نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
بی سوادی مفرط و نیاز به کلاس اکابر
دیروز که داشتم مطلب می نوشتم برای کامنت دونی یکی از وبلاگ ها خواستم به عنوان تضمین از این بیت: «گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید - گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم» استفاده کنم. مصراع اول را که نوشتم دیدم که ای داد بیداد، نیمی از مصراع دوم را به خاطر نمی آورم! هرچه به قسمت های مختلف مغزم فشار آوردم به یادم نیامد که نیامد. ناچار از ذوق شعری مختصری که دارم (اکثرا برای خراب کردن شعر دیگران از آن استفاده می کنم!) کمک طلبیدم تا ببینم چه احتمالاتی هست از لحاظ وزن شعر برای قسمت اول مصراع دوم. باز هم هیچ! (بقول شریعتی اگر اشتباه نکنم «یک هیچ بزرگ»!) خلاصه با کمال خفت و خواری هر آنچه از بیت را نوشته بودم پاک کردم و دیگر سر رشته مطلب از دستم به در رفت و نفهمیدم چگونه سر و ته کامنتم را جمع کردم.

دیشب نیز که داشتم نامه ای برای دوستی به زبان مادری می نوشتم دیدم که یک پا بقول فرنگی ها «دیس لکزیک» شده ام (یک نوع بیماری که در آن فرد ظاهر کلمات را به یاد نمی آورد و در نتیجه نمی تواند آنان را بخواند و بنویسد). املای لغات و اینکه مثلا با «ت» هستند یا با «ط» به یادم نمی آمد. بدتر از همه اینکه چند ماهی است که متوجه شده ام که این مشکل یک مشکل مجزا نیست که یک یا دو بار اتفاق بیافتد و تمام بشود. هر روز دارم ازروز پیش بی سوادتر می شوم. از ترس آنچه دارد بر سرم می رود یخ کردم. من همواره به درس زبان و ادبیات فارسی و نمره هایم در آن افتخار می کردم. در دبیرستان که بودم علی رغم اینکه رشته من «علوم تجربی» بود تمام کتابهای هنرستان زبان و ادبیات فارسی را با چه بدبختی ای خریده و همه را واو به واو خوانده بودم. دستور زبان فارسی هنوز که هنوز است بعد از نود و بوقی که از خداوند الکی الکی عمر گرفته ام هیچ نمی دانم. نه ماضی حالیم می شود و نه مضارع. مسند و مسند الیه در زبان فارسی را همانقدر بلدم که مشابهش را در زبان ژاپنی! ولی بجای آن از زمان کودکی مرحوم مادر بزرگم وا داشته بود من را که کلی شعر حفظ کنم، در مدرسه اشکالات شعری دوستان در کلاس را من رفع می کردم، در زمان دانشگاه انواع کتاب شعر مجاز و غیر مجاز نزدم یافت می شد. حالا چه شده که من در املای لغت «مهملات» بین «ه» و «ح» مردد می مانم و ناچارم روی گوگل به دنبال هر دو املا بگردم تا صحیح آن را بیابم؟ کله بنده به کدامین درگاه اصابت ( با «ص» درست است یا با «ث»؟ ما که «ص» را انتخاب کردیم، اگر درست نیست ببخشید. در باز خوانی مجدد این متن به «س» هم شک کردیم که بلافاصله ردش نمودیم!) کرده که شعری را که از بچگی حفظ بوده ام الان باید با تقلای فراوان به یاد بیاورمش؟
دوستی می گفت: «بابا بی خیال، اینها همه اش مال سالخوردگی است» ولی آخر با این سرعت؟ اینگونه پیش بروم تا چند سال دیگر یادم خواهد رفت -گلاب به روی تان- که برای چه وارد دستشوئی خانه شدم و حالا قرار است در آنجا چه کار بکنم! دیگری می گفت: «اینها نشانه های این است که زبان فرنگی در ذهن تو دارد جای زبان شیرین فارسی را می گیرد». در ذهن من؟ منی که روزی پنچ شش ساعت روی انواع سایت ها و وبلاگهای فارسی چرخ می خورم؟ منی که ادعای وبلاگ نویسی ام خشتک دنیا را پاره کرده است؟ منی که مدام به بر و پای این سایت و آن سایت خبری می پیچم و از آنان ایراد دستوری و متنی می گیرم؟ منی که آخرین مقاله انگلیسی ام را حدود سه ماه پیش نوشتم؟ منی که اصلا وقت نمی کنم بروم ببینم توی این سرزمینی که دارم با شبهایش می خوابم و با صبح هایش بیدار می شوم چه می گذرد در رسانه های شان؟ همین یک ساعت تلویزیون دیدن شبانه اینقدر تاثیر دارد؟ بابا شوخی نیست، زبانی که نود و بوقی به آن تکلم کردیم، خواندیم، نوشتیم، نفسش کشیدیم، خوشی ها و ناخوشی های مان را با آن بیان کردیم، شعرش را حفظ کردیم، رمانش را خواندیم، با آن فحش دادیم و با آن فحش خوردیم، همه و همه دارد به همین راحتی با شبی نیم ساعت «جی لنو» دیدن و پنج دقیقه به اخبار بی بی سی گوش کردن تبخیر می شود؟ به جایش هم زبان نتراشیده نخراشیده انگلوساکسون وارد ذهن حافظ دوست ما می گردد؟ بعد فقط یکی دو سال؟ به سه سوت؟ پس اگر یک بیست - بیست و پنج سالی در این گوشه دنیا بمانیم امکان دارد که شکسپیری،‌ آرتور میلری چیزی بشویم؟ (لااقل دلمان را به این خوش کنیم!)
خودم که شک به «خرفت سالی» می برم، علیرغم اینکه در بسیاری از موارد که دارم نوشته ام را می خوانم می بینم که ترجمه فارسی جمله انگلیسی را نوشته ام! پیر شدیم رفت، سهل است که خرفت هم شده ایم. آخر این شد سواد که یادت نیاید «تهنیت» با «ه» درست است یا «تحنیت» با «ح»؟ ای اهالی ساکن در فرنگستون! کسی این دور و بر ها یک کلاس اکابر فارسی ای چیزی سراغ ندارد؟ ببین آخر و عاقبت کارمان به کجا کشیده که باید سر پیری و با داشتن مدرک از دانشگاه ایرانی به دنبال کلاس دیکته و مشق و «الف - ب» باشیم در بلاد غربت و کفر! تازه ادعامان هم می شود که خیر سر عمه شهلای مان وبلاگ نویس هم هستیم. همان خوب است با اسم مستعار می نویسم و الا این یک چکه آبروی مانده هم می رفت همانجا که سوادمان رفت.
ارادتمند
ققنوس ( با «ق» بود یا با «غ»؟!)
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter