نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
می خواهیم سویچ کنیم به بتا
عموی مرحوم من یک ماشین لباسشوئی داشت مال زمانی که دنیا تازه از زیر عصر دوم یخبندان در آمده بود! قدیم ندیم ها که عموی ما جوان بود و خوش تیپ و تازه ازدواج کرده بود این ماشین لباسشوئی را خرید تا دستان عیال مربوطه زیر شیر آب پوست پوست نشود و کمرش نیز از نشستن سر تشت رختشوئی درد نگیرد (این عموی ما خیلی مراقب زنش بود بدون اینکه زن ذلیل باشه، دست و علی الخصوص کمر عیال که دیگر جای خود داشت!!!). خلاصه این ماشین لباسشوئی آنقدر در خانه این دو قمری عاشق ماند و کار کرد تا کم کم فزرتش به سمت قمصوری متمایل شد. یک روز تسمه اش پاره می شد و یک روز بلبرینگ فلان و بهمانش می شکست. اوائل کار عموی من دستش به هر تعمیرکاری که می رسید می آوردش سروقت لباسشوئی کذائی ولی با گذشت زمان و ترشی افتادن مارک و مدل آن تنها یک «اکبر آقا تعمیرکار» بود که حاضر می شد روی چنین فسیلی مطالعات کارشناسانه انجام دهد! کم کم کار خرابتر شد و دیگر قطعات لباسشوئی عتیقه توی دست و بال هیچ تعمیرکاری نبود. تا مدتی عموجان بنده دعاگوی درگاه «نمایندگی» بود. چند سال که گذشت دیگر نمایندگی هم لوازم یدکی آن دایناسور را نداشت. در هر حال مدتها بود که عموی خدابیامرز ما تحت غرغر و نق نق عیال و دختران (که حالا دیگر دم بخت دم بخت شده بودند) یک عدد ماشین لباسشوئی تر و تمیز و نو خریده بود و زن عمو عفت من و دخترانشان و تنها پسرش رخت های شان را به دست این آخرین ثمره تکنولوژی شستشوی غرب داده بودند. معهذا عموی کهنه پرست و احساساتی ما هنوز اصرار داشت که «عفت رختهای من رو با این ماشین قدیمیه بشور. این جدیده خوب تمیز نمی کنه» و زن عمو عفت هم با تعجب غری می زد که «وا! یک کاره! بحق چیزهای ندیده و نشنیده! حالا دیگر ماشین رخشوئی نو رختها رو خوب تمیز نمی کنه ولی قدیمیه که بجای هر شیلنگ و سیمش ده تا شلنگ باغچه و سیم و کابل مختلف از این ور و اون ورش بیرون زده لباس ها رو خوب می شوره!» ولی خوب حرف حرف عموی مستبد من بود. این گذشت تا کار به جائی رسید که «اکبرآقا تعمیرکار» شروع به ساختن و ابداع انواع قطعات برای لباسشوئی نیمه پوسیده عموی ما کرد. عموجان هم که دیگر داشت کم کم باز نشست می شد روزها به دنبال قطعه فلان و قطعه بهمان از اداره جیم می شد و طبقات ساختمان آلومینیوم را به دنبال این شلنگ یا آن واشر یا یک همچین فولی ای بالا و پائین می رفت. بعدش هم راهی خیابان چراغ برق می شد که یک اتومبیل آمریکائی داشت به همان سن و سال ماشین رختشوئی اش و با این هم همان مشکلی را داشت که با آن دیگری داشت.
یک بار که پیرمرد داشت از عرض خیابان جمهوری رد می شد به دنبال بلبرینگ نمی دانم چی چی چه مدلی، تصادف کرد و دراز به دراز وسط خیابان افتاد. خلاصه دو سه ماهی پایش توی گچ بود و اسیر خانه و ناچاربود غرغر و سرکوفت زن عمو عفت را روزی ده بار تحمل کند که «مرد مگر مغز خر خورده ای؟ اصلا چرا ردش نمی کنی برود؟ خوب بود ماشین بهت زده بود خلاصت کرده بود؟ من چه گناهی کرده ام سر پیری باید برای تو با آن پاهای شکسته ات بردار و بگذار بکنم؟ دیدی داشتی عفتت را بخاطر یک بلبرینگ ناقابل بیوه می کردی؟ حالا ببینم سوپ جو کوفتت می کنی فتح الله؟ از اون سوپ جو هائی که خیلی دوست داری برایت پخته ام. خیر نبیند این بلبرینگ بدذات.» و از این حرفها.
بعدش که عمو مجددا روی پای خودش ایستاد و این ور آن ور می رفت یاد دارم که یک روز برای برادرش (پدرمن) داشت درد دل می کرد که «عفت فقط روی جلد اشیاء را می بیند. فراموش کرده چقدر با این لباسشوئی خاطره داریم. یادش نیست که کهنه های لیلا (دختر اول شان) را با همین لکنته می شستیم. فراموش کرده که ایرج شش ساله (پسرشان) یک بار می خواسته خواهر کوچک سه ساله اش آرزو را بیاندازد توی این ماشین و بشوردش. خدائی بود که ما سر رسیدیم و نگذاشتیم و قضیه با دو سه پس گردنی به ایرج حل شد. من به این لباسشوئی عادت کرده ام. لباسهایم را که از این ماشین در می آیند بوی عطر جوانی های عفت را می دهند (ای عموی رمانتیک ما!) حالا نه گذاشته و نه برداشته خودش و دخترانش پای شان را کرده اند توی یک کفش که ردش کن و الا خودمان با چاقو و چکش تکه تکه اش می کنیم!». بیچاره پیرمرد بناچار قبول کرد که آن هیولای ماقبل تاریخ را باز نشسته کند و بقول دخترانش «متمدن» بشود!
حالا اصلا برای چه این حکایت را برای شما گفتم؟ آهان، یادم آمد. برای اینکه ظاهرا دیگر لوازم یدکی «بلاگر» ورژن قدیم دارد کم کم نایاب می شود و این «عباس آقا بلاگر» اصرار دارد که ما به ورژن بتای قضیه سوئیچ بکنیم (فارسی اصیل را عشق کردید؟) هربار که ما با هول و ولا وارد این محیط مجازی می شویم می بینیم یک بامبولی در آورده تا ما را به تبدیل وبلاگ به ورژن بتا راضی کند. ما هم که به عموی خدابیامرزمان تاسی کرده ایم و با هر پیچ و تسمه و هر نقطه این وبلاگ خاطره ها داریم حیف مان می آید این ورژن پوسیده را رها کنیم. راستش می ترسم که این بتای جدید نتواند خوب پست های ما را «تمیز» بکند و با تبدیل به بتا تمام یا قسمتی از «دگمه های لباس ما» گم بشوند (=پست های قبلی و کامنتها بپرند). از طرفی دیگر انگار صرف نمی کند با ورژن قدیمی بمانیم. فقط دنبال ما پلیس نفرستاده که به ضرب زور سوئیچ کنیم و الا همه کار کرده این بلاگ اسپات.
این را گفتم و نوشتم چون قصد دارم اگر عمری باشد در همین یک دو روزه تعطیلات کریسمس ورژن قدیمی را رها کنم و به «بلاگر بتا» بپیوندم. خلائق بیخود به من نمی گویند «ققنوس تو وراج هستی». این همه صغرا و کبرا چیدم و خاطره گفتم و عموی مرحوم را از توی مقبره اش به روی وبلاگ آوردم و پته پوته زن عمو عفت را اینجا روی آب انداختم و آسمان را به ریسمان وصل کردم تا بگویم که «ای خوانندگان عزیز، به حول وقوه الهی و به یاری متخصصان و دانشمندان جوان «گوگل» در دانش بلاگی به «خود کف آئی» رسیدیم و می خواهیم عنقریب به ورژن بتا صعود کنیم و مزه شیرین کیک بلاگی زرد رنگ را بچشیم». خلاصه ببخشیدمان دیگر، کمی موضوع مناسب برای نگارش در اینجا بر سر من همان آورده که تنگ آمدن قافیه بر سر آن شاعر آورده بود.
تا بعد.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
Ghoghnoos jaan. I read your weblog. I enjoyed your humour. Your humour is delicate. You explain the social issues well. Your reference to the history adds a nostalgic sweetness to your writing. I just have one comment for the sake of my interst in you. Your writing needs more cohision.
Panahi, ALi D.

Free Blog Counter