یکی دو هفته است که به دلائل مختلف نتوانستهام آنطور که دوست دارم اینجا بنویسم. یکی از این دلائل همان گیجشدن فلسفیای است که هر از چندگاهی ماشینش را صاف در پارکینگ مغز من پارک میکند و من آنوقت ناچارم تا محل فکر کردنم پیاده گز کنم. البته ظاهرا این «گیجی فلسفی» اینبار آمده طبقه بالای من نشسته و دیگر با هم همسایه شدهایم. معمولا ظرف یکی دو روز شرش را از سرم کم میکرد اما فعلا داریم وارد هفته سوم میشویم. بگذریم.
امروز که بنا به عادت مالوف و پسندیده صلهرحم داشتم به لینکهای عزیزی که کنار همین صفحه سمت چپ شما قرار دارد سر میزدم دیدم که «
یک دیوانه عاقل» نازنین
عکسی از یک بچه چند ماهه را پائین
پستش قرار داده. این آقا همیشه عکسهای جالبی را پای مطالبش میگذارد ولی این یکی یک چیز دیگر بود. توی چشمهای کودک این عکس یک معصومیت خاص موج میزند و یک کنجکاوی برای «بودن»، برای «حس کردن»، برای زندگی. انگار که دارد از مامانش تشکر میکند که او را به این دنیا آورده (انتخاب بسیار خوبی کرده «
یک دیوانه عاقل» عزیز برای این پستش که به سپاسگزاری از مادر مربوط میشود).
این بچه آنقدر از اعماق وجودش میخواهد زندگی را لمس کند که هیچ چیز نمیتواند به او آسیبی برساند. این حل شدن در زندگی و حل شدن زندگی در او، سپری در جلوی او ساخته عینا سپری که در فیلمها میبینیم که مثلا گلولهها تا بیست سانتی قهرمان داستان میآیند و ناگهان متوقف میشوند و به زمین میافتند. این سپر باعث شده که بیخیالی مطلق و تمام عیار از چشمهای این بچه به دنیای اطراف پخش بشود.
همین بیخیالی بود که وقتی برای اولینبار نگاهم به نگاهش گره خورد آرامم کرد. تمام تشعشع نگرانیهای من را جذب کرد و به من آرامش داد. چشمهایش «ایمان» دارند به اینکه همه چیز سر راه آینده خوب است. من نمیدانم عکاس این عکس چه کسی است ولی میدانم که لحظه نابی را شکار کرده. این عکس به من یک سرخوشی آرام و دائم داد. من و این کودک با هم ماشین «گیجی فلسفی» را از جلوی پارکینگ خانه ذهنم هل دادیم کنار.
-------------------------