امروز صبح که چشم هایمان را به روی دنیا باز کردیم، به عادت هر روز کورمال کورمال لباس پوشیدیم و خمیازه کشان در کوچه پس کوچه های «وبلاگستان» شروع به قدم زدن صبحگاهی کردیم. از جلوی همه خانه هائی که همیشه می گذرم گذشتم. باران نم نمکی هم می بارید که به لطف و صفای هوا افزوده بود. ابرهای خاکستری هم که آسمان را پوشانده بودند در کار رقابت با لطافت باران بودند تا خلق خلق الله را تنگ کنند با دیدن رنگ خاکستری شان. لبه های بارانی بلند «کارآگاهی» مان را بالا دادیم و کلاه شاپوی مان را روی سر کچل مان محکم کردیم و زدیم به چاک جعده. از جلوی چند تائی از خانه هائی که هر روز سر می زنم شان رد شدم و دیدم که چراغ شان خاموش است (=پست جدید ندارند). گفتم یا صاحب خانه در خواب است یا در حال مطالعه در اتاقی. اصلا قرار نیست که حالا که طرف آمده سر تمام گرفتاری های زندگی اش یک آلونکی در وبلاگستان برای خود سر هم کرده کار و زندگی و روز و شبش را ول کند و بچسبد به خانه مجازی اش. معده آدم که دیگر مجازی نیست! بالاخره باید اول معده را با غذاهای غیر مجازی پر کرد تا انرژی گرفت و به چراغان کردن آلونک های پنجاه متری نقلی اجاره ای مجازی رسید. باز خدا پدر صاحب خانه ها(بلاگ اسپات، بلاگ فا، پرشن بلاگ و .....) را بیامرزد که اجاره نمی گیرند و راه رضای خدا این دو وجب خاک را در اختیار ما فقیر فقرا گذاشته اند تا یک سر پناه برای افکار و نوشته هامان در آن علم کنیم.
بگذریم، همینطور که داشتم در کوچه پس کوچه ها به عادت هر روز قدم می زدم دیدم که چراغ یک چند تائی از همین خانه هائی که هر روز از جلو شان رد می شوم روشن است (پست جدید دارند). سرکی کشیدم و توی اتاق را نگاه کردم. بدک نبود. در نزدم که وارد شوم و سلام و علیکی بکنم (=کامنتی بگذارم) که سوای نبود حال و حوصله، مطالب شان هم باب دندان من در آستانه سنین خر سالی نبود. هزار ماشاءالله چشمم به کف پای شان، بزنم به تخته همگی شان جوان اند و پر انرژی. مطالب شان هم به درد جوان ها می خورد. هر از چندگاهی هم که دستی به سر و گوش همین خانه اجاره ای می کشند و کلی فرمت و تمپلت آن را تغییر می دهند و نو نوار می شوند. با ما پیر پاتال ها که از اول صبح ازل تا آخر شام ابد یک وبلاگ خاکستری بی عکس و بدون فلش و جینگول پینگول داریم و حتی نمی دانیم اندازه فونت مان را هم چگونه عوض کنیم تومنی هفتصنار فرق می کنند. کله مان را پائین انداختیم و تا ته کوچه مورد علاقه مان رفتیم، دلمان از غربت جوانی پر بود. خلاصه در انتهای کوچه سر و تهی کردیم و باز گشتیم. اینبار تصمیم گرفتیم که مطالب مذکور و مضبوط را با دقت و حوصله بخوانیم تا بلکه دم گرم این جوانان عزیز در آهن سرد ما جو گندمی ها نفوذ کند و کمی شور و شوق بگیریم برای رفتن به سر کار و تحصیل معاش و از این حرفها که همه غم زندگی نیم بند دوزاری مان در این یک دو هفته شده «غم نان».
خلاصه با دقت و وسواس مطالب شان را خواندم. یکی از خود و دوستانش به روزگار نوشته خطی به دلتنگی و دیگری از پنچری ماشینش نالیده. آن یکی در خلوت خود با «هیچ» و «پوچ» کشتی می گیرد و آن طرف تر یکی دیگر بر لب آب نشسته و دارد برای معشوق شعر می گوید. دو قدم جلوتر بوی خوش دستپخت «خاله بدری» یکی دیگر از توی نوشته اش هوش از سر من گرسنه در اول صبح می پراند و نفر بعدی از اینکه چگونه «ملوسک» (همان گربه اش را) راضی کرده که از بالای درخت و خر شیطان پیاده شود نیم صفحه ای قلم زده. بعدی هم که آه و فغانش از دست بی وفائی یار بلند است و دارد با چشمانی خیس از گریه و بغضی در گلو آواز کوچه باغی می خواند.
شک کردم که یا میهن -بقول بامداد زندی- آریائی اسلامی مان در امن و امان است و ما باید «آسوده بخوابیم که دیگران بیدارند» و یا آب آمده و برده است مرده ریگ آبا اجدادی مان را و خودش هم یک سه چهار ذرعی از سرمان گذشته و حالا که گذشته دیگر چه یک وجب چه ده وجب، خلائق مقیم وبلاگ شهر در حال نوشتن خاطرات و احساسات شان هستند بجای رسیدگی به انتخابات خبرگان و شورای شهر و صلح و جنگ اعراب و اسرائیل. از تیرک چراغ محله بالا رفتم و به همه آلونک های دور و بر نگاه انداختم. دیدم همگی شان یا چراغ ها شان خاموش است و یا «با چراغ همی گرد شهر» به دنبال «انسان» می گردند و «ملول دیو و دد» هستند. با احتیاط از تیرک برق پائین آمدم و سر خانه خود (وبلاگ خود) گرفتم.
در راه همه اش به این فکر می کردم که چه شده که اینان یک باره انگار با قرار مشترک نوشته یا نا نوشته ای همگی شان هیچ ننوشته اند الا از دل تنگ خویش. خوب که فکر کردم گفتم:
ای مردک! قرار نیست که این دلهای جوان که به عشق داشتن دو وجب خاک مجازی برای گفتن حرفهای شان ساکن این وبلاگ شهر شده اند مثل تو خرپیر از صبح تا شام به پر و پای این و آن بپیچند و مبارزه کنند و وبلاگ چس مثقالی شان را بکنند عصاره دان بی بی سی و سی ان ان و بازتاب و فارس نیوز و سگه و شغاله. قرار نیست که از بام تا شام و از شام تا بام در بوق معرفت و شناخت بدمند و لحظه لحظه به این چهار تا و نصفی خشتی که روی هم چیده اند چراغ های پرنور و رنگارنگ آویزان کنند (پست جدید توپ بگذارند). اصلا اگر قرار بود همگی توی این شهر قشنگ بنشینیم و برای هم از خودمان «معرفت» در و کنیم (با لهجه برره ای بخوانید) که هر کدام می رفتیم یک «ویکی پیدیا» یا یک همچین چیزی، یک دائره المعارف آنلاینی چیزی راه می انداختیم که هر روز زیر این سقف های نازک با این دیوارهای پرپری و پوست پیازی آلونک های مان از خطر زلزله «فیلتر» به خود نلرزیم.
هوی عمو (خطابم با خودم بود!) این بر و بچه ها ماشاءالله هزار ماشاءالله جوانند، دل دارند، زندگی دارند، گناه نکرده اند که ساکن شهر وبلاگ ها شده اند گمارده بشوند به کار گل (=ملاط درست کردن، کنایه از فعلگی) و زندگی شان به گ....فنا برود با سیاست و باد و طوفان های آن. دل دارند، زنده اند، آدم اند، نفس می کشند، دل زنده درد دل می خواهد، آدم زنده باید داد بکشه، بگذار توی این خونه های نقلی شان هرچقدر که دل تنگشان می خواهد از خودشان بنویسند. بنده های خدا ده تا پست می گذارند روی وبلاگ شان یکی از یکی بهتر و پر بار تر. بابا دور از جان شان حیوان باربر که نیستند. آدمند. دلشان می خواهد لب جوی بنشینند و به یار فکر کنند، دل نازنین شان گرفته می خواهند یک دو قطره اشکی بریزند. یک پست هم بگذارند از حال و احوال دل شان. سی ان ان و ایرنا که باز نکرده اند که صبح تا شب دنبال خبر و تفسیر خبر له له بزنند از این ور شهر به آن ور شهر. ماشینش پنچر شده، خوب این برایش مهم است دیگر، مهم نیست؟ شما ماشین تان پنچر شود سوت می زنید و از کنارش می گذرید؟ دوست دختر/پسرتان ول تان کند و برود (به هر دلیلی) به رفیق تان که زنگ می زنید در جواب «چه خبر؟» او می گوئید «هیچی، سلامتی، خبری نیست» ؟ پدرتان در بیمارستان باشد برایتان حال و حوصله و حس می ماند که فلسفه سروش و ایگناتیف را با هم مقایسه کنید؟
به خودم نهیب زدم که ای دایناسور بازمانده از نسل کوفتی چپی ها! «چند گوئی که چنین رفت و چنان خواهد شد»؟ افسار شتر چموش سیاست را بر گردنش بیانداز و ببین که زندگی همین «لحظه» است (یادداشت به حروف چین وبلاگ: «لحظه» را همچین بزرگ و پر ملاط با رنگ و افکت و نی ناش ناناش بزن!) از لحظه لذت ببر، از بودن با مردم، از عادی بودن، از همین درددلی ساده که مثلا ماشینم پنچر شد یا اینکه شوفاژ خانه ام ایراد دارد، اینها را بنگر و بنگار! بقول فرنگی ها : «تصویر بزرگ را ببین» (=از بالا نگاه کن، مسائل مهم را ببین نه مسائل پیش پا افتاده را)
با خود عهد کردم که گاه گاهی یک دو خطی بنگارم از آنچه در دل دارم و نه از سیاست بی همه چیز. این بود که سریعا از وسط راه توی کوچه وبلاگستان پریدم و یک تاکسی دربست گرفتم تا دم خانه، بعدش رفتم داخل خانه نقلی ام (که خیلی هم دوستش دارم، خیر ببیند این عباس آقا بلاگ اسپات صاحب خانه!) و شروع کردم به نوشتن متنی که در دلم آمده بود. متن را نوشتم و شما همین الان خواندش را تمام کردید.
موفق و خوش و خندان و سالم باشید
ققنوس