زمان سربازی جوکی (یا بهتر بگویم داستانی) بین ما سربازان میگشت که حاکی از خشکی و عدم استفاده از عقل در یک سیستم نظامی بالا به پائین بود.
نقل میکردند که روزی روزگاری در یکی از پادگانهای دور افتاده ناگهان خبر پیچید که تیمسار فلانی قصد دارد آخر هفته از مرکز برای بازدید از پادگان وارد شود. سرهنگ مسئول پادگان به تل و ول میافتد و شروع میکند سربازان و درجهداران را به تمیز کاری و رفو کاری واداشتن. خلاصه صبح روز پنجشنبه که قرار بوده تیمسار وارد شود، همه چیز تر و تمیز و نو نوار بوده، از خیابانهای پادگان و ماشینهای آن بگیرید تا واکس پوتین سربازان که آئینه شده بوده.
سرهنگ مذکور با نیشی نیمهباز مشغول بازرسی نهائی از کل مجموعه زیر دستش میشود تا اگر احیانا کم و کسریای هست قبل از آمدن تیمسار رفع و رجوع گردد. در پشت آشپزخانه پادگان چشمش میخورد به میزی فلزی که سالها بود آنجا به امان خدا زیر باد و باران رها شده و زنگ زده بود. یکی از آن اشياء بیمصرفی که این گوشه و آن گوشه مجموعههای بزرگ میافتند و جزئی از نمای در و دیوار آنجا میشوند و دیگر کسی نمیبیندشان.
سرهنگ داستان ما که از عصبانیت سرخ شده بوده سریعا فرمانده چیچیز و چیچیز پادگان را صدا میکند و دستور میدهد که این میز را به سه سوت رنگ بزنند. دستور -مثل دیگر دستورات یک ارتش- قل میخورد پائین میرود تا میرسد به یکی از سربازان. به این بابا یک سطل رنگ میدهند و او شروع میکند به رنگ زدن میز تا هنگام ورود تیمسار همه چیز زیبا و مرتب باشد. میز رنگ خورده بصورت بالقوه مشکلی را برای آن همه آدم توی پادگان ایجاد میکند، اگر لباس کسی به این میز با آن رنگ خیس آن بمالد که دیگر هیچ، آبروی همه میرود. از بالا دستور میرسد که فعلا یکی از سربازان بایستد پای میز و مراقب باشد که کسی به سمت میز نیاید. خلاصه گروهبان نگهبان آن روز مامور میشود که یک لیست آماده کند از سربازانی که باید پای میز نگهبانی بدهند.
آن روز میگذرد و تیمسار میآید و بازدید میکند و میرود. همه چیز به روال سابق خود باز میگردد الا این میز بیصاحب و سربازان مادر مرده! چون دستوری در لغو دستور اولیه مبنی بر نگهبان داشتن آن میز نیامده بوده (ظاهرا فرمانده پادگان در آن تب و تاب آمدن تیمسار فراموش کرده چه دستوری داده)، میز مذکور سه شیفت در شبانه روز نگهبان داشته! نقل است که قضیه سی سال به این روال بود تا خود میز بدبخت پوسید و فرو ریخت و بعد خلقالله یونیفورم پوش متوجه شدند که سی سال تمام بیست و چهار ساعت شبانهروز خدمت پر غرور زیر پرچم چندین و چند تن از فرزندان رشید این مرز و بوم در راه نگهبانی از این میز پوسیده گذشته. تازه بعد بود که دستور دادند میز را بردارند و در میان باقی آهن قراضههای دیگر پادگان بیاندازندش .
چنین داستانی را میگفتیم و میخندیدیم و فکر میکردیم آخر مگر ممکن است چنین اتفاقی بیافتد تا اینکه الان میبینم نمونههای دستوری را صادر کردن و از چیزی بنا به مقتضیات زمان «باید و نباید» ساختن و بعد تعمیم دادن آن به تمام سالها و قرون و اعصار هنوز هم در بسیاری از شئون زندگی ما جاری است. ما که جای خود دارد، از ما بدتر هم پیدا میشود. نمونهاش همین آقای دانیل اورتگا و دشمنیاش با آمریکا. انگار نه انگار که بابا تیمسار آمد و رفت، این میز قراضه دیگر نگهبان سه شیفت نمیخواهد. حتما باید میز کاملا بپوسد و از روی پایه به زمین بیافتد تا یادتان بیاید سی سال پیش برای میز نگهبان گماردید؟ آنوقت میگویند چرا آمریکا پیشرفته است و ما نیستیم. با چنین سیستم «منطبق با نیازهای روز»ی که جهان سوم دارد، همینقدر هم که پیشرفت کرده به معجزه همه هزارههای اول و دوم و سوم و چهارم میماند.