نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
فیلم کامل اعدام صدام
می توانید به این آدرس در گوگل ویدئو بروید و فیلم کامل (بدون قطع) اعدام صدام حسین را که با دوربین تلفن همراه گرفته شده ببینید. این یکی هم یک ورژن کامل تر آن
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
شعر «دلم برای باغچه می سوزد» از فروغ فرخزاد
این هم شعر «دلم برای باغچه می سوزد» فروغ فرخزاد به نقل از سایت آوای آزاد. قسمتهای رنگی نظرات من است و قسمتهای های لایت شده آن بخش هائی هستند که بنظر من ارزش چند بار خواندن و زمزمه با خود را دارند. عجب آدمی بوده این فروغ!
--------------------------------

کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
(شاعر به زیبائی تمام در ابتدای شعر به باغچه حیاتی انسانی می دهد تا مخاطب بتواند با آن «همذات پنداری» کند. در ادامه شعر خواهیم دید که باغچه نمادی از خود ما و فرهنگ ما است)
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می اید
حیاط خانه ی ما تنهاست
(چقدر اینجای شعر ما را به یاد شعر «کسی که مثل هیچکس نیست» می اندازد)
پدر میگوید
از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود رابردم
و کار خود را کردم
و در اتاقش از صبح تا غروب
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید
لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی ست
(رسیدن پدر به بن بست و یاس فلسفی و باغچه که همان فرهنگ ما که همان وجود ما است را به حال خود رها کردن و منتظر مرگ شدن)
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است
(اشاره ای است به اینکه ما و بخصوص خانمهای میان سال ما همیشه با احساس گناه و گناهکار بودن دست به گریبانیم و می خواهیم به ضرب دعا و سجاده خود را از «کفر یک گیاه» دور نگاه داریم. نگاه پارانوئید ما به همه چیز حتی در رویش یک گیاه در باغچه که عملی کاملا طبیعی است و با خواست و اجازه آفریدگار انجام می گیرد نیز «کفر» می جوید)
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعی ست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهی ها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد
(همانگونه که در بالا عرض کردم شاعر نشان می دهد که «مادر گناهکار طبیعی است»، نیز اضافه می کند که با خرافاتی مثل «فوت کردن دعا به گلها و ماهی ها و خودش» و نیز در انتظار ظهور و چشم به راه نزول بخشش از آسمان بودن زندگی می کند. جالب است که مادر به گلها و ماهی ها که سمبل زیبائی، معصومیت و حیات هستند دعا فوت می کند)
برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها می خندد
و از جنازه ی ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند
(برادر شاعر آنچنان اسیر منطق شده که در هر چیز این باغچه (=فرهنگ ما، خودما) به دنبال عدد و رقم و دلیل است. بعدش مثل خیلی از ما که می گوئیم چاره این مملکت این است که یک بمب بگذارند زیرش و با مردمش بفرستندش هوا تا ساکنان بعدی ایران درست و حسابی بار بیایند و زندگی کنند، او نیز خوب شدن باغچه را در نابودی باغچه می بیند. توجه کنید که شاعر تا اینجای کار چه زیبا زاویه نگاه خودش، پدرش، مادرش و برادرش به فرهنگ ما را بیان می کند. چهار نگاهی که هیچ سنخیتی با یکدیگر ندارند، در عین حال از کسانی می آیند که در یک خانواده هستند!)
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
(این عبارت «سعی می کند که بگوید» برای من بسیار پر معنی است. برادر شاعر دردمند و خسته و مایوس نیست بلکه فقط «سعی» می کند اینگونه باشد!)
او نا امیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود
(زیبا تر از این نمی توان درد بی دردی را به تصویر کشید)
و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای ساده ی قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان وساکت آنها می برد
و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد ...
(در میان این آدم های جورواجور با عقائد و دیدگاه های جور واجور ظاهرا خواهر شاعر در زمان کودکی اش از نگاهی نزدیکتر به شاعر برخوردار بوده)
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند و بچه های طبیعی می سازد
(من واقعا نمی دانم چه بگویم. یک بار دیگر این قسمت بالا را بخوانید و به بار عاطفی لغت «مصنوعی» توجه کنید و بعد «طبیعی». این فروغ که بوده!)
او هر وقت که به دیدن ما می اید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می اید
آبستن است
(حرفهای شاعر نیاز به توضیح و تفسیر ندارد کاملا واضح است)
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می اید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانه ما گیج است
(شاید بتوان حیاط خانه را تمام زندگی ما دانست که باغچه (=فرهنگ) فقط بخشی از آن است. راست می گوید شاعر، تمام زندگی ما پر است از بمب و باروت و انفجار و گیجی)
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
(عمق تنهائی معصومانه شاعر را حس می کنید؟)
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
(بیچاره شاعر طبیعی است، ما دیگران که از کلاس هندسه فرار می کنیم غیر طبیعی هستیم)
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
(وای که کلامی نمی یابم برای بیان احساس در انتهای این شعر.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
ریختن شعر به قالب نثر
نوشتن از یک شعر یا به عبارتی به قالب نثر ریختن یک شعر برای من همانقدر سخت است که سرائیدن یک شعر برای آدمی که شاعر نیست. بارها می شود که شعری را می خوانم و بعد می گویم «این را همین امروز درباره اش می نویسم و توی وبلاگ می گذارم» ولی در همان یک دو خط اول نوشتن کمیت قلم شروع به لنگ زدن می کند و بعد من می مانم و اعصابی کوفته.
از کودکی همواره در برابر زیبائی و ابهت کلمات مبهوت می شدم. هیچگاه با نقاشی و حجم و طرح و رنگ نتوانستم ارتباطی برقرار کنم. انواع دیگر هنر نیز به همین سرنوشت دچار شدند. تنها آهنگ کلمات و جملات بود و زیبائی مه آلود معانی که در گوش من زمزمه می شد. اعتراف می کنم بخش عظیمی از بی هنری مطلقی که تا این سن و سال به آن دچارم بخاطر این بوده که در جذبه لغات و کلمات آنچنان دچار خلسه می شدم که دیگر هوش و حواسی ام نمی ماند برای چیز دیگری. این احساس بهت در پای معبد لغات و کلمات کم کم حالت ترس را در من پدید آورد. خط، کلمه، جمله و خلاصه هر آنچه بر روی کاغذ جاری می شد برای من آنقدر مقدس بود و والا که در درون خویش اجازه رفتن به سوی آن را به خود نمی دادم. هنوز که هنوز است در پای یک شعر ناب ذهنم بی اختیار به سجده می افتد. کتاب که زمانی به صبح تا شبی سیصد صفحه اش را می خواندم این روزها به کندی وحشتناکی جلو می رود چرا که هر کلمه را به تنهائی سبک و سنگین می کنم، هر کلمه را به کلمات و جملات قبلی می چسبانم، نتیجه نهائی را می نگرم، چند قدمی به عقب برمی دارم و بعد بیخود از خود در پیش پای این عصاره هستی به سجده می افتم. بر می خیزم و کلامی دیگر از کتاب من را به پای صنمم به خاک می اندازد. کتاب که تمام شد آنگاه چند هفته به تک تک افراد و مکانها و زمانهای داستان فکر می کنم. هر جزء را در برابر کل و هر کل را در برابر جزء آنالیز می کنم. صدها «چرا» می تراشم و به دنبال جواب در ذهنم که خطوط کتاب را در خود حک کرده است می گردم. پاسخ این همه را که یافتم تندیس مقدس برای من تبدیل به کلیدی می شود که درب تالار روح نویسنده را باز می کند و در اینجا ..... وه که چه دنیائی دگر است.....همان احساسی به من دست می دهد که اگر الان درب اتاقی که شما در آن هستید ناگهان باز شود و شما خود را در برابر پدربزرگ در گذشته خود بیابید! آه که وصفش نتوان کرد.
گاه زیبائی شعری چنان مسحورم می کند که تا روزها هر آنچه می نویسم را به دور می اندازم چرا که می خواهم به زیبائی آن شعر نزدیک شوم و نمی توانم. گاه عزم خود جزم می کنم تا هر جور هست چند خطی بنگارم درباره شعری اما افسوس و دریغ که به هر معنای شعر که دست می زنم «آجر سنماری» است که بنا را بر سرم خراب می کند. عصبانی می شوم از دست خودم و می انگارم که نداشتن دانش کافی است که نمی گذارد بین حرکات دست که قلم را در برگرفته است و سیالی شیرین شعر که در وجودم می گردد پل بزنم و مرغ احساس را در قفس کاغذ و مرکب حبس کنم. اما بعد که خوب می نگرم می بینم که نه، این کار شدنی نیست،‌ شعر از همان رو زیباست که نمی توان درباره اش قلم فرسائی کرد. در عین حال می خواهم بزرگترین بلندگوی دنیا را بیابم و در آن احساسی را که از خواندن آن شعر در من پدید آمده فریاد کنم. گیجی عجیبی است. بگذریم.
این همه گفتم تا بگویم که در پست بعدی شعر «دلم برای باغچه می سوزد» فروغ را برایتان اینجا می گذارم. سعی می کنم بدون اینکه به ترکیب شعر دست بزنم در چند قسمت آن احساس خودم را هم بیان کنم. عجب آدمی بوده این فروغ! عجب آدمی بوده این فروغ!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
عکس های فارس از تصادف وزیر دادگستری
خبرگزاری فارس شانزده عکس از محل تصادف وزیر دادگستری (جمال کریمی راد) که دیروز در تصادف اتومبیل کشته شد را در اینجا گذاشته که بد نیست ببینید.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
دخل آب روان است و عیش آسیای گردان
یک مادر بزرگی داشتم که ده سال پیش در زمستان عمرش را داد به شما. هرچه خاک اوست عمر شما باشد. میان همه آن تحقیرها و توسری زدن ها که از جانب آن علیامخدره چپ و راست نصیب این حقیر می شد چند تائی نکته مثبت نیز (شاید به اشتباه!) دست من را گرفت. یادم هست که می گفت: داده اند دو گوش یک دهانت - یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی. راستش در طول زندگی کمتر به این بیت شعر (که نمی دانم مال کدام بخت برگشته ای است که مادربزرگ من کف رفته بود!) عمل کرده ام. تا کنون هر کجا که چهارپای مان در گل مانده به لطف توانائی ذاتی و قریحه خدادادی «وراجی کردن» و «بافتن آسمان و ریسمان» توانسته ایم لنگان لنگان خرک خود را به مقصد برسانیم. لاکن (با آن آقای لاکن گو اشتباه نکنید مان!) از زمانی که توهم نوشتن (=کک) به شلوار (=تنبان) مان افتاد و خیال کردیم که «بابا کاری ندارد که! وبلاگ است دیگر، هرچه می گوئی را همانطور بنویس می شود متن و نگارش» فهمیدیم که نه جانم این تو بمیری ها از آن تو بمیری ها نیست. نوشتن (حتی اگر برای دل خویش باشد) فوت و فن خود را دارد و گاو نر می طلبد. ضمن اینکه باید در این کار بمانی تا تبدیل به «مرد کهن» بشوی. خلاصه ما نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و در «عیش» نوشتن و نگارش سرخوش بودیم غافل از پند استاد سخن سعدی که می فرماید: «دخل آب روان است و عیش آسیای گردان. یعنی خرج فراوان کردن مسلم مرکسی راست که دخل فراوان دارد». یک روز دست کردیم (همین چند روز پیش) ته جیب مان که دسته اسکناس «سواد» و «ذوق» را در آوریم و خرج «عیش» نگارش کنیم که دیدیم ای داد بی داد! چند سکه ای بیشتر در ته جیب نمانده، با آن یک آدامس هم نمی دهند. ماندیم که خدایا چه بکنیم؟ دیدیم که حق با استاد سخن است. باید «دخلی» داشت تا بتوان «عیش» کرد. عیش نوشتن دخل خواندن می طلبد. تازه فهمیدیم که هیچ نمی دانسته ایم!
مخلص کلام اینکه فعلا در شیش و بش خواندن و فکر کردن و این حرفها هستیم (افه روشنفکری، تریپ ریش پرفسوری و پیپ کاپیتان بلک!) بله فعلا داریم ارواح سر عمه مان می خوانیم و مطالعه می کنیم تا دخلی معنوی به دست آوریم و بتوانیم چرخ آسیای عیش که نوشتن وبلاگ نفتی مان باشد را بگردانیم. اینجا را تعطیل نمی کنم چون دوبار دیگر وبلاگ های دیگرم را به دست خود کرکره پائین کشیده ام. مرگ یک بار و شیون یک بار. همین یک وجب مغازه اینترنتی فیلترشده را که دارم با چنگ و دندان نگهش می دارم. فقط اگر دیدید مطاع عرضه شده لایق سلیقه محترم تان نیست من را به بزرگواری خود ببخشید که فعلا در حال گذار از یک مرحله زندگی فکری و معنوی ام به مرحله دیگرم. می خواهم بیشتر بخوانم و کمتر بگویم. همین. به دنبال سکوت هستم که بقول شاملوی بزرگ: سکوت سرشار از ناگفته ها است.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
می خواهیم سویچ کنیم به بتا
عموی مرحوم من یک ماشین لباسشوئی داشت مال زمانی که دنیا تازه از زیر عصر دوم یخبندان در آمده بود! قدیم ندیم ها که عموی ما جوان بود و خوش تیپ و تازه ازدواج کرده بود این ماشین لباسشوئی را خرید تا دستان عیال مربوطه زیر شیر آب پوست پوست نشود و کمرش نیز از نشستن سر تشت رختشوئی درد نگیرد (این عموی ما خیلی مراقب زنش بود بدون اینکه زن ذلیل باشه، دست و علی الخصوص کمر عیال که دیگر جای خود داشت!!!). خلاصه این ماشین لباسشوئی آنقدر در خانه این دو قمری عاشق ماند و کار کرد تا کم کم فزرتش به سمت قمصوری متمایل شد. یک روز تسمه اش پاره می شد و یک روز بلبرینگ فلان و بهمانش می شکست. اوائل کار عموی من دستش به هر تعمیرکاری که می رسید می آوردش سروقت لباسشوئی کذائی ولی با گذشت زمان و ترشی افتادن مارک و مدل آن تنها یک «اکبر آقا تعمیرکار» بود که حاضر می شد روی چنین فسیلی مطالعات کارشناسانه انجام دهد! کم کم کار خرابتر شد و دیگر قطعات لباسشوئی عتیقه توی دست و بال هیچ تعمیرکاری نبود. تا مدتی عموجان بنده دعاگوی درگاه «نمایندگی» بود. چند سال که گذشت دیگر نمایندگی هم لوازم یدکی آن دایناسور را نداشت. در هر حال مدتها بود که عموی خدابیامرز ما تحت غرغر و نق نق عیال و دختران (که حالا دیگر دم بخت دم بخت شده بودند) یک عدد ماشین لباسشوئی تر و تمیز و نو خریده بود و زن عمو عفت من و دخترانشان و تنها پسرش رخت های شان را به دست این آخرین ثمره تکنولوژی شستشوی غرب داده بودند. معهذا عموی کهنه پرست و احساساتی ما هنوز اصرار داشت که «عفت رختهای من رو با این ماشین قدیمیه بشور. این جدیده خوب تمیز نمی کنه» و زن عمو عفت هم با تعجب غری می زد که «وا! یک کاره! بحق چیزهای ندیده و نشنیده! حالا دیگر ماشین رخشوئی نو رختها رو خوب تمیز نمی کنه ولی قدیمیه که بجای هر شیلنگ و سیمش ده تا شلنگ باغچه و سیم و کابل مختلف از این ور و اون ورش بیرون زده لباس ها رو خوب می شوره!» ولی خوب حرف حرف عموی مستبد من بود. این گذشت تا کار به جائی رسید که «اکبرآقا تعمیرکار» شروع به ساختن و ابداع انواع قطعات برای لباسشوئی نیمه پوسیده عموی ما کرد. عموجان هم که دیگر داشت کم کم باز نشست می شد روزها به دنبال قطعه فلان و قطعه بهمان از اداره جیم می شد و طبقات ساختمان آلومینیوم را به دنبال این شلنگ یا آن واشر یا یک همچین فولی ای بالا و پائین می رفت. بعدش هم راهی خیابان چراغ برق می شد که یک اتومبیل آمریکائی داشت به همان سن و سال ماشین رختشوئی اش و با این هم همان مشکلی را داشت که با آن دیگری داشت.
یک بار که پیرمرد داشت از عرض خیابان جمهوری رد می شد به دنبال بلبرینگ نمی دانم چی چی چه مدلی، تصادف کرد و دراز به دراز وسط خیابان افتاد. خلاصه دو سه ماهی پایش توی گچ بود و اسیر خانه و ناچاربود غرغر و سرکوفت زن عمو عفت را روزی ده بار تحمل کند که «مرد مگر مغز خر خورده ای؟ اصلا چرا ردش نمی کنی برود؟ خوب بود ماشین بهت زده بود خلاصت کرده بود؟ من چه گناهی کرده ام سر پیری باید برای تو با آن پاهای شکسته ات بردار و بگذار بکنم؟ دیدی داشتی عفتت را بخاطر یک بلبرینگ ناقابل بیوه می کردی؟ حالا ببینم سوپ جو کوفتت می کنی فتح الله؟ از اون سوپ جو هائی که خیلی دوست داری برایت پخته ام. خیر نبیند این بلبرینگ بدذات.» و از این حرفها.
بعدش که عمو مجددا روی پای خودش ایستاد و این ور آن ور می رفت یاد دارم که یک روز برای برادرش (پدرمن) داشت درد دل می کرد که «عفت فقط روی جلد اشیاء را می بیند. فراموش کرده چقدر با این لباسشوئی خاطره داریم. یادش نیست که کهنه های لیلا (دختر اول شان) را با همین لکنته می شستیم. فراموش کرده که ایرج شش ساله (پسرشان) یک بار می خواسته خواهر کوچک سه ساله اش آرزو را بیاندازد توی این ماشین و بشوردش. خدائی بود که ما سر رسیدیم و نگذاشتیم و قضیه با دو سه پس گردنی به ایرج حل شد. من به این لباسشوئی عادت کرده ام. لباسهایم را که از این ماشین در می آیند بوی عطر جوانی های عفت را می دهند (ای عموی رمانتیک ما!) حالا نه گذاشته و نه برداشته خودش و دخترانش پای شان را کرده اند توی یک کفش که ردش کن و الا خودمان با چاقو و چکش تکه تکه اش می کنیم!». بیچاره پیرمرد بناچار قبول کرد که آن هیولای ماقبل تاریخ را باز نشسته کند و بقول دخترانش «متمدن» بشود!
حالا اصلا برای چه این حکایت را برای شما گفتم؟ آهان، یادم آمد. برای اینکه ظاهرا دیگر لوازم یدکی «بلاگر» ورژن قدیم دارد کم کم نایاب می شود و این «عباس آقا بلاگر» اصرار دارد که ما به ورژن بتای قضیه سوئیچ بکنیم (فارسی اصیل را عشق کردید؟) هربار که ما با هول و ولا وارد این محیط مجازی می شویم می بینیم یک بامبولی در آورده تا ما را به تبدیل وبلاگ به ورژن بتا راضی کند. ما هم که به عموی خدابیامرزمان تاسی کرده ایم و با هر پیچ و تسمه و هر نقطه این وبلاگ خاطره ها داریم حیف مان می آید این ورژن پوسیده را رها کنیم. راستش می ترسم که این بتای جدید نتواند خوب پست های ما را «تمیز» بکند و با تبدیل به بتا تمام یا قسمتی از «دگمه های لباس ما» گم بشوند (=پست های قبلی و کامنتها بپرند). از طرفی دیگر انگار صرف نمی کند با ورژن قدیمی بمانیم. فقط دنبال ما پلیس نفرستاده که به ضرب زور سوئیچ کنیم و الا همه کار کرده این بلاگ اسپات.
این را گفتم و نوشتم چون قصد دارم اگر عمری باشد در همین یک دو روزه تعطیلات کریسمس ورژن قدیمی را رها کنم و به «بلاگر بتا» بپیوندم. خلائق بیخود به من نمی گویند «ققنوس تو وراج هستی». این همه صغرا و کبرا چیدم و خاطره گفتم و عموی مرحوم را از توی مقبره اش به روی وبلاگ آوردم و پته پوته زن عمو عفت را اینجا روی آب انداختم و آسمان را به ریسمان وصل کردم تا بگویم که «ای خوانندگان عزیز، به حول وقوه الهی و به یاری متخصصان و دانشمندان جوان «گوگل» در دانش بلاگی به «خود کف آئی» رسیدیم و می خواهیم عنقریب به ورژن بتا صعود کنیم و مزه شیرین کیک بلاگی زرد رنگ را بچشیم». خلاصه ببخشیدمان دیگر، کمی موضوع مناسب برای نگارش در اینجا بر سر من همان آورده که تنگ آمدن قافیه بر سر آن شاعر آورده بود.
تا بعد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
یلدا تان مبارک
شب یلدای همه شما خوانندگان این وبلاگ و «نخوانندگان» ! این وبلاگ مبارک و به خیر و خوشی باد. امیدوارم در انتهای طویل ترین شب سالتان زیبا ترین طلوع خورشید سال را شاهد باشید. در ضمن آنانی که در ایران هستند تا می توانند هندوانه و انار و آجیل و تخمه و از این قبیل بخورند به جای ما غربت نشینان کافر مست خوش گذران! که هر هفت شب هفته و سیصد و شصت و پنج روز سال مست و پاتیل از این دیسکو به آن دیسکو روانیم و دیگر ایرانی بودن خود را فراموش کرده ایم!!!! اینکه شوخی بود ولی از صمیم قلب شب یلدائی پر از انار و هندوانه و پر از شادی و خنده و سرخوشی را برای همه ایرانیان (چه آنان که در وطن هستند و چه آنان که دور از وطن هستند) آرزو دارم.
پ.ن: آمدم یک عکسی چیزی مربوط به شب یلدا اینجا بگذارم دیدم که خودم که ندارم چنین چیزی را، از هرجا هم بخواهم «کف بروم» در شب یلدا لااقل شگون ندارد، لینک هم بدهم همین چهارتا و نصفی خواننده وبلاگ ما از دست ما می پرند و مشتری دیگران می شوند! اصلا قید عکس را زدم! بجای عکس به لبان خندان خود و دیگران نگاه کنید، کافی است.
تن تان سالم و دل تان خوش باد
ققنوس
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
شب زده
ترانه «شب زده» سروده زویا زاکاریان با تنظیم واروژان و صدای جاودانه ابی را می توانید از اینجا یا اینجا بشنوید. این هم متن آن به نقل از ایران ترانه:
----------------------------
عزیز بومی ای هم قبیله
رو اسب غربت چه خوش نشستی
تو این ولایت ای با اصالت
تو مونده بودی تو هم شکستی
تشنه و مومن به تشنه موندن
غرور اسم دیار ما بود
اون که سپردی به باد حسرت
تمام دار و ندار ما بود
کدوم خزون خوش آواز
تو رو صدا کرد ای عاشق
که پر کشیدی بی پروا
به جستجوی شقایق
کنار ما باش که محزون
به انتظار بهاریم
کنار ما باش که با هم
خورشید و بیرون بیاریم
هزار پرنده مثل تو عاشق
گذشتن از شب به نیت روز
رفتن و رفتن صادق و ساده
نیامدن باز اما تا امروز
خدا به همراه ای خسته از شب
اما سفر نیست علاج این درد
راهی که رفتی رو به غروبه
رو به سحر نیست شب زده برگرد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
روزگار عشق
شاعر این شعر زیبا را نمی شناسم. از طریق آف لاین یکی از دوستان به دستم رسیده:
روزگاريست همه عرض بدن مي خواهند---همه از دوست فقط چشم و دهن مي خواهند
ديو هستند ولي مثل پري مي پوشند-------- گرگ هايي که لباس پدري مي پوشند
آنچه ديدند به مقياس نظر مي سنجند--------عشق ها را همه با دور کمر مي سنجند
خوب طبيعيست که يکروزه به پايان برسد--عشق هايي که سر پيچ خيابان برسد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
مقابله با سیم دزدی به «مانور» نیاز دارد؟
راستش قرار نبود که دیگر از این سایت و از آن سایت مطلب در اینجا ذکر کنم با توضیح ولی خوب بعضی مطالب آنقدر عجیب هستند که روی کله آدم دوتا شاخ سبز می شود به چه بزرگی (جون می دهد برای یک دسته چپق!!!).
این مطلب را از فارس نیوز بخوانید:
-----------------------------------------------------------
مانور پيشگيري از سرقت سيم هاي برق در فارس آغاز شد
خبرگزاري فارس: قائم مقام مدير كل برق منطقه اي فارس گفت: به دنبال انعقاد قراردادي بين شركت برق منطقه اي و نيروي انتظامي فارس مانور جلوگيري از سرقت سيم هاي برق ، دستگيري و بر خورد با سارقان آن آغاز شد.
به گزارش خبرگزاري فارس از شيراز ابراهيم شعراامروز در گفت و گو با خبرنگاران با بيان اين مطلب گفت : سرقت سيم برق علاوه بر از دست دادن روشنايي معابر و قطع برق منازل ،‌خساراتي چشمگير به فعاليت هاي اقتصادي كارخانه ها و شركت ها وارد آورده است. وي ادامه داد : در طول 9 ماهه گذشته يك هزار و 200 سرقت سيم برق را در سطح استان شاهد بوديم كه بيش از 6 ميليارد تومان خسارت را به دنبال داشته است در 10 مورد از سرقت ها نيز سارقان دچار برق گرفتگي شدند كه دو مورد از آن منجر به مرگ وقطع عضو شد. وي اظهار داشت : طبق قرارداد تامين خودرو به عهده برق منطقه اي بود كه بالغ بر يك ميليارد ريال هزينه در بر داشت. فرمانده انتظامي شيراز نيز گفت: 15 تيم انتظامي به صورت شبانه روزي در مناطق آسيب پذير سطح شيراز به صورت محسوس و نامحسوس گشت زني مي كنند. حبيب ا... زماي اضافه كرد: اقداماتي پراكنده در گذشته درخصوص برخورد با سارقان سيم برق انجام شد اما اين مانور اولين بار است كه به اجرا در مي آيد و زمان محدودي نيز ندارد. دبير كميسيون و پيشگيري و مقابله با سرقت استانداري فارس نيز اظهار داشت : با توجه به اينكه سرقت سيم برق در استان روندي رو به رشد داشته اين موضوع چندين مرتبه در دستور كار ستاد پيشگيري و مقابله با سرقت استانداري فارس قرار گرفت و نهايتاً با اين اقدام مطمئناً شاهد كاهش و نهايتاً ريشه كن شدن اين سرقت ها خواهيم بود. احمدي زاده افزود : مشاركت و همكاري مردم در موفقيت مانور پيشگيري از سرقت و دستگيري سارقان سيم برق بسيار موثر خواهد بود و شركت برق منطقه اي فارس به كساني كه بيشترين همكاري را در به دام انداختن سارقان داشته باشند جايزه داده و ازآنها تقدير مي كند. وي ادامه داد : اين طرح و مانور ابتكاري بوده و براي اولين بار در كشور در استان فارس به اجرا درآمد. مسوول سمعي بصري روابط عمومي شركت برق منطقه اي فارس نيز گفت : سرقت سيم برق در 9 ماهه نخست امسال نسبت به مدت مشابه سال قبل 325 درصد رشد داشته است. در 9 ماهه اول سال 84 ، 283 مورد سرقت سيم برق را شاهد بوديم در حالي كه امسال يكهزار و 200 سرقت داشته ايم. عليرضا شعله افزود : بيشترين سرقت ها در شهرستان هاي شيراز، مرودشت ،‌كازرون و جهرم اتفاق افتاده است.
-----------------------------------------------------------

من آدم متخصصی در این زمینه نیستم ولی تا یاد دارم مانور مال نیروهای مسلح بوده به منظور آمادگی برای مقابله با دشمن. اگر هنگامی که اتفاقی افتاد برای جلوگیری از آن بخواهیم از لغت «مانور» استفاده کنیم به گمان من صحیح نیست و باید از واژه «عملیات» استفاده کرد. اگر این سیم دزدان دارند این کار را می کنند و نیروی انتظامی می خواهد مچ شان را بگیرد این دیگر مانور نیست، عملیات است. در ضمن مانور زمان محدودی دارد که طبق خبر بالا این مانور زمان محدودی ندارد (الی ماشاءلله!)
در ضمن این اولین بار است که مانور یا عملیاتی علیه «سیم دزدی» انجام می گیرد. خدا آخر و عاقبت ما را بخیر کند. لابد فردای روزگار با «مانور پیش گیری از سرقت آفتابه های پلاستیکی از مساجد» و یا «مانور پیشگیری از بارداری های ناخواسته» یا «مانور پیشگیری از سیگار کشیدن رانندگان تاکسی» و امثالهم برگزار می گردد. به گمان من معنا و مفهوم لغات دارد عوض می شود. شما هم همین نظر را دارید؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
کمتر از یک گربه!
یادش بخیر در زمان جوانی دوست یک رنگ و یک دلی داشتم بنام علی که از خانواده ای پر جمعیت می آمد و مدام از طرف ایشان تحت فشار بود که حالا که به سن بیست و یکی دو سالگی رسیدی باید ازدواج کنی (با چه کسی اش مهم نبود، خانواده فقط از وی توقع ازدواج داشت و البته یک فوج دختر مجرد در قوم و خویش به عنوان کاندید). یک روز علی را دیدم که خیلی گرفته و مغموم نشسته دارد فکر می کند. گفتم علی چی شده؟ گفت که دیشب پدر بزرگم میپرسید چرا ازدواج نمی کنی؟ و من گفتم که من با ازدواج مشکلی ندارم ولی دلم نمی خواهد بچه داشته باشم. بابا و ننه من این همه بچه درست کردند کجا را گرفتند؟ الان دارند در فقر و فاقه دست و پا می زنند. من بچه نمی خواهم حتی یکی. اگر دختری هست که من را اینگونه بپذیرد بسم الله. پدربزرگ من هم با عصبانیت به من(=علی) به زبان ترکی گفت که خاک بر سرت کنند که تو از یک گربه که بچه دارد و سالی چند تا بچه گربه پس می اندازد هم کم تری! خاک بر سر نفهمت کنند که از گربه هم بی عرضه تری!
این بود که رفیق من زانوی غم بغل کرده بود و نشسته بود که ای داد! دیدی که از گربه هم کمترم!
من (=ققنوس) هم که از جوانی سرم درد می کرده برای بحث و گفتگو یاد رفیقم دادم که این بار چه بگوید در جواب «آقا بزرگ». دو روز بعد دیدمش و از احوالش جویا شدم. معلوم شد که فعلا آواره خانه دوستان است. کاشف به عمل آمد که همان شب دوباره بحث ازدواج را پیش کشیده (غیر مستقیم)‌ و همان جملات مربوط به کمتر بودن از گربه را این بار هم از پدربزرگ و هم از پدر و مادر دشت کرده. بعد هم نه گذاشته و نه برداشته آنچه را که ققنوس گردن شکسته یادش داده بوده در جمع بیان کرده و گفته:اگر بنای مقایسه من با گربه است که بله در بسیاری موارد از گربه کمترم، گربه از روی درخت می پرد روی دیوار همسایه و بدون اجازه می رود سروقت گربه ماده همسایه و او را باردار می کند، بله من کمترم چون نه می توانم از درخت بالا بروم و نه می توانم بپرم توی خانه همسایه و شکم دخترش را گوشه حیاط بالا بیاورم! در ضمن گربه خیلی کارها می تواند بکند که من اصلا نمی توانم، مثلا گربه مقعدخودش را (البته رفیق من از اسم کلانتری قسمت مربوطه استفاده کرده بود در جمع!) با دهانش تمیز می کند ولی من نمی توانم، اگر این بد است که من نمی توانم مقعدم را بلیسم و دختر همسایه را حامله کنم و سالی چند تا توله پس بیاندازم (در اینجا و هنگام ادای لغت «توله» بدون اینکه از ققنوس خط گرفته باشد بصورت خود جوش و مردمی با دست به جمع خواهران و برادرانش که در اتاق حاضر بودند اشاره می کند) پس البته که من از گربه هم کمترم.
دنباله حرف دوست من به دلیل پرواز چند تا لنگه دمپائی به سمتش و لزوم دزدیدن سرش و اصابت یکی از لنگه دمپائی ها به شیشه اتاق و شکستن آن نا تمام ماند. بعدش هم که مادرش با جارو دنبالش گذاشت تا توی کوچه. خلاصه به دلیل اینکه این حقیر کار یادش دادم یک دو هفته ای آواره خانه دوستان بود! (البته زیاد هم بهش بد نمی گذشت در آن مدت با دوستان مجرد در خانه مجردی!) حال چرا این خاطره به ذهنم آمد که با شما بازش گویم؟ نمی دانم. خودتان یک بار دیگر آن را بخوانید و سعی کنید مضمون اخلاقی آن را استخراج کنید. اگر هم نتوانستید سخت نگیرید. شاید فقط غرض نقل خاطره ای بوده از ایام جوانی و زبان سرخی و سر سبزی حقیر و دوست جان جانی اش.بگذریم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
قدم زدن در صبح و رسیدن به لحظه
امروز صبح که چشم هایمان را به روی دنیا باز کردیم، به عادت هر روز کورمال کورمال لباس پوشیدیم و خمیازه کشان در کوچه پس کوچه های «وبلاگستان» شروع به قدم زدن صبحگاهی کردیم. از جلوی همه خانه هائی که همیشه می گذرم گذشتم. باران نم نمکی هم می بارید که به لطف و صفای هوا افزوده بود. ابرهای خاکستری هم که آسمان را پوشانده بودند در کار رقابت با لطافت باران بودند تا خلق خلق الله را تنگ کنند با دیدن رنگ خاکستری شان. لبه های بارانی بلند «کارآگاهی» مان را بالا دادیم و کلاه شاپوی مان را روی سر کچل مان محکم کردیم و زدیم به چاک جعده. از جلوی چند تائی از خانه هائی که هر روز سر می زنم شان رد شدم و دیدم که چراغ شان خاموش است (=پست جدید ندارند). گفتم یا صاحب خانه در خواب است یا در حال مطالعه در اتاقی. اصلا قرار نیست که حالا که طرف آمده سر تمام گرفتاری های زندگی اش یک آلونکی در وبلاگستان برای خود سر هم کرده کار و زندگی و روز و شبش را ول کند و بچسبد به خانه مجازی اش. معده آدم که دیگر مجازی نیست! بالاخره باید اول معده را با غذاهای غیر مجازی پر کرد تا انرژی گرفت و به چراغان کردن آلونک های پنجاه متری نقلی اجاره ای مجازی رسید. باز خدا پدر صاحب خانه ها(بلاگ اسپات، بلاگ فا، پرشن بلاگ و .....) را بیامرزد که اجاره نمی گیرند و راه رضای خدا این دو وجب خاک را در اختیار ما فقیر فقرا گذاشته اند تا یک سر پناه برای افکار و نوشته هامان در آن علم کنیم.
بگذریم، همینطور که داشتم در کوچه پس کوچه ها به عادت هر روز قدم می زدم دیدم که چراغ یک چند تائی از همین خانه هائی که هر روز از جلو شان رد می شوم روشن است (پست جدید دارند). سرکی کشیدم و توی اتاق را نگاه کردم. بدک نبود. در نزدم که وارد شوم و سلام و علیکی بکنم (=کامنتی بگذارم) که سوای نبود حال و حوصله، مطالب شان هم باب دندان من در آستانه سنین خر سالی نبود. هزار ماشاءالله چشمم به کف پای شان، بزنم به تخته همگی شان جوان اند و پر انرژی. مطالب شان هم به درد جوان ها می خورد. هر از چندگاهی هم که دستی به سر و گوش همین خانه اجاره ای می کشند و کلی فرمت و تمپلت آن را تغییر می دهند و نو نوار می شوند. با ما پیر پاتال ها که از اول صبح ازل تا آخر شام ابد یک وبلاگ خاکستری بی عکس و بدون فلش و جینگول پینگول داریم و حتی نمی دانیم اندازه فونت مان را هم چگونه عوض کنیم تومنی هفتصنار فرق می کنند. کله مان را پائین انداختیم و تا ته کوچه مورد علاقه مان رفتیم، دلمان از غربت جوانی پر بود. خلاصه در انتهای کوچه سر و تهی کردیم و باز گشتیم. اینبار تصمیم گرفتیم که مطالب مذکور و مضبوط را با دقت و حوصله بخوانیم تا بلکه دم گرم این جوانان عزیز در آهن سرد ما جو گندمی ها نفوذ کند و کمی شور و شوق بگیریم برای رفتن به سر کار و تحصیل معاش و از این حرفها که همه غم زندگی نیم بند دوزاری مان در این یک دو هفته شده «غم نان».
خلاصه با دقت و وسواس مطالب شان را خواندم. یکی از خود و دوستانش به روزگار نوشته خطی به دلتنگی و دیگری از پنچری ماشینش نالیده. آن یکی در خلوت خود با «هیچ» و «پوچ» کشتی می گیرد و آن طرف تر یکی دیگر بر لب آب نشسته و دارد برای معشوق شعر می گوید. دو قدم جلوتر بوی خوش دستپخت «خاله بدری» یکی دیگر از توی نوشته اش هوش از سر من گرسنه در اول صبح می پراند و نفر بعدی از اینکه چگونه «ملوسک» (همان گربه اش را)‌ راضی کرده که از بالای درخت و خر شیطان پیاده شود نیم صفحه ای قلم زده. بعدی هم که آه و فغانش از دست بی وفائی یار بلند است و دارد با چشمانی خیس از گریه و بغضی در گلو آواز کوچه باغی می خواند.
شک کردم که یا میهن -بقول بامداد زندی- آریائی اسلامی مان در امن و امان است و ما باید «آسوده بخوابیم که دیگران بیدارند» و یا آب آمده و برده است مرده ریگ آبا اجدادی مان را و خودش هم یک سه چهار ذرعی از سرمان گذشته و حالا که گذشته دیگر چه یک وجب چه ده وجب، خلائق مقیم وبلاگ شهر در حال نوشتن خاطرات و احساسات شان هستند بجای رسیدگی به انتخابات خبرگان و شورای شهر و صلح و جنگ اعراب و اسرائیل. از تیرک چراغ محله بالا رفتم و به همه آلونک های دور و بر نگاه انداختم. دیدم همگی شان یا چراغ ها شان خاموش است و یا «با چراغ همی گرد شهر» به دنبال «انسان» می گردند و «ملول دیو و دد» هستند. با احتیاط از تیرک برق پائین آمدم و سر خانه خود (وبلاگ خود) گرفتم.
در راه همه اش به این فکر می کردم که چه شده که اینان یک باره انگار با قرار مشترک نوشته یا نا نوشته ای همگی شان هیچ ننوشته اند الا از دل تنگ خویش. خوب که فکر کردم گفتم:
ای مردک! قرار نیست که این دلهای جوان که به عشق داشتن دو وجب خاک مجازی برای گفتن حرفهای شان ساکن این وبلاگ شهر شده اند مثل تو خرپیر از صبح تا شام به پر و پای این و آن بپیچند و مبارزه کنند و وبلاگ چس مثقالی شان را بکنند عصاره دان بی بی سی و سی ان ان و بازتاب و فارس نیوز و سگه و شغاله. قرار نیست که از بام تا شام و از شام تا بام در بوق معرفت و شناخت بدمند و لحظه لحظه به این چهار تا و نصفی خشتی که روی هم چیده اند چراغ های پرنور و رنگارنگ آویزان کنند (پست جدید توپ بگذارند). اصلا اگر قرار بود همگی توی این شهر قشنگ بنشینیم و برای هم از خودمان «معرفت» در و کنیم (با لهجه برره ای بخوانید) که هر کدام می رفتیم یک «ویکی پیدیا» یا یک همچین چیزی، یک دائره المعارف آنلاینی چیزی راه می انداختیم که هر روز زیر این سقف های نازک با این دیوارهای پرپری و پوست پیازی آلونک های مان از خطر زلزله «فیلتر» به خود نلرزیم.
هوی عمو (خطابم با خودم بود!) این بر و بچه ها ماشاءالله هزار ماشاءالله جوانند، دل دارند، زندگی دارند، گناه نکرده اند که ساکن شهر وبلاگ ها شده اند گمارده بشوند به کار گل (=ملاط درست کردن، کنایه از فعلگی) و زندگی شان به گ....فنا برود با سیاست و باد و طوفان های آن. دل دارند، زنده اند، آدم اند،‌ نفس می کشند، دل زنده درد دل می خواهد، آدم زنده باید داد بکشه، بگذار توی این خونه های نقلی شان هرچقدر که دل تنگشان می خواهد از خودشان بنویسند. بنده های خدا ده تا پست می گذارند روی وبلاگ شان یکی از یکی بهتر و پر بار تر. بابا دور از جان شان حیوان باربر که نیستند. آدمند. دلشان می خواهد لب جوی بنشینند و به یار فکر کنند، دل نازنین شان گرفته می خواهند یک دو قطره اشکی بریزند. یک پست هم بگذارند از حال و احوال دل شان. سی ان ان و ایرنا که باز نکرده اند که صبح تا شب دنبال خبر و تفسیر خبر له له بزنند از این ور شهر به آن ور شهر. ماشینش پنچر شده، خوب این برایش مهم است دیگر، مهم نیست؟ شما ماشین تان پنچر شود سوت می زنید و از کنارش می گذرید؟ دوست دختر/پسرتان ول تان کند و برود (به هر دلیلی) به رفیق تان که زنگ می زنید در جواب «چه خبر؟» او می گوئید «هیچی، سلامتی، خبری نیست» ؟ پدرتان در بیمارستان باشد برایتان حال و حوصله و حس می ماند که فلسفه سروش و ایگناتیف را با هم مقایسه کنید؟
به خودم نهیب زدم که ای دایناسور بازمانده از نسل کوفتی چپی ها! «چند گوئی که چنین رفت و چنان خواهد شد»؟ افسار شتر چموش سیاست را بر گردنش بیانداز و ببین که زندگی همین «لحظه» است (یادداشت به حروف چین وبلاگ: «لحظه» را همچین بزرگ و پر ملاط با رنگ و افکت و نی ناش ناناش بزن!) از لحظه لذت ببر، از بودن با مردم،‌ از عادی بودن، از همین درددلی ساده که مثلا ماشینم پنچر شد یا اینکه شوفاژ خانه ام ایراد دارد،‌ اینها را بنگر و بنگار! بقول فرنگی ها : «تصویر بزرگ را ببین» (=از بالا نگاه کن، مسائل مهم را ببین نه مسائل پیش پا افتاده را)
با خود عهد کردم که گاه گاهی یک دو خطی بنگارم از آنچه در دل دارم و نه از سیاست بی همه چیز. این بود که سریعا از وسط راه توی کوچه وبلاگستان پریدم و یک تاکسی دربست گرفتم تا دم خانه، بعدش رفتم داخل خانه نقلی ام (که خیلی هم دوستش دارم، خیر ببیند این عباس آقا بلاگ اسپات صاحب خانه!) و شروع کردم به نوشتن متنی که در دلم آمده بود. متن را نوشتم و شما همین الان خواندش را تمام کردید.
موفق و خوش و خندان و سالم باشید
ققنوس
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
قرنها چرخش به دور خود
اینکه هر نسلی باید به خزانه نسل قبل چیزی بیافزاید (چه مادی و چه معنوی) برای غنای کل جامعه مطلب جدیدی نیست. امروز که داشتم فکر می کردم به اینکه چگونه می توان به غنای ضرب المثل های زبان فارسی کمک کرد (از فاصله یک اروپا و یک اقیانوس اطلس می خواهم به غنای زبان فارسی کمک کنم! زهی تخیل قوی!) دیدم که شاید برای ما آدمهای عادی مشکل باشد که بتوانیم چیزی به خزانه غنی امثال و حکم فارسی اضافه کنیم. تقریبا برای هرچیز و هرموقعیتی یک ضرب المثل داریم. چرا؟
اینجا بود که تنم کمی تا قسمتی لرزید!!! توجه کنید که ما الان درقرن بیست و یکم میلادی وقرن چهاردهم خورشیدی زندگی میکنیم. به جرئت میتوان گفت که ریشه درصد بسیار بالائی از امثال و حکم ما را یا کسی نمیداند (به استثناء افراد آکادمیک تحصیل کرده ادبیات فارسی) یا ریشه ها بسیار قدیمی اند. به دیگر سخن در دوران معاصر تقریبا چیز مهمی به این گنجینه اضافه نشده. فهمیدید چرا لرزیدم؟ هنوز نه؟ خوب پس گوش کنید:
اگرضرب المثل های ما قدیمی اند و ما داریم آنها را مثل نخودچی در دهان میگذاریم و تقریبا هر چند دقیقه یکی از آنها را به عنوان توضیح منظورمان یا شاهد گفتارمان نقل میکنیم پس باید گفت که جامعه ما در دوران معاصر دچار همان مشکلات و مسائلی بوده است که در دورانهای قبل تر بوده چون این امثال و حکم شکرین ما بخوبی در زمان حاضر مسائل و منظورما را منتقل میکنند.حالا متوجه شدید که چرا بخود لرزیدم؟ آنچه که پیشینیان ما در خشت خام دیده بودند را ما اکنون داریم تجربه میکنیم. حالا یا شاید آنها در زمینه ادبیات و خلق تمثیل و این قبیل مسائل انیشتن های زمان خود بوده اند یا جامعه ما حد اقل یک قرن است که دارد دور خود میچرخد. چگونه ممکن است آدم به این خوبی صد ها سال بعد را درنظر آورد و تک جمله ای بگوید که انگار همین الان از تنور نانوای روزگار در آمده الا اینکه قبول کنیم که چهارپا همان چهارپا است فقط پالانش عوض شده (شاید هم نشده!!).
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
بی سوادی مفرط و نیاز به کلاس اکابر
دیروز که داشتم مطلب می نوشتم برای کامنت دونی یکی از وبلاگ ها خواستم به عنوان تضمین از این بیت: «گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید - گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم» استفاده کنم. مصراع اول را که نوشتم دیدم که ای داد بیداد، نیمی از مصراع دوم را به خاطر نمی آورم! هرچه به قسمت های مختلف مغزم فشار آوردم به یادم نیامد که نیامد. ناچار از ذوق شعری مختصری که دارم (اکثرا برای خراب کردن شعر دیگران از آن استفاده می کنم!) کمک طلبیدم تا ببینم چه احتمالاتی هست از لحاظ وزن شعر برای قسمت اول مصراع دوم. باز هم هیچ! (بقول شریعتی اگر اشتباه نکنم «یک هیچ بزرگ»!) خلاصه با کمال خفت و خواری هر آنچه از بیت را نوشته بودم پاک کردم و دیگر سر رشته مطلب از دستم به در رفت و نفهمیدم چگونه سر و ته کامنتم را جمع کردم.

دیشب نیز که داشتم نامه ای برای دوستی به زبان مادری می نوشتم دیدم که یک پا بقول فرنگی ها «دیس لکزیک» شده ام (یک نوع بیماری که در آن فرد ظاهر کلمات را به یاد نمی آورد و در نتیجه نمی تواند آنان را بخواند و بنویسد). املای لغات و اینکه مثلا با «ت» هستند یا با «ط» به یادم نمی آمد. بدتر از همه اینکه چند ماهی است که متوجه شده ام که این مشکل یک مشکل مجزا نیست که یک یا دو بار اتفاق بیافتد و تمام بشود. هر روز دارم ازروز پیش بی سوادتر می شوم. از ترس آنچه دارد بر سرم می رود یخ کردم. من همواره به درس زبان و ادبیات فارسی و نمره هایم در آن افتخار می کردم. در دبیرستان که بودم علی رغم اینکه رشته من «علوم تجربی» بود تمام کتابهای هنرستان زبان و ادبیات فارسی را با چه بدبختی ای خریده و همه را واو به واو خوانده بودم. دستور زبان فارسی هنوز که هنوز است بعد از نود و بوقی که از خداوند الکی الکی عمر گرفته ام هیچ نمی دانم. نه ماضی حالیم می شود و نه مضارع. مسند و مسند الیه در زبان فارسی را همانقدر بلدم که مشابهش را در زبان ژاپنی! ولی بجای آن از زمان کودکی مرحوم مادر بزرگم وا داشته بود من را که کلی شعر حفظ کنم، در مدرسه اشکالات شعری دوستان در کلاس را من رفع می کردم، در زمان دانشگاه انواع کتاب شعر مجاز و غیر مجاز نزدم یافت می شد. حالا چه شده که من در املای لغت «مهملات» بین «ه» و «ح» مردد می مانم و ناچارم روی گوگل به دنبال هر دو املا بگردم تا صحیح آن را بیابم؟ کله بنده به کدامین درگاه اصابت ( با «ص» درست است یا با «ث»؟ ما که «ص» را انتخاب کردیم، اگر درست نیست ببخشید. در باز خوانی مجدد این متن به «س» هم شک کردیم که بلافاصله ردش نمودیم!) کرده که شعری را که از بچگی حفظ بوده ام الان باید با تقلای فراوان به یاد بیاورمش؟
دوستی می گفت: «بابا بی خیال، اینها همه اش مال سالخوردگی است» ولی آخر با این سرعت؟ اینگونه پیش بروم تا چند سال دیگر یادم خواهد رفت -گلاب به روی تان- که برای چه وارد دستشوئی خانه شدم و حالا قرار است در آنجا چه کار بکنم! دیگری می گفت: «اینها نشانه های این است که زبان فرنگی در ذهن تو دارد جای زبان شیرین فارسی را می گیرد». در ذهن من؟ منی که روزی پنچ شش ساعت روی انواع سایت ها و وبلاگهای فارسی چرخ می خورم؟ منی که ادعای وبلاگ نویسی ام خشتک دنیا را پاره کرده است؟ منی که مدام به بر و پای این سایت و آن سایت خبری می پیچم و از آنان ایراد دستوری و متنی می گیرم؟ منی که آخرین مقاله انگلیسی ام را حدود سه ماه پیش نوشتم؟ منی که اصلا وقت نمی کنم بروم ببینم توی این سرزمینی که دارم با شبهایش می خوابم و با صبح هایش بیدار می شوم چه می گذرد در رسانه های شان؟ همین یک ساعت تلویزیون دیدن شبانه اینقدر تاثیر دارد؟ بابا شوخی نیست، زبانی که نود و بوقی به آن تکلم کردیم، خواندیم، نوشتیم، نفسش کشیدیم، خوشی ها و ناخوشی های مان را با آن بیان کردیم، شعرش را حفظ کردیم، رمانش را خواندیم، با آن فحش دادیم و با آن فحش خوردیم، همه و همه دارد به همین راحتی با شبی نیم ساعت «جی لنو» دیدن و پنج دقیقه به اخبار بی بی سی گوش کردن تبخیر می شود؟ به جایش هم زبان نتراشیده نخراشیده انگلوساکسون وارد ذهن حافظ دوست ما می گردد؟ بعد فقط یکی دو سال؟ به سه سوت؟ پس اگر یک بیست - بیست و پنج سالی در این گوشه دنیا بمانیم امکان دارد که شکسپیری،‌ آرتور میلری چیزی بشویم؟ (لااقل دلمان را به این خوش کنیم!)
خودم که شک به «خرفت سالی» می برم، علیرغم اینکه در بسیاری از موارد که دارم نوشته ام را می خوانم می بینم که ترجمه فارسی جمله انگلیسی را نوشته ام! پیر شدیم رفت، سهل است که خرفت هم شده ایم. آخر این شد سواد که یادت نیاید «تهنیت» با «ه» درست است یا «تحنیت» با «ح»؟ ای اهالی ساکن در فرنگستون! کسی این دور و بر ها یک کلاس اکابر فارسی ای چیزی سراغ ندارد؟ ببین آخر و عاقبت کارمان به کجا کشیده که باید سر پیری و با داشتن مدرک از دانشگاه ایرانی به دنبال کلاس دیکته و مشق و «الف - ب» باشیم در بلاد غربت و کفر! تازه ادعامان هم می شود که خیر سر عمه شهلای مان وبلاگ نویس هم هستیم. همان خوب است با اسم مستعار می نویسم و الا این یک چکه آبروی مانده هم می رفت همانجا که سوادمان رفت.
ارادتمند
ققنوس ( با «ق» بود یا با «غ»؟!)
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
همسایه محترم من
قبلا دیده بودم شان، دو-سه باری دیده بودم شان. یک بار یادم هست که حول و حوش عباس آباد مهمانی بودیم و در راه بازگشت از نزدیک یکی از کمپ های نگهداری شان گذشتیم (نمی دانم کجا بود) ولی دیدم که دارند سنگ روی سنگ می گذارند و «فعلگی» می کنند. اسرای عراقی را می گویم. بار دیگر زمانی بود که در یک کلینیک منتظر نوبت بودم و دیدم سه چهارتا از آنان را آورده بودند برای تست «سل». آدم هائی بودند شبیه من، شبیه شما، شبیه ما. اگر آن یونیفرم لعنتی آبی تیره که پشت آن با حروف بزرگ سفید نوشته شده بود پی.ا.دبلیو را از تن شان در می آوردی و لباسی معمولی به شان می دادی دیگر نمی شد تشخیص داد که از ما نیستند.

دیشب که داشتم خرت و پرت هائی را که خریده بودم از صندوق عقب ماشینم در می آوردم دیدم که آن بنده خدائی که ماشینش را پشت ماشین من در پارکینگ پارک می کند صبورانه منتظر است تا من کارم تمام شود و وی بتواند با خیالی راحت فارغ از حضور انسان در محدوده جعبه فلزی خود اتومبیلش را پارک کند. از داخل ماشینش صدای یک «نی نای نای» کمی نا متعارف می آمد. گوش دادم. انگلیسی نبود ولی نمی توانستم تشخیص بدهم که مال کجاست. با دست به وی اشاره کردم که کارم تمام شده و می تواند پارک کند. کله ای برای هم تکان دادیم به نشانه تشکر و من به همراه چرخ خرید که تا لب پر شده بود رهسپار درب خروجی پارکینگ شدم. در را که باز کردم دیدم پشت سر من دارد می آید. به رسم مردم این دیار کمی صبر کردم و اصطلاحا در را برای وی نگه داشتم تا برسد. رسید و تشکر کرد. وارد کریدوری شدیم که به پای آسانسور می رسد. اینجا او جلو دوید و درب را باز کرد و برای من نگه داشت. من از او تشکر کردم و لبخندی تحویلش دادم.
هنوز لبخند روی چهره من بود که از من پرسید «کجائی هستی؟» و بعد انگار که صد سال بود من را می شناسد با قطعیت تمام گفت «ایرانی هستی!» و من با دهان نیمه باز از تعجب نگاهش کردم. پرسیدم که از کجا فهمیده و او گفت راز درد آلود زندگی اش را. «من در ایران سالها اسیر بودم، زمان جنگ» . در صورتش دقیق شدم. صورتی بود مثل من،‌مثل شما،‌ مثل ما. فقط گذر زمان و رسیدن به میان سالی گردی از سفیدی بر روی جوانی وی پاشیده بود. چشمان آرام و مهربانی داشت. به تته پته افتادم. آه ای روزگار! یکی از همانهائی که تلویزیون ما قطار قطار نشان شان می داد با دستهای بالا گرفته، یکی از همان ها که دیده بودمشان بیگاری می کردند در عباس آباد، یکی از همانها که در کلینیک بودند، یکی از همانها الان همسایه من است! احساس عجیبی داشتم. خیلی دلم می خواست که بابت سختی هائی که در ایران دیده بود از جانب خودم و دیگر هم وطنانم از وی عذر خواهی کنم ولی تا دست هم را فشردیم و خود را به دیگری معرفی کردیم آسانسور به طبقه وی رسید. با همان فارسی دست و پا شکسته و لهجه دارش گفت «خدا حافظ» و رفت.

به فکر افتادم، با خود گفتم اگر بدانی که این بابا یکی از همانهائی است که چند تا دوست تو را که در جبهه بودند کشته آنوقت چه؟ و دیدم اصلا احساس بدی نسبت به وی نخواهم داشت. وحشی بازی ای بوده سبوعانه. اگر او نمی کشته دوستان من را، آنان می کشتند وی را. به همین سادگی. اصلا از کجا معلوم که این بنده خدا کسی را در جنگ کشته؟ هجوم افکار مختلف مدتی در ذهنم ادامه داشت. از خودم بدم آمد. منی که پای تلویزیون می نشستم و خوش خوشانم می شد از دیدن صف اسرای عراقی. منی که به همراه دیگران عربده های جنگ طلبانه می کشیدم. منی که از هرچه عراقی بود نفرت داشتم و فکر می کردم همه شان موجوداتی سادیستی و خونخوار هستند. حالا که هجده نوزده سالی از آن دوران جهنمی گذشته و دست تقدیر باعث شده سر از این دیار به در آورم با یکی از آنها همسایه هستم، یکی از همان اسرای سابق که لابد دیده بودمش بر صفحه تلویزیون با دستهائی که بلند کرده و چشمانی ترسان که دو دو می زد. یکی از همانها، همان اسرای سابق که ماشینش را پشت ماشین من پارک می کند و لابد در زمستان که باطری ماشین من یا او خالی می شود باید ماشین ها مان را باطری به باطری کنیم و به دیگری یاری برسانیم. و هرروز همدیگر را در پارکینگ یا آسانسور ببینیم و به هم لبخندی بزنیم و حال و احوال چند ثانیه ای با هم بکنیم. لعنت بر جنگ! نفرین ابدی آسمان و زمین بر جنگ باد!
مدتی که از جنگ گذشت کم کم چشمان من بر روی حقایق باز شد. دیگر نفرتی از عراقی ها نداشتم. آنها را آدم هائی مثل خودم می دانستم ولی با هیچکدام شان تا این اندازه از نزدیک برخورد نداشته بودم.
از فکر اینکه من بخواهم همسایه ام را بکشم یا او بخواهد من را بکشد حالم به هم می خورد. هشت سال همدیگر را کشتیم و بر سر همدیگر آتش و ویرانی نازل کردیم، چرا؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
آهنگ ایرانی و غربی
دوستی می گفت آهنگ ایرانی بر اساس شعر (=ترانه)‌ آن ساخته می شود ولی آهنگ غربی (انواع مختلف آن) بیشتر بر اساس موسیقی آن بنا شده. نظر شما چیست؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
عشق و نفرت، جنایت و مکافات
لطفا این تمرین را انجام دهید:
اول) یک جای خلوت در خانه خود گیر بیاورید که بتوانید حدود ده پانزده دقیقه به راحتی تمرکز داشته باشید.
دوم) روی مبل، صندلی، زمین، هرجا و هر جور که راحت هستید بنشینید.
سوم) چشمان خود را ببندید و منفورترین فردی را که می شناسید (سیاسی یا غیر سیاسی، ایرانی یا غیر ایرانی) در ذهن بیاورید مثلا صدام حسین یا جرج بوش یا هر کس که می خواهید را.
چهارم) خوب بر روی این فرد و تاریخچه شناخت تان و نفرت تان از وی تمرکز کنید.
پنجم) برای چند دقیقه این فرد را با دیگر افرادی که از ایشان بدتان می آید مقایسه کنید. مطمئن شوید که وی منفورترین فرد برای شما ست.
ششم) حال مجسم کنید که این فرد (هرکه هست) به مدت سه روز به دست شما سپرده شده تا با وی هر کاری که می خواهید بکنید. توجه داشته باشید که هیچ منع اخلاقی یا شرعی یا عرفی برای شما درباره این شخص وجود ندارد. مجازاتی یا انتقامی هم از جانب ایشان یا خانواده یا طرفداران شان برای شما در نظر گرفته نخواهد شد. در این سه روز شما قانون گذار جهان خود و جهان این فرد هستید. می توانید شکنجه اش کنید، بکشیدش، ببخشیدش، با وی صحبت کنید، دور حیاط خانه از وی کولی بگیرید، صورتش را مثل دلقک ها رنگ کنید و در بازار شهر به نمایشش بگذارید و خلاصه هر کاری که دلتان می خواهد با وی بکنید.
هفتم) روز اول با وی چه می کنید؟ روز دوم چه؟ روز سوم چه؟
هشتم) حال رئوس برنامه های خود برای این فرد را بر روی کاغذ بیاورید.
نهم) من شخصا پس از چند ساعت مجددا این برنامه ها را مرور کردم و حالم از خودم بهم خورد. قبل از مرور دست نوشته خودتان یک نفس عمیق بکشید.
دهم) اگر برنامه های تان پر از تکه تکه کردن و کشتن و سرب مذاب به حلق ریختن و شکنجه جسمی و روحی و از این قبیل است فکری برای خودتان بکنید (من تصمیم گرفتم برای بهبود خودم وبلاگی داشته باشم و در آن مطلب بنویسم بلکه بتوانم منطقی فکر کنم). اگر هم برنامه های تان برای این بخت برگشته انسانی تر است خوشا به سعادت تان. دارید از یکی از بیماری های شایع در میان ایرانیان بهبود می یابید.

حال به این سوالات پاسخ دهید:
یکم) چرا با این بنده خدا دشمن هستید؟
دوم) به چه جرمی می خواهید وی را مجازات کنید؟
سوم) این جرم در کدام محکمه (صلاحیت دار یا غیر صلاحیت دار) به اثبات رسیده؟
چهارم) شما شاکی یا متشاکی هستید یا قاضی و دادستان؟ شاید هم همه اش باهم؟ آیا تنها به قاضی نرفته اید؟
پنجم) نسبت جرم این بابا با مجازاتی که برای وی در نظر گرفته اید همخوانی دارد؟
ششم)‌ قبول که در این سه روز آزادی کامل و بدون باز خواست دارید برای برخورد با این فرد ولی تا چه حد معیارهای قبول شده در ذهن شما مثل دموکراسی، حقوق بشر و امثالهم در تعیین مجازات وی موثر بوده اند؟
هفتم) اگر بخواهید در مجازات وی یک درجه (فقط یک درجه) تخفیف بدهید با وی چه می کنید؟
هشتم) حالا که در ذهن شما این فلک زده به مجازات رسید چه؟ آینده شما پس از این مجازات و حذف یا تنبیه این فرد چگونه بهتر خواهد بود؟
نهم) آیا به این اندیشیده اید که اگر شما مورد نفرت دیگری باشید طرف حق دارد با شما چه بکند؟
دهم) چرا من نگارنده این تست و سوالها را از شما در زمینه «نفرت» پرسیدم در حالی که موضوع آنها می توانست درباره «عشق» باشد؟ یعنی تجسم اینکه کسی را که واقعا دوستش دارید سه روز در اختیار شما می گذاشتند. چرا ما تا این حد به نفرت و مجازات معتقدیم؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
این احساس مسئولیتش من را کشته!
خبرگزاري فارس: سرگئي لاوروف وزير امور خارجه روسيه گفت: «اعمال تحريم گسترده عليه ايران غيرمسئولانه است.»
می شود این آقای لاوروف لطف کنند و بفرمایند که روسیه چه «مسئولیت» ی در قبال ایران دارد و چرا خود را در صورت اعمال تحریم گسترده علیه ایران «مسئول» می داند؟ مگر ما بچه قنداقی هستیم که ایشان نگران حال ما هستند؟
بمیرم الهی برای این روسها که چقدر در برابر ظلمهائی که به مردم دنیا روا می شود خود را «مسئول» می دانند!!! مخلوطی هستند از سوپر من و رابین هود که نمی گذارند حال بی نوایان گرفته شود. به تازگی قدری هم «مرد عنکبوتی» قاطی اش کرده اند و دیگر آنچه خوبان همه دارند اینان یکجا دارند. دور برنامه های اتمی ایران هم یک تار خوشگل عنکبوت پسند تنیده اند و نمی گذارند برای بیضه اسلام و مسلمین خطری پیش بیاید. دستشان و بیضه شان درد نکند!
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter