--------------------
تا زمانی که من هم يک عضو همان جامعه بودم مفهوم «تنش» چندان برايم معنادار نبود. همينی بود که بود ديگر، همواره (تا ياد داشتم) چنين بود. درگيری رانندههای تاکسی با مسافران و هر نوع ديگر خشونت فيزيکی آنقدر دور و برم ريخته بود که جزئی از واقعيتی بود که بنام «زندگي» میشناختمش. «خوب مگر زندگی چيز ديگری است؟ زندگی خيلی چيزهای مختلف دارد، اين هم يکی از آنها».
در بسياری از موارد، وقتی وارد مغازهای میشدم و میخواستم چيزی بخرم يا با تمسخر مغازهدار روبرو می شدم که مثلا «نه دااااش من! نمیدونی بدون عزيز، اين «مغزي» نمره دو است. اونی که شوما میخوايد دو و نيمه» يا مدتی بايد جلوی آقای مغازهدارکه داشت با تلفن حرف میزد خبردار میايستادم و آرزو میکردم که ای کاش يک «بز گر» بودم، در آن صورت لااقل به من توجهی میکرد و برای بيرون انداختنم از مغازهاش يک لحظه تلفنش را کنار میگذاشت.
از تحقيری که يک کار ساده اداری نصيبم میکرد ديگر هيچ نمیگويم که همه ديدهايمش. کار بانکی که نصف روز وقت میبرد. یک نان خریدن ساده تحقیرآمیز بود. تو در صف ایستادهای و نانوا بدون توجه به تو و دیگرانی چون تو کار رفقای خودش را راه میانداخت.
جالب اين بود که تقريبا همه دوستانم معتقد بودند که من «ببو» هستم. میگفتند بايد بدانی کجا برای طرف (هرکه باشد) دولا شوی و به او تعظيم کنی و کجا بايد بپری توی شکم او و هارت و پورت کنی تا کارت راه بيافتد.
از وقتی که جور ديگری از زندگی را تجربه کردم ديدم که میشود همه کارهای روزمره يک زندگی را کرد بدون اينکه به «حمله» و «کرنش» نياز باشد. میتوان «يک آدم معمولي» بود. میتوان وقتی داری با کسی صحبت میکنی «تن» صدای ثابت و در حد معقولی داشت. میتوان حتی برای يک تصادف شديد «يقه» نگرفت. میتوان در جامعهای زيست که «پول» تعريف کننده روابط انسانها است ولی کمتر کسی بخاطر «پول» با ديگری رو ترش میکند. میتوان از مغازهدار انتظار داشت که نخواهد «تخصص» نيمبند خود را به رخ شما بکشد و بجای تمسخر و تحقير، در خريد کالائی که نياز داريد کمکتان کند. میشود به يک سازمان عريض و طويل دولتی نامهای نوشت و پس از چند هفته جوابی مودبانه دريافت کرد.
بسياری از موارد تنشزا در جامعه ما از درون رفتار تعريف نشده مردم با هم می آيند. اگر بگويم که حتی در درون يک خانواده کوچک نيز نياز به تعيين و تبيين روابط و انتظارات اعضای خانواده از يکديگر است، شايد خوانندگان اين متن ابرو بالا بياندازند که اين بابا چه دارد میگويد. با نگاهی به اطرافمان میبينيم که تقريبا هيچ رابطهای بين ما و ديگر اعضای جامعه تعريف نشده. اگر من هر روز مثلا با صدنفر از اعضای جامعه اطرافم ارتباط دارم، ناچار هستم که صد نوع رابطه را در ذهن خودم آماده کنم و انتظار صد نوع مختلف «تنش» بجای «کنش» از ايشان داشته باشم. اين باعث فرسودگی مغز و روان آدم میگردد.
از دوستان و آشنايانم که سالی يک دو بار به ايران سفر میکنند درباره جامعه ايران میپرسم. اولين کلامی که از دهانشان خارج میشود «شلوغ» است و دومين «عصبي» و سومين «گران». شايد بتوان با قدری ملاحظه ديگران زندگی را بر خود و بر آنان راحتتر کرد. نمیدانم، «شايد».
http://a-wise-mad-guy.blogspot.com/2007/07/blog-post_14.html
كاملا واقعيست !!! ـ
har chand khareje az in jahat ha ke soma gofti kamelan pishrafte hast, ama kash yekam ham dar bareye mavarede manfie kharej baraye ma iraniha benevisi, injoori digeh hame zoor nemizanan ke pashan beran kharej, balke negaheshoon mantegi tar misheh,
ba tashakor...
1) در بسياری از موارد، وقتی وارد مغازهای میشدم و میخواستم چيزی بخرم يا با تمسخر مغازهدار روبرو می شدم ... يا مدتی بايد جلوی آقای مغازهدارکه داشت با تلفن حرف میزد خبردار میايستادم
آیا انصافا این بسیاری موارده؟ من نمیدونم اون چیزی که خودم دیدم و در این سالهای آخری که ایران بودم تجربه کردم به هیچ وجه اون طور نبوده. مغازهدارها به شدت به مشتری اهمیت میدن و برای قالب کردن جنس خودشون به مشتری از هر روشی استفاده میکنند. البته مغازههایی که من میرفتم، طبیعتا از یک کلاس اجتماعی برخوردار بودند و در یک محله نسبتا خوب قرار میگرفتند، آره ممکنه که مغازه فلان مکانیکی باهت برخورد اون جوری داشته باشه، ولی این جا هم بری china town مثلا، همچین برخورد خوبی باهت نمیکنند. من مغازهدار متوسط به بالایی که به فکر نظر مشتریش نباشه نه در تهران و نه در اینجا دیدم. خیلی مغازهها نه چندان سطح بالایی که من در تهران رفتم و مثلا 20 تا تیشرت رو دیدم و هیچ کدوم رو نخریدم و طرف با لبخند تا آخرین لحظه همراهیم کرده.
اون چیزی که علی گفت برای من هم پیش آمده ولی میگذارم به علت استثنا. هم در ایران و هم در اینجا
2)از تحقيری که يک کار ساده اداری نصيبم میکرد
این رو قبول دارم. هر چند خلافش رو هم در ایران دیدم، ولی این جوریش رو هم دیدم
3 کار بانکی که نصف روز وقت میبرد
این رو به تجربه میگم متوسط کار بانکی (بدون احتساب زمان صف) در این جا بیشتر از تهرانه. تنها فرقی که هست، اینه که این جا بانکها خلوتتره. در واقع بانکداری الکترونیک رواج بیشتری پیدا کرده. خیلی مسخره است به هر حال بخواهیم یک عقبموندگی تکنولوژیکی رو به حساب عقبموندگی فرهنگی اجتماعی بگذاریم
4 یک نان خریدن ساده تحقیرآمیز بود. تو در صف ایستادهای و نانوا بدون توجه به تو و دیگرانی چون تو کار رفقای خودش را راه میانداخت.
من خلافش رو هم دیدهام. ولی خوب در حالت کلی این هم قبول دارم...
5میتوان در جامعهای زيست که «پول» تعريف کننده روابط انسانها است ولی کمتر کسی بخاطر «پول» با ديگری رو ترش میکند.
این رو خیلی مخالفم. شما یک روز «پول» بیمه/صورتحساب/هر چیز رو نده تا ببینی چطوری رو ترش میکنند. ظاهر خندان سیستم رو نبین!
میشود به يک سازمان عريض و طويل دولتی نامهای نوشت و پس از چند هفته جوابی مودبانه دريافت کرد.
این رو به شدت پایهام. روابط عمومی ادارات در اینجا خیلی بهتر از ایران عمل میکنه.
اولين کلامی که از دهانشان خارج میشود «شلوغ» است و دومين «عصبي» و سومين «گران».
ربط گرانی رو به این جریان فرهنگی نمیفهمم. انتظار ندارین که مثلا برای این که مشکل گرانی حل شود، من بیام محصولم رو ارزانتر بفروشم؟ خداییش سیستم تعیین قیمت بر مبنای بازار آزاد و گرانفروشی در صورت وجود تقاضا در این جا که خیلی خیلی شدیدتره.... ولی عصبی بودن مردم رو تا حدودی قبول دارم. به شدت امید به آینده در ایران پایینه
سعی می کنم در موارد بعدی آنچه را که شما تذکر داده اید اجرا کنم.
خواهش می کنم حداقل یک اسم مستعار برای خودتان انتخاب بفرمائید که هنگام پاسخ دادن بتوانم با آن خطاب تان کنم
موفق و خوش باشید.
با تقدیم احترام
ققنوس
سلام. نمی دانم تو همان واحه "بالاترین" هستی یا نه. ظاهر نوشته ات که نشان می دهد همان هستی. در هر حال از اینکه کامنتی از شما دارم بسیار خوشحالم.
اینکه زمان گذاشتی و متن من را نقد کردی و آنچه بنظرت آمد را نوشتی برای من یک دنیا ارزش دارد. از تو متشکرم.
بین خودم و خودت بماند ولی من هنوز که هنوز است نمی توانم دوگونه از نگارشم را با هم مخلوط کنم، نگارش منطقی و نگارش احساسی را.
آنچه در این پست نوشتم یک نگارش کاملا احساسی بود. شاید به همین دلیل است که بنظر تو عادلانه قلم نزده ام.
قبول دارم که در بسیاری از موارد مقایسه کردن دو فرهنگ و دو نوع مختلف از جامعه و تکنولوژی کار بخرادانه ای نیست.
ممنون از تذکرت. آنچه در متن پست نوشتم صرفا به این دلیل بود که رنجیده بودم از آن همه مسائل منفی که از داخل ایران می شنوم. می خواستم به هموطنانم بگویم که در بسیاری از موارد با کمی اصلاح یا نرمی نشان دادن در مقابل رفتارهای دیگران شاید بتوان از میزان "تنش" در جامعه کاست.
از ابتدای متن قلم به دست احساس بود. شاید نتوانست آنگونه که باید و شاید با مخاطب تماس برقرار کند.
در هر حال ممنون از تذکرت و ممنون از زمانی که می گذاری و من را زیر ذره بین می بری.
موفق و خوش باشی
ققنوس
پ.ن: بقول گفتار خیابانی ما "چه حالی می دهد" اینکه بالاخره یکی دو تا از دوستان قابل دانستند و با بالازدن آستین ها شروع به نقد لغت به لغت من کردند. احساس خوبی دارم. امیدوارم همه خوانندگانم مواردی را که به ذهن شان می رسد با من و دیگران در میان گذارند.
مرسی از کامنت محبت آمیزت و شرمنده اگر کمی تند نوشتم. خیلی خستهام امروز و ممکنه کاملا تحت تاثیر اون کمی تند نوشته باشم... خوش باشی و شاد و سرزنده، هم تو هم ایران ما :)
تمام آنچه برای من نگاشتهای یک طرف و جمله آخرت که میگوئی «خوش باشی و شاد و سرزنده، هم تو هم ایران ما» هم یک طرف. یک جور افتخار توی این «ایران ما» گفتنت موج میزند. خستگی را از تن من بیرون کرد. احساس تعلق به جائی را کردم. خیلی خودمانی بهت بگویم که «آقا دمت گرم که روز من یکی را ساختی، اساسی».
در ضمن لحن تندت (اگر تند باشد که فکر نمیکنم چندان تند بود) برای من یکی که اصلا مشکلی نیست. دوستان زبان همدیگر را خیلی خوب میفهمند.
باز هم ممنون از آن «ایران ما» گفتنت.
کامنت را با برگرداندن جمله زیبایت به خودت تمام میکنم:
خوش باشی و شاد و سرزنده، هم تو هم ایران ما
ققنوس