر می داد!)
چاوز با حمله به هژموني آمريكا(ای ولله به گزارشگران با "پرینسیپال" فارس نیوزاجنسی که اینگونه به "الویت" کردن "تینکینگ" "پابلیک" اهمیت می دهند و اصطلاحات سیاسی را به چه راحتی برای خلق الله باز می کنند، الان دیگر هر کورو کچلی در ایران می داند "هژمونی" چیه، می "گاد" بلس دم!) ، بار ديگر اصلاح اساسي سازمان ملل را خواستار شد تا از نفوذ آمريكا در آن كاسته شود(در اینکه این سازمان عریض و طویل باید اصلاح شود که شکی نیست، ولی چگونه و چه کسی باید این کار را بکند و در راستای منافع کدام گروه از کشورهای جهان که صدای دیگر گروه ها در نیاید معلوم نیست. عین جمع کردن خودرو های فرسوده از تهران که همه متفق القول هستند که باید انجام شود ولی در جواب چه جوری؟ همه فقط کله خود را می خوارانند) .
وي كه سخنانش با كف زدن (فکربد نکنید! این کف زدن با آن کف زدن و این هردو با در کف بودن فرق بسیار دارند!) بسيار گرم حضار همراه بود (این پدر سوخته های حاضر در سالن یعنی همان سران کشورهای جهان و هیئت های همراهشان "تکبیر" نمی گفتند؟) ،‌ با نقل مكرر سخنان «نوام چامسكي» انديشمند آمريكايي، «ارسطو» فيلسوف يوناني و همچنين «آلفرد هيچكاك» فيلم ساز، بوش را يك «دروغ گو» و «ستمكار» خواند(حالا ببین ها! من می خواهم هیچ نگویم ولی این ها آنچنان مزخرف می بافند که نگو و نپرس. نوام چامسکی زنده است و از مخالفین سیاست های بوش، قبول ولی ارسطو چه ارتباطی با جرج بوش دارد؟ آلفرد هیچکاک که چند رئیس جمهور قبل از بوش از دنیا رفت درباره بوش نظر داده؟ راستی "سقراط" در لیست شما ازقلم افتاده بود که به این وسیله تصحیح می گردد! درضمن چون اسکندر مقدونی با هیلاری کیلینتون سرو سری داشته پس جرج بوش "مادرفلان و زن بهمان" است!) .
وي خطاب به مجمع عمومي سازمان ملل گفت:«نمي‌توانيم اجازه دهيم ديكتاتوري جهاني تحكيم شود. امپرياليسم آمريكا تهديدي براي بقاي نژاد انسان است.»(نمی دانم چرا هرکس که ا...ش می آید یاد منش می آید! چرا هرکس که می خواهد به سر بشریت کار قهوه ای کند به اسم دفاع از نژاد انسان و کرامت انسان این کار را می کند، از جرج بوش و قبلی های وی بگیرید تا به همین آقای چاوز. )
چاوز تصريح كرد:« بوش "دمكراسي دروغين نخبگان" و "دمكراسي بمب" را ارتقا داد.»(البته آقای چاوز با همان دموکراسی ای که زمانی آمریکا و اروپا به جهان صادرش کردند -و لابد در همان زمان خود نیز با مخالفت های زیادی روبرو بود- با رای اکثریت مردم ونزوئلا به ریاست جمهوری برگزیده شدند. این نوع جدید دموکراسی آمریکا اخ است و تخ و آن نوع قدیمش به به است و خوب). رئيس جمهوري ونزوئلا از منتقدان هميشگي دولت بوش است. چاوز همواره تاكيد كرده است دولت آمريكا از توطئه سرنگوني وي حمايت مي كند.
حالا که این خبر را خواندید می فهمید که چرا هیئت حاکمه ایران دارد با ونزوئلا می پرد؟ تا به مردم نشان دهد که ولله و بالله اینها آنقدرها هم که می گویند بد نیستند و از آنها بد تر هم هست که هرچه به دهانش می آید در حضور سران کشورها می گوید. ما فقط در سخنرانی های داخلی مان خواهان محو اسرائیل و این حرفها هستیم ولی آنها رسما از تریبون بین المللی فحش می دهند تا دنیا را آباد کنند و طرحی بهتر از آنچه آمریکا درانداخت دراندازند. حکایت آن پسر نوجوان است که برای اینکه خانواده اش به وی گیرندهد که چرا سیگار می کشی تمام رفقایش را ازمیان معتادان انتخاب می کرد تا خانواده اش ببینند و بفهمند که از او بد تر هم هست!
راستی آقای چاوز عزیز اگر کسی از هموطنان ونزوئلائی شما در یکی از میادین شهر دویست سیصد نفر را دور خود جمع کند و درمیان سخنرانی خود برای آنان عین همین عباراتی را که برای جرج بوش به کار بردید نسبت به خود شما بکار ببرد واکنش شما و دستگاههای امنیتی تان نسبت به آن شخص چه خواهد بود؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
آی آدمها! تارطناب نجات شوید نه تار طناب دار
از خودم بدم آمد. الان دارم از وبلاگ "برای نجات جان کبری رحمانپور" می آیم. از خودم خجالت کشیدم. احساس کردم که خیلی آدم پستی شده ام. من اینجا در دیار دیگر تمام مشکلم و هم و غمم این است که کار دارم یا ندارم و آیا می توانم آخر ماه دخل و خرج کنم یا نه! آنوقت توی کشور خودم دارند زنی بیچاره و بی پناه را پای چوبه دار می برند . می دانم که می گوئید ای بابا هزاران هزار از فرزندان وطن هر روز می میرند یا به اسم جنگ و جهاد و یا به اسم حق وچه و چه بالای دار می روند و آب از آب تکان نمی خورد. همه اینها می دانم.
کبری تنها نمونه و آخرین انسانی نیست که در کشور من مورد ظلم واقع می شود، اگر فردا از زندان آزاد بشود او هم مثل هزاران نفری که هرسال مثل گوشت قربانی در مملکت من تکه تکه می شوند ممکن است به هرکدام از بلایای طبیعی و غیر طبیعی از دنیا برود. ولی یک فرق مهم این میان است:
ما آدم های دیگر که اکنون بر ساحل نشسته شاد و خندانیم و بساط دلگشا داریم می توانیم کاری کنیم تا نشان بدهیم که ما می توانیم یک نفر از هزاران نفر را نجات دهیم. راستی کدامین مان است که دوست ندارد آن یک نفر خودش یا عزیزش باشد؟
از همه خوانندگان این وبلاگ استدعا دارم که به آدرس بالا بروند و با ارسال یک ایمیل مخالفت خود را با اعدام کبری رحمانپور اعلام دارند. هر ایمیلی که من و شما می زنیم تاری از طنابی است که کبری می تواند به آن بیاویزد و هر سکوتی که از ناحیه ما باشد تاری است که طناب دور گردن وی را می سازد.
جلو گیری از حکم اعدام یک انسان که تمام سلول های بدنش پشیمان هستند از عملی که خواسته یا ناخواسته مرتکب شده، جلوگیری از مرگ یک نفر دیگر، آیا به اندازه تغییر نام خلیج فارس مهم نیست؟ هرکدام از شما یک ایمیل بزنید، به دوستان خود نیز بگوئید که ایمیل بزنند، من از جانب خودم و آنانی که ایمیل ها را دریافت و به سازمانهای داخلی و بین المللی ارائه می کنند دست تک تک تان را می بوسم. درضمن اگر بتوانیم از این اعدام جلوگیری کنیم شاید بتوانیم کاری برای تتمه آبروی خود و کشورمان بکنیم.
سخنی چند با صاحبان خون:
ای صاحبان خون، بدانید که شستن خون به خون روزی دامن تان ودامن طفلان تان و دامن طفلان طفلان تان را خواهد گرفت. کبری آخرین کسی نخواهد بود که خواسته یا ناخواسته مرتکب ریختن خون دیگری گشته. فردا روز که چرخ خورشید و ماه بگردد و روزگار نه از من نشانی داشته باشد ونه از شما و نه از کبری، فرزندان مان وفرزندانتان بر این خاک قدم می گذارند، می آیند، می روند، عشق می ورزند، شادی می کنند، غمین می گردند، ثروت می اندوزند و از دستش می دهند، عصبانی می شوند، ظلم می کنند و مورد ظلم قرار می گیرند مثل من و شما و مثل هزاران هزار قبل و بعد ما. وای بر آن روزی که گردش چرخ نیلوفری قرعه سرنوشت را به نام جگر گوشه ما ثبت کند. به عزیز خود بنگرید، به طفل کوچک و معصوم خود بنگرید که چنین بی خیال از آنچه دارید و داریم بر سر راهش پهن می کنیم به بازی مشغول است. بترسید از آن روز که استخوانهای کبری خاک شده باشند ولی با بازی سرنوشت همین جگر گوشه تان بر صندلی وی با چشمانی اشکبارو نگران منتظر اعلام حکم خویش نشسته باشد از سوی قاضی عادل یا ظالمی. کبری هم روزی چون همین کودک شما بی خبر از سرنوشت مشغول بازی بود. پیشانی نوشت هیچکس را نه من و نه شما نمی دانیم. دام "قصاص" و "چشم دربرابر چشم" و "خون برای خون" را بر سر کوی و برزن پهن نکنید که روزی جگرگوشه خودتان اسیر این دام خواهد شد.
کدامین ما است که در شجره نامه اش همواره مظلوم و مقتول بوده و نه ظالم و نه قاتل؟ کدامین ما است که دست پدرانش به خون آلوده نشده؟ اگر خون به خون پاک می گشت که اکنون وضعیت مملکت ما این نبود. سالیان دراز است که می کشیم و می کشندمان به اسم "حق". بیائید بگذریم از آنچه "حق" می نامیم اش، باشد که این چرخ هرزه گرد دور بر باطل زن در گردش دیگر خود دست از سرما و عزیزانمان بدارد.
خانمها و آقایان صاحب عزا، چند بار دیگر باید خون به خون شسته گردد تا بفهمیم و بفهمید که خون ملکوک می کند دامن انسان را چه به بهانه حق چه به بهانه باطل؟ کدام اعدام است که نقطه ختمی است بر نزاع و دشمنی؟ کدام اعدام است که دل را خنک می کند؟ کدام اعدام است که خون رفته از رگ را به رگ باز می گرداند؟ کدام اعدام است که حرمت کشتن دیگری را زیر پا نمی گذارد؟
بگذارید و بگذرید. صندلی دادگاه و طناب دار را فقط برای کبری نساخته اند، شاید روزی گذر ما یا فرزندان ما هم به همان صندلی و طناب بیافتد. با دیگران همانگونه رفتار کنیم که می خواهیم با ما رفتار کنند.
اگر به خداوند اعتقاد دارید دعای خیر هزاران هزار نفر را بدرقه راه خود و کودکان خود و کودکان کودکان خود کنید. کبری رحمانپور را نکشید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
خستگی معده از غذاهای خبری
امروز دوازدهم سپتامبر بود، پنج سال و یک روز پس از حمله بن لادن به برج های دوقلوی نیویورک. دیروز که اصلا تلویزیون را روشن نکردم چون می دانستم که تمام شبکه های غربی از صبح تا شب درگیر این قضیه هستند.
سی ان ان برنامه ای دارد به نام "لری کینگ لایو" که در آن مجری معروف و مسن تلویزیون "لری کینگ" با افراد مهم و خبر ساز روز مصاحبه می کند. برنامه امشب درباره چه بود؟ تروریسم؟ بن لادن؟ برج های دوقلو؟ عراق؟ خیر.
قسمت عمده برنامه صحبت از پسر جوان خانم "آنا نیکل اسمیت" هنرپیشه معروف بود که ظاهرا روز یک شنبه فوت کرده است.
تنها یک روز پس از سالگرد یازدهم سپتامبر برنامه لری کینگ به خانم آنا نیکل می پردازد!
اگر آمریکائی ها هم به سرنوشت ما ایرانی ها دچار شوند و حافظه تاریخی خود را به راحتی از دست بدهند آنگاه بر سر آنان همان خواهد رفت که بر سر ما رفته. همین که نزدیک یک مناسبت مهم می شویم خلائق از سوی رسانه ها آنچنان مورد بمباران خبری و تحلیلی قرار می گیرند که نمی دانند کدام کانال را ببینند و کدام مقاله را بخوانند و به کدام سخنران گوش کنند. همین که چند ساعتی از آن مناسبت گذشت، آن مناسبت به درون فریزر می رود تا سال بعد که بتوان دوباره از آن خورشتی ساخت برای جامعه. بهانه هم این است که معده مردم از خوردن مداوم این غذا خسته می شود.
آیا راهی نیست که بتوان به مردم حقائق را گفت بدون اینکه خسته شوند وبدون اینکه نیاز باشد با زنگ تفریح های مزخرف و پیش پا افتاده توجه آنان را به آنچه در دور و بر شان می گذرد جلب کرد؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مدیریت ایرانی، از وبلاگ راز نو
به وبلاگ رازنو بروید و این مطلب درباره مدیریت ایرانی را حتما بخوانید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
دستور وزارت خزانه داری آمریکا درباره بانکهای ایران
این را هم همین الان در سایت رادیو فردا خواندم. ظاهرا قضیه بسیار جدی تر از آن است که ما فکر می کردیم و می کنیم. این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست:
---------------------------------------------------------------------
بدستور وزارت خزانه داری، بانکهای ایران بدلیل ارسال کمک به ستیزه جویان خاورمیانه از معاملات غیرمستقیم با آمریکا محروم شدند
وزارت خزانه داری آمریکا اعلام کرد بانک صادرات ایران در ارسال پول به گروههای تروریستی در لبنان فعال بوده است. نهادهای بانکی ایران بصورت غیرمستقیم و از طریق بانک کشور سوم از پاره از خدمات بانکی آمریکا استفاده می کردند. وزارت خزانه داری فدرال اعلام کرد این مسیر غیر مستقیم را بروی بانک دولتی صادرات ایران بسته است. استیوارت لوی مقام وزارت خزانه داری اعلام کرد معاملات بانک صادرات با بانک های آمریکا منع شده است.استیوارت لوی که قرار است به اروپا برود و در یکی دو روز آینده در مذاکراتی در زمینه اتخاذ تمهیداتی برای محدود کردن دسترسی جمهوری اسلامی به شبکه های پولی ومالی جهانی شرکت کند گفت با گذشت 5 سال از 11 سپتامبر تروریسم هنوز از میان نرفته و جهان باید نگران این مساله باشد. آقای لوی گفت کمک های ایران به حزب الله لبنان، حماس و جهاد اسلامی از طریق بانک صادرات انجام میگیرد و ما دیگر اجازه نخواهیم داد اینگونه بانک ها با بانکهای آمریکا حتی بصورت غیر مستقیم ارتباط داشته باشند.
---------------------------------------------------------------
تا جائی که من می دانم نحوه ارسال پول از ایران به خارج کشور (به هر منظوری، قانونی یا شبه قانونی یا حتی غیرقانونی) این است که کار معمولا از طریق یک بانک واسطه انجام می شود. یک مثال می زنم:
شما می خواهید مبلغی پول را به فلان حساب در بهمان شهر اندونزی بریزید (مثلا جنسی وارد کرده اید) بانک شما (مثلا بانک صادرات) نگاه می کند ببیند آیا با بانک مقصد بده بستان مستقیم (حساب مشترک) دارد یا نه. اگر دارد که مستقیما پول به حساب مورد نظر منتقل می شود. اگر نه بانک صادرات می گردد و از طریق یک یا دو بانک بزرگ و معتبر جهانی که با آن بانک مقصد حساب مشترک دارند پول را برای اندونزی حواله می کند. در اکثر موارد بانکهای بزرگ و معتبر کشورها به طور مستقیم طرف حساب یکدیگر هستند (با یکدیگر حساب مشترک دارند). معهذا به دلائل مختلف ازجمله داشتن و نداشتن اعتماد به یکدیگر و نیز تسهیل کار معمولا از یک بانک بزرگ جهانی در این نقل و انتقالات مالی استفاده می شود. این کار پای شخص ثالثی را وسط می کشد و به اعتماد تبادل پول بین طرفین می افزاید.
حال اگر قرار باشد بانک های بزرگ جهانی (که اکثرا یا آمریکائی هستند ویا به جناح آمریکائیان بسیار نزدیک) چنین کارهائی بکنند و مو از ماست حساب نقل و انتقالات مالی ایران بکشند می توانند تحریم کمر شکنی را درباره ایران اعمال کنند. ایران پول یامفت نفت زیاد دارد ولی آیا بانکهای بزرگ جهانی اجازه خواهند داد که رفت و آمد پول به و از حسابهای ایران بی حساب و کتاب باشد؟
یادمان نرود که جرج بوش گفت که آمریکا ایران اتمی را تحمل نخواهد کرد. فعل "تحمل نخواهد کرد" خیلی حرفها برای گفتن دارد. تا بحال جائی گفته اید که "من این وضع را تحمل نخواهم کرد"؟ اگر گفته اید که بیاد بیاورید فشار خون تان را درحال گفتن این جمله و بعدش مجموعه کارهائی را که کرده اید تا وضع را عوض کنید و عدم تحمل خود را نشان دهید. فشار خون سیاست آمریکا را بالا بردن شوخی نیست، به بازی هم نمی توان گرفتش.
راستی خیلی کار شاقی بود پیدا کردن اینکه ایران از طریق فلان حساب به بهمان تاریخ چنین و چنان قدر به حزب الله لبنان یا هر کس دیگر کمک کرده؟ بیست و چند سال است ایران دارد زیر گوش اسرائیل (که یک رکن دوام و قوامش بر پایه بانکهائی جهانی است که اکثرا یهودیان می چرخانندشان) برای حزب الله پول می فرستد. جلوی قاضی و معلق بازی؟ یعنی ممکن است که هیچکس هیچ بوئی نبرده باشد؟ پس چرا الان پرونده خلاف کاری های ایران دارد رو می شود؟ جواب آن یک جمله بیشتر نیست:
انرژی هسته ای حق مسلم ماست.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ظهور نویسنده بازتاب را عشق است، مهدی کیه؟
من عاشق سایت بازتاب هستم. هر از چندی در این سایت چرخی می زنم و مدتی با مقالات و دیدگاه های مطرح شده در این سایت که همه بدون استثناء فکاهی و مسخره هستند سر می کنم.
این هم آخرین دست پخت آقایان به همراه توضیحات من که به جوهر آبی در زمینه سیاه متن نگاشته ام:
--------------------------------------------------
کرم نما وفرود آی، که خانه خانه توست!
برتراند راسل مى گويد:دنيا چشم به راه مصلحى است كه همگان را در سايه يك پرچم و يك شعار متحد
سازد.حضرت مسيح (ع) به دنبال قيام حضرت قائم(ع) در فلسطين آشکار خواهد شد وپشت سر حضرتش نماز خواهد گزارد. (خلاصه مقاله از این مسخره تر نمی شد در بالای مقاله نهاد. ظاهر این خلاصه پیشنهاد می کند که برتراند راسل به حضرت قائم شیعیان دوازده امامی اعتقاد دارد! )
پديده ظهور منجى بزرگ که با خروج خود، عدل و قسط، گشايش و آسايش را در مقطع پايانى تاريخ حيات انسان، به ارمغان خواهد آورد، عقيده اى است كه پيروان اديان سه گانه ابراهيمى و بخش چشم گيرى از ساير ملل بدان ايمان داشته و دارند. (اینکه منجی بزرگی خواهد آمد یا نه به جای خود، فقط چرا قرار است این منجی "در مقطع پایانی تاریخ حیات انسان" ظهور کند؟ اگر تاریخ حیات انسان به مقطع پایانی خود نزدیک می گردد که دیگر عدل وقسط و گشایش و آسایش به چه کارش می آید؟ نوش داروی پس از مرگ سهراب؟)
به گزارش خبرنگار بازتاب:(پدرآمرزیده، یک مقاله مذهبی یا تطبیقی که دیگر "به گزارش خبرنگار" نمی خواهد. اینکه خبر نیست که خبرنگار بخواهد!) تصريحات قابل توجهى ازنوابغ مغرب زمين و انديشمندان آن ديار مى يابيم مبنى بر اين كه جهان در انتظار مصلح كبيرى است كه سر رشته امور را به دست خواهد گرفت و جامعه بشرى را زير يك پرچم و به دنبال يك هدف (در آخر دنیا که دیگر هدف معنا ندارد! )، گرد هم خواهد آورد. مانند فيلسوف شهير انگليسى برتراند راسل (که بالاخره درجه فیلسوفی و شهرتش و نابغه بودنش توسط برادران به تائید رسید، البته تا زمانی که هرچه خواستیم به نافش ببندیم و الا درباره مسائل دیگری که نظر داده همچنان ضاله و لایق تف و لعن است!) كه مى گويد(حالا کجا می گوید و اینها بماند برای بعد!): دنيا چشم به راه مصلحى است كه همگان را در سايه يك پرچم و يك شعار متحد سازد.
بر همین اساس و بر پایه بشارات فراوانى كه دركتاب انجيل آمده است، حضرت مسيح (ع) به دنبال قيام حضرت قائم(ع) در فلسطين آشکار خواهد شد(بر کدام اساس مشتی؟ برپایه حرف برتراند راسل؟ و یا دیگر علمای غربی؟ یعنی روشنفکران غربی که اکثرا هم سکولار بوده اند به "قیام حضرت قائم" شیعیان دوازده امامی معتقد هستند؟ خوانندگان عزیز این مقاله را به پست قبلی درباره "دروغ بزرگ" رجوع می دهم. نگارنده سایت بازتاب هم بهتر است از مست کردن و مقاله درباره حضرت مسیح و حضرت قائم نوشتن خودداری کند که گناه دارد با دهان نجس درباره انبیاء و اولیاء الهی نگاشتن) وبه يارى آن حضرت خواهد شتافت وپشت سر حضرتش نماز خواهد گزارد، تا يهوديان و مسيحيان وپيروان وى تكليف خويش را بدانند و به اسلام بگروند وحامى حضرت مهدى(ع) گردند.( و همه چیز خوب و خوش و امن و امان بشود، عینا مثل زمان شاه!!!)
از اين رو، در آخرين روزهاى زندگى- و شايد در طول دوران حيات(اگر بحث شاید است که شاید دم مغازه علی آقا بقال!)- به ياران و شاگردان خود، توصيه ها و سفارش هاى بسيارى درباره بازگشت خود به زمين نموده (فارسی را پاس بدهیم و با آن شیشه همسایه را بشکنیم! فاعل این جمله چه کسی است؟ برتراند راسل؟ مسیح؟ چه کسی درآخرین روزهای زندگی اش؟) و آنان را در انتظارگذارده وامر به بيدارى و آمادگى فرموده است .
دركتاب تورات نیز كه ازكتب آسمانى به شمار مى رود(نه بابا! جان من؟ تورات یهودیان کتاب آسمانی است؟ چه کشف بزرگ و مهم و جمله پرکنی برای نویسنده چنین مقاله ای) و هم اكنون در دست اهل كتاب و مورد قبول آن ها است، بشارات زيادى از آمدن مهدى موعود و ظهور مصلحى جهانى در آخرالزمان آمده است. (توجه به این دارید که لب مطلب نگارنده مقاله بازتاب این است که چون شیعیان دوازده امامی که اتوماتیک می شوند مساوی تمام جهان اسلام ، معتقد هستند که مهدی موعودی خواهد آمد و اهل کتاب هم معتقد به ظهور منجی نهائی هستند پس مهدی همان موعود است! انگار بگوئیم که چون یهودیان معتقدند که پیامبرشان موسی است ومسلمانان معتقدند که پیامبرشان محمد است پس موسی همان محمد است و از این به بعد باید به محمد معتقد باشند و نه به موسی! راستی چرا شیعیان دوازده امامی اثنی عشری به اسم و رسم و محل و نحوه ظهور مصلح جهانی مسیحیان و یا یهودیان معتقد نباشند؟ هان؟)
در زبور حضرت داود(ع) كه تحت عنوان مزامير درلابلاى كتب "عهد عتيق " آمده (لابلای کتاب عهد عتیق؟ کلمه "لابلای" چه مظمونی را به ذهن متبادر می کند؟ به هم ریختگی و شلوغ پلوغی را نه؟)، نويدهايى درباره ظهور حضرت مهدى (ع) به بيان هاى گوناگون داده شده است( توجه کنید که این نوید ها درباره حضرت مهدی است و نه کس دیگری!) و در 35 بخش از مزامير 150 گانه، اشاره اى به ظهور مبارك آن حضرت ونويدى از پيروزى صالحان بر شريران وتشكيل حكومت واحد جهانى (لابد تحت نظر و حمایت جمهوری اسلامی!) وتبديل اديان ومذاهب مختلف به يك دين محكم و آيين جاويد (لابد شیعه دوازده امامی چه و چه فقط و لاغیر)، موجود است .
بنا به این گزارش (رعایت امانت را ببین و حال کن! "بنا به این گزارش" انگار که دارد درباره سقوط هلی کوپتر حرف می زند)، در منابع زرتشتيان تصريحات بسيارى (در مزامیر داود که تنها یک"اشاره ای" بود ولی خدا به زرتشتیان رحم کند که در منابع شان "تصریحات بسیاری" شده است!!) به ظهور حضرت مهدى (ع) (ونه کسی دیگر، فقط همان که ما می گوئیم!) شده است كه قسمتى از آن ها را در اين جا مى آوريم: دركتاب زند كه ازكتب مقدسه زرتشتيان است، درباره انقراض اشرار و وراثت صلحا مى گويد: لشكر اهريمنان با ايزدان، دايم در روى خاكدان محاربه وكشمكش دارند وغالباً پيروزى با اهريمنان باشد، امَا نه به طورى كه بتوانند ايزدان را محو ومنقرض سازند، چه در هنگام تنگى از جانب اورمزد كه خداى آسمان است به ايزدان كه فرزندان اويند يارى مى رسد و محاربه ايشان نه هزار سال طول مى كشد.(کجای این قضیه به حضرت مهدی ربط داشت؟)
دركتاب هاى مذهبى مقدسى كه در ميان هنديان به عنوان كتاب هاى آسماني شناخته شده و آورندگان اين كتاب ها به عنوان پيامبر شناخته مى شوند ( یعنی اینکه: ما که نه کتابهای شان را قبول داریم و نه آورندگان شان را ولی چون خودشان قبولش دارند پس اتوماتیک در کتابهایشان لینک داده شده به "مهدی موعود" مورد نظر ما!)، تصريحات بسيارى به وجود مقدس مهدى موعود(ع) و ظهور مبارك آن حضرت شده است كه قسمتى از آن ها را مى آوريم: دركتاب اوپانيشاد كه يكى ازكتب معتبره و از منابع هندوها به شمار مى رود، بشارت ظهور مهدى موعود(ع) چنين آمده است: اين مظهر ويشنومظهر دهم در انقضاى كلى يا عصرآهن، سوار بر اسب سفيدى، در حالى كه شمشير برهنه درخشانى به صورت ستاره دنباله دار در دست دارد، ظاهر مى شود و شريران را هلاک مى سازد ... (مرسی ترجمه! باز این جملات چگونه به "مهدی موعود" ربط پیدا می کند بماند برای بعد! در ضمن اسب سفید خود نشان پاکی است، کسی نمی آید بگوید منجی بر اسب سیاه سوار خواهد شد، اسب، شمشیر و سفیدی و اشاراتی از این دست بین همه آنانی که به ظهور منجی معتقد هستند مشترک است ولی دلیل این نیست که آنی که ما می گوئیم دارای این صفات است همان کسی است که دیگران هم می گویند. لازم به ذکر است که درزمانی که این کتب آسمانی آمده اند اسب وسیله حمل ونقل بوده و شمشیر وسیله جنگ. مسلم است کسی که منجی خواهد بود باید بتواند این طرف و آن طرف برود و با دشمنانش بجنگد. اینکه اسبش سفید است و شمشیرهم دارد که نشد نشانه های امام زمان شیعیان دوازده امامی!)
اساساً ميان مسلمانان و ديگر پيروان اديان و ملل مختلف، در اصل اعتقاد به ظهور يك منجى در آخر الزمان هيچ گونه اختلافى نيست (خدا پدر و مادرت را بیامرزد که یک جمله غیر دروغ و دغل از خودت نوشتی!)، هر چند در مصداق آن ميان مسلمانان و ديگران اختلافاتى وجود دارد. (که آن هم با این مقاله رفع شد و فهمیدیم که همه ادیان و ملل مختلف معتقد به مهدی موعود شیعیان دوازده امامی هستند ولاغیر!)
مشروح این مطلب را درستون مقالات بخوانید.
---------------------------------------------------------------------------
اگر هنوز نفهمیده اید که مصلح و منجی و چه و چه همان کسی است که آقای نویسنده مقاله می گوید به لینک درج شده در انتهای مقاله بروید و مشروح مطلب را در ستون مقالات سایت بازتاب بخوانید تا روشن شوید و کمی تفریح و تفرج کرده باشید.
برادران سایت بازتاب هم که ممکن است این پست من را بخوانند نیز لطف کنند ایمیلی به من بزنند و بگویند مظنه نگارش این قبیل مقاله ها در بازتاب چقدر است تا من برایشان کیلو کیلو مقاله اینچنینی بنویسم. اگر خواستند نمونه کار حاضرهم برایشان دارم که ثابت کنم "مائو تستنگ" رهبر چین نبود بلکه رهبر القاعده در آرژانتین بود و در نگذشته بلکه قرار است در صحرای "گوبی" و در میان پیروان خود درسال ششصد قبل از میلاد!!! ظهور کند! اگر برادران سایت بازتاب تماس بگیرند مجانی خدمت شان ارسال می گردد. خدا را شکریک کار راحت بی دردسر پیدا کردیم و از بی پولی در آمدیم !
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
دروغ بزرگ
داشتم در مورد مسائل تبلیغاتی دولتی روی اینترنت چرخ می زدم که رسیدم به دانشنامه ویکی پیدیا که یک دانشنامه آنلاین است (و این روزها اگر روی گوگل چیزی را جستجو کنید یکی از ده دوازده لینک اولیه ای که به شما می دهد از این دانشنامه است).
داشتم مقاله مورد نظرم را می خواندم که عبارت "دروغ بزرگ" چشمم را گرفت و از خیر خواندن مقاله اصلی گذشتم و شروع به خواندن مطلب درباره "دروغ بزرگ" کردم. دانشنامه می گوید که اولین بار هیتلردر سال 1925 این عبارت را در کتابش بکاربرد. خلاصه قضیه اینکه معتقد بود که دروغ بزرگ آن دروغی است که آنقدر بزرگ است که هیچ کس به خود اجازه نمی دهد فکر کند که کسی ممکن است چنین دروغ بزرگی بگوید. این است که همه آن را باور می کنند.
در ضمن خواند متن مقاله دانشنامه، چشمم به پاراگرافی از یک گزارش "دفتر خدمات استراتژیک" آمریکا در زمان جنگ دوم که شاید به نوعی سلف سیا محسوب می شد خورد. ظاهرا در آن زمان این سازمان یک گزارش کامل درباره خلق و خو و روحیات هیتلر و روانشناسی وی تهیه کرده بود. ترجمه این پاراگراف را برایتان اینجا می گذارم:
"باورهای اصلی او(هیتلر) اینها بودند: هیچگاه به توده جامعه اجازه سرد شدن نده، هیچگاه به اشتباه یا نقصان اعتراف نکن، هیچگاه زبان به گفتن این حق که ممکن است در دشمن تو خوبی ای باشد مگشا. هیچگاه جائی برای راه حل های دیگر باقی نگذار. هیچگاه سرزنش را قبول نکن. برروی یک دشمن متمرکز شو و وی را برای هراشتباهی که ممکن است روی دهد سرزنش نما. مردم یک دروغ بزرگ را راحت تر می پذیرند تا یک دروغ کوچک و اگر آن را بقدر کافی تکرار کنی مردم دیر یا زود باورش می کنند."
خیلی آشناست؟ می دانم! تقریبا در تمام مسائلی که رسانه های گروهی ما در ایران مطرح می کنند این اصول رعایت می شوند. در بسیاری از رسانه های گروهی این ور آب نیز رد پای همین اصول به چشم می خورد منتها از نوع پخته و غربی اش.
بگذریم . راستی از انرژی هسته ای چه خبر؟ این پدرسوخته ها نمی خواهند ما انرژی هسته ای داشته باشیم، ولی ما به همه دنیا نشان می دهیم که انرژی هسته ای حق مسلم ماست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بر این باورم که در هر کجای دنیا که هستیم و هر که هستیم بهتر است به آنچه رسانه های اطرافمان به ما می گویند کمی با دیده تردید بنگریم. اگر دیدیم که همه آنها یک حرف را تکرار می کنند مستقیم یا غیر مستقیم آنوقت نود و نه درصد مطمئن باشیم که کاسه ای زیر نیم کاسه است و دروغی در حال دم کشیدن در دیگ.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مطلبی زیبا از وبلاگ یادداشتهای یک معترض
این مطلب ناب هنری را هم از وبلاگ یادداشتهای یک معترض به عاریت گرفته ام:
غُبار ِ زیباشناختی
راهکارهای عملی برای خلق ِ اثر هنریآمادگی ذهنی را دستِ کم نگیرید. اجازه بدهید تا خیلی راحت گول بخورید؛ آماده‌ی دیدنِ زیبایی‌ها شوید. دیدنِ زیبایی‌ها قدری افسون‌‎زدگی می‌خواهد؛ آنکه زیبا می‌بیند افسون-شده است. بگذارید افسون بشوید. مقاومت نکنید. بگذارید چشمانِ فریبا شما را بفریبند. درگیر ِ چیستی‌شان نشوید، تسلیم‌شان شوید.
پیشنهاد می‌کنم خود را در جریانِ زیبایی قرار دهید، آنچنانکه بدن‌تان را در جریانِ باد قرار می‌دهید (چه خوش گفته آنکه گفته؛ اِغتَنِموا بَرْد الرَبیع). پیشنهاد می‌کنم به مکان‌هایی بروید که سراغ ِ زیبایی را در آنجا می‌گیرند؛ موزه‌ها، پارک‌ها، سینماها، کتابفروشی‌ها، مراکز خرید، تماشاخانه‌ها، گالری‌ها و مهمانی‌های آنچنانی. پیشنهاد می‌کنم مثل مردم ِ عادی، بعدازظهرتان را در خیابان بگذرانید، خیابان، میانِ دختران و پسرانی که رنگ و لعاب یافته‌اند و شوخ-و-شنگ چشم می‌چرانند و لذت می‌برند. باز اگر هیچ کدام از این کارها از دست‌تان بر نمی‌آید، بهترین کتاب و زیباترین تعابیری را که می‌شناسید، مقابل ِ چشمان‌تان بگیرید. نخوانید، فقط مقابل چشمان‌تان بگیرید، انگار به خیابان رفته‌اید و نظر-بازی می‌کنید - لحظه‌ای نظر را می‌گیرید و لحظه‌ای رها می‌کنید - اصلا چیزی را نمی‌خوانید. نباید هم بخوانید. با ذائقه‌ی امروزین ِما، اثر هنری - آن زیبایی ِ ناب که در وجودتان خانه کرده - هرگز با خواندن، با درگیریِ عمیق با یک چیز (و بگذارید بگویم؛ با یکی شدن با یک چیز)، حاصل نمی‌شود. خود را رها کنید، شُل، حتی – تعمدا - نگاه‌تان را تیره و تار و چشمان‌تان را باریک کنید، محو ببینید، تاریک، تاریک، تاریک‌تر ... فضا را مه‌آلود کنید، پرده‌ای از کدورتِ نگاه‌تان را روی واقعیتِ برهنه‌ی بیرونی بکشید. بگذارید همه‌چیز، همه‌ی چیزهای واقعی، محو و تیره‌گون در مقابل‌تان بال و پر بگیرند. (اینکه عده‌ای برای خلق ِ آثار هنری از مخدّر و الکل استفاده می‌کنند، شاید برای آن باشد که رابطه‌ی حس با واقعیت را به شیوه‌ای جبری و دستوری سُست و لرزان کنند. شاید برای این باشد که خود را «بیمار» کنند. نگاهِ بیمارانه نگاه ِ هنرمندانه است. «چشم ِ بیمار» «چشم ِ هنرمند» است. بیمار می‌کنند تا همان‌قدر که جهانِ بیرونی واقعی است، مه‌آلودگی و منگی هم واقعی باشد، تا محو ببینند، تا واقعیت را پس بزنند. انگار توده‌ای سرطانی در مغز، جریانِ واقعی-دیدن را مختل کرده است.)
آن کتاب، همان که بهترین می‌دانیدش، همان که مقابل ِ چشمان‌تان گرفته‌اید، آن منظره، همان که به سراغ ِ زیبایی‌اش رفته‌اید، یا آن تابلو، آن نمایش ِ زیبا که هیجان‌زده‌تان می‌کند، مهیّاست. حالا لحظه‌ای است که باید در میانِ گرد و غبار و مِه‌ای که به هوا بلند کرده‌اید، زیبایی ِ پیش‌روی‌تان را بخوانید. نترسید! واقعیت را پس بزنید. لازم نیست همانی که «آنجا» نوشته، همانی که «او» خواسته، همانی که «انتظار»ش دارند را بخوانید. دست به تخیل بزنید، با تخیل‌تان بخوانید. زیباترین واژه‌ها را، بهترین تصاویر که می‌شناسید را، در آن پرده‌ی محوی که مقابل ِ چشم‌تان آویخته‌اید بگنجانید. نگاه‌تان را بر واقعیت تحمیل کنید. هنر یعنی همین؛ تحمیل ِ نگاه بر واقعیتی که زیبا انگاشته شده. خود را، هنرتان را، به جهانِ پیرامونی تحمیل کنید، و سعی کنید آنچه جاری می‌شود، آنچه از درون‌تان بیرون می‌ریزد را جوری ثبت کنید. اگر نقاش‌اید با لکه‌های سریع ِ رنگ که همان لحظه می‌بینید و می‌فهمیدشان، اگر شاعر و نویسنده‌اید با جملاتی که همان لحظه خلق می‌کنید و می‌خوانیدشان، با تصاویر، با خطوط، با لکّه‌ها، با کلمات، با یگانه‌ترین و خالص‌ترین چیزهایی که می‌دانید و می‌توانید و شما و آنچه می‌بینید را بازگو می‌کنند. اصلا بیائید یک کار ِ دیگر بکنید. بیائید از خیر ِ ثبتِ جاودانه بگذرید. با خودتان صحبت کنید. به خودتان ببالید. با دوستی که کنارتان است حرف بزنید. فروتنانه‌ترین اثر هنری همانی است که از خلالِ صحبت‌های عامیانه و روزمره (با خود و دیگری) خلق می‌شود، دود می‌شود و به هوا می‌رود. این عملی‌ترین راه برای خلق ِ زیبایی است، آن را از خود و دیگری دریغ نکنید.
---توضیخاتِ مسخره‌ی اضافی:در تاریخ ِ هنر، مکاتبی وجود دارند که واقعیت را عینا منتقل می‌کنند (ناتورالیسم ِ همبسته به عکاسی ِ واقعیت‌گرا از این دست است)، و مکاتبی هستند که با دهن‌کجی به واقعیت و دست‌کاری‌اش، آن را (واقعیت را) جور ِ دیگر می‌بینند و همان – جور ِ دیگر را – ثبت می‌کنند (هنر ِ مفهومی و انتزاعی‌بافی‌های حول و حوش ِ آن از این دست است. نمونه‌ی برزخی و بالنده‌اش نیز سورئالیسم است). اما شما اصلا لازم نیست وابسته به مکتبی باشید تا هنرمند باشید. برای هنرمند بودن اندکی توجه به خود لازم است و اندکی ممارست. به این «اندک» هرچه بیافزایید بر قدر ِ خود افزوده‌اید. حوصله کنید.
-------------------------------------------------------------------------
همانگونه که گفتم این مطلب را از وبلاگ یادداشتهای یک معترض که در اول پست به آن لینک داده ام نقل کرده ام.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
سفر خاتمی، نامه فاطی، دعوای الکی
سفر رئیس جمهورسابق ایران آقای خاتمی به آمریکا و سخنرانی های وی و دیدارش با جیمی کارتر موضوع مهمی است که خبر از قریب الوقوع بودن یک تغییر مهم (مثبت یا منفی) در روابط دو کشور دارد. قصد من تحلیل این مسئله نیست.
می خواهم توجه شما را به این جلب کنم که خانم معلوم الحالی که بار اول نیز نیست که نامه ای می نویسد و هرچه لایق خودش است بار دیگری می کند (خانم فاطمه رجبی همسر غلامحسین الهام ) مجددا دست به قلم می شود و دیگر بار می کند آنچه تا کنون می کرده.
از سوی دیگر در بسیاری از سایت های خبری - تحلیلی و یا وبلاگ هائی که به مسائل سیاسی می پردازند موضوع سفر خاتمی تحت الشعاع فحاشی های این خانم و نامه کذائی شان قرار گرفته. این دقیقا همان کاری است که این خانم و همفکرانشان مایل به انجامش بوده اند. یعنی نفس یک خبر مهم و سرنوشت ساز را چنان با هو و جنجال و لجن پراکنی لوث می کنند که دیگر فضائی در اطراف خبر برای بررسی و تحلیل آن نماند. مسئله از خاتمی فراتر است، مسئله این است که نمی خواهند به این خبر و آنچه اتفاق می افتد توجه گردد چرا که این خود نقطه عطفی در روابط ایران و آمریکاست.
تا کنون که به مدد ما "اینترنتی یان" این هوچی ها موفق بوده اند که قضیه را متوجه
الف) شخصیت خاتمی ب)کشمکش بر سر نقش این خانم و نامه هایش ج)نگرش جناحی به قضیه
نمایند و نه تحلیل و تفسیر اینکه به حضور فیزیکی رئیس جمهور سابق ایران در آمریکا آنهم در زمان شاخ و شانه کشی هر دو کشور برای هم چه لزومی بود؟
ضمن اینکه اکثر گزارش ها در این زمینه هم خبری هستند و نه تحلیلی. یعنی این یک حرکت غیر منتظره بوده حتی برای تحلیلگران. سوال اینجاست که حرکت غیر منتظره در دنیای سیاست در چه مواقعی پیش می آید؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
از وبلاگ پوتین
حتما به وبلاگ پوتین بروید و این پست تک پاراگرافی زیبای آن را بخوانید
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
هزار شاه ببري و بياوري، تا جمهور كار خود نداند، كار ملت راست نيايد
باز هم از پست قبلی: من این جملات را بسیار پسندیدم:
مي‌توان گفت از پنج هزار و دويست هفته‌اي كه از امضاي فرمان مشروطيت گذشت، يك هفته‌اش در خوشدلي بودهاست و پنج هزار و يكصد و نود هفته‌ي ديگر به حسرت.
هزار شاه ببري و بياوري، تا جمهور كار خود نداند، كار ملت راست نيايد.
قتل ناصرالدين شاه، در حقيقت پايان كار سلطنت استبدادي سنتي در ايران بود. بعد از آن ديگر سلطنت به رسمي كه در قرون و اعصار بود در ايران پا نگرفت. چنان كه فرزند ناتوان ناصرالدين‌شاه كه سيئات اعمالش نه كم از پدر بود، به فرمان تاريخ گردن‌نهاد و دم مرگ، فرمان مشروطيت امضا كرد – آيا در آن حال كه داشت مي‌دانست، كه با اين فرمان چه تفاوت‌ها بايد بپذيرد؟ – او مُرد و بعد از وي چهار جانشينش همه در‌به‌در و در تبعيد و دور از تاج و تخت مُردند. جامعه همه را پس زد. شايد تنها اسف همان بود كه مدرس سعي كرد رخ ندهد، وقتي كه احمدشاه را كه تنها و تنها شاه تاريخ ايران بود كه جامه‌ي مشروطه به تن كرده و به قانون تن داده بود، جامعه راند و به جايش كس نشاند كه از همان اول پيدا بود كه مشروط نخواهد شد و به قول مخبرالسطنه از شرط مشروطه خوشش نمي‌آيد.
كلاه عوض مي‌شد بي آن‌كه زير كلاه عوض شود
گنج (نفت) چندان كه قدرت حاكم را توان آن داد كه خيال‌هاي بزرگ در سر آورد –گاه بزرگ‌تر از محروسه‌ي كشور– اما باز موجد رشد فرهنگ شهروندي نشد؛ سهل است كار را بدتر كرد. انگار قدرت ديگر به وسيله‌اي مجهز بود كه خود را از رعايت رعيت بي‌نياز مي‌ديد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
رازی که کس به خلق نگفت
این مقاله نسبتا طولانی آقای بهنود در روزآنلاین را بسیار جالب یافتم. لطفا حوصله کنید و با دقت بخوانیدش:
------------------------------------------------------------
رازي که کس به خلق نگفت
مسعود بهنود
در اوايل دهه‌ي چهل، پنجاه و اندي از جنبش مشروطه گذشته، در باشگاه معلمان تهران [مهرگان]، در زماني كه تلويزيون نبود و نه اينترنت، با آگهي كوچكي در روزنامه‌ي اطلاعات، عده‌ي زيادي گرد آمده بودند تا از زبان سيد‌حسن تقي‌زاده از مشروطيت بشنوند. تقي‌زاده فرتوت شده بود و ديگر فرصت و خيال نوشتن تاريخ مستقلي درباره‌ي مشروطيت نداشت، اما از گفتن درباره‌ي آن خسته نمي‌شد. شيريني كلامش شنونده را بر سر شوق شنيدن مي‌آورد. بعد هر جلسه، دو سه سؤال هم مطرح مي‌شد و تقي‌زاده جواب مي‌گفت. در پاسخ يكي از اين سؤال‌ها بود كه شنوندگان شنيدند گفت؛ مليحه نگذاشت. سكوتي حكم‌فرما بود. حاضران مي‌پرسيدند كدام مليحه نگذاشت مشروطه چنان كه بايد به بر نشيند؟
سخنران با تجربه، با خونسردي تمام گفت: مليحه نگفتم. و با سكوتي اضافه كرد: گفتم مديحه. پس به‌ سخن افتاد. گفت: وقتي مشروطه شد، به‌خيال آن افتاديم كه حل شد همه مشكل ما. چون كه تمام مشكل را در تغيير قدرت مي‌ديديم؛ و هيچ‌كس ما را نگفت كه بايد خود را نيز تغيير دهيم. همه‌ي خيالمان اين بود كه قدرت را كوتاه ‌كنيم، قدرت شاه را و هيچ به انديشه‌ي قامت خود نبوديم كه آن را هم بالا بريم
پيرِ سال و ماه گفت: "مديحه نگذاشت." و تا جمله‌ي خود را معنا كند، افزود: منورالفكرها كه ما بوديم، خودمان نمي‌دانستيم تا به مردم هم بگوييم. پس همه‌ي دعوايمان با محمدعلي شاه بود. تغيير خودمان را از ياد برديم و از اين‌رو بود كه هر كس منبري يافت و جريده‌اي گرفت، به مديحه متوسل شد؛ مديحه‌ي مردم كه انگار از اول خلقت مي‌دانسته‌اند در جامعه‌اي كه در آن حق اظهار‌نظر و رأي دارند، چه‌گونه بايد زيست و در كشوري كه تحكم پادشاه مقتدري بر آن حكم‌فرما نيست، چه‌گونه كار خود گذراند. پس قدرت قهار را كه محمد‌علي‌شاه بود رانديم، اما چون به تغيير خود همت نگماشته بوديم، مردم همان ماندند و مناسب مشروطه نشديم. لباسمان مشروطه شد و درون لباس همان استبدادي ماند. پس گرفتار بيست سال هرج‌و‌مرج شديم. استبداد را از كاخ سلطنتي برون رانديم، اما در خانه‌ها و از روابط دروني‌مان پنهانش‌كرديم. تبعه‌[شهروند] خوبي براي مشروطه نشديم. محمدعلي‌شاه را به زاري فراري داديم و ملكه‌ي جهان را به گريه انداختيم، اما هر‌كدام محمد‌علي‌شاهي بوديم كه به سفارت پناهنده نبود.
سخن تقي‌زاده كه به‌زبان امروز ترجمه شود، اين مي شود كه صدسال بعد از مشروطه، از ميان چهار بخش كه حقوق قدرت، مسؤوليت قدرت، حقوق ملت و مسؤوليت ملت باشد، مشروطه بر اساس چالش با همان اول بنا‌شد. و اندكي بعد به موضوع مسؤوليت‌هاي قدرت رسيد، و انگار نمايشنامه در همين پرده‌ماند.
مسؤوليت‌هاي شهروندي، مظلوم‌ترين بخش‌هاست كه كس به بازگفتنش رغبت نكرد. پركارترين بخش كه از اولين روز‌هاي انقلاب مشروطه تمامي نيروي مردم و روشن‌فكران را به خود گرفت، حقوق قدرت است. هم صاحبان اقتدار و هم مردم، در چالش اين بخش مانده‌اند. حال آن‌كه عمر گفت‌وگو بر سر مسؤوليت‌هاي شهروندي، به بيست سال نمي‌رسد؛ آن‌هم گفت‌وگويي كه گاه در قالب كتابي بحث روز شده است و باز دوباره رها شده. انگار بحث شيرين حقوق قدرت نمي‌گذارد.
اين ‌كه تقي‌زاده مي‌گفت "مديحه نمي‌گذارد" اشاره به شعارهاي هميشه‌ي روشن‌فكران است درباب مردم و سلوكشان به‌عنوان يك شهروند؛ ستودن آن‌ها و حتي گاه آراستن صحنه، چنان كه جامعه عيب‌هاي خود را حسن پندارد و هيچ به رفع آن همت نگمارد.
آغاز ماجرا
بسم الله. حمد خداي را كه ما ايرانيان ذلت و رقيت خود را احساس‌كرده و فهميديم كه بايد بيش از اين، بنده‌ي عمر و زيد و مملوك اين و آن نباشيم؛ و دانستيم كه تا قيامت باركش خويش و بيگانه نبايد بود. لهذا، با يك جنبش مردانه در چهاردهم جمادي الاخري سال 1324 هجري قمري، مملكت خويش را مشروطه و داراي مجلس شوراي ملي [پارلمان] نموده و به همت غيورانه‌ي برادران محترم آذربايجاني ما در بيست‌و‌هفتم ذي‌‌الحجه 1324 دولت عليه‌ي ايران رسماً در عداد دولت مشروطه و صاحب كنستي‌توسيون قرار‌گرفت. دوره‌ي خوف و رجا به آخر رسيد و زمان سعادت و ترقي گرديد و عصر نكبت و فترت منتهي شد و تجديد تاريخ و اول عمر ايران گشت. زبان و قلم در مصالح امور ملك و ملت آزاد شد و جرايد و مطبوعات براي انتشار نيك و بد مملكت حريت يافت. روزنامه‌هاي عديده، مانند ستارگان درخشان، با مسلك‌هاي تازه افق وطن را روشن‌كرد و سران معظم بناي نوشتن و گفتن را گذاشتند. [ازسرمقاله‌ي اولين شماره‌ي صوراسرافيل، به قلم ميرزا جهانگيرخان]
تصوير جامعه، و خوشدلي و خوش‌باوري آزادي‌خواهانش را، كوتاهمدتي بعد از صدور فرمان مشروطيت، از همين نوشته‌ي شهيد بزرگ قلم مي‌توان برگرفت. روزنامه‌ي صوراسرافيل، از اولين ثمرات مشروطه است و مقدمه‌ي اولين شماره‌اش شرح خوشدلي است؛ كه در دومين شماره، جاي خود را به بدبيني و تلخي مي‌دهد به فاصله‌ي يك هفته؛ و اين آينه‌ي تمام‌نمايي از وضعيت حاكم بر كشور. اين تلخي و بدبيني، از همان جنس است كه بعد از صد سال هنوز در كلام آن‌ها كه تاريخ معاصر را برمي‌رسند و در مناسبت‌ها در جنبش مشروطه غور مي‌كنند، پيداست.
چنين است كه مي‌توان گفت از پنج هزار و دويست هفته‌اي كه از امضاي فرمان مشروطيت گذشت، يك هفته‌اش در خوشدلي بودهاست و پنج هزار و يكصد و نود هفته‌ي ديگر به حسرت. حسرت از اين‌كه چرا آن شادباش كه در كلام مشروطه‌خواهان نخستين بود، دوام نيافت. دو كودتا و يك انقلاب ديگر و سه جنبش اصلاحات در فاصله‌ي اين صد ساله رخ نمود، نفت فوران كرده و بهايش نيز؛ در نتيجه، خزانه‌ي خالي كه بهانه‌ي فقر جامعه‌ي ايراني بود جاي خود را به انبار بزرگي داده كه هر سال از دلارهاي نفتي پر و دوباره خالي مي‌شود؛ اما باز نمي‌توان گفت جامعه‌ي ايراني آن جاست كه در شماره‌ي اول صوراسرافيل، ميرزا جهانگيرخان را مژده‌اش را داد.
كل اين مجموعه‌ي مغشوش، سؤال‌ها با خود مي‌آورد؛ صدها سؤال. يكي از اصلي‌ترين سؤال‌ها هم اين كه چه‌گونه قافله‌ي ما كه صدسال پيش، جلوتر از همه‌ي خاورميانه –به‌جز عثماني– به راه افتاد، هنوز به مقصد نهايي نرسيده است؟ به اين سؤال پاسخ‌ها مي‌توان گفت و گفته‌اند. به‌ويژه در ده پانزده ساله‌ي اخير كه انديشيدنِ به خود و جست‌وجوي نقش خود در آينه‌ي تحولات جامعه، جايي در ميان افكار گشوده است، ده‌ها و بل صدها رساله و كتاب و مجموعه گرد آمده كه مقصودش پاسخ‌گويي به همين سؤال مقدرست. گوشه‌اي نيز كم‌تر گفته مانده است؛ مسؤوليت شهروندان.
*خالي بزرگ *
چندان كه صورت جلسات مجلس اول در برابر قرار مي‌گيرد، دوره‌ي روزنامه‌ي صوراسرافيل و مجلس گشوده مي‌شود، يك خالي بزرگ به‌چشم مي‌آيد و آن برشمردن مسؤوليت‌هاي شهروندان است. از اولين جلسه‌ي مجلس و از اولين برگ روزنامه‌ها، نقد حكومت از ديد حقوق مردم، همچون كاري بزرگ در برابرست.
علي‌اكبر‌خان قزويني [دهخدا] در همان شماره‌ي نخست صوراسرافيل نوشته‌اي دارد با عنوان "دو كلمه خيانت"؛ مخاطب روشن و شفاف، شاه است.
"اعلي ‌حضرتا! پدر تاجدارا! هيچ تاريخ ژول سزار روم را مي‌خوانيد؟ آيا حكايت پادشاه انگليس را به‌خاطر مي‌آوريد؟ آيا قصه‌ي لويي شانزدهم را به‌خاطر داريد؟ آيا قتل جد تاجدار بزرگوار خود را متذكر مي‌شويد؟ آيا گمان مي‌كنيد كه اين اشخاص بزرگ تاريخي، خود به شخصه گناهكار و سزاوار اين نوع رفتار بوده‌اند؟ قسم به ذات پاك احديت و قسم به قوه‌ي عدالت كليه‌ي الهي، اين پادشاهان بدبخت، كه سوءعاقبتشان مايه‌ي رقت هر صاحب حسي است، همه شخصاً مثل ذات مقدس تو پاك و بي‌گناه و مبرا بوده‌اند و آن‌چه ملت به آن‌ها نسبت داده‌اند و به آن گناه آن‌ها را گرفته و سربريده‌اند يا زير شمشير غيورانه پاره‌پاره كرده‌اند، گناه آن‌ها نبود. پس چه امري سبب اين انتقامات وخيمه و اين نمك ناشناسي‌هاي ملل مي‌شود؟
اگر اجازه فرمايي، اينك من با دلي پر از محبت و قلبي حق‌شناس، به‌شهادت تواريخ دنيا به خاكپاي معروض مي‌دارم و اميدوارم تو هم مثل يك پدر مهربان، عرايض مرا اسماع فرموده و با وجدان خود كه زبان گوياي الهي در دل‌هاي ما نوع بشرست مشاوره‌كني. اعلي‌حضرتا! تجارب تاريخي و احكام انبيا و اوليا و قوانين مخفي طبيعي به ما مي‌گويد كه ملل دنيا نيز مانند افراد ناس، دوره‌ي رضاع – زمان طفوليت– و حد رشد و بلوغ دارند. حاكميت صرف و تصرف مطلقه‌ي ولي در اموال و اعمال حاكميتِ صرف و تصرف مطلقه‌ي ولي در اموال و اعمال صغير، تا وقتي است كه طفل به‌حد رشد و سن بلوغ نرسيده. اما همين كه به اين مرتبه رسيد به شهادت قواعد ثابت دنيا و احكامِ "لكم شرايعِ" عالم، اين اختيارات به طيب خاطر و رضاي ولي يا عنف و جبر تازه بالغ، هميشه به صاحبش برگشته و برمي‌گردد و چنان اين امر طبيعي است كه تا به‌حال تدبير و دسيسه‌ي هيچ وزير سياسي و قوت و رشادت هيچ سردار شجاع و شوكت و ابهت هيچ سلطان مقتدر از آن جلوگيري نكرده است. پس چه باعث شده كه سلاطين وقت از اداي حقي كه تا اين حد طبيعي است، سر زده‌اند و خود و ملت خود را دچار آن پيشامدهاي ناگوار كردند؟
به حكم تاريخي دنيا، نكته‌ي مهم و نقطه‌ي باريك، تنها يك اشتباه كاري وزرايِ خاينِ عصر در چنين مواقعي بوده كه خانه‌ي دنيا را ويران نموده است. منبع اين اشتباه كاري چيست؟ منبع اين اشتباه كاري در تميز رشد و صحت بلوغ است. اولين حرفي كه وزراي خاين براي سد راه حريت و آزادي و اغفال پادشاه در صحت رشد و بلوغ ملت با اولين هيجان ملي براي استرداد حقوق لاينفك خود مي‌كوشد، اين دو كلمه است؛ "اين ملت هنوز لايق اين مذاكرات نيست."
عجبا! با اين كه اين دو كلمه هميشه مايه‌ي آن‌همه سفك دما و نهب اموال شده؛ با اين‌كه اين دو كلمه موجب آن‌قدر هرج‌و‌مرج ممالك و ضعف قواي دول گرديد؛ با اين‌كه اين دو كلمه مورث بر باد رفتن خانواده‌هاي بزرگ سلطنتي و افناي وجود سلاطين با عز و تمكين گشت؛ با اين‌كه سوء خاتمت اين دو كلمه، اول‌مرتبه به‌همان وزراي خائن برگشت، باز به واسطه‌ي يك قوه‌ي خودپسنديِ پادشاهان عصر، يك تعميه از حقيقت فهمي بزرگان وقت و يك ميل به هواپرستي و اعتياد به خيانت وزرا، دوره‌ي اين كلمه در تمام دول عالم در مواقع بلوغ رشد هر ملت، حرف به حرف تكرار شده است.
اعلي‌حضرتا! اگر پنج دقيقه پرده‌هاي غرور جواني، متانت سلطنت و كبر شرافت خانوادگي خود را از جلو نظر كيميااثر دور فرماييد و مثل يك نفر ديپلومات عارف به مقتضيات وقت، حال كنوني ملت و رعيت خود را با دوره‌هاي بلوغ مملكت ديگر مقايسه نماييد، مي‌بينيد كه اطوار و كردار همين ملت كه هنوز لايق اين مذاكرات نيست، همان اطوار و كردار رومي‌ها در 509 قبل از ميلاد و انگليسيان در 1649 و فرانسه‌ها در 1793 مي‌باشد.
با اين‌همه، در مقام تضرع و ابتهال، خداي عليم را در محبت به تو و خانواده‌ي تو و بي‌غرضي خويش گواه مي‌گيرم و به خاك‌پاي مباركت عرض مي‌كنم كه اي پادشه دل‌آگاه! پيمانه‌ي صبر ملت لبريز است. فقر و فلاكت در خرد و بزرگ، عمومي؛ اعمال خودسرانه‌ي درباريان، مرضي علاج‌ناپذير؛ آشوب و انقلاب در چهار جهت مملكت برپا؛ تهديدات خارجي از هر طرف محيط؛ دست اجانب براي تحريك عوام و ابناي سلطنت به هزار وسيله در كار؛ مملكت شش‌هزار ساله‌ي ايران و چندين هزار سلاطين آن منتظر كه آيا در اين موقع باريك و دوره‌ي انقلابات، با اين كشتي چهار موجه، چه معامله خواهيد فرمود. و به چه حسن تدبير و سياست، ابواب خلاص و نجات بر روي ملت خود خواهيدگشود؟ بعد از همه‌ي اين‌ها، معروض مي‌دارم كه حالت ابوعبداله شقي اسپانيولي و ميكادوي ژاپوني، هر دو ثبت تواريخ و آثارست و عالم نيز به حسب ظاهر، عالم اختيار و انسان هم فاعل مختار. والسلام علي محمد و آله الاخيار. ع .ا. دهخدا.
سال‌ها قبل از مشروطه، مستشارالدوله، آزادي‌خواه آذري نيز در جزوه‌اي كه نزديك بود به حلق‌آويزكردنش بينجامد نوشت؛ فلاح ايراني در گرو اداي يك كلمه است. از نظر وي " قانون" آن كلمه‌ي مقدسي بود كه چون بر زبان جاري شود، ديو بگريزد و فرشته در آيد. اما در زماني كه ميرزاجهانگيرخان و علي‌اكبرخان دهخدا اين‌ها مي‌نوشتند، آن كلمه‌ي مقدسه ادا شده بود، كشور قانون داشت؛ مشكل را اهل فكر در شاه ديدند كه نماينده‌ي قدرت بود.
از نوشته‌هاي مرحوم دهخدا و شهيد بزرگوار ميرزا جهانگيرخان پيداست كه بعد از صدور فرمان مشروطه، به دل اهل فكر ايراني بود كه "به جهشي به سعادت رسيديم" و مشكل هم اين است كه شاه از تاريخ عبرت نمي‌گيرد و از جمله به حرف مشاوران فاسد توجه دارد، همين. اما آن شاه به همت مردانه‌ي آذربايجاني‌هايي كه باور كرده بودند فلاح كشور در گرو بيرون‌راندن محمدعلي‌شاه است، به خواري و زاري به سفارت روس پناه برد، اما بار ما بار نشد. مرحوم دهخدا كه براي حفظ جان، همراه تقي‌زاده، همزمان با دستگيري ميرزا جهانگيرخان به سفارت فخيمه پناه برده و زنده مانده بود، چند شماره‌ي صور اسرافيل را با ياد آن شمع مرده منتشركرد و چون اوضاع برگشت و دوران استبداد صغير طي شد، او هم از سوييس برگشت. چنان كه خود رندانه مي‌گفت، مدتي به انتظار نشست كه فرشته‌ي سعادت دري بزند، نزد. هي نامه نوشت و به باد صبا داد و وعده‌ها را يادآور شد، اما نشد. چنين بود كه دخو، خود دانست كه سعادت به جهشي به‌دست نمي‌آيد. "هزار شاه ببري و بياوري، تا جمهور كار خود نداند، كار ملت راست نيايد." دهخدا تا اين دريافت، كتاب‌ها را زير بغل زد و به زيرزمين رفت و گفت بروم به كاري كه از من برمي‌آيد و همت مردانه را بدرقه‌ي راهِ "زبان" ملت كرد كه دست‌كم يك كتاب لغت داشته باشد به سبك همان لارووس كه از سردار اسعد هديه گرفته و از سويس به تهران آورد.
گذر از قدرت سنتي
اواخر قرن نوزدهم، اساس جامعه بر ترس از موجودي بود كه وقتي در طبقه‌ي بالاي شمس‌العماره، بلندترين ساختمان پايتخت، مي‌ايستاد و درباريان او را "جهان مطاع" مي‌خواندند؛ چون تصوري از جهان متحول‌شده نداشت، بر خويش مي‌گرفت. همه‌چيز قائم به او بود؛ خزانه صرف جيبش، ماندن قبايل مختلف به‌ويژه در مرزها به طفيل آن كه هر كدام راسي داشتند و هر راس دختركي را گروگان به حرم شاهي فرستاده و دختركي را به‌قصد قربت به سلطنت مركزي از حرم سلطاني گرفته. ميرزاتقي‌خان اميرنظام، اول كس بود كه وقتي از حضور سه ساله از كنار اروپا به وطن بازگشت، خيالاتي از آن دست در سر داشت كه جامعه را نظم دهد، خود قرباني همان خيالات نو شد. درحالي‌كه او را با قائمه‌ي جامعه كاري نبود، بلكه در آخرين نامه هم بنا به عادت زمان، خود را "غلام جان‌نثار" شاه ‌خواند و به‌همين باور هم داشت. اما با جامعه كار داشت؛ همه رسم و قوانيني كه نهاد نشان آن داشت كه قصد ساختن زيرساخت‌ها را دازد، از آدم‌ها آغاز مي‌كرد، مي‌رفت تا اخلاق مديحه‌گويي و رشوه‌گيري را براندازد، همه را تحت قانون آورد. خيالات اميركبير آن‌قدر سرانجام‌گرفت كه نامش به روزگار بماند و حسرتش در دل همگان؛ حتي آن‌كس كه از سر جواني و بي‌خردي فرمان مرگ او را به دستگاهي داده بود كه از مدت‌ها قبل شميشر خود را براي گردن امير صيقل داده بود. فرمان فصد رگ‌هاي اميركبير را، در حقيقت جامعه‌ي عقب‌افتاده‌اي صادركرد كه به‌همان روابط قبيله‌اي خو كرده بود. از همين رو، عكسي و يادي از آن مرد بزرگ تاريخ را نه كه دربار قاتل كه مردم هم نگاه نداشتند تا به امروزيان برسانند. كاري را كه به اميرنرسيد، دست‌پرورده‌اش ميرزا حسين‌خان قزويني – مشهور به سپهسالار يا مشيرالدوله – انجام داد. او نيز چون اميركبير از چند سال زندگي در استانبول مي‌آمد، پس ناصرالدين شاه را به فرنگ برد؛ با آن‌كه جامعه‌ي سنتي در جريان آن سفر و در پايانش، در برابر شاه مقتدر هم مقاومت‌كرد و نگذاشت كه ميرزا حسين را چنان كه ميل كرده بود به صدارت برساند؛ اما كمي بعد صورت‌گرفت. سپهسالار هم با آن كه در عاقبت بهتر از اميركبير نشد – درحالي‌كه سلامت نفس و تحكم امير را هم نداشت، اما به تجربه‌ي سرگذشت امير مجهز بود. پس حكومت تكان ديگر خورد در شكل و مي‌رفت كه جامعه هم تكاني خورد كه باز سنت و عادات قييله اي جنبيد و نگذاشت.
سال‌ها بعد از اين دو تجربه، اگر به انصاف بنگريم، ناصرالدين شاه خودش علمدار تحول شده بود؛ دو سفر ديگر به فرنگ در حال تحول بزرگ، در نقطه‌ي درخشان صنعتي‌شدن اروپا، در سر او تحول انداخت، اما باز كار تغيير احوال جامعه نه چنان بود كه به‌سادگي عملي شود. اما اگر كارنامه‌ي نيمه‌ي دوم سلطنت ناصرالدين شاه را بنگريم، به‌نظر مي‌آيد كه حكومت جلوتر از مردم نو مي‌شد. تا سرانجام حوصله‌ي تاريخ سر رفت و فرمان تحول بزرگ را سيد جمال‌الدين اسدآبادي صادركرد و به‌جان‌رسيده‌اي مانند ميرزا رضا را مجال داد كه به تيري مجسمه استبداد را براندازد. قتل ناصرالدين شاه، در حقيقت پايان كار سلطنت استبدادي سنتي در ايران بود. بعد از آن ديگر سلطنت به رسمي كه در قرون و اعصار بود در ايران پا نگرفت. چنان كه فرزند ناتوان ناصرالدين‌شاه كه سيئات اعمالش نه كم از پدر بود، به فرمان تاريخ گردن‌نهاد و دم مرگ، فرمان مشروطيت امضا كرد – آيا در آن حال كه داشت مي‌دانست، كه با اين فرمان چه تفاوت‌ها بايد بپذيرد؟ – او مُرد و بعد از وي چهار جانشينش همه در‌به‌در و در تبعيد و دور از تاج و تخت مُردند. جامعه همه را پس زد. شايد تنها اسف همان بود كه مدرس سعي كرد رخ ندهد، وقتي كه احمدشاه را كه تنها و تنها شاه تاريخ ايران بود كه جامه‌ي مشروطه به تن كرده و به قانون تن داده بود، جامعه راند و به جايش كس نشاند كه از همان اول پيدا بود كه مشروط نخواهد شد و به قول مخبرالسطنه از شرط مشروطه خوشش نمي‌آيد.
به دوران رضاشاه، ايران چندان روشن‌فكر و تحصيل‌كرده و دنياشناس داشت كه خيال تحول در سر او اندازند – گيرم با همان تكنيك كه مشيرالدوله و اتابك درمورد شاهان قاجار به‌كار برده بودند؛ رساندن شاه به فرنگ و نشاندنش به تماشاي تحول – كاري كه فروغي و مستشارالدوله انجام دادند و تيمورتاش در سر داشت، وقتي امان‌الله‌خان پادشاه فرنگي‌ما~ب‌شده‌ي افغانستان را همراه با ملكه‌اش كه لباس زنان فرنگ به بر كرده بود، به تهران كشاند. حاجي مخبرالسطنه، از شيفتگي رضاشاه به تغيير احوال و ظاهر امان‌الله‌خان، به اين نتيجه رسيد كه كار او تمام است و كار به‌دست تيمورتاش‌ها افتاده است. اما به رسيدن شاه فرنگي‌ما~ب شده به جامعه‌ي سنتي و عقب‌مانده‌ي افغان، هنوز اولين مدرسه‌ي دخترانه نگشوده، چنان غائله‌اي در آن ملك برپا شد كه بچه سقايي [سلفطالبان] بساط شاهي و سلطنت و فرنگي‌ما~بي را برانداخت. خبرش كه رسيد، خيالش از سر رضا شاه هم بيرون شد تا سال‌ها بعد كه دوباره كوشش‌ها به كار افتد و او را به مقر آتاتورك بكشانند.
در همه‌ي اين احوال، تغيير جامعه از طرز زندگي هزاران ساله، موضوع كار و تحقيق كس نبود، مگر هنگامي كه رضا شاه به زور اركان حرب، لباس‌ها را تغيير مي‌داد؛ به‌قول حاج مخبرالسطنه، كلاه عوض مي‌شد بيآن‌كه زير كلاه عوض شود.
موضوع تغيير احوال جامعه، از رعيتي به شهروندي، اگر بود در سر كساني مانند رشديه بود كه مدرسه‌ها آورد؛ اگر بود در سر حاج امين‌الضرب‌ها بود كه با تغيير فضاي صناعت و تجارت مي‌كوشيدند، ورنه بنگاه پرورش افكار كه در زمان رضاشاه درست شد، مگر چند تن شنونده داشت كه براساس آن بتوان آشنايي با مسؤوليت‌هاي شهروندي را انتظار داشت؟
حلقه‌ي مفقوده
در اين ميان، مصيبتي هم روند طبيعي كار را دگرگون‌كرد. هم‌زمان مشروطه، نفت هم در جنوب ايران فوران‌كرد. اگر تا آن زمان خزانه‌ي حكومت همواره خالي بود و دست حكومت مطلقه براي تغيير احوال جامعه خالي‌تر، با تبديل ايران به كشوري كه ثروتي خداداد دارد، شرح احوال مردم و قدرت دگرگون شد. گرچه محمدعلي‌شاه تا چند سال بعد از سقوط از اريكه‌ي سلطنت، ندانست كه در جنوب كشور چه رخ‌داده است و وقتي در بورسا بود، آن را در روزنامه‌ي فرنگي خواند، اما واقعيت اين بود كه ديگر تحولي در كشور رخ نمي‌داد كه از تأثير اين گنج بادآورد دور بماند. گنج چندان كه قدرت حاكم را توان آن داد كه خيال‌هاي بزرگ در سر آورد –گاه بزرگ‌تر از محروسه‌ي كشور– اما باز موجد رشد فرهنگ شهروندي نشد؛ سهل است كار را بدتر كرد. انگار قدرت ديگر به وسيله‌اي مجهز بود كه خود را از رعايت رعيت بي‌نياز مي‌ديد.
نفت مسؤوليت حكومت را دگرگون‌كرد و چون حكومت تبديل شد به رزاق و بخشش‌كننده و زندگي‌بخش، مسؤوليت رعيت را هم در دعاگويي و اطاعت خلاصه ديد؛ مسؤوليت شهروندي گم شد. نفت به‌همين نسبت، آرميدن بر بسترِ رعيتيِ در پايِ راعيِ بذال را به جامعه بخشيد. قطاري كه داشت آرام گذر مي‌كرد از خط، به سرعت بيرون افتاد. زهر بي‌اعتمادي دولت و ملت را در كام جامعه ريخت؛ زهري كه تنها يك سال، آن هم بعد از انقلاب اسلامي، بي‌اثر شد. و چنين بود كه در دو انقلاب، دو كودتا و سه اصلاحات قرن بيستمي، همچنان دستور عمل جامعه، چيزي به جز انديشيدن به مسؤوليت شهروندي بود. به زباني ديگر، كاستن و افزودن بر حقوق حكومت همچنان در زير پوست حركت‌هاي قرن بيستمي ماند؛ چون سُرنا را از سر تنگش نمي‌زدند. سرتنگش آن‌جا بود كه علاوه بر حقوق، مسؤوليت‌هاي شهروند يك جامعه‌ي نو و قانون‌مدار هم بايد گفته مي‌شد. تعليم داده مي‌شد، و نشد. كاري كه ماند براي صدمين سال جنبش بزرگي كه مشروطه‌اش مي‌خوانيم.
به شوخي مي‌ماند؛ اما جدي‌تر از اين خبري نيست كه از اولين كارهايي كه شوراي انقلاب – جانشين سلطنت هزاران ساله – برعهده‌گرفت، تهيه‌ي دستورالعمل زندگي شهروندي در مجموعه‌هاي آپارتماني بود. چرا كه تا انقلاب شد، اكثر شهروندان ساكن مجموعه‌هاي آپارتماني در شهرها، از انجام وظايف زندگي آپارتماني –بخشي از مسؤوليت‌هاي شهروندي– سرباز زدند و خبر رسيد كه زندگي در اين مجموعه‌هاي فراوان‌شده در شهرهاي بزرگ، چندان دشوار شده كه هر ساعت از جايي خبر از درگيري‌ها مي‌رسد.
نمي‌توان گفت كه مسؤوليت شهروندي در همه‌ي سال‌ها كه از مشروطه‌ي تحول‌ساز مي‌گذرد ناگفته و ناديده و ناكرده مانده است، واقع اين است كه زندگي امروز نمي‌تواند بدون آن مسؤوليت بچرخد، اما چه‌گونه است كه در ريگزارهايي كه در جنوب ايران به طفيل نفت و جنگ هشت ساله‌ي ايران و عراق سر برآورده است، درحالي‌كه هيچ خبري از توسعه‌ي سياسي و تغيير بافت حكومت‌ها نيست –نه مجلسي و نه روزنامه‌اي، نه حزبي و نه هيچ نشانه‌اي از سالاري مردم در سرنوشت خود– اما آحاد جامعه با مسؤوليت‌هاي شهروندي آشنا‌ترند تا سرزمين شمالي‌شان كه صد سال است قانون دارد و قدرت را مشروط كرده است و مجلس دارد و روزنامه؟ اين سؤالي است كه اهلش بايد جواب گويند.
شايد با استناد به سخن تقي‌زاده كه گفته بود "ما خود هم نمي‌دانستيم، چه‌رسد كه به مردم بياموزيم" بگوييم آن مفقوده‌ي اين ميان، نظم‌بودهاست به‌عنوان شاكله‌ي جوامع مردم‌سالار و رشدپذيرنده؛ نظمي كه چون در غياب قدرت قاهره، توسط جامعه پذيرفته شود، معنايش آن است كه شهروندانِ داراي حقوق، به مسؤوليت‌هاي خود نيز عمل مي‌كنند. شايد كسي نبود اين را در گوش خلق بگويد.
منبع: نشريه نامه، شهريور
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
سیاست مداران و آرتیست بازی
سیاست مداران در همه جای دنیا دروغ می گویند و لاف می زنند و من در این هیچ چیز بدی نمی بینم.
همانگونه که کودک به این نیاز دارد که مطمئن باشد که پدرو مادر خودش قوی ترین و زیبا ترین و بهترین والدین دنیا هستند و والدین باید برای آرامش خاطر کودکشان به وی این اطمینان خاطر را بدهند، مردم یک کشور هم نیاز دارند که دولتمردانشان تصویری از بهترین ها برایشان خلق کنند هرچند مجازی.
مردم دوست دارند (هرکه باشند و از هرکجای جهان پهناورما که بیایند) و به این نیاز دارند که کسی از آنان تعریف کند، کسی در برابر دشمنان شان عربده بکشد، کسی مدام خوبی ها را جلوی دیدشان بگذارد. هیچ چیز دیگر از این اهمیت برخوردار نیست. چیزی که به نام غرور ملی می شناسیمش. تصویری زیبا از آنچه نیستیم. دولت مردان آن افق دور از دسترس را نشان مردمانشان می دهند و به آنان بشارت می دهند رسیدن به آن را با اندکی تحمل وصبر. هویجی است که جلوی اسبی گرفته می شود و اسب به ذوق و شوق رسیدن به آن به حرکت در می آید. تا چرخ گاری اجتماع به حرکت در آید.
اشتباه نکنید و اصلا گمان مبرید که آنچه می گویم درباره ایران صدق می کند. کدامین کشور دنیا را می توانید بیابید که بزرگانش در سخنرانی ها از عبارات دهن پرکن و باد کننده مخاطب استفاده نمی کنند؟ کدامین ملت دنیا "بهترین" و "قوی ترین" و"پیروز همیشه عرصه ها" نیستند؟ کدامین کشورها "تاریخی پر افتخار" را در پشت سر خود ندارند ودرحال حرکت به سوی "تمدن بزرگ" خود نمی باشند؟
اصلا اگر رئیس حکومتی بیاید و در برابر ملتش بگوید که "ملت من! ما در رده بندی جهانی فقیرترین کشوردنیا ویا آلوده ترین آن ویا بی انضباط ترین آن و امثالهم هستیم" بر سرش چه می آید؟ خلائق زنده زنده تکه تکه اش می کنند. آری او مستحق چنین سرنوشتی است زیرا که به غرور ملی جماعت توهین کرده.
اینکه مردمان از رهبران خود انتظار دارند که آنها را "باد" کنند همانقدر انتظار صحیحی است که شما از شهردار شهرخود توقع دارید که زباله ها را دفع کند و به آسفالت خیابانهای شهر برسد.
پس مشکل من با سیاستمداران چیست؟
از دید من سیاستمداران به دو دسته کلی تقسیم می گردند:
گروه اول می داند که در جلوی جمع چگونه رفتار کند و به ملت چه بگوید تا ملت خوشش بیاید و
همراهی اش کند. در عین حال می داند که کجا ایستاده و آمار وارقام و وضعیت کنونی چیست. خود را گول نمی زند، مسیری را که باید بپیماید انتخاب می کند و با اقبال ملی ای که دارد مردم را با خود به آن سمت و سو می برد. کار با این گروه مشکل نیست چون واقع بین است و اهل حساب و معامله. اگر هم عربده ای می کشد به مقتضیات زمان است و چنانچه اشتباها از مسیر عقل خارج شد بسیار زود می توان با چند دور مذاکره از خر شیطان پیاده اش کرد و به جاده عقلش هدایت کرد هرچند که معمولا کار به آنجا نمی کشد.
گروه دوم آنقدر در نقش بازیگری خود فرورفته اند و آنچنان با جهان واقع قطع رابطه کرده اند که متوجه هیچ چیز نیستند. هلهله مردم کشورشان را معیار درستی حق و باطل می دانند و قلبا به این اعتقاد دارند. اهل حساب و کتاب و باج دادن و باج گرفتن هم نیستند. مذاکره هم در قاموس اینان معادل فریب و نیرنگ و رودست خوردن است. از خر شیطان پیاده نمی شوند تا ملک الموت بر مرکب چوبی بنشاندشان. اینان عمیقا و شدیدا به آنچه می گویند باور دارند، همانگونه که شما به گرد بودن زمین یا وجود شب و روز باور دارید.
این گروه دوم خطرناک ترین و در عین حال پاک ترین رهبران جهان هستند. ممکن است فساد سیاسی و مالی و اداری در دستگاه رهبری شان وجود داشته باشد ولی چون وجود چنین دملی تصویر زیبای ذهنی شان را آشفته می کند با آن شدیدا برخورد می کنند. برای خودشان امتیاز مالی خاصی قائل نیستند و خود را یکی از همان میلیون ها نفری می دانند که هر روز پس از یک روز کار سخت بخاطر آنچه که رهبرشان می گوید، پای کاخ ریاست جمهوری یا قصر پادشاهشان جمع می گردند تا وی با "سخنانی شور انگیز" پدرصاحب دشمنان کشور را درآورد و به ایشان این اطمینان را بدهد که بیگاری ای که می کنند در آینده ای زود پاداش داده می شودشان با بدست آوردن سروری جهان. این رهبران بیست و چهار ساعت در خدمت وظیفه هستند و کوچکترین قصوری را از هیچ کس نمی پذیرند.
اما اینان بسیار خطرناک هستند، غیر قابل پیش بینی عمل می کنند که اعمالشان از منطق دیگر انسانهای جهان پیروی نمی کند چرا که اینان در جهان خاص خود می زیند. اینان تشنه قدرت نیستند، بلکه خود را و کشور خود را تجسم عینی حق و صلاح می دانند و شما اگر صد در صد مطمئن باشید که شب است و دیگران به شما بگویند روز است چه می کنید؟ جنگ های اینان ریشه در اطمینان شان دارد.
در عین حال به دلیل اینکه از واقعیت های زمانه بریده اند دچار سردرگمی و سرگشتگی روحی می شوند، برای نقصان ها و کمبود ها دشمن خیالی و واقعی می تراشند، اعلام جنگ می کنند و دست خود به خون دیگران می آلایند چرا که خود حق مطلق هستند و دیگران لابد مخالف حق مطلق اگر نه شرتمام. در خیال خود جهان را بهشت می کنند و چرا نکنند که کشور خود را به زعم خود به اعلی علیین رسانده اند و اگر برای دیگر ملل جهان هم این کار را نکنند خیانت به بشریت کرده اند که بشریت تنها یک راه در پیش رو دارد و آن راه این رهبران است.
پس از اندک زمانی این دیوانگان قدرتمند در مواجهه با دنیای واقع آنچنان گیج و گول و منگ می گردند که به بادی ازسر بید می گذرد شوکت و عظمت شان فرو می ریزد و آنوقت ملت که آقا و سرور خود را از دست داده ناگهان به خود می آید که ای داد بیداد بنگر که در کجای این جهان ایستاده ایم. این ترس، این عدم اطمینان که به دنبال فروریختن رهبرمقتدر قبلی رخ می دهد باعث جنگ داخلی می گردد. تا رهبری بیاید و آنقدر عاقل باشد که درنقش خود آنقدر فرو نرود و جزء گروه اول بماند و کشور را نجات دهد.
آنکس که بر سر حرفش می ماند و در راه اعتقادش جان می دهد همیشه قابل احترام نیست، گاهی قابل ترحم است.
آری سیاست مداران دروغ می گویند بلا استثناء ولی ما مردم عادی هم دوست داریم که "انرژی هسته ای" داشته باشیم، "درتولید هواپیمای جنگی " خودکفا شویم، "جهان در برابر عظمت و صلابت ما" سرخم کند، "هنر"نزد ما باشد وبس و ده ها مطلب از این دست. آمریکائی دوست دارد که "آقای جهان"ش بدانند و ایرانی لذت می برد از اینکه "با شیطان بزرگ" در افتد.
پشت این همه نقاب و فریب چیزی نیست الا آدم هائی که مثل هرجای دیگر دنیا دارند زندگی شان را می کنند و لزوما نه برترند از دیگری و نه آقا ترند.
سیاستمدار ما را خندان وراضی از محضر خود بیرون می فرستد همانگونه که گارگردان هالیودی شب تعطیل مان را شبی خوش می کند و این لزوما بد نیست تا زمانی که فرق آرتیست بازی برپرده نقره ای را با تیراندازی در شهر بدانیم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
هواپیمای جنگی نخل زیتون
خبر هواپیما سازی ارتش به نقل از فارس نیوز. باز هم قسمت های رنگی از نگارنده وبلاگ است:
فرمانده كل ارتش:

در خصوص ساخت هواپيماي جنگي خبرهاي خوشي داريم
خبرگزاري فارس:سرلشگر صالحي گفت:در مرحله ساخت هواپيماي جنگي به خودكفايي رسيده‌ايم (آقای صالحی، ساخت هواپیمای جنگی که صابون نخل زیتون یا ماشین پیکان نیست که درآن "به خودکفائی" برسیم. خود کفائی در زمینه ساخت هواپیمای جنگی به چه معناست؟ درضمن شما که با این سرعت موشک و هواپیما و تکنولوژی هسته ای را دنبال کرده اید و می کنید این همه دانشمند و متخصص از کجا آورده اید؟ این ها در کدام دانشگاه معتبر جهانی درس خوانده اند واز طریق کار برای کدامین شرکت های معروف و مطرح جهانی تا بدین اندازه تجربه و خبرگی اندوخته اند که برای کشور موشک و هواپیمای نظامی تولید می کنند به سه سوت و در حد خود کفائی. در ضمن پرسنل کارخانه تولید هواپیمایتان در کجا دوره دیده اند؟ لطفا نگوئید که همه چیز را از بای بسم الله تا تی تمت خودمان کشف کردیم. اگر به این راحتی می شد هواپیمای جنگی و موشک ساخت که دیگر کسی مریض نبود برود ازآمریکا و روسیه و فرانسه و اسرائیل هواپیمای نظامی بخرد. خودشان هفت هشت ده سالی تحقیق می کردند (لابد با خواندن مجله و کتاب فقط!) و بعدش هر هواپیمائی که می خواستند می ساختند!) ، در اين خصوص فردا خبرهاي خوشي داريم (بابا خوش انصاف تو که پیشاپیش خبر را گفتی! راز داری نظامی ات کو؟)
به گزارش خبرنگار اعزامي خبرگزاري فارس امير سرلشگر صالحي فرمانده كل ارتش جمهوري اسلامي ايران در گفت‌وگو با خبرنگاران اعزامي به منطقه عملياتي رزمايش هوايي ضربت ذوالفقار در شمال غرب كشور گفت:در آستانه نيمه شعبان و در ادامه رزمايش،خبرهاي خوشي در خصوص توانمندي نيروهاي مسلح در توليد جنگ افزارهاي نظامي فردا خبر خوشي به مردم مي‌دهيم (این جمله را یک بار دیگر بخوانید، گمان نمی کنم که مشکل دستوری این جمله از خبرگزاری فارس باشد. حالا طرف شد فرمانده کل ارتش که دلیل نمی شود در مصاحبه با خبرنگاران فارسی را درست حرف بزند. بنده خدا فکرش هزارجاست، لابد از الان دارد برای پرتاب یک سفینه به نام "نصرالله" به سوی مریخ و رسیدن به خود کفائی و تولید انبوه در زمینه "مریخ نورد" برای پنج شش سال آینده فکر می کند). وي افزود: باورهاي (=توهماتی) كه در تمامي صنعتگران ما ايجاد گرديده است در توليد صنايع دفاعي نيز تسري يافته و اينك ما در مسير توليد انبوه هواپيماهاي جنگي قرار گرفته‌ايم (من اگر یک دهم این آقایان قدرت خالی بندی و یا خودبزرگ بینی داشتم ظرف سه ماه می شدم نماینده پارلمان یک خراب شده ای از این وضع زندگی بخور و نمیرراحت می شدم). صالحي گفت: ما در مسير توليد متناسب با نيازهاي خود جنگ افزارهاي نظامي خود را پيشرفته‌تر خواهيم كرد. (به سلامتی، آرزو بهر جوانان نه بود عیب و نه عار! بگذار دل آنها که عزیزانشان را چند روز پیش در سانحه سقوط توپولوف از دست دادند به این خوش بشود که اگر بلد نیستیم قطعه هواپیمای مسافری بسازیم، هواپیمای جنگی تولید می کنیم آن هم تا مرز خود کفائی. راستی این دلال های ماشین را دیده اید چقدر وقیح هستند؟ چشم می اندازند توی چشم شما و به یک پیکان چهل و هشت اشاره می کنند و می گویند این ماشین برایت بیست سال کار می کند و در نهایت شما به چشم های خود نیز شک می کنید.)
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
کشور خاورمیانه ای
بالاخره هرچه نباشد اسرائیل هم یک کشور خاورمیانه ای است با همان مشکلاتی که همه کشورهای خاورمیانه با آن دست به گریبان هستند.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
شوک و بهت، شهید و جانباز
خب فعلا آمار قربانیان حادثه سقوط هواپیما تا حدود سی نفر پائین آمده. این هم از معجزات کشورما که تعدادی از قربانیان زنده می شوند.
من فکر می کنم در این مواقع تعداد قربانیان به عمد زیاد ذکر می شود تا "شوک" خبر اولیه شدید شود و از حالت شوک به "بهت" برسد. توضیح اینکه اگر به شما خبر بدهند که خدای ناکرده عزیزی را در تصادف مثلا جاده شمال از دست داده اید این به شما شوکی وارد می کند که پیرو آن و بر اثر قدرتی که شوک به انسان می دهد سریعا خود را به محل حادثه می رسانید و پیگیر اوضاع می شوید. حال اگر به شما اطلاع بدهند که خدای ناکرده تمام پنج شش عضو خانواده تان در یک حادثه رانندگی در جاده شمال از بین رفته اند، حالت شما دیگر "شوک" نیست بلکه "بهت" است که فلج تان می کند و دیده ایم کسانی را که دراثر وارد شدن شوک های شدید برای مدتی و یا همیشه در بهت فرو رفته اند. شوک انرژی می دهد و بهت انرژی می ستاند.
حال مقامات ایران هم خوب کار خود را بلد هستند که در این مواقع اول می گویند نود نفر قربانی شدند تا بهت خبری درست کنند و برای خود قدری زمان بخرند و در همان یکی دو ساعت بهت مخاطب با هرکجا که لازم است تماس بگیرند و گزارش ها را به مقامات بالاتر بدهند و دستورها را بگیرند و متن خبرهای آینده را آماده کنند (بماند که این مملکت آنقدر بی سرو صاحب است که همینجوری اش هم معلوم نیست چند نفر سوار هواپیما هستند تا چه رسد به قربانیان سانحه). بعدش هم در نقش منجی ظاهر می شوند و می گویند که نه نود تا نبود بلکه هفتاد تا بود، بعد که ما کم کم داریم از بهت به در می آئیم می گویند نخیر چهل تن قربانی شدند و در آخر شب که می خواهیم بخوابیم با خبر خوش و مسرت بخش سی قربانی ما را به رختخواب می فرستند با لبخندی برلب راحت و دل شاد از اینکه چنین غیورمردانی داریم که مراقب اوضاع و حال و روزگار ما هستند و ما می توانیم آسوده سربربالین بگذاریم که واقعا نود نفر فاجعه بود وسی نفر قابل تحمل، خدا به خیر کرد که سی نفر کشته شدند و نه نود نفر، خدا به این مسئولین که این همه به فکر مردم هستند خیر بدهاد. مثل همان جوک معروف که "خوب شد توی چشمش نرفت"!
انگار که اگر هواپیما سقوط کرد و همه کشته شدند بد است ولی اگر سی نفر کشته شدند یک افتخار است!
از آن طرف قضیه هم مرغ عروسی و عزا ظاهرا زنده مانده و عنقریب است که خلبان بیچاره مسئولیت ترکیدن لاستیک هواپیما و حادثه را بپذیرد والا بر سرش همان می آید که آرزوی زنده زنده سوختن در هواپیمای مذکور را بنماید. در ضمن حاضر است مسئولیت برخورد آن دوقطار در طرفهای نیشابورکه یکی دو سال پیش همینجوری دلشان خواست راه بیافتند و به هم بخورند و چهارصد پانصد نفر آدم را تکه تکه کنند منجمله مقامات بلند پایه استان را تمام و کمال بپذیرد. هرحادثه دیگری هم که در مملکت اتفاق افتاده همین خلبان از خدا بی خبرمعاند جاسوس کرده است فقط و فقط برای براندازی و ضربه به مقدسات و امت خداجوی ایران اسلامی. برادرزنش هم صهیونیست است و از مشاوران اصلی المرت نخست وزیر اسرائیل. نوه عموی باجناقش هم سال سی و دو عکس شاه را بر دیوار میزده نه عکس امام راحل را. اصلا همه این قضایا تقصیر انگلیسی ها بوده با آن چشم های چپ شان. دروغ چرا تا قبر آ آ آ! کار کار انگلیسی های حرام زاده است.
بر سر جعبه سیاه هواپیما و اطلاعات ضبط شده بر آن نیز همان می رود که بر سر دیگر جعبه های سیاه آمده، یا پیدا نمی شود یا اگر شد باید فرستادش نزد امپریالیسم آمریکا تا خوانده شود که از خیرآن می گذریم و مسافران قربانی را شهید می نامیم و همه را زائر امام رضا و اتوماتیک شهید تا خانواده درگذشتگان دلشان را به اینکه عزیزانشان شهید شدند خوش کنند و بازماندگان حادثه را نیز به مقام جانبازی مفتخر می کنیم که تا آخر عمر در راهروهای عریض و طویل فلان سازمان و بهمان نهاد که رسیدگی به احوالات جانبازان را بر عهده دارند در حال سعی بین صفا و مروه باشند و حسابی صفا کنند. اگر هم نیاز به فرستادن جعبه سیاه به روسیه است که بعدا باید بگردیم و از برادران متعهد یکی را پیدا کنیم و بفرستیم روسیه زبان روسی بیاموزد وبشود مترجم تا متن گزارش روسهای کافر عرق خور که طبعا عادل هم نمی توانند باشند و در قضاوت شان محل شک است را ترجمه کند تا بعد ببینیم چه می شود.
خدا به همه آنهائی خیر دهد که به فکر امورات این ملت شهید پرور هستند. مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر انگلیس، آلمان، فرانسه، دانمارک، هلند، اندونزی، مالزی، تایوان، موریتانی، ساحل عاج و باقی شان.
اصلا همه خلائقی که بار هواپیما بودند در راه زیارت حرم امام رضا کشته شدند پس شهیدند و خوشا به سعادت شان، کاش ما جای آنها بودیم. بله؟ چی می فرمائید؟ بلند تر بگوئید! اقلیت مذهبی؟ در هواپیما؟ به به خوشا به سعادت شان که پس از یک عمر کفر و زندقه دم آخر در پای امام رضا به شهادت رسیدند. حتما حکم شان حکم مسلمان را دارد و آمرزیده اند اساسی. پرونده مختومه اعلام می شود، آهای پرونده بعدی را بیاور که وقتمان تنگ است.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
من خرگوشم
این مطلب ناب رو هم از الپر برایتان کش رفته ام:
من خرگوشم
يه روز يه مسابقه برگزار ميشه بين سیا، موساد، اینتلیجنت سرویس (انگلستان)، کا.گ.ب و سرویس امنیتی کشور مهرستان. چهار تا خرگوش توی جنگل انداخته بودن و این پنج سازمان امنیتی یه روز وقت داشتن که این چهار تا رو پیدا کنن. آمريکايی ها از همون ساعت اول از هوا موشک می‌ریزن و از زمین حمله می‌کنن و چند ساعت بعد با هلی‌برد خرگوشه رو پیدا می‌کنن و میارن. انگلیسی‌ها از طریق یه شبکه جاسوسی که از یه قرن قبل توی این جنگل درست کرده بودن يه خرگوش ماده رو می فرستن توی جنگل و تعقيبش مي کنن و تا دم غروب یه خرگوش نر رو تحويل ميدن . اسرائیلی‌ها وقتی از طریق استخدام نصف حیوونای جنگل به جایی نمی‌رسن شروع می‌کنن به کشتن حیوونا و قطع درختا که زودی خود خرگوشه حس حیوانی(انسانی!)اش گل می‌کنه میاد خودشو تحویل میده. روس‌ها از چهار طرف جنگل رو آتیش می‌زنن و چند دقیقه قبل از پایان روز جنازه آخرین خرگوش رو سوخته و جزغاله تحویل میدن. آخرسر هرچی بین خاکسترا می‌گردن مهرستانی‌ها رو پیدا نمی‌کنن. یهو می‌بینن از پشت کوه مأمورای مهرستانی دارن میان یه خرس گنده و سیاه رو هم دارن میارن، خرسه هی گریه می‌کنه می‌زنه توی سر خودش میگه به خدا من خرگوشم، به جان مادرم من خرگوشم!!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مثنوی آنلاین
اول یک سری به سایت فرهنگسرا بزنید.
بعدش به این صفحه سایت بروید (صفحه مولانا جلال الدين محمد بلخي( مولوي)) و در پائین صفحه به قسمتهای مختلف مثنوی با صدای دکتر عبدالکریم سروش گوش نمائید.
عجب کتابی است این مثنوی.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ما با هیچ کس دیدار نمی کنیم (تا اطلاع ثانوی)
خبر ملاقات آقای خاتمی با جیمی کارتر در نفس خود خبری بس مسرت بخش است. اما اگر به یاد داشته باشید در دو واقعه جداگانه در زمان ریاست جمهوری آقای خاتمی ایشان از ملاقات و دست دادن با بیل کلینتون رئیس جمهور وقت آمریکا و موشه کتساف رئیس جمهوری اسرائیل طفره رفتند (بار اول به بهانه رفتن به دستشوئی در سازمان ملل از جلوی بیل کلینتون فرار کردند و باردیگر در مراسم یادبود پاپ ژان پل دوم رهبر کاتولیک های جهان در کنار رئیس جمهوری اسرائیل قرار گرفتند که ظاهرا خودشان را به آن راه زدند!)
اکنون که ایشان دیگر مسئولیت رسمی دولتی ندارند شاید ملاقات با دیگر چهره های سیاسی جهان برایشان راحت تر باشد. ولی بهر حال خدا به ایشان رحم کند وقتی که به ایران بر می گردند. ملاقات با رئیس جمهور آمریکا در زمان انقلاب ایران؟ ملاقات با کسی که می خواست گروگانهای آمریکائی در ایران را با زور نیروی نظامی آزاد کند؟ ملاقات با رهبر وقت "شیطان بزرگ"؟
ولله ما که از سیاست سر در نمی آوریم ولی اگر بتوان پس از هشت سال جنگ و خون ریزی و شهید دادن و کش مکش با صدام حسین با وی کنار آمد و "صلح بین اسلام و کفر" را که طبق گفته آیت الله خمینی "معنا ندارد" معنا دار کرد و در مکاتبات یک ساله ای بین رئیس جمهوری های دو کشور (آقای رفسنجانی و صدام حسین) برای مبادله اسرا یک دیگر را "آقای رئیس جمهور" خطاب کرد و نه "صدام حسین کافر" یا صدام عفلقی" پس چرا نتوان با جیمی کارتر (یک فسیل نفس کش)" دیدار کرد و شاید توانست راهی برای اجتناب از رویاروئی نظامی یافت.
سفرشان بخیر و خوبی و خوشی فقط فکر می کنید سوغاتی ایشان برای جیمی کارتر و سوغاتی بازگشت شان به وطن برای ملت چه خواهد بود؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter