شما سوار یک کشتی هستید که بار آن الوار است. بار معتلق به شماست و قرار است این کشتی شما را به ساحلی در آن سر دنیا برساند و شما با فروش کالای خود پول زیادی به دست آورید و به خوشبختی برسید. وسط راه چند شب متوالی هوا طوفانی میشود و رعد و برق و باران و خطر. کاپیتان کشتی برای حفاظت از این کشتی هر شب دستور میدهد که یکی دو کانتینر از محموله کشتی را به دریا بریزند. شما ناراحت و عصبانی هستید ولی برای نجات جانتان حاضر هستید با دست خود اموالتان را به دریا بریزید. هوا خوب میشود و شما احساس عجیبیی دارید، خوشحال هستید از اینکه زندهاید و ناراحت از اینکه سرمایه خود را از دست دادهاید.
چند شب بعد باز مخلوطی از حماقت پرسنل هدایت کشتی و طوفان، کشتی را به تخته سنگهای ساحل یک جزیره دورافتاده میکوبد. کشتی در حال غرق است. شما که تا چند روز پیش صاحب چندین کانتینر چوب بودهاید اکنون در شب طوفانی از دار و ندار دنیا یک تخته پاره دارید که برای نجات جانتان به آن چسبیدهاید. در همان حال ناگهان صدای «هالالولاهولا»ی بومیان جزیره مذکور را میشنوید که با قایقهای کوچکشان دارند به سمت شما میآیند. میدانید که برای کمک به شما نمیآیند بلکه برای بدست آوردن تختهپارههای کشتی غرق شده است که به دریا زدهاند. همانطور که به تختهپاره خود چسبیدهاید با آنها شروع به کشمکش میکنید. ولی آنها قویتر هستند و بالاخره موفق میشوند تختهپارهتان را از شما بگیرند. خسته و بیرمق بر روی آب شناور میمانید.
جیرهبندی بنزین و کمتر مصرف کردن آن خوب است. حداقل اینکه آلودگی هوا را کنترل میکند و از فرار سرمایههای ملی کشور جلوگیری مینماید. معتقدم که سالهاست به تعویق افتاده. فقط ایکاش آن زمان که کشتیمان سالم بود این کار را میکردند نه الان که بنزین ارزان و فراوان تنها تکه چوبی است که تمام حیات ما به آن وابسته است و تنها دلخوشیمان در این دریای طوفانی.