یک کم بعد از پایان جنگ بود که تلویزیون شروع به پخش سریالی کرد که قهرمان داستان آن دلال دلارفروشی بود که با قبول قطعنامه و سقوط قیمت دلار زندگیاش به باد فنا میرود و ظاهرا سکته ناقص میکند و دست آخر میفهمد اشتباه کرده است. از این سری مهملاتی که همه هم از روی دست هم کپی برداری شدهاند. غرض اینکه در قسمتی از این سریال، ناگهان وضعیت قرمز اعلام میشود و مردک دلال با خانوادهاش سعی در پناه گرفتن در گوشهای از خانه خودشان میکنند. بعد که یک چندتائی صدای موشک و انفجار از دور و نزدیک میآید و همه چیز تمام میشود، پدر خانواده نفس راحتی میکشد که «خدا را شکر که توی سر ما نخورد». ناگهان دختر جوانش که بسیار هم عصبی شده است از سر و صدای موشکباران میپرد به پدرش که «آره! خدا را شکر که توی سر ما نخورد، خدا را شکر که رفت خورد توی سر یک بدبخت بیچاره دیگر!». تمام سریال یکطرف و این جمله یکطرف.
این نوع نگرش که بجای ریشهیابی علت بدبختی و تلاش برای رفع آن «شکر» میگوید که بدبختی برای او نازل نشده بلکه بر سر یک بنده خدای دیگر آمده، بسیار در میان ما ریشهدار است. با عرض معذرت باید عرض کنم که اقلیتی از مردم ما هستند (تعداد و میزانشان را میگذارم که شما حدس بزنید با توجه به تجاربی که از دیدن این جماعت دارید) که فقط با دیدن مصائبی که بر سر دیگران آمده احساس امنیت میکنند. هیچگونه همدلی و دوستی و ارزشهای مثبت اجتماعی در میان این گروه از جامعه قادر به رشد نخواهد بود. اینان به یک قربانی و به یک فاجعه آنچنان مینگرند که گوئی دارند کیکی شیرین را در دهان مزه مزه میکنند. بقول فروغ فرخزاد:
تا زمانی که برق فاجعه در نزدیکیشان به زمین نخورد هیچ چیز برایشان مهم نیست. اما همینکه فاجعه به ایشان اصابت میکند آنگاه ناله وفریادشان به آسمان بلند میشود و از جفای مردمان که به کمکشان نیامدهاند یا کاری برای جلوگیری از فاجعه نکردهاند مینالند.
یادمان باشد که آنکس که در روزنامه میخوانیم در تصادف اتومبیل در فلان محور کشته شد یکی از ما بود، برادر من، خواهر من، پدر و مادر تو. آن جسدی که در فلان جوب آب پیدا شد تا چند روز پیش چون من و چون تو راه میرفته و نفس میکشیده و میخندیده. مشخصا یکبار که خبر کشف جسدی در روزنامه را خواندمش و ورقش زدم، چند روز بعد فهمیدم متعلق به یکی از دوستانم بود که چند هفته قبلش گم شده بود. آن عکس تار زشت کج و معوج توی روزنامه دوست من بود که با هم چه صحبتها
و جوکها که نگفته و نشنیده بودیم. آن بدبختی که به دنبال فلان قرص یا فلان آمپول برای عزیزش بین داروخانههای مختلف دولتی و خصوصی چون توپ فوتبال در رفتوآمد است، من و تو هستیم که برای بچهمان بدنبال دارو میگردیم. آن خانم متشخصی که با تذکر یک مشت ... در خیابان روبرو میگردد برای حجاب، همان من است که آنکس که به من... بود کلاغ... بود که هم الان از آن بالا کارش را کرد و پر کشید و رفت تا به یکی دیگر تذکر بدهد بابت حجابش.
عربها یک مثالی دارند (شاید هم یک حدیث است، نمیدانم) که میگوید: من لایرحم لایرحم. کسی که رحم نکند به وی رحم نخواهد شد. بیائید کمک کنیم به آن اقلیت جامعهمان تا شادی خود را در عزای دیگران نیابند.