قبلا دیده بودم شان، دو-سه باری دیده بودم شان. یک بار یادم هست که حول و حوش عباس آباد مهمانی بودیم و در راه بازگشت از نزدیک یکی از کمپ های نگهداری شان گذشتیم (نمی دانم کجا بود) ولی دیدم که دارند سنگ روی سنگ می گذارند و «فعلگی» می کنند. اسرای عراقی را می گویم. بار دیگر زمانی بود که در یک کلینیک منتظر نوبت بودم و دیدم سه چهارتا از آنان را آورده بودند برای تست «سل». آدم هائی بودند شبیه من، شبیه شما، شبیه ما. اگر آن یونیفرم لعنتی آبی تیره که پشت آن با حروف بزرگ سفید نوشته شده بود پی.ا.دبلیو را از تن شان در می آوردی و لباسی معمولی به شان می دادی دیگر نمی شد تشخیص داد که از ما نیستند.
دیشب که داشتم خرت و پرت هائی را که خریده بودم از صندوق عقب ماشینم در می آوردم دیدم که آن بنده خدائی که ماشینش را پشت ماشین من در پارکینگ پارک می کند صبورانه منتظر است تا من کارم تمام شود و وی بتواند با خیالی راحت فارغ از حضور انسان در محدوده جعبه فلزی خود اتومبیلش را پارک کند. از داخل ماشینش صدای یک «نی نای نای» کمی نا متعارف می آمد. گوش دادم. انگلیسی نبود ولی نمی توانستم تشخیص بدهم که مال کجاست. با دست به وی اشاره کردم که کارم تمام شده و می تواند پارک کند. کله ای برای هم تکان دادیم به نشانه تشکر و من به همراه چرخ خرید که تا لب پر شده بود رهسپار درب خروجی پارکینگ شدم. در را که باز کردم دیدم پشت سر من دارد می آید. به رسم مردم این دیار کمی صبر کردم و اصطلاحا در را برای وی نگه داشتم تا برسد. رسید و تشکر کرد. وارد کریدوری شدیم که به پای آسانسور می رسد. اینجا او جلو دوید و درب را باز کرد و برای من نگه داشت. من از او تشکر کردم و لبخندی تحویلش دادم.
هنوز لبخند روی چهره من بود که از من پرسید «کجائی هستی؟» و بعد انگار که صد سال بود من را می شناسد با قطعیت تمام گفت «ایرانی هستی!» و من با دهان نیمه باز از تعجب نگاهش کردم. پرسیدم که از کجا فهمیده و او گفت راز درد آلود زندگی اش را. «من در ایران سالها اسیر بودم، زمان جنگ» . در صورتش دقیق شدم. صورتی بود مثل من،مثل شما، مثل ما. فقط گذر زمان و رسیدن به میان سالی گردی از سفیدی بر روی جوانی وی پاشیده بود. چشمان آرام و مهربانی داشت. به تته پته افتادم. آه ای روزگار! یکی از همانهائی که تلویزیون ما قطار قطار نشان شان می داد با دستهای بالا گرفته، یکی از همان ها که دیده بودمشان بیگاری می کردند در عباس آباد، یکی از همانها که در کلینیک بودند، یکی از همانها الان همسایه من است! احساس عجیبی داشتم. خیلی دلم می خواست که بابت سختی هائی که در ایران دیده بود از جانب خودم و دیگر هم وطنانم از وی عذر خواهی کنم ولی تا دست هم را فشردیم و خود را به دیگری معرفی کردیم آسانسور به طبقه وی رسید. با همان فارسی دست و پا شکسته و لهجه دارش گفت «خدا حافظ» و رفت.
به فکر افتادم، با خود گفتم اگر بدانی که این بابا یکی از همانهائی است که چند تا دوست تو را که در جبهه بودند کشته آنوقت چه؟ و دیدم اصلا احساس بدی نسبت به وی نخواهم داشت. وحشی بازی ای بوده سبوعانه. اگر او نمی کشته دوستان من را، آنان می کشتند وی را. به همین سادگی. اصلا از کجا معلوم که این بنده خدا کسی را در جنگ کشته؟ هجوم افکار مختلف مدتی در ذهنم ادامه داشت. از خودم بدم آمد. منی که پای تلویزیون می نشستم و خوش خوشانم می شد از دیدن صف اسرای عراقی. منی که به همراه دیگران عربده های جنگ طلبانه می کشیدم. منی که از هرچه عراقی بود نفرت داشتم و فکر می کردم همه شان موجوداتی سادیستی و خونخوار هستند. حالا که هجده نوزده سالی از آن دوران جهنمی گذشته و دست تقدیر باعث شده سر از این دیار به در آورم با یکی از آنها همسایه هستم، یکی از همان اسرای سابق که لابد دیده بودمش بر صفحه تلویزیون با دستهائی که بلند کرده و چشمانی ترسان که دو دو می زد. یکی از همانها، همان اسرای سابق که ماشینش را پشت ماشین من پارک می کند و لابد در زمستان که باطری ماشین من یا او خالی می شود باید ماشین ها مان را باطری به باطری کنیم و به دیگری یاری برسانیم. و هرروز همدیگر را در پارکینگ یا آسانسور ببینیم و به هم لبخندی بزنیم و حال و احوال چند ثانیه ای با هم بکنیم. لعنت بر جنگ! نفرین ابدی آسمان و زمین بر جنگ باد!
مدتی که از جنگ گذشت کم کم چشمان من بر روی حقایق باز شد. دیگر نفرتی از عراقی ها نداشتم. آنها را آدم هائی مثل خودم می دانستم ولی با هیچکدام شان تا این اندازه از نزدیک برخورد نداشته بودم.
از فکر اینکه من بخواهم همسایه ام را بکشم یا او بخواهد من را بکشد حالم به هم می خورد. هشت سال همدیگر را کشتیم و بر سر همدیگر آتش و ویرانی نازل کردیم، چرا؟