یک مادر بزرگی داشتم که ده سال پیش در زمستان عمرش را داد به شما. هرچه خاک اوست عمر شما باشد. میان همه آن تحقیرها و توسری زدن ها که از جانب آن علیامخدره چپ و راست نصیب این حقیر می شد چند تائی نکته مثبت نیز (شاید به اشتباه!) دست من را گرفت. یادم هست که می گفت: داده اند دو گوش یک دهانت - یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی. راستش در طول زندگی کمتر به این بیت شعر (که نمی دانم مال کدام بخت برگشته ای است که مادربزرگ من کف رفته بود!) عمل کرده ام. تا کنون هر کجا که چهارپای مان در گل مانده به لطف توانائی ذاتی و قریحه خدادادی «وراجی کردن» و «بافتن آسمان و ریسمان» توانسته ایم لنگان لنگان خرک خود را به مقصد برسانیم. لاکن (با آن آقای لاکن گو اشتباه نکنید مان!) از زمانی که توهم نوشتن (=کک) به شلوار (=تنبان) مان افتاد و خیال کردیم که «بابا کاری ندارد که! وبلاگ است دیگر، هرچه می گوئی را همانطور بنویس می شود متن و نگارش» فهمیدیم که نه جانم این تو بمیری ها از آن تو بمیری ها نیست. نوشتن (حتی اگر برای دل خویش باشد) فوت و فن خود را دارد و گاو نر می طلبد. ضمن اینکه باید در این کار بمانی تا تبدیل به «مرد کهن» بشوی. خلاصه ما نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و در «عیش» نوشتن و نگارش سرخوش بودیم غافل از پند استاد سخن سعدی که می فرماید: «دخل آب روان است و عیش آسیای گردان. یعنی خرج فراوان کردن مسلم مرکسی راست که دخل فراوان دارد». یک روز دست کردیم (همین چند روز پیش) ته جیب مان که دسته اسکناس «سواد» و «ذوق» را در آوریم و خرج «عیش» نگارش کنیم که دیدیم ای داد بی داد! چند سکه ای بیشتر در ته جیب نمانده، با آن یک آدامس هم نمی دهند. ماندیم که خدایا چه بکنیم؟ دیدیم که حق با استاد سخن است. باید «دخلی» داشت تا بتوان «عیش» کرد. عیش نوشتن دخل خواندن می طلبد. تازه فهمیدیم که هیچ نمی دانسته ایم!
مخلص کلام اینکه فعلا در شیش و بش خواندن و فکر کردن و این حرفها هستیم (افه روشنفکری، تریپ ریش پرفسوری و پیپ کاپیتان بلک!) بله فعلا داریم ارواح سر عمه مان می خوانیم و مطالعه می کنیم تا دخلی معنوی به دست آوریم و بتوانیم چرخ آسیای عیش که نوشتن وبلاگ نفتی مان باشد را بگردانیم. اینجا را تعطیل نمی کنم چون دوبار دیگر وبلاگ های دیگرم را به دست خود کرکره پائین کشیده ام. مرگ یک بار و شیون یک بار. همین یک وجب مغازه اینترنتی فیلترشده را که دارم با چنگ و دندان نگهش می دارم. فقط اگر دیدید مطاع عرضه شده لایق سلیقه محترم تان نیست من را به بزرگواری خود ببخشید که فعلا در حال گذار از یک مرحله زندگی فکری و معنوی ام به مرحله دیگرم. می خواهم بیشتر بخوانم و کمتر بگویم. همین. به دنبال سکوت هستم که بقول شاملوی بزرگ: سکوت سرشار از ناگفته ها است.