یادش بخیر در زمان جوانی دوست یک رنگ و یک دلی داشتم بنام علی که از خانواده ای پر جمعیت می آمد و مدام از طرف ایشان تحت فشار بود که حالا که به سن بیست و یکی دو سالگی رسیدی باید ازدواج کنی (با چه کسی اش مهم نبود، خانواده فقط از وی توقع ازدواج داشت و البته یک فوج دختر مجرد در قوم و خویش به عنوان کاندید). یک روز علی را دیدم که خیلی گرفته و مغموم نشسته دارد فکر می کند. گفتم علی چی شده؟ گفت که دیشب پدر بزرگم میپرسید چرا ازدواج نمی کنی؟ و من گفتم که من با ازدواج مشکلی ندارم ولی دلم نمی خواهد بچه داشته باشم. بابا و ننه من این همه بچه درست کردند کجا را گرفتند؟ الان دارند در فقر و فاقه دست و پا می زنند. من بچه نمی خواهم حتی یکی. اگر دختری هست که من را اینگونه بپذیرد بسم الله. پدربزرگ من هم با عصبانیت به من(=علی) به زبان ترکی گفت که خاک بر سرت کنند که تو از یک گربه که بچه دارد و سالی چند تا بچه گربه پس می اندازد هم کم تری! خاک بر سر نفهمت کنند که از گربه هم بی عرضه تری!
این بود که رفیق من زانوی غم بغل کرده بود و نشسته بود که ای داد! دیدی که از گربه هم کمترم!
من (=ققنوس) هم که از جوانی سرم درد می کرده برای بحث و گفتگو یاد رفیقم دادم که این بار چه بگوید در جواب «آقا بزرگ». دو روز بعد دیدمش و از احوالش جویا شدم. معلوم شد که فعلا آواره خانه دوستان است. کاشف به عمل آمد که همان شب دوباره بحث ازدواج را پیش کشیده (غیر مستقیم) و همان جملات مربوط به کمتر بودن از گربه را این بار هم از پدربزرگ و هم از پدر و مادر دشت کرده. بعد هم نه گذاشته و نه برداشته آنچه را که ققنوس گردن شکسته یادش داده بوده در جمع بیان کرده و گفته:اگر بنای مقایسه من با گربه است که بله در بسیاری موارد از گربه کمترم، گربه از روی درخت می پرد روی دیوار همسایه و بدون اجازه می رود سروقت گربه ماده همسایه و او را باردار می کند، بله من کمترم چون نه می توانم از درخت بالا بروم و نه می توانم بپرم توی خانه همسایه و شکم دخترش را گوشه حیاط بالا بیاورم! در ضمن گربه خیلی کارها می تواند بکند که من اصلا نمی توانم، مثلا گربه مقعدخودش را (البته رفیق من از اسم کلانتری قسمت مربوطه استفاده کرده بود در جمع!) با دهانش تمیز می کند ولی من نمی توانم، اگر این بد است که من نمی توانم مقعدم را بلیسم و دختر همسایه را حامله کنم و سالی چند تا توله پس بیاندازم (در اینجا و هنگام ادای لغت «توله» بدون اینکه از ققنوس خط گرفته باشد بصورت خود جوش و مردمی با دست به جمع خواهران و برادرانش که در اتاق حاضر بودند اشاره می کند) پس البته که من از گربه هم کمترم.
دنباله حرف دوست من به دلیل پرواز چند تا لنگه دمپائی به سمتش و لزوم دزدیدن سرش و اصابت یکی از لنگه دمپائی ها به شیشه اتاق و شکستن آن نا تمام ماند. بعدش هم که مادرش با جارو دنبالش گذاشت تا توی کوچه. خلاصه به دلیل اینکه این حقیر کار یادش دادم یک دو هفته ای آواره خانه دوستان بود! (البته زیاد هم بهش بد نمی گذشت در آن مدت با دوستان مجرد در خانه مجردی!) حال چرا این خاطره به ذهنم آمد که با شما بازش گویم؟ نمی دانم. خودتان یک بار دیگر آن را بخوانید و سعی کنید مضمون اخلاقی آن را استخراج کنید. اگر هم نتوانستید سخت نگیرید. شاید فقط غرض نقل خاطره ای بوده از ایام جوانی و زبان سرخی و سر سبزی حقیر و دوست جان جانی اش.بگذریم.
Amir