نوشتن از یک شعر یا به عبارتی به قالب نثر ریختن یک شعر برای من همانقدر سخت است که سرائیدن یک شعر برای آدمی که شاعر نیست. بارها می شود که شعری را می خوانم و بعد می گویم «این را همین امروز درباره اش می نویسم و توی وبلاگ می گذارم» ولی در همان یک دو خط اول نوشتن کمیت قلم شروع به لنگ زدن می کند و بعد من می مانم و اعصابی کوفته.
از کودکی همواره در برابر زیبائی و ابهت کلمات مبهوت می شدم. هیچگاه با نقاشی و حجم و طرح و رنگ نتوانستم ارتباطی برقرار کنم. انواع دیگر هنر نیز به همین سرنوشت دچار شدند. تنها آهنگ کلمات و جملات بود و زیبائی مه آلود معانی که در گوش من زمزمه می شد. اعتراف می کنم بخش عظیمی از بی هنری مطلقی که تا این سن و سال به آن دچارم بخاطر این بوده که در جذبه لغات و کلمات آنچنان دچار خلسه می شدم که دیگر هوش و حواسی ام نمی ماند برای چیز دیگری. این احساس بهت در پای معبد لغات و کلمات کم کم حالت ترس را در من پدید آورد. خط، کلمه، جمله و خلاصه هر آنچه بر روی کاغذ جاری می شد برای من آنقدر مقدس بود و والا که در درون خویش اجازه رفتن به سوی آن را به خود نمی دادم. هنوز که هنوز است در پای یک شعر ناب ذهنم بی اختیار به سجده می افتد. کتاب که زمانی به صبح تا شبی سیصد صفحه اش را می خواندم این روزها به کندی وحشتناکی جلو می رود چرا که هر کلمه را به تنهائی سبک و سنگین می کنم، هر کلمه را به کلمات و جملات قبلی می چسبانم، نتیجه نهائی را می نگرم، چند قدمی به عقب برمی دارم و بعد بیخود از خود در پیش پای این عصاره هستی به سجده می افتم. بر می خیزم و کلامی دیگر از کتاب من را به پای صنمم به خاک می اندازد. کتاب که تمام شد آنگاه چند هفته به تک تک افراد و مکانها و زمانهای داستان فکر می کنم. هر جزء را در برابر کل و هر کل را در برابر جزء آنالیز می کنم. صدها «چرا» می تراشم و به دنبال جواب در ذهنم که خطوط کتاب را در خود حک کرده است می گردم. پاسخ این همه را که یافتم تندیس مقدس برای من تبدیل به کلیدی می شود که درب تالار روح نویسنده را باز می کند و در اینجا ..... وه که چه دنیائی دگر است.....همان احساسی به من دست می دهد که اگر الان درب اتاقی که شما در آن هستید ناگهان باز شود و شما خود را در برابر پدربزرگ در گذشته خود بیابید! آه که وصفش نتوان کرد.
گاه زیبائی شعری چنان مسحورم می کند که تا روزها هر آنچه می نویسم را به دور می اندازم چرا که می خواهم به زیبائی آن شعر نزدیک شوم و نمی توانم. گاه عزم خود جزم می کنم تا هر جور هست چند خطی بنگارم درباره شعری اما افسوس و دریغ که به هر معنای شعر که دست می زنم «آجر سنماری» است که بنا را بر سرم خراب می کند. عصبانی می شوم از دست خودم و می انگارم که نداشتن دانش کافی است که نمی گذارد بین حرکات دست که قلم را در برگرفته است و سیالی شیرین شعر که در وجودم می گردد پل بزنم و مرغ احساس را در قفس کاغذ و مرکب حبس کنم. اما بعد که خوب می نگرم می بینم که نه، این کار شدنی نیست، شعر از همان رو زیباست که نمی توان درباره اش قلم فرسائی کرد. در عین حال می خواهم بزرگترین بلندگوی دنیا را بیابم و در آن احساسی را که از خواندن آن شعر در من پدید آمده فریاد کنم. گیجی عجیبی است. بگذریم.
این همه گفتم تا بگویم که در پست بعدی شعر «دلم برای باغچه می سوزد» فروغ را برایتان اینجا می گذارم. سعی می کنم بدون اینکه به ترکیب شعر دست بزنم در چند قسمت آن احساس خودم را هم بیان کنم. عجب آدمی بوده این فروغ! عجب آدمی بوده این فروغ!